رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 74

5
(5)

حََل بشم … صدای هق هقم با صدای گریه ی مردونه ی کسری قاطی میشه .. یه
: صدا اونور تر میگه
! تو رو خدا بذار بغلش کنم
التماس وار حرف میزنه … از کسری جدا میشم … سودابه منظورش تورجه …
تورجی که نگاش نمیکنه … که اخمو رو بر می گردونه به دیوار تکیه میده …. سودابه
هم جلو میاد .. سه تامون بغله هم گریه میکنیم … داغه ۱۸ ساله سرد نمیشه …
عقده ی ۱۸ ساله رفع نمیشه … اما سبک میشه … کم میشه …. مهم اینه االن
پیشه همیم … سودابه از خانوم بزرگ عقده داشت برای خواهر و برادرش … عقده
… داشت و حرمت خانوم بزرگ و سن و سالش رو نگه نداشت
همه گریه میکنن … حتی مجتبی … حتی ماهنوش و نگاهه شرمنده ش … جدا
! میشم و لب میزنم : مسیح
گریه کردنشون تمومی نداره … دلشوره بازم به دلم چنگ میزنه و می خوام به روی
خودم نیارم … از کنارشون می گذرم … انتهای اون سالن فقط دو تا در هست …
این جماعت به خاطر یکی از درا اینجا جمع شدن … دری که یا برای ماهرخه یا برای
… مسیح
از کنارشون میگذرم …. می خوام سمت درا برم … دارم میگذرم که نگام به شیشه
ی مستطیلی روی دیوار می خوره … به کسی که زیر یه عالمه دم و دستگاه مونده …
دو تا دستام رو روی دهنم می ذارم. … حس میکنم دوست دارم شیون کنم … جیغ
بزنم … اما نای همین کارو هم ندارم … وِِلو میشم … روی زمین می افتم … بهت
… زده دستم رو روی حنجره م میذارم
مسیح اونجا خوابیده … برای داداشم ناراحتم … داداشم ؟ … خدایا نه … اون
داداشم نیست …. به خدا داداشم نیست … همه ی هستیمه … کسری کنارم میرسه
… سودابه هم … تورج عجله میکنه … کنارشون میزنه و با دستاش صورتم رو قاب
: میکنه … صورتی که خیسه … میگه
… ـ خوب میشه
فقط نگاش میکنم : سکته کرده … خفیفه … خونریزی معده هم داشته … خوب
… میشه … نهانم … بیا دعا کنیم
باشه ؟
… فقط خیره نگاش میکنم که میگه : محض رضای خدا حرف بزن
… کسری ـ نهان … نهان یه چیزی بگو
. … اهورا ـ آسو آب بیار
… ساغر ـ خدا مرگم بده
… مادر یاشار ـ الهی عمه بمیره
هرکی یه چیزی میگه … دلم می خواد تنها باشم .. دوست ندارم کسی نگرانم باشه ..
تورج می ذاره برم ببینمش ؟ … شرطش رفتن و نموندنه … می تونم برم ؟ … برای
. … همیشه ؟ …. صدای یکی میاد : نهان

همه سمت صدا بر میگردیم … ماهرخه … با کمال … کمالی که خیر خیره نگام
میکنه … من پیش تر از این ها به اون گفتم حاج بابا …. اون بابامه ؟… از کلمه ی
…بابا خوشم نمیاد … خدا لعنتت کنه امیر
تورج اخمو سمت اونا برمیگرده که ماهرخ با هول میگه : نیست … داداشت نیست
! دورت بگردم … مسیح داداشه شما ها نیست
همه رنگ پریده و بهت زده نگاش میکنیم … همه به جز ماهنوش و مادر اهورا و مادر
یاشار … بزرگ ترا چی میدونن که ما نمی دونیم ؟ … ماهرخ الکی میگه … اینطوری
… میگه که آروم بشم … سمت من می دوه و کنار تورج میشینه
: ماهرخ میدونه پسرش تورجه ؟ … صداش حواسم رو پرت میکنه
ـ اون داداشت نیست دختر قشنگم … اون شوهرته … شوهرتم میمونه … باشه
نهان ؟ … حواست هست مامان ؟ مامان که میگه میشکنم … بدتر و بدتر … حسه
بدی نیست … لذته ! … به هق هق می افتم و میگم : دروغ میگی ؟ … این ..
اینطوری میگی تا آروم شم ؟
صدای گریه م وناله م دله خودم رو آب میکنه … ماهرخم گریه نمی ذاره حرف بزنه و
… کمال کسری رو کنار میزنه
خیره بهم میگه : اون پسر عموی بزرگتونه … پسر برادره بزرگم که توی تصادف فقط
! مسیح زنده موند
حاال می فهمم نورچشمی خانوم بزرگ و عشقه توی نگاش به مسیح از چی بود …
حاال می فهمم امیر چطور می خواست انتقام بگیره از خانوم بزرگی که مسیح یادگاره
پسرش بود … دلم آروم میگیره … حس میکنم حاال می تونم از خدا بخوام … از
خدا بخوام مسیحم رو نجات بده … حاال ما کاره حرومی نکردیم … ما زن و شوهریم
… عذاب وجدان داشت ریشه م رو می سوزوند … هم من … هم مسیح … چقدر
… وحشتناک بود و حاال انگاری یه وزنه ی سنگین از روی سینه م برداشته شده
کمال جلو میاد … کمال نه …. بابام جلو میاد و سرم رو روی سینه ش می ذاره …
این قلبی که تند میزنه یه قلبه پدرانه س … پدر بودنش رو با بچه هاش دیدم … منو
تورج فقط محروم بودیم … این پدرانه س و امیر … نمی خوام به یادم بیارم …
سرم روی سینه ی کماله و نگام به تورجه … کمال و ماهرخ نمی دونن … تورج خیلی
بزرگ تر و مردونه تر از پسر بچه ی ۱۴ ساله ی اون زمان شده و میگم : تورج …
… اون … اون حمیده
سکوت محضی فضا رو پر میکنه … تورج با اخم نگام میکنه … ناراضیه از این لو
رفتن … ماهرخ که کنارشه دستش رو روی سینه ی تورج میذاره … می خواد قورتش
بده .. تموم قد و درسته ! … تورج اخمو و تند از جا بلند میشه … همزمان خم میشه
… بازوی من رو می گیره و بلندم میکنه … با خشم … عصبی … نگام به مسیحه
زیره اون همه دستگاه میمونه… تورج می ذاره پیشش بمونم؟

تورج رو به همه میگه : این همه سال تو نبوده ما خوش بودین … از االن به بعدشم
… باشین
… کمال صدا میزنه : حمید
! تورج پرخاش میکنه : تورجم
ماهرخ شوکه شده … هول شده … بی حواس و ذوق زده میگه : پسره منه … ( رو
… به مادر یاشار ) میبینی ؟… پسره منه … خدا .. خدا جفتشون رو داده بهم
ذوق زده س … ذوق کرده و اشک می ریزه ال به الی خندیدنش … رو به کسری
میگه : داداشته … یادته کسری ؟ ( رو به سودابه ) همه ش باهاش لج میکردی …
. .اون یه قُُلِِ توعه
هول بلند میشه .. .انگاری اخم و دلگیری تورج رو نمیبینه … نمی فهمه … تورجم
… نگاش میکنه … اخم نداره
میبینم که انتظار این استقبال رو نداره … امیر از ماهرخ براش یه مادر بد ساخته …
… مادری که نخواسته مادری کنه
ماهرخ جلو میاد … رو به روی تورج … میگه : کمال ببینش … من … من چه مادری
… ام ؟ … نشناختم پسرم رو
همون جا باز روی زمین زانو می زنه … با اشک و خنده جلوی پای ما سجده میره …
یه بار نه … چند بار … پشت سر هم تکرار میکنه : خدایا شکرت … خدایا صد هزار
… مرتبه شکرت … خدایا ممنونم ازت
تورج یه قدم عقب میره … چشمای اونم اشکیه … عقب میره . ماهرخ اونقدری
خوشحاله که نمیفهمه … کمال پای چشمش نم برداشته و هر چند دقیقه یه بار با
انگشت شست و اشاره ش به چشماش فشار میده … کمال مرده و نمی تونه مثل
ماهرخ حسش رو نشون بده … می بینم که به حاله ماهرخ و این همه آزادیش غبطه
… میخوره
تورج به اونا پشت میکنه و منو دنباله خودش می کشونه … صدای گریه ی ماهرخ تو
… راهرو پخش میشه … پرستارو دکتر که از کنارمون می گذرن دلشون میسوزه
تورج با سرعت میره … تو حاله خودش نیست و حاله بده منو نمیبینه … سرم گیج
میره و هنوزم فشارم سرجاشنیومده … به اتاق میریم و درو محکم پشت سرش می
… بنده
… مچه دستم رو ول نکرده و صدا میزنم : تورج
به خودش میاد و بی حواس دستم رو ول میکنه … گیج و گنگه که میگم : فکر کنم از
خوشی تا شب سجده کنه
شکر بگه … بینه گریه بخنده … منم می خندم … منم خوشحالم … مسیح …
… داداشم نیست … دلم آروم گرفته
دستی بینه موهاش میکشه و روی تک مبله کنار تختم میشینه و میگه : مزخرفه …
… همه ش مزخرفه
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

  1. هرچی بیشتر میخونم بیشتر علاقه مند میشم واقعا باید آفرین گفت به قلم نویسنده👏🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا