رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 72

0
(0)

 

-به حد کافی تونستی با اسب پیاده روی کنی، از حالا باید دویدن رو یاد بگیریو
کمی ترس به جانش افتاد.
به نظر سخت می رسید.
-میشه…
الوند محکم و قاطع گفت: نه!
خودش به آرامی سرعت حرکت اسب را زیاد کرد.
-کاری که می کنم بکن.
-یه ذره…
-حرکت کن بلوط.
بلوط بی حرکت ایستاد.
متعجب به الوند نگاه کرد.
به چه جراتی اسمش را صدا می زد؟
او برای همه خانم نیروانی بود و تمام.
الوند به عقب برگشت.
متعجب پرسید:چی شده؟!
-دیگه منو بلوط صدا نزنید.
الوند با تمسخر نگاهش کرد.
-چرا؟ اتفاقی می افته؟
لجش کرد.
داشت دستش می انداخت.
-حریم خودتونو نگه دارید آقا.
الوند پوزخند زد.
-راه بیا.
حرص بلوط عمیق تر شد.
نباید قبول می کرد تمرینش بدهد.
فقط خودش را ضایع می کرد.
لعنتی جوری فخر می فروخت انگار پسر رئیس جمهور است.
-سرعت قدم های اسب رو ذره ذره ببر بالا.
هرکاری که الوند می گفت را انجام می داد.
ولی می ترسید اسب یکهو رم کند.
دفعه ی اول به شدت ترسیده بود.
-زود باش دختر.
انگار زورش می آمد بگوید خانم نیروانی.
حد و حدودش را نشانش می داد.
بعضی از اعضا در کمال تعجب کنار نرده ایستاده و به آن دو نگاه می کرد.
الوند به یک تازه وارد تمرین بدهد؟
جز محالات بود.
اصلا امکان نداشت.
اسب ها به دنبال هم به سرعت درون زمین چمن می دویدند.
بلوط توانسته بود ترسش را محار کند.
تازه این سرعت لذت بخش هم بود.
کم کم لبخند جایگزین اخمهایش شد.
انگار داشت پرواز می کرد.
احساس غرور داشت.
هیچ کدام از دوستانش تا به حال نتوانسته بودند اسب سواری را تجربه کنند.
بهتر از این هم مگر می شد؟

 

الوند اسبش را کنار کشید.
به سمت اعضایی که ایستاده بودند رفت.
بلوط در حال و هوای خودش بود.
الوند با اسب کنارشان ایستاد.
-به چی زل زدین؟
ستاره با عشوه گفت: چی شده این دختره این همه عزیز شده؟
الوند با تمسخر نگاهش کرد.
-از چی حرف می زنی ستاره؟ معین نیست من جایگزینش شدم.
فرهاد که پسر لاغر اندام و چشم درشتی بود با کنایه گفت: معین همیشه ی خدا کار داره….
ادامه ی جمله اش را نداد.
ولی ستاره با پررویی گفت: ولی تو برای هیچ کس از این کارها نکردی.
-شما مفتشی؟
-نه ولی حتما خبریه.
-شیعه درست نکن ستاره که اون روی سگم بیاد بالا، هیچ خبری هیچ جا نیست…
رو به همگی گفت:سرتون تو لاک خودتون باشه قبل از اینکه از این باشگاه عذرتونو بخوام.
بلوط هنوز نفهمیده بود رئیس اصلی این باشگاه الوند است.
در اصل رامتین زیردستش بود و به کارها می رسید.
بقیه با احساس خطر راهشان را گرفتند و رفتند.
الوند پوزخند زد و سر اسب را به سمت بلوط چرخاند.
اسب به نظر خسته می رسید.
دو انگشتش را درون دهانش برد و سوت کشید.
بلوط با صدای سوت به سمتش چرخید.
الوند دستش را تکان داد که به سمتش بیاید.
بلوط سرعت را کم کرد و به سمتش آمد.
-بله؟
-اسب خسته شده.
-به همین زودی؟
-یه ساعته داری می دونیش، بسشه.
بلوط یال اسب را نوازش کرد و پایین آمد.
با لبخند و اینبار فقط بخاطر تشکر گفت: ممنونم.
-لازم به تشکر نیست.
-به هرحال من امروز یه قدم جلوتر رفتم.
الوند سرش را تکان داد.
از اسب پایین آمد.
افسار هر دو اسب را گرفت.
بدون توجه به بلوط که منتظر عکس العملی از او بود هر دو اسب را به سمت اسطبل برد.
بلوط هاج و واج نگاه کرد.
یعنی چه؟
الان او را نادیده گرفت؟
به همین راحتی؟
خشم ته دلش جوانه زد.
فکر کرده بود کیست؟
زمینش می زد.
حالا هرچه قدر می خواست غرور خرج کند.
از زمین چمن بیرون آمد.
به سمت رخت کن رفت تا لباسش را عوض کند.

 

ولی زیر لب مدام با خودش حرف می زد.
بد و بیراه می گفت.
به شدت از نادیده گرفتن بدش می آمد.
حق نداشت نادیده اش بگیرد.
لباسش را عوض کرد و بیرون آمد.
لعنت به این شانس!
امروز حتی ماشین هم نیاورد.
کیان ماشینش را می خواست.
او هم حرفی نزد.
البته یعنی در دیزی باز بود حیای گربه کجاست؟
لازم نبود هی از کیان سواستفاده کند که!
باید تاکسی تلفنی می گرفت.
شانس که نداشت.
به سمت دفتر رامتین رفت.
نمی دانست چرا رامتین اسب سواری نمی کند.
شاید هم می کرد ولی او را نمی دید.
در دفترش را باز کرد.
الوند هم بود.
نمی دانست چرا مدام عین اجل معلق همه جا هست.
-آقای پورهادی لطف می کنید زنگ بزنید یه تاکسی بیاد دنبال من؟ ماشین نیوردم امروز.
-البته، بفرمایید بشینین الان زنگ می زنم.
الوند زیر چشمی نگاهش کرد.
اصلا نمی خواست خودش را مشتاق نشان بدهد.
وگرنه او که داشت می رفت.
بلوط را هم می برد.
بلوط دقیقا روبرویش نشست.
رامتین هم شماره ی تاکسی را گرفت.
الوند بی توجه به او در حال ور رفتن با گوشیش بود.
کولر بی صدا بالای سرشان کار می کرد.
فضای کوچک و شیک دفتر حسابی خنک بود.
جوری که بلوط احساس سرما می کرد.
رامتین زنگ زد و برایش تاکسی گرفت.
-یکم طول می کشه.
-منتظر میشم.
همان موقع گوشیش زنگ خورد.
کیان بود.
فورا جواب داد.
-انم کتی؟
-خوبی هانی؟
-خوبم، تو خوبی عزیزم؟
-عالی، کجایی؟
-باشگاه، منتظرم تاکسی بیاد برگردم خونه.
-من کارم تموم شده میام دنبالت.
مسیر طولانی بود برای همین گفت: لازم نیست، مسیر طولانیه خودم میام.
-میگم بیکار شدم میام.
پوفی کشید.

-باشه پس منتظرتم.
تماسش را قطع کرد.
رو به رامتین گفت: تاکسی رو لطفا کنسل کنید، میان دنبالم.
رامتین سر تکان داد.
کتی گفتن های بلوط همان مربوط به همان دوجنسه بود.
معلوم نبود پسره ی دخترنما چه داشت که بلوط دنبالش است.
احمقانه بود.
چه کسی با یک دخترنما دوست می شد.
بلوط گوشی را درون کیفش چپاند و بلند شد.
-کجا؟
-بیرون منتظر میشم.
-بیرون هوا خیلی گرمه.
-اشکال نداره.
الوند زیرچشمی نگاهش کرد.
ولی به روی خودش نیاورد.
برایش مهم نبود بیرون باشد یا اینجا.
بلوط بیرون به سمت نرده ها رفت.
کم کم هوا داشت تاریک می شد.
چندتا سوار روی اسب ها به تاخت می رفت.
از اسب سواریشان خوشش می آمد.
یعنی روزی او هم همینقدر حرفه ای می شد.
با لذت تماشا می کرد.
حس کرد کسی کنارش است.
برگشت.
از دیدن دختری تقریبا همسن و سال های خودش تعجب کرد.
-جانم؟
دختر لحن مهربانی داشت.
دستش را به سمت آیسودا دراز کرد.
-شهرزادم.
بلوط به خودش و دستش نگاه کرد.
بی احترامی بود اگر پاسخ نمی داد.
دست شهرزاد را فشرد.
-منم بلوطم.
-چه اسم قشنگ و عجیبی.
بلوط لبخند زد.
شهرزاد کنارش ایستاد.
-تازه واردی؟ قبلا ندیدمت.
-هوم، جلسه ی چهارمم بود.
شهرزاد لبخند زد.
بلوط از گوشه ی چشم نگاهش کرد.
چهره ی مهربان و خوشرویی داشت.
-من یه ساله اومدم.
-پس حرفه ای شدی.
-یکم.
-اینجا کسیو میشناسی؟
-نه!

شهرزاد تن صدای نرم و ملوسی داشت.
از آنهایی که درون گوشت ملودی می شود.
-اسب موجود عجیبیه، من وقت سوارش می شد پر از آرامشم.
تا به حال این حسی که شهرزاد می گفت را تجربه نکرده بود.
-حس پرواز دارم.
این یکی را با او توافق داشت.
-منم.
شهرزاد لبخند زد.
-تو خیلی زیبایی بلوط، از وقتی دیدمت نتونستم ازت چشم بردارم.
بلوط خندید.
-چه اغراق آمیز.
-ابدا، جدی میگم.
-ممنونم.
شهرزاد هم لبخند زد.
-میشه یه سوال بپرسم؟
بلوط صادقانه گفت: البته.
-تو با الوند رابطه ای داری؟
متعجب به شهرزاد نگاه کرد.
گره ای میان ابروهای سیاهش افتاد.
-یعنی چی؟
-بچه های اینجا میگن.
با پرخاش گفت: غلط کردن.
شهرزاد خندید.
-جوش نیار، نمی دونم چقدر الوند رو می شناسی، مرد خیلی خاصیه، هیچ دوست دختری نداره، یعنی کلا از زن و دختر جماعت خوشش نمیاد…
-خب اینا چه ربطی به من داره؟
-ربطش اینه که الوند تا به حال با هیچ دختری اسب سواری رو تمرین نکرده.
ابروی بلوط بالا پرید.
-یعنی چی؟
-خودمم نمی دونم.
شهرزاد با لبخند مقابلش ایستاد.
-عزیزم نمی خوام ناراحت بشی، فقط یه سوال پرسیدم که جوابشو هم گرفتم.
ذهنش درگیر حرف های شهرزاد شد.
کیان از این شخصیت الوند حرفی نزده بود.
شایدهم به خوبی الوند را نمی شناخت.
-به چی فکر می کنی؟
به شهرزاد و موهای فرش نگاه کرد.
-هیچی!
شهرزاد صادقانه گفت: خوشحال میشم بیشتر با هم آشنا بشیم، یعنی دوست بشیم.
ابدا از شهرزاد بدش نیامده بود.
برعکس از آن آدم های خاصی می شد که بلوط بتواند راحت با او ارتباط برقرار کند.
البته بعد از آشنایی بیشتر.
-حتما عزیزم.
-پس من شماره مو بهت میدم.
دوستی راحت شکل می گیرد.
مهم نگه داشتنش است.

البته اگر کسی بتواند با اخلاقیات خاص بلوط کنار بیاید.
بلوط شماره ی شهرزاد را گرفت.
شماره ی خودش را هم داد.
با آمدن کیان از شهرزاد خداحافظی کرد.
الوند تمام مدت درون پنجره ی دفتر نگاهش می کرد.
معلوم نبود در مورد چه چیزی با شهرزاد پچ پچ می کند.
از رامتین خداحافظی کرد و بیرون آمد.
-شهرزاد.
شهرزاد به سمت الوند چرخید.
-چطوری پسرعمو؟
-چی بهش می گفتی؟
-هیچی!
شهرزاد لبخند زد.
دست روی شانه ی الوند گذاشت.
-خیلی دختر باحالیه، ازش خوشم اومد.
جوابی به شهرزاد نداد.
-دارم میرم خونه، نمیای؟
-نه، نیم ساعت دیگه میام.
-باشه پس سلام برسون.
به سمت ماشینش رفت.
بلوط از در باشگاه بیرون رفت.
از همان دور هم دید که سوار ماشین آن پسره ی دخترنما شد و رفت.
پشت فرمان ماشینش قرار گرفت.
آهنگی را پلی کرد و ماشین حرکت کرد.
از دست خودش عصبی بود.
این توجه کردن هایش به این دختره ی غریبه روی مغزش اسکی می رفت.
نمی فهمید چه مرگش است؟
انگار که دختر زیبا ندیده بود.
زیبایی که ماندنی نیست.
نگهبان در را برایش باز کرد.
سری تکان داد و بیرون رفت.
اثری از بلوط نبود.
بی خیال شد و رفت.
آفتاب در حال غروب کردن بود.
از سمت غرب آسمان نارنجی و قرمز بود.
به شدت به دیدن غروب علاقه داشت.
ترکیب رنگ آسمان زیبا بود.
برعکس همه فکر نمی کرد که غروب دلگیر باشد.
از جاده ی فرعی وارد اصلی شد.
چون باشگاه کمی از شهر فاصله داشت تا وارد ازدحام شهر بشوی خیابان خلوت بود و کم تردد.
بلوار از درخت های توپ و رزهای سفید پوشیده شده بود.
با سرعت در حال عبور بود.
ولی چیزی توجه اش را جلب کرد.
سرعتش را بیشتر کرد.
بلوط و آن پسره ی دخترنما در کنار ماشین ایستاده بودند و کاپوت ماشین بالا بود.
ماشینشان خراب شده؟

سرعتش را کم کرد و کمی جلوتر از ماشینشان نگه داشت.
از ماشین پیاده شد و به سمتشان آمد.
-مشکلی پیش اومده؟
کیان خندید.
زیر گوش بلوط گفت: جون!
بلوط چشم غره ای نثارش کرد.
-جوش آورده.
الوند بالای سر ماشین ایستاد.
نگاهی به موتور انداخت.
از تعمیرات هیچ چیزی نمی دانست.
-زنگ زدی امداد خودرو؟
-تو راهن.
الوند سری تکان داد.
-کمکی از من برمیاد؟
کیان با عشوه گفت: بلوط جان رو اگه ببری…
بلوط فورا گفت: تنها می مونی.
-نمی ترسم که عشقم.
ابروی الوند بالا پرید.
چه عشقم و جانم نثار هم می کردند.
کیان با همان لبخند گفت: هوا داره تاریک میشه. لطف کنی…
الوند بی تفاوت گفت:مشکلی نیست.
بلوط پوزخند زد.
مثلا خودش را بی تفاوت نشان می داد که چه؟
از دماغ فیل افتاده؟
یا فکر کرده زیادی خاص است؟
-من می مونم کنارت کتی.
کیان اخم کرد.
-لازم نیست، برو دیگه.
بلوط مستاصل نگاهش کرد.
واقعا نمی خواست برود.
تازه مجبور بود نزدیکی خانه ی کیان پیدا شود که الوند آدرسش را نداند.
بعد باز تاکسی بگیرد و برگردد.
چند کاره می شد.
-بلوط جونم…
-رفتم بالا.
تی شرت کیان را مرتب کرد.
-بهم خبر بده باشه؟ مواظب خودتم باش.
الوند واقعا سرش داشت سوت می کشید.
جوری بلوط با کیان رفتار می کرد انگار یک بچه است.
الوند دست دراز کرد.
-بفرمایید.
بلوط همراهش شد.
همان جا جلو نشست.
نمی خواست با عقب نشستن بی احترامی کند.
الوند برای کیان بوق زد و حرکت کرد.
کیان دستش را برایشان تکان داد.

ماشین به سرعت از کیان دور شد.
-ممنونم.
-خواهش می کنم.
سکوت بینشان عین تیغ برنده بود.
انگار هیچ کدام نخواهد حرفی بزند.
شاید هم از سر غرور بود.
-امروز دو بار تو زحمت انداختمتون.
ترجیح می داد سکوت را بشکند.
این بی صدایی اذیتش می کرد.
الوند متعجب پرسید: دوبار؟!
-تمرین رو میگم.
-مساله ای نبود.
بلوط با بدجنسی گفت: اما ظاهرا من اولین نفریم که این شانس باهام یار بوده شما بهم تمرین بدین؟
الوند اخم ایش را بغل به بغل هم فرستاد.
-فقط بخاطر نبودن معین بود.
-میدونم، منم فکر دیگه ای نکردم.
-پس…
میان حرفش پرید:
-تو باشگاه می گفتن.
-غلط کردن.
بلوط مخفیانه لبخند زد.
پس درست بود.
بلاخره قاپ الوند را دزدیده بود.
-حرف زیاده.
-بله!
بلوط لبخندش را حفظ کرد.
الوند هیچ دقیقه ای سکوت کرد.
یکباره پرسید:چند سالته؟
باز این بشر خودمانی شد.
-بله؟!
-میگم چند سالته؟
با اخم جواب داد:23 سالمه.
-پس هنوز بچه ای!
-حد خودتونو بدونید آقا.
الوند پوزخند زد.
-بچه ها به حرف دیگران توجه می کنن.
-من که چیزی نگفتم.
اما ظاهرا برای الوند گران تمام شده بود که حالا اسپند روی آتش بود.
-باشه.
بلوط رو گرفت.
از پنجره به بیرون نگاه کرد.
کولر با درجه ای ملایم کار می کرد.
فضای بسته و کوچک ماشین خنک دلپذیر بود.
پلک هایش را روی هم گذاشت.
این خلسه ی عجیب را بی نهایت دوست داشت.

الوند از گوشه ی چشم نگاهش کرد.
مژه های بلند و برجسته ی بلوط روی چشمش سایه انداخته بود.
لب زیرینش را به دهان برد و مکید.
الوند عصبی رو گرفت.
دختره ی بیشعور!
شیطان می گفت همین جا پیاده اش کند.
-آدرس!
تن صدایش بم و زبر شد.
بلوط پلک باز کرد و متعجب نگاهش کرد.
تغییر ناگهانی تن صدایش متعجبش کرد.
-چیزی شده؟
-گفتم آدرس؟
اخم های بلوط درهم تنیده شد.
به چه حقی جوری حرف می زد انگار ارث پدرش را می خواهد؟
-همین جا پیاده میشم.
الوند بدون رودبایستی ماشین را به کنار جدول کشید.
چشمان بلوط درشت شد.
مثلا می خواست رویش را کم کند.
ولی الوند کله خرتر از این حرف ها بود.
-بفرمایید خانم.
بلوط هم با لجبازی دستگیره را فشرد و پیاده شد.
-ممنون آقا.
پشت به الوند و ماشینش کرد.
کمی جلوتر رفت تابا تاکسی برود.
الوند پوزخند زد.
بدون توجه به بلوط به سرعت از کنارش گذاشت.
به درک که شب شده.
به درک که اینجا تاکسی بد گیر می آید.
به درک که دختر تنهاست.
مگر چه کاره اش بود که غیرت خرجش کند؟
فقط مشتری باشگاهش بود و تمام.
همین که تا اینجا هم رساندش خیلی بود.
اصلا لطف بزرگی در حقش کرد.
آنقدر از بلوط دور شد که دیگر درون آینه ی ماشین نمی دیدش.
حس بدی به سراغش آمد.
با حرص روی فرمان کوباند.
ماشین را همان جا کنار جدول زد.
از آینه نگاه کرد.
ولی بلوط را نمی دید.
هیچ ماشین و تاکسی هم که رد نشد.
دلش می خواست خشمش را جایی خالی کند.
از این اداهای دخترانه بدش می آمد.
یعنی چه به عمد با لب هایش علامت می داد.
البته خب شاید هم به عمد نبود.
ولی او بدش آمد.
عصبیش می کرد.

انگار که کسی بخواهد او را با این کارها درون تله بیندازد.
ماشین را حرکت داد و از تقاطع دور زد.
باید می رفت دنبالش!
یا نباید با خودش می آوردش…
یا حالا که مسئولیت قبوا کرده بود نباید زیرش می زد.
تازه او آدم این بدقولی ها نبود.
چشم تیز کرد و به اطرافش نگاه کرد.
آنقدر نگاه کرد تا بلاخره دیدش.
منتظر ایستاده بود.
کلافه ماشین را کنار زد.
پیاده شد و از وسط بلور به سمتش رفت.
بلوط با دیدنش اول تعجب کرد.
ولی فورا اخمی جایگزین تعجبش شد.
-بیا سوار شو.
-راحتم.
-من ناراحتم.
-برام مهم نیست.
الوند با خشم گفت: دوس ندارم به زور مجبورت کنم.
-شما که منو اینجا پیاده کردی و رفتی، چی می خوای دیگه؟
-میریم سوار میشی.
بلوط با خشم نگاهش کرد.
-شما چند چندی با خودت؟
-صفر صفر، راه بیفت.
جوری حرف می زد انگار یک کاره ی اوست.
-من منتظر تاکسی میشم.
الوند با خشم ولی صدای کنترل شده ای گفت: اینجا تاکسی رد نمیشه.
بلوط پوزخند زد.
غیرتش که درد نکرده بود که برگردد.
پس درد و مرضش چه بود؟
-بفرمایید شما برید، منم بلاخره یه جور برمی گردم.
نه، انگار زبان آدمیزاد حالیش نبود.
کلا زن جماعت تا چوب و زور بالای سرش نباشد حرف گوش کن نمی شود.
مچ دستش را گرفت و کشان کشان به سمت ماشین برد.
-ولم کن ببینم، به توچه اصلا؟
-فعلا مسئولیتت با منه.
-واسه همین منو اینجا گذاشتی.
الوند جوابش را نداد.
بلوط عصبی جیغ کشید.
ولی الوند توجهی نکرد.
بلاخره او را روی صندلی جلو نشاند.
با تهدید گفت: پیاده بشی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
بلوط برای اولین بار ترسید.
بلوطی که تیرداد را آدم حساب نمی کرد از چشمان پر از خشم الوند ترسید.
ساکت شد.
الوند در را محکم بهم کوبید.
ماشین را دور زد و پشت فرمان قرار گرفت.

به شدت عصبی شده بود.
دلش می خواست سر الوند داد بزند.
هرچه از دهانش در میاید نثارش کند.
ولی بلوط دختر بی ادبی نبود.
کلا اهل فحش دادن نبود.
الوند ماشین را روشن کرد.
مجبور بود سر تقاطع دور بزند.
-مگه منو پیاده نکردی؟
الوند جوابش را نداد.
-چی شد؟
باز هم جوابش را نداد.
نمی خواست با او دهان به دهان شود.
البته که بلوط حق داشت.
ولی مدام فکر می کرد به عمد با لب هایش بازی کرد.
مثلا می خواست او را به سمت خودش بکشاند.
به شدت از این حرکت بدش می آمد.
بلوط با حرص به در ماشین چسبید.
مانده بود این مردیکه چرا خودش را این همه محق می دانست.
جوری رفتار می کرد انگار رابطه ای با هم دارند.
-منو اولین ایستگاه تاکسی پیاده کن.
-سعی کن نخوای مدام فکتو بجنبونی؟
-چی؟ شما دیگه زیادی رو داری، به چه حقی با من اینطوری حرف می زنی؟
راست می گفت.
زیاده روی کرده بود.
حق نداشت اینگونه با او حرف بزند.
هیچ کاره بود.
فقط مثلا می خواست برساندش.
-باشه.
-چی باشه؟
عجب دختر زبان تیزی بود.
ابدا کوتاه نمی آمد.
-تمومش کن.
بلوط عین یک گاو وحشی نگاهش می کرد.
دست هایش مشت و سفیدی چشمش قرمز.
رویش را از الوند برگرداند.
تیرداد هرگز جرات نداشت با او اینگونه رفتار کند.
آن وقت این مردیکه….
خوب بود که رابطه ای با هم نداشتند.
وگرنه حتما کتکش هم می زد.
-آدرس؟
-گفتم اولین ایستگاه پیاده میشم.
الوند دوباره پرسید: آدرس؟!
-به زبون فارسی حرف می زنم، اگه سخته و متوجه نمی شید برش گردون به یه زبان دیگه.
الوند پوزخند زد.
چه جنگ اعصابی برای خودش درست کرده بود.
از دور یک ایستگاه تاکسی مشخص شد.

هوا کاملا تاریک بود.
ولی چراغ های همگی روشن بودند.
چراغ های رنگی پای درخت ها هم که نمای زیبایی به اطراف بخشیده بودند.
-منو پیاده کن.
الوند دیگر بحث نکرد.
سرش داشت از جیغ جیغ بلوط درد می کرد.
هر دختر دیگری بود از خوشحالی بال در می آورد که کنار الوند نشسته.
آن وقت این دختر فقط پنجول می کشید.
کنار ایستگاه روی ترمز زد.
بلوط بدون تشکر پیاده شد.
به حد کافی عصبی بود.
دیگر نمی خواست بیشتر از این یکی به دو کند.
در را محکم به هم کوباند.
الوند ناخودآگاه خنده اش گرفت.
انگاری زیادی روی اعصاب این دختر بچه تاتی تاتی کرده بود.
بلوط به سمت یکی از تاکسی ها رفت.
انگار ماشین را دربست کرد.
ماشین که حرکت کرد خیالش راحت شد.
اصلا نگران نشده بود ها…
فقط یک مسئولیت به گردنش بود.
همین که رفت او هم حرکت کرد.
هنوز هم صدای جیغ جیغش درون گوشش بود.
بیشتر خنده اش گرفت.
در کمال تعجب این دختر برایش جالب بود.
اعتراف می کرد توجه اش را جلب کرده.
فقط مانده بود چرا؟
****
بلوط با همان اعصاب داغان وارد خانه شد.
به مادرش سلام داد و یکراست به سمت اتاقش رفت.
لباس هایش را عوض کرد و یکراست به حمام رفت.
حمامشان جوری بود که صدا بیرون نمی رفت.
وارد حمام شد.
شیر آب گرم را باز کرد.
تند تند لباس هایش را درآورد و روی زمین ریخت.
تا جان داشت جیغ کشید.
دستش را مشت مشت پر از آب می کرد و به دیوار می کوباند
ولی آرام نمی شد.
الوند از تیرداد هم زبان نفهم تر بود.
بیشتر عصبیش می کرد.
دوست داشت گردنش را بشکند.
تیرداد اصلا عصبیش نمی کرد.
کلا مطیع بود.
ولی این مردیکه…
زیر دوش رفت و آب داغ روی تنش ریخت.
-نشونت میدم، کسی حق نداره به من زور بگه.
از پا درش می آورد.

نشانش می داد زورگویی به بلوط یعنی چی؟
از حمام که بیرون آمد هنوز اخم روی پیشانیش بود.
-اومدی بیرون بلوط؟
-بله مامان.
-بیا شربت درست کردم اگه تشنه ای بخور.
-دستت درد نکنه.
موهایش را با حوله خشک کرد.
ولی از روی موهایش برنداشت.
کولر روشن بود.
می ترسید سرما بخورد.
باران پای تلویزیون لم داده بود.
-چطوری ملوس؟
-تو بهتری.
وارد آشپزخانه شد.
پارچ را از یخچال بیرون آورد.
برای خودش شربت ریخت و یک نفس سر کشید.
واقعا لازمش داشت.
الوند به شدت عصبی اش کرده بود.
از آشپزخانه بیرون آمد و کنار باران روی مبل نشست.
-چه خبر؟
باران شانه بالا انداخت.
-کلاس گیتارت چور پیش میره؟
اسم گیتار که می آمد باران ذوق زده می شد.
-عالی، یه قطعه ی جدید یاد گرفتم.
-پس باید گوش بدم.
-می زنم برات.
لبخند زد.
پدرش مرد روشنفکری بود.
ابدا در کاری که بچه هایش به آنها علاقه داشتند نه و نوچ نمی آورد.
نگاهش با به سریالی که پخش می شد دوخت.
جلسه ی بعدی نشانش می داد.
حتی نگاهش هم نمی کرد.
مردیکه ی عوضی!
هنوز هم پر از خشم بود.
جوری رفتار می کرد مثلا مسئول است.
اما در واقع هیچ چیزی نبود.
مانده بود یکهو چرا رگ غیرتش ورم کرد.
اصلا چرا پیاده اش کرد؟
آنها که خیلی ملایم داشتند حرف می زدند.
گیج و عصبی بود.
تازه این مردیکه را هم درک نمی کرد.
صدای جیغ باران بلند شد.
حواسش را به تلویزیون داد.
صحنه ی یک شلیک هدفمند بود.
پوفی کشید و روی مبل لم داد.
*

-چته عین گاو وحشی هستی؟
توجهی به آرزو نکرد.
-با کی دعوات شده؟
-زبون به دهن بگیر دختر.
آرزو ادایش را درآورد.
بی توجه به آرزو به سمت طبقه ی بالا رفت.
مادرش داشت از پله ها پایین آمد.
با دیدنش گفت: خوبی؟
سلام کوتاهی داد و گفت: خوبم.
-بعید می دونم.
جوابی نداد.
فقط یکراست به اتاقش رفت.
دختره ی زبان نفهم اصلا حرف حالیش نمی شد.
فقط بلد بود بلبل زبانی کند.
شیطان می گفت با پشت دست درون دهانش بکوباند.
کلافه و عصبی وارد اتاق شد.
در را محکم بهم کوبید.
سوییچ ماشین را روی میز آرایش مردانه اش پرت کرد.
سوییچ به چندتا اسپری کنار هم خورد و همه روی زمین افتادند.
تی شرت جذبش را از تنش درآورد و روی زمین انداخت.
شلوارش را هم همان جا ولو کرد.
با یک مایوی سیاه رنگ به سمت تختش رفت.
خودش را روی تخت ولو کرد.
در کار خودش مانده بود.
چطور این همه به این دختر و حرکاتش حساس شده؟
چطور برگشت و شده به زور ولی سوارش کرد؟
مطمئن بود اصلا حسی به او ندارد.
ولی بی اهمیت هم نبود.
عصبی سرش را درون بالش فرو برد.
کلافه بود.
دلش می خواست گردنش را بشکند.
یک دختر احمق که فقط زیبایی داشت توجه اش را جلب کند؟
اصلا چه امتیازاتی داشت؟
هیچ!
فقط یک دختر ساده ی زبان نفهم بود.
بهتر بود یک چند مدتی باشگاه نمی رفت.
رامتین به کارها می رسید.
تازه پس فردا می رفت ترکیه.
چند روزی بیشتر از یک هفته می ماند.
حداقل این افکار مسخره دست از سرش برمی داشتند.
از روی تخت بلند شد.
به سمت نجره ی اتاقش رفت.
پرده ها را کنار کشید.
تازه سر شب بود.
ولی آسمان پر از ستاره بود.
این حجم از زیبایی باعث لبخندش می شد.

همین کار را می کرد.
چند روز ترکیه کله اش هوا می خورد.
روحیه اش هم بهتر می شد.
صدای آرزو را شنید که برای شام صدایش می کرد.
از پنجره فاصله گرفت.
نگاهش هنوز براق بود.
لباس هایش را پوشید و پایین رفت.
***
به محض اینکه ماشین را پارک کرد خیلی زیر پوستی به اطراف نگاه کرد.
خبری از الوند نبود.
نفس راحتی کشید.
چه بهتر!
بعد از دو شب پیش اصلا حوصله اش را نداشت.
مردیکه جوری رفتار می کرد انگار آقا بالاسرش است.
از ماشین پیاده شد و کیفش را روی صندلی جلو برداشت.
در ماشین را بست و به سمت دفتر رفت.
انگار عادت کرده بود که مستقیم به آنجا برود.
به محض رسیدن به در معین بیرون آمد.
با لبخند گفت: خیلی به موقع رسیدین خانم.
بلوط لبخند زد.
ولی سرکی به داخل کشید.
الوند نبودش.
تعجب کرد.
-تا لباس هاتو عوض کنی اسب هارو میارم.
-می خوام بیام تا اسطبل.
معین تعجب کرد.
-منتظر میشم.
شاید الوند آنجا باشد.
این اطراف که نبودش.
زوذ رفت و لباسش را عوض کرد.
بیرون که آمد معین منتظرش بود.
-بریم.
معین هم گام با او قدم برداشت.
به سمت اسطبل رفتند.
بلوط زیرچشمی به اطراف نگاه می کرد.
باز هم الوند نبود.
پوفی کشید.
پس این مرتیکه ی احمق کجا بود؟
مثلا امروز می خواست تلافی کند ولی نبودش.
معین اسب ها را از اسطبل بیرون آورد.
-همین جا سوار شو.
بلوط با مهارتی که تازگی به دست آورده بود سوار شد.
با معین به سمت زمین رفتند.
نگاهش به شهرزاد افتاد.
روی اسب بود و داشت تمرین می کرد.
برایش دست تکان داد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا