رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 80

4.8
(8)

 

آرنجم رو روی زانوی مسیح تکیه میدم … بهش تکیه میکنم … با خنده به تورج
میگم : آره بابا ، من اونا رو میگم
! مدیونی فکر کنی منظورم یسنا هم هست …
یاشار تند میگه : یسنا چی ؟
تورج رنگ به رنگ میشه و من لبم رو گاز میگیرم … میگم : خب یسنا هم داره زحمت
! میکشه
! یاشار مشکوک به تورج نگاه میکنه و میگه : غلط می کنه
!کسری بلند زیر خنده میزنه و میگه : غلط می کنه کمک میکنه ؟!؟
! مسیح ـ ینی رید با این غیرتی شدنش
تورج به یاشار نگاه میکنه : زورت به یسنا رسیده پَلَِشت ؟ یاشار عصبی میگه : نخیر
! … مثال غیرتی شدم
کسری شیشَِکی میکِِشه و همه می پوکیم از خنده …. حاج بابا نگامون میکنه : چه
! خبرتونه بچه ها ؟ … سََرین رو اذیت کنین من می دونم و شما ها
ابرویی باال میندازم برای تورج و کسری که مسیح بیخ گوشم میگه : نریم بخوابیم ؟
نگران تکیه م رو میگیرم و نگاش میکنم : حالت خوب نیست ؟
میخنده و ریز بیخه گوشم میگه : فقط نهانه خونَِم اومده پایین … یه دست مفصل
… میخوام قورتت بدم
… سرخ میشم : بی تربیت
… چشمک میزنه : زنمه خب
از ته دلم ذوق میکنم …. کمی که میگذره بلند میشم و داخل ساختمون میرم …
… میخوام از کنار راه پله بگذ رم که صدای تورج نگهم میداره
… ـ خداییش بیا بزن
صدای یه دختر رو میشنوم و می شناسمش : وا .. آقا تورج چی گفتم من مگه ؟ تورج
میخنده و یسنا باز میگه : چرا می خندین ؟ چیزی شده ؟
… تورج ـ آره … آقا تورج که میگی عینه هو بچه ی ۱۴ ساله ذوق میکنم
کمی خم میشم و یسنا رو میبینم که سرخ و سفید میشه ، میگه : نشنیدین تا حاال بگن
به شما آقا تورج ؟ ـ از دهنه تو که بشنوم صفا داره …. نداره ؟
ریز ریز می خندم و نامحسوس راهم رو کج میکنم که تو سینه ی کسی
میرم … بازوهام رو میگیر ه و سر بلند میکنم : چی شد بچه ؟ گوش ایستاده بودی
؟
… میخندم به مسیح و میگم : جماعتی عاشق شدن
کمی اطراف رو دید میزنه و آخرش دستاش رو بلند میکنه و دو طرف صورتم میذاره …
خم میشه و لبام رو تو
دهنش میکشه … مِِک میزنه و میبوسه … ریز و پُُر درد … با دستام یقه ی پیراهنش
رو چنگ میزنم و نمیدونم چرا منم بی حیا شدم و نمیترسم از اینکه کسی بیاد …
. …خجالتم نمیکشم
من دلتنگه مسیح شدم … دلتنگش هستم … حس میکنم حتی کنارمم باشه دلتنگش
میشم … هر دو خسته میشیم
: ازش فاصله میگیرم و ابرویی باال میندازم … میگم …
… ـ آخرش منم عینه خودت بی حیا شدم
… ـ تموم قَِد دلم میخواد یه لقمه ت کنم
… ابرویی باال میندازم و میگم : فعال ممنوعه … مامان ماهـ
یه دفعه خم میشه و منو روی کولش میندازه … جیغ خفه ای میکشم که سمت راه پله
میره و همزمان میگه : ممنوع و کوفت و زهره مار نداریم خانوم خانوما … سَنَِدِِت
… شیش دنگ به ناممه
… ـ خاک به سرم … زشته به خدا … مسیح مهمونا
از پله ها باال میره که ترس بََرَِم میداره … محکم پیراهنش رو از کمر چنگ میزنم …
: چشمام رو می بندم و میترسم بیفتم … میگم
… ـ االن می افتم … مسیح
صدای تورج باعث میشه چشمام چهارتا بشه که پایین پله ها میگه : گوسفند بار زدی
!برادره من ؟
مسیح برنمیگرده و جواب میده : گوسفند همون زیر پله ایه که گل میگی باهاش و می
… شنُُفی
… حرصی به تورج میگم : برو از آقا تورج شنیدنت لذت ببر

تورج هاج و واج میمونه و یسنا شاکی از زیر پله بیرون میاد و میگه : زن و شوهر خیلی
!فوضول تشریف دارید
به آخرین پله میرسیم و مسیح وارد اتاق میشه … دور میبنده و نمی ذاره ادامه ی گفته
: ی یسنا رو بشنوم … زمینم میذاره که اخم میکنم
… ـ اصال تو صدای منو شنیدی که چی گفـ
تکیه م میده به در و تشنه به لبام میرسه … بوسه میزنه و نمیذاره حرفم رو ادامه بدم
… خشن و تند تند … منو مسیح این همه مدت از هم دور بودیم و حاال هر دو می
… خوایم فوران کنیم
منم بدم نمیاد و همراهیش میکنم … اون مشغول باز کردن دکمه های تونیکمه و
همزمان لباش رو از لبام فاصله نمیده و کارش رو میکنه … تونیک رو درمیاره و تاب
سیاه رنگ و جذبم حسابی روی روانش خط میندازه انگار که خم میشه و دستاش رو
پشت رون های پام میذاره … بلندم میکنه و من ناخود آگاه پاهام رو دور کمرش حلقه
… میکنم
یه دستش دور کمرمه و دست دیگه ش کنار صورتم … نمی خواد حتی یه لحظه
بوسیدنه لبام رو از دست بده … صدای نفس نفس زدنه هر دومون اتاق رو برداشته
! … خیلی بلنده و بیخیاله ترسیدن میشم که نکنه کسی پشته در بشنوه
اونقدری میره تا به تخت میرسه … روی تخت منو میندازه و دکمه های خودش رو باز
… میکنه … با عشق نگام میکنه و میگه : امشب دغدغه و ترسی نیست .. هست ؟
پر لذت میخندم و میگم : هیچ نگفته ای هم نیست … هست ؟ پیراهنش رو پایین
… تخت میندازه و هر دو لبریز میشیم
*
) ماه بعد ۳)
. … ـ شب شد ، ای بابا
مامان ماهی کلیپسش رو زیر روسریش محکم میکنه و میگه : تورج چرا اینقدر هولی
. .مامان جان … میریم دیگه
با اُُدکُُلُُنه کسری که روی میز وسط مبال گذاشته دوش میگیریم و همزمان میگم : یسنا
… رو می دزدن اخه
. … تورج ـ نهان خیلی حرف میزنیا
… مسیح در حالی که دکمه ی آستینش رو می بنده میگه : هُُـــ …. زنه من آزاده
بابا کمال هنوز پای تی وی نشسته و میگه : با نهان بد تا کنین خواهر شوهر بازی در
… میاره ها
هنوز از اُُدکُُلُُنه کسری میزنم که از سرویس در میاد و با دیدنم میگه : ای دهنت
… سرویس نکبت … خوار مادرش رو درآوردی … ول کن دیگه
… با غیض ادکلن رو روی میز میذارم و میگم : مسیح برام میخره
… مسیح که بهم میرسه میگه : نوکرتم هستم
تورج روی پیشونیش می کوبه و میگه : ینیا … کاروان شتر از شما دو تا زودتر یه
… کشور روِِطِی میکنن
… منظورش منو کسری هستیم که حاج بابا بلند میشه و میگه : من که رفتم
مامان ماهی دنبالش راه میفته … کسری با حسرت به شیشه ی عطر نصف شده ش
… نگاه میکنه و میگه : سگ برینه روحه خودت و شوهرت
… به سمت حیاط می دوعه و مسیح میگه : نوبته توام میرسه خونه ی ساغر اینا
میخندم و همه با هم بیرون میریم … تورج استرس داره … با غر غرای تورج باالخره
… میرسیم … پیاده میشیم … که سرم گیج میره … مسیح زیر بازوم رو میگیره
!ـ چی شد بچه ؟
… دستم رو به سرم میگیرم : نمیدونم
… مسیح ـ صد بار میگم کم آت آشغال بخور
… اخم میکنم و میگم : خب من آلوچه دوست دارم
مسیح شاکی به کسری نگاه میکنه : همه ی این آتیشا از گوره تو بلند میشه … نگفتم
… نیار براش ؟
تورج دسته گل رو توی دستش جا به جا میکنه و کسری می گه : دهنه منو صاف کرد
… انقدر شمال بودم زنگید گفت برام سوغات بیار

 

مامان ماهی پوفی میکشه : بچه م داره از استرس پس می افته ، شما حرفه آلوچه
میزنین ؟ کسری به تورج نگاه میکنه و میگه : ایشاال خواستگاری رفتنه داداش
… کوچیکه ت
. … مامان ماهی ـ داداش کوچیکه ش غلط کرد … باشه ؟ کمال ـ ای بابا
در باصدای تیکی باز میشه که میگم : آبجی سودابه کو ؟
داخل میریم و همزمان سودابه رو میبینم که جلوی در ورودی ایستاده و نگامون میکنه
… حسابی گرد شده و نهایتا یکی دو هفته ی دیگه بچه به دنیا میاد … الهی خاله ش
… فداش بشه
برام دست تکون میده و منم پر ذوق پله ها رو دو تا یکی باال میرم … قبله خودش
! شکمش رو می بوسم که سرخ میشه : ععع .. نهان بابا اینا
اهمیت نمیدم که به ترتیب تورج و کسری با مسیح پیشونیش رو می بوسن و سودابه
! از ته دلش میگه : ایشاال بهداییاش میره
… زیر لبی میگم : کثافط
میخنده … داخل میریم و بعد از سالم و احوال پرسی دور هم میشینیم … یاشار
حسابی اخماش توهَمَه .. اولش فکر میکنم زیادی روی یسنا حساس شده … برای
کمک به یسنا و یلدا به آشپزخونه میرم که یاشار تند دنبالم میاد. . توی آشپزخونه
جلوم رو میگیره و میگه : این تورج یه جو عقل تو سرش هست ؟ ـ وا … چی شده
… مگه ؟ چیکار داری داداشمو
یاشار ـ کدوم اُُسکُُلی صبح زنگ میزنه میگه شب میایم خواستگاری ؟ میخندم و به
. … یسنا که ذوق زده س نگاه میکنم : داداشم هوله
یاشار ـ فکر نمیکنه شاید خانواده ی ما شب خودشون میخوان برای پسرشون برن
!خواستگاری ؟
! چشام گشاد میشه و میگم : سحر ؟!!؟؟!؟ یاشار ـ پ نه پ ، عمه م
ذوق میکنم و تازه دو هزاریم می افته … بلند زیر خنده میزنم که مسیح اخمو داخل
… میاد : چه خبرته تو ؟
خنده م رو قورت میدم و میگم : بنازم تورج رو که قششششنگ حاله برادرزنش رو
گرفت … مسیح همچنان اخم کرده که میگم : وا … چرا اخم کردی ؟
… مسیح ـ صدات رو انداختی پَسِِ سرت بعد میگی چرا اخم کردم ؟
… پشت چشمی نازک میکنم و میگم : توام هی به من گیر بده
مسیح پوفی میکشه و همره با یاشار داخل میرن …. به یسنا نگاه میکنم : ورپریده تو
… زنگ زدی بهش گفتی شب بیایم ؟
یسنا میخنده : اخه فردا شب قراربود پسر دوسته بابا بیاد .. گفتم به تورج … حسابی
که حالم رو گرفت و داد و بیداد کرد هیچ … تازه گفت شب میاد خواستگاری تا اون
… فالن فالن شده فردا نیاد
! میخندم … عشق هم آدم رو بی فکر میکنه ، هم بی عقل
… ـ یسنا هم مطلقه بود ، نبود ؟
پوفی میکشم و به مسیحی که بیخیال پای تی وی نشسته و فوتبال میبینه نگاه میکنم
که مامان ماهی کالفه چاقو رو میندازه توی ظرف ساالد و رو به کسری میگه: بود …
… ولی دختر عمه ت بود و همه می دونستیم نادر چه بی همه چیزی بود
… تورج ـ ربط نداره که … ساغرو همه دیدیم
کسری ـ قربونه آدمه چیز فهم … بابا المصب ، دیشب نامزدیه یاشار بوزینه بود …
فردا هم که خواستگاریه اهورا از خانواده ی آسوعه که هفته ی پیش از کانادا اومدن ،
… فقط من مونده م و نمیدونم چرا یه کم به فکره من نیستی
مامان ماهی شاکی سمت بابا برمیگرده و میگه : تو نمی خوای چیزی بگی ؟
بابا کمال سرش رو از شاهنامه ای که می خونه بلند میکنه و میگه : گوش می ده مگه
… ؟ … گیرم چارتا لیچار هم من بارش کردم
. … بیهوا و بی ربط میگم : بو میاد
… کسری وا رفته میگه : دسته شما هم درد نکنه دیگه
… ـ بوی … بوی صابونه
هنوز جمله م کامل نشده که عُُق میزنم …. سمت سرویس میرم … مسیح تند از جا
میپره و دنبالم میاد … واردسرویس میشم … نمیذاره درو ببندم … توی روشویی خم
میشم و هرچی از صبح خوردم رو باال میاره … مسیح کمرم رو ماشاژ میده و عصبی
میگه : باز چه کوفتی خوردی از صبح ؟

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫13 دیدگاه ها

  1. تموممممممممممممم نشو لعنتیییییییییی 😭😭خیلیییییییییییییی خوشگل بود رمانش خواهشششششش میکنم بازم از نویسنده خوش قلممممم این رمان، رمان بزارینننننننننن

  2. سلام
    میخواستم بپرسم اگر بخوایم یه رمانی رو در این سایت قرار بدیم باید چیکار کنیم؟
    راهنمایی کنین لطفا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا