رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 46

0
(0)

 

 

فروزان برگشت و نگاهشکرد.
با محبت لبخندی روی صورتش پاشاند.
-خوبی؟
به زور لبخند زد و گفت: بهتر از این؟
-مطمئنم ناراضی هستی!
خوب بود که مادرش می دانست و باز هم مجبورش کرد.
-چیزیه که شما خواستین.
-به ضررت نیست.
-به نفعمم نیست.
-از کجا می دونی؟
در آسانسور باز شد.
شاهرخ با ملایمت گفت: تمومش کنید.
جلوی در ایستاد و زنگ را فشرد.
چند ثانیه هم منتظر نشدند.
فردین در این تیپ اسپرت با صورتی اصلاح شده و موهایی مرتب در را باز کرد.
بوی ادکلنش می آمد.
باز داشت مست می شد.
با شاهرخ دست داد و خوش آمد گفت.
شاهرخ زودتر از همه داخل رفت.
بعد از آن شیلا بود که خودش را در آغوش دایی اش پرت کرد.
گونه ی تازه تیغ خورده ی فردین را محکم بوسید.
-خوشگل شدی دایی!
فروزان خندید.
-ورپریده.
با فردین روبوسی کرد و داخل شد.
مانده بود شادان و معذب بودنش!
فردین لبخندش را خورد.
دلتنگی اش را پشت پلک هایش مخفی کرد.
از جلوی در کنار رفت و گفت: خوش اومدی.
همین؟
یعنی برای او فقط یک خوش آمدگویی ساده داشت؟
تمام چیزی که باید شادان می شنید این بود؟
ناخودآگاه بغضی ته گلویش نشست.
-ممنونم.
داخل شد.
حس کرد تنش می لرزد.
شاید هم بخاطر سرمای بیرون بود.
فردین در را پشت سرشبست.
دوباره با خنده گفت: چه عجب!
فروزان چرخی درون خانه زد.
با رضایت سر تکان داد و گفت: خونه ی قشنگیه!
فردین، شیلا را روی زمین گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت.

-دکور کردنش یکم طول کشید.
-در عوض یه چیز عالی شده.
شادان جایی کنار شومینه نشست.
می خواست گرم شود.
پالتوی خزش را درآورده روی دسته ی یکی از مبل ها گذاشته بود.
شیلا با سرو صدا گفت: دایی شکلات داغ برای من داری؟
-دارم.
فروزان چشم غره ای به او رفت و گفت: شیلا!
فردین اخم کرد و گفت: اینجا خونه ی منه، کاری به بچه نداشته باش.
عملا داشت شادان را نادیده می گرفت.
کاری که به شدت غرور شادان را جریحه دار می کرد.
انگار نیشتر به قلبش می زنند.
حق نداشت این همه بی رحم باشد.
این ظلم بود.
ته نامردی بود.
به قول فروزان حداقل می توانند دوست باشند.
ولی به نظر می رسید فردین شمشیر را از رو بسته.
فردین تند مشغول درست کردن شکلات داغ و چای شد.
-چه خبر؟
فروزان کنار شاهرخ نشست و گفت: همه جا در امن و امانه!
فردین زیر چشمی از همان جا درون آشپزخانه به شادان نگاه کرد.
زیادی در خود فرو رفته بود.
مانده بود دردش چیست؟
او که با تنهایی اش خوش بود.
از همه چیز راضی بود.
-شما چه خبر شادان خانم؟
شادان سرش بالا آمد و به فردین که مخاطب قرارش داده بود نگاه کرد.
فروزان لبخندی به شاهرخ زد.
کنار گوش شاهرخ گفت: شاید درست بشه.
-میشه خانم.
فروزان رو به شادان گفت: چرا نمیری کمک فردین؟
با حرص به فروزان نگاه کرد.
به زور می خواست او را در یقه ی فردین هول بدهد.
فردین هم با بدجنسی گفت: اتفاقا به کمک احتیاج دارم.
پوفی کشید و بلند شد.
از درون کیفش جعبه ی ادکلن را بیرون آورد.
وارد آشپزخانه شد.
جعبه را جلوی روی فردین گذاشت.
-نمی دونستم چی باید بگیرم… غیر از اون تولدت هم نزدیکه.
شاهرخ کنترل را برداشته و تلویزیون را روشن کرده بود.
فردین جوری که به بیرون دید نداشته باشد به کابینت تکیه داد.
-یادته؟

شادان ابرو بالا انداخت و گفت: نباید یادم باشه؟
فردین شانه بالا انداخت.
-خیلی چیزا یادت رفته.
شادان با بدجنسی گفت: خیلی چیزها هم یادم مونده.
اشاره ی مستقیمش به شب عقدشان بود.
فردین تیز نگاهش کرد.
چای ها را درون فنجان ریخت.
-یکی برمی داری؟
شادان یکی از فنجان ها را برداشت.
فردین دو فنجان باقی مانده را برای فروزان و شاهرخ برد.
برگشت.
برای شیلا هم شکلات داغش را برد.
دوباره به آشپزخانه برگشت.
اشاره ای به کادو کرد و گفت: چی هست؟
-ادکلنی که خودم دوس دارم.
فردین ابرویش بالا پرید.
-من باید دوست داشته باشم یا تو؟
شادان لبخند کوچکی زد.
-کمی هم از سلیقه ی من به لباسات بزن.
فردین با حاضرجوابی گفت: سلیقه تو برای کل زندگیم می خواستم نه فقط یه ادکلن روی لباسم.
شادان ساکت شد.
حرف حق که جواب نداشت.
حق ها هم همه به فردین می رسید و بس!
به کاببینت تکیه داد.
باید بحث را عوض می کرد.
-وقت نکردم برای سخنرانیت تبریک بگم، فوق العاده بود.
فردین برای خودش چای ریخت.
-ممنونم، انگار چند ساله تو سخنران بودی.
-دیگه حوصله شو ندارم.
-چرا؟
شانه بالا انداخت.
کمی از چایش مزمزه کرد.
فردین با لبخند گفت: خوشحالم که اومدی.
این اولین حرف خوشحال کننده ی امشبش بود.
با تمام دلش لبخند زد.
-ممنونم.
فردین درست مقابلش ایستاد.
دستش را دراز کرد.
-فکر کنم اون دوتا هم که به زور آوردنت همینو می خوان.
شادان به دست فردین نگاه کرد.
منظورش را نفهمید.
-ها؟!

 

گاهی که گیج و خنگ می شد چهره اش بانمک می شد.
اصلا او شادان خنگ را به هر کسی ترجیح می داد.
کاش همان دختر دهاتی بود.
بدون اینکه پایش به شهر برسد.
زن مازیار شود.
رئیس یک شرکت شود.
-دوستی، دوست شدن من و تو.
تازه فهمید.
دست فردین را با تردید گرفت.
چقدر داغ بود.
شاید هم او احساس می کردی زیادی داغ است.
-میشه؟
فردین لبخند زد: چرا که نه؟ همه ی آدما که بهم نمی رسن، بعضیا هم دوست میشن.
نمی فهمید چرا این دوستی را نمی خواهد.
او عشق این مرد را می خواست.
نگاه براقش وقتی عشق در آن سوسو می زد.
دوستی چه فایده داشت؟
چه مرهمی برای دلش می شد؟
واقعا هیچ!
فردین دستش را به گرمی فشار داد.
-پس از این به بعد بیشتر بیا دیدنم رفیق!
ته دلش آشوب شد.
از آنهایی که نوید یکی از آن طوفان های تاریخی را می دهد.
فردین بد داشت بازی می کرد.
این رسمش نبود.
دستش را عقب کشید.
به زور لبخند زد و گفت: شام چی داریم؟
-هرچی خانم بپسنده.
چپکی نگاهش کرد و گفت: از بیرون می خوای سفارش بدی؟
-به نظر می رسه من آشپزم؟
-پس چهار سال سوئد چیکار می کردی؟
فردین با خنده گفت: به تو فکر می کردی.
حکم تیر همین بود.
فقط خبرش می آمد.
تا بخواهد تیر را بزنند صد بار جان داده ای!
با گونه ی گل انداخت از فردین رو گرفت.
-پس گشنگی کشیدی.
-نه ماتیار می پخت گاهی هم من!
از یادآوری ماتیار اخم هایش خیلی غلیظ در هم رفت.
هنوز در مقابل پیشنهاد خانم جان حرفی نزده بود.
-چت شد؟
-هیچی!

اما فردین حساس شده دوباره پرسید: به ماتیار ربط داره؟
نمی خواست در موردش حرفی بزند.
-نه!
فردین هم اصراری نکرد.
نمی توانست به زور حرف بکشد که!
برای اینکه جو را عوض کند گفت: تو حین فکر کردن به من آشپز قابلی شدی یا نه؟
فردین با لبخند نگاهش کرد.
هنوز پوست شادابی داشت.
با یک آرایش تمیز چهره اش واقعا تمایز می شد.
هر چند که کلا زن زیبایی بود.
خوب هم می پوشید.
جوری که اگر در یک جمع باشد حسابی به چشم بیاید.
-بد نیست.
-پس چرا امشب بهمون شام با دست پخت خودت نمیدی.
مطمئن بود دارد مجبورش می کند شام بپزد.
-قول میدم کمکت کنم.
ابروی فردین بالا رفت.
-وقت کمه.
-برای لازانیا وقت زیادی نمی خواد خرج کنی.
دلش می خواست فحشش بدهد.
ولی فقط لبخند زد.
-سر حرفم هستم، از بیرون سفارش میدم.
شادان لبخند زد.
-خیلی خوب.
فنجان چایش را برداشت و از آشپزخانه بیرون زد.
کنار فروزان نشست.
فروزان به آرامی پرسید:چطور پیش رفت؟
شادان لبخند زد و گفت: خوب!
-همین؟
شانه بالا انداخت و به تلویزیون خیره شد.
تلویزیون روی اخبار بود.
او هم تمایلی به دیدنش نداشت.
گوشیش رادرآورد و مشغول شد.
شام درست کردن بهانه بود.
فقط دلش می خواست درون آشپزخانه با او وقت بگذراند.
چایش را تا نیمه خورد و فنجانش را روی میز مقابلش گذاشت.
زیر چشم فردین را دید که از آشپزخانه بیرون آمد.
کنار شاهرخ نشست.
نمی دانست چرا خود به خود لبخند روی لبش نشست.
شیلا خودش را درون آغوش پدرش جا کرده بود و شوکلات داغش را می خورد.
فردین هم شروع کرد به بحث در مورد تحریم ها و مسائل اقتصادی.
اصلا حوصله اش را نداشت.

آمده بودند که اخبار ببینند؟
فروزان از جایش بلند شد.
بلاخره باید جوری کنجکاوی های زنانه اش را نشان می داد.
می خواست کل خانه ی برادرش را زیر و رو کند.
برادری که واقعا برادر نبود.
بلکه در اصل فروزان خاله ی فردین به حساب می آمد.
اما تفاوت سنی کمشان و البته وقتی شوهر خواهرش او را به فرزندی قبلول کرد.
خواهر دوقلوها شد.
خواهری که هیچ وقت تنهایشان نگذاشت.
هرچند این روزها سایه اش کمی برای فردین سنگین شده بود.
ولی با این حال باز هم کمکش می کرد.
باز هم هوای فردین را داشت.
عین حالا که سعی می کرد جوری وسیله ی وصل فردین و شادان شود.
همه می دانستند عاشق همدیگرند.
و البته همه هم می فهمیدند شادان بین دو راهی است.
مرگ مازیار برایش سخت بود.
هنوز هم باورش نکرده بود.
شوهر خوبی بود.
حداقل اینکه دیوانه وار شادان را دوست داشت.
با رفتن فروزان، شادان از جایش تکان هم نخورد.
خرمالویی از جامیوه ای جلویش از روی میز برداشت.
خرمالوهای رسیده و شیرین را دوست داشت.
گازی زد و مزه ی شیرینش را با زبانش درون دهانش چرخاند.
آنقدر با لذت خورد که فردین برگشت و نگاهش کرد.
صورتش عین دختر بچه ها بود.
یک ذوق زیر پوستی!
از کنار شاهرخ بلند شد.
کنار شادان نشست.
-کار و بار چطوره؟
شادان با یک تای ابرویش که بالا رفته بود نگاهش کرد.
-بد نیست.تو چی؟
-چند تا پروژه ی سنگین دارم.
به طعنه گفت: با مهندس رازی؟
فردین با شیطنت گفت: آره، کارش عالیه.
-همون بار اول که دیدمش فهمیدم.
فردین به عمد گفت: همکلاسی بودیم دانشگاه.
شادان کمی خودش را به سمت فردین متمایل کرد.
-جالب شد.
-چیش؟
شانه بالا انداخت.
-چطور شد استخدامش کردین؟
یعنی الان بحثشان باید خانم رازی باشد؟

به شادان نگاه کرد.
-چرا بحثمون این خانمه؟
شادان شانه بالا انداخت.
-نه خب…
-پس…
شادان لب گزید.
یعنی به عمد داشت ذهنش را منحرف می کرد؟
-چاییتو عوض کنم؟
-نمی خورم دیگه!
شادان موزیانه پرسید: حوصله ات اینجا سر نمیره؟
-تو چی تو خونه ات حوصله ات سر نمیره؟
حرصش گرفت.
سوالش را با سوال جواب می داد.
-میشه سوالمو با سوال جواب ندی؟
فردین خندید.
دوستی آنقدرها هم بد نبود.
حداقل اینکه بدون قهر و آشتی ها مداوم می توانست با هم حرف بزنند.
خبری هم از طعنه و کنایه و متلک نبود.
شاید از اول باید دوست می شدند نه عشق!
عشق به این دو نفر نمی آمد.
-یه بچه اینجاس، همسایمونه هرروز میاد پیشم.
شادان لبخند زد و گفت: وقتتو با بچه ها می گذرونی؟
-کم و بیش آره!
-حتما سرگرم کننده اس.
-آره…
با یادآوری هلنا خندید.
-قراره زنم بشه.
شادان اول با تعجب اما یکباره بلند زیر خنده زد.
-چند سالشه.
-4 یا شایدم 5 سال.
-ای جانم، خانم کوچولو.
-بلاست.
شادان عمیق و با عشق نگاهش کرد.
چقدر حرف زدن در مورد هر چیزی با فردین لذت بخش بود.
چقدر دلتنگ آن وقت ها بود که با هم حرف بزنند.
-این هفته دعوتم کن به همون تاکستانی که رستوران بود.
فردین آهی کشید.
-خودمم دلتنگشم.
-پس دعوت توام؟
-یه وقت روت کم نشه!
شادان بلند خندید.
جوری که فروزان و شاهرخ به سمتشان برگشتند و با استفهام نگاهشان کردند.

شادان جلوی دهانش را گرفت و گفت: ببخشید.
الان بی نهایت خوشحال بود که دعوت فروزان را قبول کرد.
اگر نمی آمد شاید خیلی چیزها را از دست می داد.
مثلا همین که کنار فردین بود قلبش را آرام می کرد.
با خنده به فردین گفت: امون بده لامصب، حالا تو یه بار دعوت کن بعدشم من.
فردین لبخند دندان نمایی زد.
-دیوونه ای دختر.
-می دونم.
فردین بلند شد و گفت: پاشو بیا ببینم لازانیا رو چطوری درست می کنی!
چشمان شادان برق زد.
فورا بلند شد.
همراه با فردین داخل آشپزخانه رفت.
لیست چیزهایی که احتیاج داشت را به فردین داد.
همه چیز بود.
فقط آرد سفید نداشت.
باید از آرد نخودچی استفاده می کرد.
البته اگر طعمش را بد نمی کرد.
هر دو تند تند مشغول شدند.
شادان مجبور شد مانتوی جلو بازش را درآورد.
با بلوز و شلوار ایستاد.
زیاد هم مهم نبود.
فردین بارها او را اینگونه دیده بود.
باز هم ببیند اتفاقی نمی افتاد.
شادان تند هویج ها را رنده کرد و فردین فلفل های دلمه را خورد کرد.
-آب جوش بذار.
فردین فلفل ها را نشان داد و گفت: دستم بنده.
شادان چپ چپ نگاهش کرد.
فردین خندید.
برگشت و قابلمه ای را پر از آب کرد و روی اجاق گذاشت.
فروزان با کنجکاوی وارد آشپزخانه شد.
-دارین چیکار می کنین؟
شادان با ذوق گفت: لازانیا درست می کنیم.
-الان؟!
فردین با نارضایتی گفت: دستور خانمه، وگرنه من بیرون غذا سفارش می داد.
شادان چشمکی به فروزان زد.
فروزان خندید.
سرش را تکان داد.
بگذار کارش را بکند.
هر چه به هم نزدیکتر باشند بهتر است.
-کمک می خواین؟
شادان لبخند زد و گفت: نه مامان

فروزان ایستاد و با دقت نگاهشان کرد.
هیجان و شادی از چهره شان زبانه می کشید.
احتمالا نقشه ی شاهرخ به خوبی گرفته بود.
رابطه شان که خوب شود کم کم به خودشان هم می آمدند.
همه ی دوستی ها به رسیدن ختم نمی شود.
اما 90 درصدشان رسیدن در شاخشان است.
اگر با همین برنامه ریزی جلو می رفتند می شد قضیه را حل کرد.
از آن دو فاصله گرفت.
ترجیح می داد به حال خودشان رهایشان کند.
شادان و فردین بلاخره بعد از دو ساعت لازانیایشان آماده شد.
واقعا هم خوش طعم شده بود.
جوری که شاهرخی که اهل فست فود نبود هم با کمال میل خورد.
لذت هم نبرد.
آخر شب بود که همگی خداحافظی کردند که بروند.
شادان کیفش را روی شانه اش زد.
به فردین نگاه کرد و گفت: ممنونم رفیق!
فردین به زور لبخند زد.
هنوز هم با این یک تکیه کنار نیامده بود.
ولی چیزی بود که باید می پذیرفت.
-خوسحالم که اومدی.
شادان لبخند زد.
-منم خوشحالم که اومدم.
دست فردین را به گرمی فشرد.
-شب خوش!
شادان آخرین نفری بود که سوار آسانسور شد.
فردین تا بسته شدن در آسانسور همان جا ایستاد.
با رفتن آنها، او هم داخل خانه شد و در را بست.
**
به محض اینکه با ماشین از پارکینگ خانه بیرون زد جلویش سبز شد.
پایش را روی ترمز کوباند که با او تصادف نکند.
به والا که دیوانه بود.
با عصبانیت از ماشین پیاده شد.
با حمیرا سینه به سینه شد.
-دیوونه ای!
-تا منو نپذیری هر کاری می کنم.
شادان با خشم غرید: هرگز هرگز قبولت نمی کنم.
توی سینه ی حمیرازد.
-9 ماه حامله بودن دلیل بر مادری نیست.
حمیرا را رها کرد و به سمت ماشینش رفت.
حمیرا با کفش های پاشنه بلندش فورا بازوی شادان را گرفت.
-شادان، دخترم…
شادان حتی مهلت نداد حرف بزند.

بازویش را کشید.
-راحتم بذارین لطفا!
سوار ماشینش شد.
شیشه اش را بالا داد.
عینک آفتابیش را هم به چشم زد و حرکت کرد.
حمیرا با خشم ایستاد و رفتنش را نگاه کرد.
دختره ی پدر سوخته!
باید راه حل های دیگر را امتحان می کرد.
انگار با این روش ها نم پس نمی داد.
زیادی صبر و حوصله خرجش کرده بود.
راهش را گرفت و به سمت خیابان رفت.
کاش ماشین داشت.
قمار بازی ها درون کازینوهای پر زرق و برق کار دستش داد.
بلاخره رامش می کرد.
کم کم!
*****
-چته پاچه می گیری؟
بی رمق به فربد نگاه کرد.
چقدر دلتنگش بود.
خیلی وقت بود ندیده بودش!
دستانش را باز کرد و بهانه گیر گفت: بیا بغلم کن.
فربد بلند خندید.
دیشب که زنگ زد صبح بیاید شرکت حدس زد باز هم دلتنگ است.
از جایش بلند شد.
به سمتش رفت.
دستانش را دور کمر باریک شادان انداخت.
محکم بغلش کرد.
شادان سرش را روی شانه اش گذاشت.
-فربد من خیلی خسته ام.
-می دونم.
-گفتم چند شب پیش خونه ی فردین بودیم؟
-نه!
-خوش گذشت.
-اینکه عالیه.
-آره ولی نه، دیگه همه چیز تموم شده، فقط دوستیم.
ابروی فربد در هم رفت.
-یعنی چی؟
شادان شانه بالا انداخت.
-نمی دونم.
-یعنی چی دوستین؟
شادان خندید.
-دوست پسر و دختر نیستیم.

فربد لبخند نزد.
نمی دانست چرا حسزیادی خوبی به این ماجرا ندارد.
-نمی فهمم چی میگی شادان.
-مهم نیست.
فردبد کمرش را نوازش کرد.
-می دونستی مادرم، حمیرا برگشته.
دست فربد از حرکت ایستاد.
-ها؟
شادان زیر خنده ی تصنعی زد.
-منم عین تو بودم روز اول.
-واقعا امروز حرفاتو نمی فهمم شادان.
-من خودمو نمی فهمم حرفام که مهم نیست.
فربد از خودش جدایش کرد.
-درست بگو ببینم چی شده؟
شادان با بغض نگاهش کرد.
دوباره فربد را بغل کرد.
-بذار تو بغلت بمونم.
-دیوونه ام کردی شادان.
کمی عصبی به نظر می رسید.
-من باهاش حرف نمیزنم، هرچی میاد دم شرکت و خونه ام بهش محل نمیدم.
-کجا بوده این سالا؟
-باید از خودش بپرسی.
-اصلا حرف نزدین.
-نه!
فربد پوفی کشید.
باید با شاهرخ و فروزان حرف می زد.
این قضیه هم جدی بود هم گیج کننده.
-حالا چرا بغض کردی؟
-هیچی باب میلم نیست.
-چون واسه خودت زندگی نمی کنی.
با ناامیدی گفت: راست میگی.
-زهرمار، به خودت بیا احمق!
شادان خندید.
-دیگه چیزی نداری بارم کنی؟
فربد، شادان را از خودش جدا کرد.
-بلند شو خرس گنده، یکی بیاد داخل میگه چه خبره؟ اینا دارن چیکار می کنن.
-غلط کردن.
صورت شادان را نوازش کرد.
-چرا نمی خوای باهاش حرف بزنی؟
-قراره چی بگم بهش؟ مگه مادری کرده برام؟ 9 ماه حامله بودن که نمیشه گفت مادر؟ من اصلا حسی ندارم بهش.
-ولی باید حرفاشو گوش کنی.
-بی خیال.

همیشه لجباز و یکدنده بود.
فربد سرش را تکان داد.
-غیر از اینکه که می خواد خودشو با توضیحات الکی توجیح کنه؟
فربد حرفی نزد.
شاید هم حق با شادان بود.
جای شادان که نبود.
بچه ای که به محض دنیا آمدن رهایش کردند.
نه حس مسئولیتی نه حس مادری…
اصلا کدام مادری دلش می آمد دخترش را رها کند؟
فروزان که مادرش نبود برایش سنگ تمام گذاشت.
آن وقت حمیرا…
-شایدم حق با تو باشه.
-همیشه حق با منه.
فربد دماغش را کشید و گفت: دیگه پررو نشو بچه!
شادان لبخند زد.
چقدر فربد را دوست داشت.
حتی بیشتر از فردین!
منتها نحوه ی دوست داشتنش فرق می کرد.
انگار برادرش کنارش باشد.
هرچند که زیادی شبیه فربد بود.
خدا را شکر رنگ چشمانش فرق داشت.
و البته کمی هم جلوی موهایش ریخته بود و لاغرتر از فردین بود.
این تفاوت ها باعث می شد کمتر عذاب بکشد.
این شبیه بودن روزهای اول بعد از مراسم عقد خیلی آزارش می داد.
و حالا دیگر نه!
نگاهی به قیافه ی فربد انداخت.
-تو چرا به خودت نمی رسی؟ نگین به چی تو دل خوشه؟
-باز من به تو رو دادم؟
-اولا برو یه نگاه به ریخت و قیافه ات بنداز، عین گدای سر چهارراهی، بابا مهندس یکم شیک پوش تر باش.
می دانست دارد شوخی می کند.
فقط صورتش را دو سه روزی بود اصلاح نکرده.
-من ترجیح می دم همین جوری باشم.
از بغل فربد بیرون آمد.
جایش زیادی خوب بود.
اما به این همه حمایت نمی خواست عادت کند.
آن وقت باعث می شد مدام محتاج باشد.
فربد به چای سرد مقابلش نگاه کرد.
-بیا به نگین سر بزن.
-بی معرفت شدم.
-خیلی!
کمرنگ لبخند زد.
-این هفته میام، باید به لادن هم سر بزنم، قرار بود باهاش برم سیسمونی بچه رو بخره ولی نشد.

-حالا هم دیر نیست.
-آره، تا نیومدن بچه دیر نیست.
فربد از جایش بلند شد.
-کجا؟
-باید برم.
-ناهارو بمون.
-به نگین قول دادم.
آهی کشید.
-باشه خب…
فربد مقابلش ایستاد.
گونه اش را نوازش کرد.
-اونی که باید ناهارتو باهاش بخوری یکی دیگه اس.
-می دونم.
کمرنگ لبخند زد.
تا ته دنیا هم فردین برچسب دلش بود.
این را همه می دانستند.
فربد پیشانیش را بوسید.
-مواظب خودت باش.
شادان سر تکان داد و گفت: ممنونم که اومدی.
-قابلی نداشت.
با رفتن فربد تنها شد.
انگار یک وزنه به قلبش آویزان کردند.
باید می رفت به دخترها سر می زد.
واقعا که بی معرفت شده بود.
اول هم به لادن.
دیشب که چت می کردند خیلی گلایه کرد.
حق هم داشت.
نه در خرید سیسمونی اش بود.
و نه حتی به خودش سر زد.
امشب برایش گل می خرید و می رفت.
کمی هم باید منت می کشید.
پوفی کشید و از اتاق بیرون رفت تا برود برای خودش چای بریزد.
حوصله نداشت آبدارچی را صدا بزند.
مسخره بود.
ولی فقط سه شب و روز بود که فردین را ندیده.
دلتنگش بود.
شدیدا هم امیدوار بود فردین از ادکلنی که برایش خریده بزند.
بویش را بی نهایت دوست داشت.
مرد لعنتی و جذاب!
کاش همه چیز عین یک معجزه ی گرم اتفاق می افتاد.
همه چیز برمی گشت به چهارسال پیش!
بدون وجود سارا!

**
به زن مقابلش نگاه کرد.
اصلا نمی شناختش!
نمی دانست چرا باید تقاضای وقت ملاقات کند.
تازه به عنوان یکی از آشنایان هم خودش را معرفی کرده بود.
در حالی که فردین هیچ شناختی روی او نداشت.
موهای بلوند کرده اش از شال بافتش بیرون بود.
رژ قرمزی به لب داشت.
پالتوی آبی رنگ و بوت های چرم ساق بلند.
پا روی پا انداخته و مستقیم نگاهش می کرد.
زن شیکی بود.
از آنهایی که مطمئن بود سال هاست از یک نوع ادکلن استفاده می کند.
همیشه موهایش همین رنگی است.
از خزهای واقعی استفاده می کند.
سرتا پایش برند بود.
-من شما رو می شناسم؟
زن لبخند زد.
کم کم حدود 40 و خورده ای داشت.
با این حال پوستش شاداب بود.
-آشنا میشیم.
فردین دستانش را در هم قلاب کرد و گفت: بفرمایید تا آشنا بشیم.
حمیرا زیرکانه لبخند زد.
-تعریفتو خیلی شنیدم.
ابروی فردین بالا پرید.
کم کم قضیه داشت جالب می شد.
-تعریف منو؟ از کی؟
-من مادر شادانم، حمیرا!
ابروی فردین بالا پرید.
اصلا فکرش را نمی کرد.
می توانست حدس هر کسی را بزند الا او!
ایران چه کار می کرد؟
او که بیشتر از 20 سال خارج زندگی می کرد.
-دیدار غیر منتظره ای بود…خب راستش توقع دیدن هر کسی رو داشتم غیر از شما.
حمیرا لبخند زد.
-می دونم.
-چطور اینجا؟ منظورم اینه شادان می دونه؟
-می دونه!
-پس چرا اینجایید؟
حمیرا چهره اش را غم زده نشان داد.
انگار که بغض کرده باشد گفت: هر کاری می کنم راضی نمیشه منو ببینه.
لجبازی های شادان را بهتر از هرکسی می شناخت.
-متاسفم، چه کمکی از من برمیاد؟

دقیقا می خواست به همین جا برسند.
چهره اش را بیشتر درهم گره زد.
جوری که فردین با دلسوزی نگاهش کرد.
-من نمی خواستم مزاحمت بشم.
-خواهش می کنم.
-گفتم شاید بتونی با شادان حرف بزنی.
فردین با تردید نگاهش کرد.
پایین آوردن شادان از خر شیطان کار محالی بود.
-نمی دونم جواب میده.
-یه شانسه دیگه!
حق با حمیرا بود.
این هم تیری در تاریکی بود.
یا به هدف می خورد یا نه؟
-سعی خودمو می کنم.
-من فقط می خوام اجازه بده ببینمش!
پس شادان داشت بی رحمی می کرد.
-من همه ی سعیمو می کنم.
درست بود که رابطه ی خودش و شادان تا حدی درست شده بود.
ولی نه آنقدر که بشود رویش حساب ویژه ای باز کرد.
ممکن بود خیلی راحت درخواستش را رد کند.
-شادان کمی کله شقه، من باهاش حرف می زنم امیدوارم بپذیره.
حمیرا با تاسف سر تکان داد.
-من اصلا دخترمو نمی شناسم.
-در حقش خیلی ظلم شده.
حمیرا با بغض و چشمانی غبار گرفته گفت: مقصر منم.
فردین با دلسوزی گفت: نمی خوام ناراحتتون کنم.
-نه من حقمه که این برخورد باهام بشه.
فردین به جلو خم شد.
زن بیچاره داشت گریه می کرد.
واقعا ترحم برانگیز بود.
بعد از رفتن حمیرا باید با فروزان صحبت می کرد.
-لطفا خودتونو ناراحت نکنید، حتما حل میشه.
حمیرا چند برگ دستمال کاغذی از جلویش برداشت.
اشک هایش را پاک کرد.
-امیدوارم.
فردین به زور لبخند زد.
اصلا امیدوار نبود که شادان قبول کند.
چون زیادی از مادرش دلخور بود.
حق هم داشت.
هیچ کس نمی توانست منکر این حق شود.
-ممنونم.
-خواهش می کنم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا