رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 27

5
(1)

 

ـ چطوری دختری؟ شماره ی کجاست این انقدر پیچیده بود.

پیج شدن یکی از پرستارها، باعث شد قبل از جواب دادنم با تردید بپرسد:

ـ بیمارستانی؟

ـ آره…مشکلی نیست، کامیاب…می شه زنگ بزنی به عماد عابدینی و شماره ی برادرش و بگیری؟

خیلی جدی پرسید:

ـ غوغا؟ بیمارستان چه می کنی تو؟ چی شده؟ شماره ی اون و می خوای چیکار؟

قطعا حالا موقعیت مناسبی برای این که ارتباط خودم را با علی برایش بگویم نبود. اگر هم از وضعیت جسمی ام می گفتم، به سرعت می خواست خودش را برساند و من این را نمی خواستم.

ـ برات توضیح می دم شب کامیاب، می شه فعلا این کار و انجام بدی؟ من ده دقیقه ی دیگه زنگ می زنم و شماره رو ازت می گیرم. باشه؟

ـ فقط یه کلمه بگو خودت خوبی؟

نگرانش کرده بودم. این را هم ابدا نمی خواستم.

ـ خوبم قربونت، خوبه داری صدام و می شنوی. نگران نباش.

تماس را خاتمه دادم و بعد از کیف دستی کوچکی که به خاطر دستم کج روی شانه ام انداخته بودم تا جلوی دست و پایم را نگیرد، کاغذ کوچکی بیرون کشیدم. از همان پرستار، یک خودکار قرض گرفته و بعد از ده دقیقه مجددا با کامیاب تماس گرفتم، شماره را که داد، سریع خداحافظی کرده و این بار…با نگاه به کاغذ، با او تماس گرفتم. خیلی زود صدی درهمش گوشم را پر کرد و بله ای که جدی و کمی عصبی به نظر می آمد.

ـ علی؟

مکثی کرد، صدایی شبیه یک نفس عمیق و از ته دل را شنیدم و بعد، صدای بلند شده اش.

ـ خودتی غوغا؟

ـ آره منم….ببین من واقعا متأسفم نگرانت کردم اما….

صدای گرفته ی خش دارش، ناله مانند در گوشم پیچید، طوری که حرفم یادم رفت و با همان یک دست، محکم تلفن را میان دستم فشردم.

ـ تو…من و کشتی! کشتی….

 

نتوانستم حرفی بزنم، آن حس درماندگی که از صدایش به جانم نشست باعث شد انگار شبیه دخترهای لوس که نازشان را می کشند، بغض کنم. همین حرف نزدنم باعث شد صدایش بلندتر شود. شبیه یک داد کنترل شده.

ـ کجایی تو؟

ـ بیمارستان!

ـ یا علی!

آن قدر نگران این را زمزمه کرد که چشمانم بسته شدند. یادم رفته بود، این جنس نگرانی ها و حمایت هارا دیگر یادم رفته بود. فراموش کرده بودم وقتی یکی را دوست داری و نگرانت می شود چطور جانت در شهد فرو می رود و شیرینی کامت را پر می کند. صدایش می لرزید.

ـ اسم بیمارستان.

ـ ببین نترس…حالم خوبه، دارم می رم بیرون….

پرید میان حرفم، با لحنی که حتی ذره ای استیصالش کم تر نشده بود. برای لحظه ای حس کردم سخت جلوی خودش را گرفته تا فریاد نزند.
ـ غوغا…اسم بیمارستان!

چشمانم روی هم نشست، اسم را برایش زمزمه کردم و با پیچیدن صدای بوق در گوشم، تلفن را سرجایش برگرداندم. نگاهم را یک دور، روی آدم های اطرافم سوق داده و بعد…با دردی که لحظه به لحظه بیش تر می شد خودم را به آب سردکن رساندم. لیوانی آب پر کردم و بعد از خوردنش، روی صندلی های انتظار نشستم. نگاهم را دوختم به انگشت های بیرون آمده از شال و نفس خسته ای کشیدم. با این دست، دیگر نه می شد ترانه نوشت و نه می شد در کلینیک کار کرد! با یک بی احتیاطی ساده، نزدیک به زمان سفرم به ژاپن…خودم را مصدوم کرده بودم. نمی دانم چقدر به انگشت های بیرون زده از شالم چشم دوختم که با صدا کردن اسمم، سرم را بالا کشید. با گام هایی بلند، اخم هایی درهم و چشمانی خون افتاده به طرفم می آمد. ایستادم…چشمش که به دستم خورد کوتاه پلک بست و همین که رسید و من خواستم لب باز کنم برای کم کردن نگرانی اش، دستش روی لب هایم نشست و آرام و عصبی، زمزمه کرد:

ـ هیچی نگو!

این را گفت و بعد من را، محکم، سفت و سریع به آغوشش کشید. درست وسط بخش اورژانس و میان شلوغی هایش، نفسش را زیر گوش بیرون زده از شالم رها کرد و صدای لرزانش را به خورد تارهای شنوایی ام داد.

ـ سکته کردم…سکته کردم تا برسم!

پ ن: بخونین متن بعدی رو😘

 

********************************************************************
نگاهم را به داروخانه دادم، داروخانه ای که او با نسخه ی داروهایم پا داخلش گذاشته و منی که هنوز گیج آغوشش بودم را به تنهایی سپرده بود. هنوز حرارت نفسش را زیر گوشم حس می کردم، تنگی حصار بازوانش…نگرانی ای که در واج به واج کلماتش نشسته بود و حتی…لرزش تارهای صوتی اش را وقتی ان طور بی قرار نجوا کرد” سکته کردم”

شبیه غلو نبود، شبیه اغراق و پیاز داغ زیاد کردن نبود، رنگ و روی پریده اش، قلبش که تند می زد، سرمای دستانش و آن اخم های کوری که باز نمی شدند نشان می داد واقعا ترسیده. با خروجش از داروخانه روی صندلی اتوموبیلش جا به جا شدم. در را باز کرد و بعد از نشستن، نیم نگاهی به دستم انداخت. نفس کلافه ای بیرون فرستاد و پاکت داروهارا، روی پایم قرار داد.

ـ ممنونم!

جوابم را نداد. حتی ماشین را هم به حرکت درنیاورد، سرش را تکیه داد به پشتی صندلی اش و چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.

ـ علی؟

سکوتش را دوست نداشتم، اصلا…با همه ی حال خوشی که نگرانی اش به وجود اورده بود، دلم دیدن این حال کلافه اش را برنمی تابید، دوباره که صدایش کردم بالاخره چشم باز کرد، نگاهش اما به جای من…به دست گچ گرفته شده ام افتاد. با اخم مخصوص خودش زل زد به دستم و بعد، کوتاه پرسید:

ـ درد داری؟

داشتم، اما نه آن قدر زیاد که نگران ترش کنم. سرم را کج کردم تا شاید مسیر نگاهش به طرف صورتم بیفتد.

ـ ببین من و!

ـ نمی تونم!

مبهوت نگاهش کردم و او، کمی کج نشست. آرنجش را روی فرمان گذاشت و با نگاهی کلافه به دستم نجوا کرد.

ـ نمی تونم به جز اون دست به چیز دیگه ای نگاه کنم.

ـ من خوبم!

عصبی با دستش موهایش را به عقب فرستاد و زمزمه کرد.

ـ هی این و قرقره نکن جلوم غوغا، دستت شکسته…چه خوب بودنی وقتی رنگت شده عین گچ و هی لب می گزی از درد، بعدشم دروغ می گی که دردی نداری؟

نگاهش کردم، فقط زل زدم در چشمانش و با یک لبخند، محو این برون ریزی اش شدم. عصبی تر دستش را جلو کشید، دست مصدومم را با نرمش میان دستانش گرفت و انگشت های بیرون زده از گچ را نوازش کرد. حواسش به لبخندم نبود…اصلا به هیچ چیز جز آن دست سفید شده نبود.

ـمردم و زنده شدم تا زنگ بزنی، به محض شنیدن صدای جیغت و قطع شدن تماس…هزارتا فکر بی پدر و مادر تو ذهنم اومد، اومدم پارک…نبودی، گشتم…نبودی…بعدش زنگ می زنی می گی بیمارستانی و من، قلبم و کجا جا گذاشتم این وسط نمی دونم اما…حالم خوش نیست. دیدن اون گچ دور دستت، فکر به این که ممکن بود چقدر اتفاقات بدتری بیفته اگر سرت جایی می خورد، این بی خبری…وای غوغا…وای…

دست سالمم جلو رفت، روی دستش نشست و سرش…آرام بالا آمد، بالاخره نگاهم کرد و من عمیق تر لبخند زدم. دوستش داشتم…این مرد را با همه ی حس های عجیبی که نثارم می کرد، صادقانه دوست داشتم.

ـخیلی قشنگ نگران آدم می شی!

شاید توقع این جمله را نداشت، توقع لبخندم را هم….چشمان مردانه ی کلافه اش را از نظر گذراندم و بعد، سرم را کجا کردم.

ـ اصلا کیف می کنم وقتی می بینم دردم و می فهمی، بیش تر از مسکن ها حالم و خوب می کنه.

پلک زد، نفسش را نرم بیرون فرستاد و زمزمه کرد.

ـادامه بده!

ـ به چی؟

دستم روی دستش بود، با یک حرکت جایشان را عوض کرد و مشتم را میان مشتش فشرد. لحنش جدی بود و نرم.

ـ دلبری کردنت!

لبخندم عمق گرفت، دیگر نه درد داشتم و نه حس بد خانه نشینی اذیتم می کرد. صورتم را جلو بردم. آن قدر که عطرش را عمیق تر نفس بکشم و بتوانم از فاصله ای نزدیک تر رنگ چشمانش را تشخصیص بدهم. رنگی که نمی شد فهمید مشکیست یا قهوه ای!

ـ قصد دلبری نداشتم.

او هم کمی سرش را جلو آورد، حس می کردم اگر کمی دیگر خودش را به طرفم بکشد، محل رویش موهایم با لب هایش برخورد خواهد کرد.

ـ نداشتی و این طوری ریتم قلبم و گرفتی دستت؟ داشتی چه بلایی سرم می آوردی؟

لبخندم محو شد، حرفی برای زدن پیدا نمی کردم. تمام حواسم جمع شده بود روی زنجیری که در گردنش داشت و برقش، چشم را می زد. پلاکش قابل دیدن نبود اما، فرم زنجیر آن قدر روی پوستش خوش نشسته بود که بی اراده، دستم را جلو بردم. زنجیر را از زیر یقه اش بیرون کشیدم و در همین بین، دستم هم به گردنش برخورد کرد و خیلی آرام اسمم را صدا کرد. بی توجه به حالش….زنجیر را با همان یک دستم برانداز کردم. پلاکش، یک پلاک پیچیده بود. خیلی سخت بود که بشود فهمید چه نوشته شده و من هم سردرگم از پیچیدگی خطوط درهم، نگاهم را بالا کشیدم.

ـ چی نوشته؟

صدایش خش برداشته بود. یک نوع بی تابی میان تارهای صوتی اش نشسته و داشت من را هم بی تاب می کرد.

ـ عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی‌باشد.

این شعر به این طویلی در یک گردن آویز؟ پس عجیب نبود که نمی شد خواند…این همه کلمه را پیچیده در هم نوشتن، خوانش را سخت می کرد. این که در میان این شعر، اسم من هم بود، این که این شعر را با منظور خاصی زمزمه کرد باعث شد میان نگاهش آب دهان قورت بدهم. قلبم به طرز عجیبی تند می زد، می ترسیدم…از این که صدایش را بشنود می ترسیدم.

ـ گردنبندت اسم من و داره!

دستش جلو آمد، آویز را زیر لباسش فرستاد و بعد، با نوک انگشت گونه ام را نوازش کرد.

ـ کل زندگی من اسم تورو داره.

لبخند محوم را با نگاهش کاوید و جدی شده لب زد.

ـرنگت خیلی پریده.

ـ وقتی افتادم خیلی ترسیدم.

نفس عمیقی کشید، صاف نشست و بالاخره ماشین را به حرکت درآورد.

ـ این رنگ از ترس نیست، از سر درده…مراعاتم و نکن غوغا. الکی می گی خوبی و درد نداری بیش تر اذیت می شم.

خب، درد داشتم اما…تحملش سخت نبود. سرم را به داروهایم گرم کردم که جز چندمسکن و یک سری قرص کلسیم چیزی بینش پیدا نمی شد، خیلی زود مقابل یک رستوران توقف کرد و فرمان پیاده شدن داد. تمام طول زمانی که داشتم ماهیچه ی انتخابی او را می خوردم، به جای غذای خودش را خوردن حواسش پرت من بود. کم مانده بود بیاید، صندلی بکشد طرفم و قاشق به قاشق غذا در دهانم بگذارد. شاید اگر اجازه می دادم این کار را هم انجام می داد. می فهمید خوردن با یک دست سخت است و مرتب، حواسش پی خواسته های من بود. ضعفم که کم شد و از رستوران خارج شدیم…ساعت ها در شهر چرخید. می گفت، دلم نمی آید با این حال به خانه ببرمت. می خواست مطمئن شود حالم خوب است و دردم دوباره شروع نمی شود. می چرخید…حرف می زد، از تمام چیزهایی که برای من جذاب بودند و هرزگاهی هم به دستم خیره می شد، کلافه نفس می کشید و لب می زد.

” اگه سرت می خورد چی؟”

نگرانی علی، شبیه مادرها بود. شبیه آن هایی که اتفاقی نیفتاده، برایش عزا می گرفتند. خنده ام می گرفت و او با دیدن خنده ام سر تکان می داد و تأکید می کرد، خیلی ترساندمش. آن قدر که با آن هیبت و قد و قامت…با شنیدن صدای جیغم قالب تهی کرده بود. وقتی بالاخره جلوی خانه ایستاد، هوا تاریک شده بود و من به روی خودم نیاوردم که تأثیر مسکن ها از بین رفته و درد لحظه به لحظه بیش تر درگیرم می کند. چراغ ماشین را روشن کرد، قبل از این که پیاده شوم با یک صبر کن کوتاه جلویم را گرفت و از داشبورد یک جعبه بیرون کشید.

ـ این و دیشب خریدم که امروز بهت بدم…اما، انقدر همه چی بد پیش رفت که فرصت نشد.

نگاهم روی جعبه با کنجکاوی چرخید و او خودش درش را باز کرد. با دیدن زنجیر داخلش، دست سالمم روی دهانم قرار گرفت و او تک خند مهربان اما کم حوصله ای روی لب هایش نشست.

ـ کاش می شد امشب بدزدمت، ببرمت پیش خودم…دلم طاقت نمیاره بفرستمت خونه.

ـ خطرناک نشو.

لبخندش، ذره ای هم کش نیامد. زنجیر را از جعبه بیرون کشید و لب زد.

ـ بچرخ.

آرام سرم را چرخاندم و او با کنار زدن شالم، زنجیر را دور گردنم انداخت. مشغول بستن قفلش شد و من سریع به آویزش زل زدم. دو قو، که بهم متصل بودند.

ـ می گن قو، وفادارترین پرنده است. وقتی جفتش و از دست بده، تا آخر دنیا دیگه جفت نمی گیره.

چرخیدم به طرفش، نمی دانستم چطور تشکر کنم. در آغوشش بکشم، بگویم ممنون و یا شاید…فکر آخرم را از بیخ و بن قیچی کردم. میان چشمانم را برق شادی پر کرده بود. این هدیه، خیلی ارزشمند بود.

ـ این و خریدی بهم بگی اگه بمیرم…جفت نمی گیری؟

عصبی و اخم آلود نگاهم کرد. تن صدایش کمی بالا رفت و غرید.

ـ غوغا؟

لبم را داخل دهانم کشیدم. دلم می خواست ساعت ها نگاهش کنم. این مرد….پله به پله بالا امده بود و حالا، درست در نقطه ی اوج قلبم بود.

ـببخشید.

ـ دیگه از این چرت و پرتا نگو. من دستت شکسته جونم تو حلقمه، خوشت میاد با این جمله اذیتم کنی؟

طوری گفت که نشد دلم برایش ضعف نکند، با محبتی که خودم را هم متعجب می کرد به سمتش متمایل شدم،کوتاه گونه اش را با لب هایم مهر کردم و میان نگاه براقش لب زدم.

ـ خیلی دوسش دارم.

ـ منم خیلی دوسش دارم.

ابرویی بالا انداختم، لبخند زدم و می دانستم دلم به محض پیاده شدن از ماشینش، تنگ همین نگاه خاص مردانه می شد.

ـ گردنبند و؟

ـ خانمی که جلوم نشسته رو! همینی که یه طوری عزیز شده که از فکر صدمه دیدنش امروز…صدبار مرگ و جلوی چشمم دیدم. همین خانمی که اگه تا چندثانیه ی دیگه پیاده نشه، گازش و می گیرم و می رم یه جایی که هیچ کس نتونه ردی ازمون بگیره.

و قسم که عشق….معجزه می کند، مثلا یک مشت واژه ی بی جان، چنان زنده می شوند که به مهمانی قلبت می آیند، شیرینی می آوردند و تا ساعت ها، در مرکز عواطف و احساساتت می رقصند.
**************************************************************************

وقتی رسیدم خانه باغ، کامیاب هم بود. دیدن دستم…باعث شد بهت زده تنها نگاهم کند و من، معلق میان یک حس رقیق شده و ذراتش…به طرفش گام بردارم. شکستن استخوانم، خوش یمن بود. قلبم…باورش شده بود عزیز است! آذربانو، مامان و عمه…همه مثل کامیاب واکنش نشان دادند، بهت زده…نگران و دستپاچه. من اما اگر می توانستم، ساعت ها می نشستم و با یک لبخند برگ های شمعدانی را لمس می کردم، لمس می کردم و زیر گوش زبری برگ هایش لب می زدم” تمام شد”

سرگشتی هایم تمام شد، تنها بودن ها، میان سرما دفن شدن ها…همه و همه تمام شد. قلبم میزبان بود، میزبان مهرش…بعد از سال ها، گرد و خاک تکانده، چای دم کرده و به یک مخده تکیه زده و مهمانش را تماشا می کرد. قلبم…مهمان داری را خوب بلد بود.
آذربانو از فواید پاچه ی گوسفند برای زودتر ترمیم شدن استخوان هایم می گفت، مامان با نگرانی ای که شبیه چندقطره اشک در میان چشمانش محاصره شده بود می گفت که این اتفاق به خاطر ضعیف بودنم افتاده و باید تماس می گرفتم تا خودش را می رساند، عمه اما از همه شان بیش تر خوددار بود، چرا که خیلی سریع دستور پخت سوپ ماهیچه را داد و بعدش هم با یک دم نوش که به ضم خودش، برای تقویت بدنم مفید بود به استقبالم آمد.

کامیاب اما ساکت بود، اخم کرده نگاهم می کرد و شاید در ذهنش…داشت علت این وضعم را به شماره ای که خواسته بودم ربط می داد، وقتی آذربانو اجازه نداد به خانه برویم و گفت شام را باید بمانیم تا مطمئن شود سوپ ماهیچه را تا انتها می خورم، کامیاب پیشنهاد داد برای استراحت تا زمان آماده شدن غذا به اتاقش بروم. رفتم اما…قبل از این که میان لطافت حس هایم در تنهایی که ای نصیبم شده بود غرق شوم خودش را رساند. بدون این که چراغی روشن کند صندلی اش را برداشت و مقابلم قرار داد. من روی تخت نشسته بودم و او مقابلم با یک نگاه نگران.

ـ خب؟

می دانستم منتظر چه حرفیست. می دانستم و زیاد هم منتظرش نگذاشتم.

ـ گمونم…عاشق شدم!

نفسش حبس شد، نگرانی نگاهش سر به فلک کشید و بعد خیلی آرام نفس نگه داشته اش را بیرون فرستاد، دستی پشت گردنش کشید و به جلو خم شد.

ـ برادر عماد؟

سرم را به جای زبانم تکان دادم و او خیره تر باز هم نگاهم کرد. بغضم به خدا قسم که از سر شوق آمیخته شده با ترس بود. من میان بهترین لحظاتم هم، ترس داشتم. ترس از دست دادن و فراموش شدن. زیر نگاه

خیره ی کامیاب، میان همان تاریکی اتاقش…شال افتاده روی شانه ام را روی تخت انداختم، آویز گردنبند را جلو کشیدم و شک داشتم بین تاریکی طرحش را ببیند.

ـ این و امشب بست گردنم، طرحش..طرح قوا، می گه قو…حیوون وفاداریه.

ـ غوغا؟

مست بودم…نه از جام و نوشیدنی، من مست حرف های نرم آن مرد با ظاهر جدی بودم. چشمانم برق زد از شوق و لب هایم، خندیدند.

ـ قشنگه مگه نه؟

ـ غوغا عمو؟

نگران صدایم کرد و من گچ دستم را بالا آوردم، نفس هایم…در هوایی جز کنارش سخت بیرون آمدند. وابسته اش شده بودم. اعتراف هولناکی هم بود.

ـ هیچ کس…هیچ کس کامیاب قدر اون نگرانم نشده بود.

سیب گلوی کامیاب که بالا و پایین رفت، گردنش را که محکم تر فشرد در خودم جمع تر شدم. در خودی که هنوز هم میان بقایای روحش، می توانست دخترک عاشقی را در زیر خروارها آوار پیدا کند، دخترکی با لباس سرخ و خرمن موهای بلند. عشق درون من، شمایلش همین بود. همین قدر نفس بر و افسونگر.

ـ به نظرت کمم براش کامیاب؟

ـ چرند نگو عزیزم.

ـ یه عمر مدعی بودم که زنی که ازدواج کرده و بچه داره، ملزوما نباید با یه مرد سن بالای مطلقه ازدواج کنه…یه عمر کامیاب دیدگاهم به زن، انقدر ارزشمند بود که حتی ازدواج و بچه هم نتونه سطحش و پایین بکشه. بعد یه عمر دیکته کردن تو ذهن آدما، حالا…خودم دارم خودم و کم می بینم.

دستانش جلو آمدند و هردو دستم را گرفتند. چه آنی که آسیب دیده بود و چه آنی که سالم بود.

ـ چرا نگفتی خودم و برسونم بهت وقتی دستت این طور شده بود؟

مظلومانه، صادقانه و با تمام وجودم جوابش را دادم.

ـآخه دلم بودن اون و می خواست.

پلک زد، پلک زد و سعی کرد نگرانی اش را عقب بفرستد، آن قدر عقب که من دیگر نبینمش.

ـ دلت و بد برده غوغا.

پلک زدم، پلک زدم و یک قطره اشک، صاف و مستقیم روی گونه ام چکید.

ـ دلم و بد برده عمو.

ـ یه سوال می پرسم و یه جواب محکم بهم بده…

سرم را کوتاه تکان دادم و او، نفس عمیقی کشید.

ـشاهین و عشقش، تموم شدن تو قلبت؟

پرت شدم. کجا؟ میان یک خروار زباله که ذهن و قلبم با هم تولیدشان کرده بودند. یک عالمه زباله که درونشان پر بود از خاطرات. از قاب عکس های شکسته و از عطرهای جامانده. بوی گند می دادند، خاطراتم گندیده بودند. عطرها…فاسد شده بودند. ظاهرا، میان خوش ترین لحظاتم هم، نمی توانستم از گذشته فرار کنم. از عشق نوجوانی ام…از شاهین!

ـ جوابم و بده غوغا، این پسر اومده جلو…توهم رفتی جلو یا داری برمی گردی عقب و توی اون، دنبال شاهین می گردی.

در یکی از این کیسه های زباله را باز کردم، یک تصویر بود از خودم…خودم وقتی داشتم از خیانتش فرار می کردم.

ـ غوغا…توروخدا، یه جواب بده بذار دلم آروم بگیره. چشمم ترسیده ازت..

کیسه ی دوم، یک مشت خنده بودند که ماسیده و یخ زده بیرون پریدند. میان این خنده ها دخترکی را می دیدم شاد و رها، پسری که چشمانش هنوز سادگی داشتند و بعدش…بومب، کیسه ی بعدی خودش ترکید. کیسه ی شکستن حرمت ها بود. حرمت هایی که خیلی قبل تر از شب خیانتش، بینمان شکست.

ـ غوغا…جواب بده عمو!

ـ فراموشش نکردم.

نفسش رفت و با جمله ی بعدم برگشت.

ـ اما…دیگه دوسش ندارم.

ـ غوغا…

ـ دنبال آدم شبیه شاهین بودنم نیستم.

ـ غوغا…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫6 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا