رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 79

5
(7)

 

ساکت میشم … زبونم نمی چرخه بگم اونی که برات مادری کرده مادرت نیست و
… مادره منه
… ـ حرف بزن
… با بغض نگاش میکنم و میگم : نمی دونم چطوری بگم
… ـ کالفه م میکنی نهان
ـ حتی اگه من کسی رو نداشته باشم ،تنها باشم … مثال ، مثال خانواده نداشته باشم
… پ
اخم میکنه : خزعبل نباف به هم … من تو رو چون نهانی دوست دارم ، نه چون
خانواده دار شدی …. من اگه کسی رو نداشتم تو ردم میکردی ؟
دستم رو روی گونه ی زبرش میذارم … من عاشق ته ریشه مسیحم … میگم : من
… تو رو همینطوری دوست دارم
! مچ دستم رو میگیره و از صورتش فاصله میده … میگه : ممنوعه س این حس
. … ـ اگه بگم تو پسر عمومی چی ؟
اخم میکنه … مالیم … دنباله رده شوخیه ؟ … مگه این چیزا شوخی داره ؟ … از جا
بلند میشم … اونم از جا بلند میشه … ملحفه از روش کنار میره … بی پیراهن عادت
… خوبی برای خوابیدن نیست … من به تب و تاب می افتم ! … مسیح بی فکره
… ـ چی میگی نهان ؟
هول میشم … نباید میگفتم … تکون میخورم تا پایین برم از تخت که بازوم رو
! میگیره و نگهم میداره : با توام
ـ هیـ .. هیچی … من .. من یه مزخرفاتی میگم .. چون … چون حالم خوب نیست
… اصال
عمیق نگام میکنه … مردمک هاش رو به مردمک چشمام گره میزنه و میگه : حاضرم
تمومه دنیام رو بدم ولی تو خواهرم نباشی …. حاظرم جای پسر عمو برات دور ترین
آدم باشم .. اونوقت تو برای مثال از پسر عمو بودنم حرف میزنی؟ مثال ؟ .. مسیح
فکر کرده مثال زدم … خوشحال باشم ؟ .. راست میگه که حاضره دنیا رو بده اما من
خواهرشنباشم ؟ … به گریه میفتم … از استیصال … از بیچارگی .. مامان ماهی گفته
خودش با مسیح حرف میزنه … از خانواده ش … از زندگیش … اما منه لعنتی طاقت
نمیارم و زار میزنم : من دختر ماهی و کمالم …تو پسر برادره بزرگه کمالی … همونی
… که خانوم بزرگ هنوزم عزادارشه
بهت زده نگام میکنه … دستش دور بازوم شُُل میشه … می اُُفته … گنگ میشه و
هنوزم نگام میکنه … ترس برم می داره … می ترسم شوکه بشه … معده ش با
هزار تا بدبختی روی فرم اومده … قلبش جراحی شده … هر دو دستم رو روی سینه
… ش می ذارم و صدا میزنم : مسیح … مسیح تو رو خدا یه چیزی بگو … غلط کر
با دو دستش بازوهام رو میگیره و تکونم میده … ناباور میگه : چی داری میگی ؟ …
من … من پسره حاج کمال نیستم ؟ پسره ماهی ؟!؟
به هق هق می افتم : لعنت به من … من ، من نباید می گفتم
چشماش بارونیه اما اجازه ی باریدن نمیده … ناباور لبخند میزنه : ینی … ینی تو
!خواهره من نیستی ؟!؟
… ـ نه … نه … من خواهرت نیستم
من گریه میکنم به حاله مسیح … مسیح می خنده به حاله خودش … من اونو نمی
…فهمم … اما اون تنگ بغلم میکنه
اونقدری تنگ که استخونام درد می گیره … از اون دردا که دلم ضعف بره از خوشی
… … که گریه یادم بره
که خوشحال باشم از اینکه خوشحالیه مسیح برای خواهر نبودنه من بیشتر از غمش
برای خانواده نداشتنه … اما خانواده ینی همون مامان ماهرخ .. همون ماهرخی که
کنار تخت مسیح پر پر می زد و حساب کتاب نذر و نیازش برای سر پا شدنه مسیح از
دستش در رفته … ینی حاج کمالی که هر روز پشته شیشه می اومد و مسیح رو نگاه
. … میکرد و تو دله خودش هزار بار برای مسیح درد و دل میکرد
مسیح ازم جدا میشه … از چطوری و چطوری نبودنه ماجرا می پرسه … منم از شنیده
هام براش می گم … شنیده هایی که خودمم شنیدم … که ماهرخ و عمه برام گفتن
… از خوبیه پدر واقعی مسیح میگم … کمی توی خودش فرو میره… کمی نگران و
… خجالت زده میشه … آروم میشه

 

می فهممش … اما مامان ماهرخ اگه بدونه من به مسیح گفتم منو می کُُشه …
قرارمون شد بینه خودمون بمونه و نگیم مسیح خبر دار شده … که همه فکر کنن از
زبونه مامان ماهرخ شنیده … اما … اما من به زندگی برمیگردم … زندگی قشنگ تر
میشه … صبحایی که بیدار میشم امید به زندگی بیشتر میشه … حاال مسیح با عشق
نگام میکنه .. بی عذاب وجدان .. بی گناه … ما هر دو بیشتر پیشه خودمون شرمنده
بودیم از این که فکر میکردیم عاشقه خواهر یا برادره خودمون شدیم .. اما االن می
… خوایم لذت ببریم
دو سه روزی از اون روز میگذره … مامان ماهی و بابا کمال رفتن تا مسیح رو از
بیمارستان بیارن … سرحال تر از همیشه شدم و بقیه بو بردن که این نهان ، نهانه
. . .قبل از اون روز رفتنش به بیمارستان نیست و یه جای کار می لنگه
… اما من طفره میرم .. همه دلشوره دارن از برخورد مسیح ، من می خندم
سودابه لبش رو می جوه و من با ناز گله سر قرمزم رو روی موهای بلندم فیکس میکنم
… صدای قابلمه و سر و صدا از حیاط میاد … با ذوق سمت آدمای توی سالن میگم :
… اهورا و کسری اومدن
خودم زودتر بیرون میرم … قابلمه ی بزرگ نذری رو روی گاز بزرگی که دیشب تورج
… و بابا کمال وصل کردن می ذارن
کسری غر میزنه : سگ برینه تو زندگیت مسیح که خواب و خوراک نذاشتی برامون
اخمو میگم : نگو اینطوری … ععع
کسری رو به تورج میگه : تو حرصت نمیگیره این نیم وجبی خیلی حواسش به
… شوهرش هست ؟
تورج سینی بزرگ لوبیا قرمزه پاک نشده رو از یسنا میگیره و میبره روی تخت کنار باغ
: میذاره .. همزمان میگه
. … چیکارش کنم ؟ به خودش زورم نمیرسه … واستا شوهرش بیاد
دستام رو بلند میکنم و فیگور میگیرم .. میگم : شوهرم بازو داره این هوا … حاله همه
… تون رو میگیره
ماهنوشه کنار عمه ینی مادره یاشار نشسته و سبزی های شسته رو آبکش میکنه
… میگه : خاله جان یه کم سر به زیر باشی بد نیستا
… عمه میگه : عمه قربونت بره سََرینم
… سروناز با خنده میگه : تو سحر رو جمع کن یاشار رو قورت داد
ماهنوش لبش رو می گزه و به جلوی در اشاره میکنه … جایی که ناپدریه عینه پدره
سحر ایستاده تا گوسفند رو جلوی پای مسیح سر ببره و میگه : میشنوه سرمون رو می
… ُُبُره
! سروناز با لبخند بهش نگاه میکنه و پرعشق میگه : بابام ، خیلی مرده
ناپدریش رو می گه… لبخند میزنم … پدر بودن احتیاجی به رابطه ی خونی نداره …
. … همین بین ساغر داخل حیاط میاد و رنگش پریده س
کسری جلو میره و اخمو میگه : چی شده ساغر ؟
… ساغر ـ خاک به سرم … گوسفند جلوی در چیکار میکنه ؟
! کسری ـ آهان … یاشار رو بستیم سرش رو بِِبُریم برا مسیح
صدای خنده ی همه بلند میشه … یاشار عصبی خم میشه و دمپاییه پاش رو درمیاره
… … پرت میکنه سمت کسری و میگه : خیلی دیوثی
کسری تیر وُُبُز تر از این حرفاس … خم میشه که در حیاط همین موقع باز میشه ..
… دمپایی صاف تو سر مسیح میخوره
… مسیح ـ اِی دهنت سرویس
مامان ماهی هاج و واج میمونه و میگه : خدا منو مرگ بده کسری … خدا منو بُُکشه
… کسری از دسته تو
… مسیح دستش رو روی سرش میذاره و میگم : کسری مرض داری ؟
.. تند سمت مسیح میرم
… کسری ـ به امام حسین دمپاییه یاشار کره بُُز بود
همین موقع بابای یاشار و بابا کمال هر دو داخل میان … کمال تشر میزنه و بابای
!یاشار با خنده میگه : منم بَُزَِم دیگه
… کسری رنگ به رنگ میشه و میگه : شرمنده تو رو خدا حاجی

 

به مسیح میرسم …مچ دستش رو میگیرم و از سرش فاصله میدم : مسیح …
…ببینمش خب .. دستت رو بردار
مسیح خمار نگام می کنه و تقریبا نگاه ۵۰ یا ۶۰ نفری به ما زومه که آروم لب میزنه :
در مالعام اگه ابراز عشق کنی
، بََده ؟
! رنگم سرخ میشه و تند یه قدم عقب میرم … از مسیح بر میاد … بچه م حیا نداره
کسی به روی مسیح نمیاره … اصال کسی چیزی نمیگه ، مسیح هنوزم پسره این
خانواده س … خودشم می دونهکه همه در جریانن و به روش نمیارن تا راحت باشه ،
.. تا راحت کنار بیاد و میاد
چشمای سرخ شده ی مامان ماهی نشون از گریه شه … اما انگاری گریه و اشک
ریختن دیگه تموم شده … صدای خنده سر تا سر باغ رو گرفته …سودابه گِِرد شده
و لبه ی استخر نشسته … مجتبی امر و نهی کردنش رو اطاعت میگه و می دونم
لحظه شماری میکنه جمع دو نفره شون بشه سه نفر ، یه کوچولوی قشنگی که من
خاله ش میشم … یسنا با هر بار برخورد با تورج رنگ به رنگ میشه و نمی دونم چرا
! تورج هی وسایله سنگین رو فقط از یسنا میگیره …. بازم میگم نادره بی لیاقت
کسری کنار ساغر نشسته … کاسه های آشه پر شده رو ساغر میخواد با کشک تزیین
کنه و کسری هی بازی در میاره … براش استیکره خنده درست میکنه ، اونم با کشک
: …. انصافا هم قشنگ در میاد … مسیح هی تشر میزنه
.کسریِِکِرم نریز
یاشار دور و بر سحرناز هی میره و میاد … هی چشم و ابرو میریزه … چند باری رو
خودم دیدم که نا پدریه سحرناز مچه این عشق بازیه زیر میزی رو گرفته ، اما می
خنده و می دونم که سحرناز باالخره قراره برای یاشار بشه ، خانومه خونه ش بشه !
اینو خنده های ماهنوش و شوخی کردنش با عمه جونم ینی مادره یاشار نشون میده و
… مهر تایید میزنه به افکاره من
سََوای اینا رنگ به رنگ شدن و سرخ شدنه آسو برام عجیبه … خصوصا این مالقه ی
بزرگ به دست گرفتنش و هم زدنه آش و احیانا نیت گرفتن … این چیزا رو مامان
ماهی یادش داده ، وگرنه آسو و این چیزا ؟ … اهورا کمکش میکنه ، مالقه بزرگ و
سنگینه و نمی دونم هر از گاهی چی زیر گوشش میگه که آسو ریز ریز میخنده …
مادر اهورا با لبخند نگاشون میکنه … خواهرای اهورا زیادی با آسو صمیمی شدن …
! لعنتی انگار دوستای جدید … یا خدا رو چه دیدی خواهر شوهرای خوب گیر اورده
*
… سحرناز ـ واااای چقدر پشه داره
… یاشار ـ ای تو اون روحت مسیح با این پیشنهادت
… مسیح خم میشه و بیخه گوشم میگه : نمیدونن خانومم خواسته ها
ریز می خندم و نگاش میکنم : خو تو حیاط دور هم بخوریم بیشتر کیف میده دیگه
لپم رو میکشه … این ایده ی توی حیاط شام خوردن وقتی دوره همیم از من بوده و
همه تقریبا راضی نیستن … اما وقتی مسیح بخواد مگه میشه روی حرفش حرف زد ؟
پر اشتها تر از قبل می خورم و شام که تموم میشه دخترا بلند میشن و به هم کمک
… میکنن … من از بغل دسته مسیح تکون نمیخورم
! کسری اخم آلو میگه : من خیلی غیرتی ام نهان
… منظورش رو نمی فهمم و میگم : خب
… تورج میخنده و میگه : میگم میخوای به بقیه کمک کنی ؟
لوس به حاج بابا که مشغول حرف زدن با شوهر عمه س نگاه میکنم و میگم : بابا
… پسراتو نگا کن
… حاج بابا سمته ما برمیگرده و کسری باز میگه : بچه پررو ، پاشو به بقیه کمک کن
موذی می خندم و ریز ، طوری که پسرا بشنون میگم : معشوقه های شما باید خوش
خدمتی کنن که خانواده ی شوهر قبولشون کنه … منکه شوهرم منو روی سَر میبره
… ( رو به مسیح ) مگه نه مسیح ؟ پسرا وا رفته نگاه میکنن و تورج حق به جانب
! میگه : اینا پاک با خته ن
… کسری ـ هیس بابا ، مامان جِِرِِمون میده
… اهورا ـ ای دهنت سرویس نهان
. … مسیح با خنده می گه : هُُش

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫6 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا