رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 6

3
(2)

بی میل با غذا بازی میکنم که ماهی از در دوستی وارد میشه و به مسیح میگه : امشب میای دیگه ، مگه نه ؟
مسیح مشغول خوردنه و میگه : نمیبینی لباس عوض کردم ؟ یعنی برنمیگردم شرکت و میام !
ماهی الهی فدات بشم مادر … عمه ت به خاطر تو به اهورا هم گفته !
مسیح حالا نمیشه این خاله خان باجی ها رو نکنین ؟ پا گشا دیگه چه صیغه ایه ؟!
بی تفاوت به سمت من برمیگرده : آب بده !
دستور میده بهم و من چقدر کم حرف و تسلیمم در برابر خواسته هاش … لیوان رو پر میکنم و سمتش میگیرم . میگیره
و تا قطره ی آخر سر میکشه !

انگاری مسیح همون اولین دیدارمون میخ خودش رو محکم کوبیده و زهره چشمی که باید رو ازم گرفته ! مسیح آدم
مراعات کردن نیست …
بعد از ناهار ماهی عزم رفتن میکنه و من تا جلوی در برای بدرقه ش میرم . کاش نمیرفت !
مسیح تو اتاق خودشه و من روی سرامیک های کف سالن نشستم و به کاناپه ی سه نفره ی رو به روش تکیه دادم .
تلویزیون نگاه میکنم و حوصله م سر رفته …
صدای در اتاق مسیح رو از پشت سرم می شنوم و محل نمیدم . بعد صدای پاهاش رو ، می فهمم که به آشپزخونه رفته.
نمی دونم داره چیکار میکنه اما چند لحظه بعد صداش رو میشنوم .
پاشو حاضر شو باید بریم ….
از پنجره ی قدی خونه به اسمونی نگاه میکنم که رو به غروب رفته .. زود گذشته و من تموم مدت خیره به مربع صفحه
ی تلوزیون دارم فکر میکنم که باید یه تلفن همراه بخرم و پیغام بذارم برای تورج !
اوی ، گوشِت با منه ؟
اخم میکنم و بهش نگاه میکنم . بی هوا میگم : اسمم نهانه !
پوزخندی میزنه و میگه: پاشو برو آماده شو …
حتی به حرفام محل نمیده … دلم میخواد از این خونه برم . بغض میکنم و به روی خودم نمیارم . از جا بلند میشم و به
اتاقش میرم . لب تاپش رو روی تخت باز گذاشته و دور تا دورش پر از برگه س … لباسایی که ظهر با اومدن ماهی تو
اتاقش پرت کرده بودم هنوزم وسطه اتاقه ، خم میشم و برش می دارم … همون لباسای سمانه س و من توی این سه
روز حتی دوش هم نگرفتم !

از اتاقش بیرون میام ، می بینمش که یه وری و دست به سینه به دیوار رو به رویی تکیه داده که با دیدنم تکیه ش رو از
دیوار میگیره و اخم میکنه : اینا چیه ؟
گفتی حاضر شم …
گفتم حاضر شی ، نگفتم که بازم این چرت و پرتا رو تنت کنی !
فقط همینا رو دارم !
جلو میاد و لباسای تو دستم رو چنگ میزنه و از کنارم میگذره … به اتاقش میره و همزمان میگه : بیا اینجا …
دو دل ، بالاخره دل به دریا میزنم و وارد اتاق میشم ، اما در اتاق رو نمیبندم ! مسیح هنوز هم ترسناکه ، هر چند توی
این دو سه روز خطایی ندیدم ازش و این خودش تا الان آروم منو نگه داشته …

من توی فکر خودمم و مسیح یکی از درای کمد رو باز میکنه ، همونیه که کسری اون روز نشونم داد و گفته بود ماهی و
سودابه برای ساره همه ی لباس ها رو خریدن !
ردیف لباس ها رو نشونم میده و میگه : از اینا استفاده کن …
به یه دری که گوشه ی اتاقه اشاره میکنه : دوش میگیری …
به میز آرایشی بزرگی که انواع و اقسام لوازم آرایشی هم روی میزش هست هم تو قفسه ی کنارش اشاره میکنه و میگه:
آرایش میکنی ، جلف نه … سنگین و قشنگ !
به کمد اشاره میکنه : یه لباس شیک میپوشی و میای بیرون تا بریم ! حله ؟!
باشه !
از در بیرون میره که منم بعد از کمی گشتن حوله رو پیدا میکنم و حموم میرم ، در حموم رو چند دور قفل میکنم . با
خیال راحت دوش میگیرم . با خودم میگم کاش از خدا یه چیز دیگه می خواستم !
حوله ی تنپوش رو تنم میکنم . کمی از خودم بلند تره … موهای نمدارم رو دسته میکنم و یه وری روی شونه م میندازم
که تا دو وجب بالای زانوم میرسه … ریز نقش بودن رو دوست ندارم ، اما هستم ! قفل حموم رو باز میکنم و بیرون میرم.
نگام به هیکل فوق درشت مسیح می افته با کت اسپرتش … مشغول اسپری زدن دور گردنشه که نگاهه اونم از تو آیینه
به من می افته و زل میزنه به من و حوله ی تنم … هول میشم و تب میکنم … اما مسیح نگاهش رو میگیره و خونسرد
کارش رو انجام میده . همزمان میگه : چرا ماتت برده ؟ دست بجنبون !

از اتاق بیرون نمیره … حتی خیره نمیشه … اصلا به روی خودش نمیاره و من قلبم به تپش می افته . مسیح اصلا منو
میبینه ؟!!؟!؟!
نمی فهمم چه مرگم شده ؟ از طرفی خوشحالم که به چشمش نیومدم و از طرفی بدم میاد از خود خواهیش و برای بار
هزارم پیش خودم میگم : مسیح تنها کسیه که من وظاهر تقریبا بی نقصم براش مهم نیست و دلگیر میشم ازش …
رو به روی کمد می ایستم و از ردیف مانتوها دست می برم و کت تقریبا بلند تا دو وجب بالای زانوم رو که سفید رنگه
در میارم .. شلوار لوله ای که تا 3 انگشت از مچ پام بالاتر می رسه و می دونم مچ پاهای سفید رنگم رو خوب نشون میده.
از عمد برام مهمه ظاهرم چطور باشه …. مسیح فقط داره مغرور بودن خودش رو نشون می ده … شال لَخت مشکی رنگی
رو برمی دارم و داخل کمد یک طبقه ی جدا می بینم که پر از انواع و اقسام کفشه و دست می ذارم روی کفش پاشنه ده
سانتی ساده ی مشکی و یه کیف دستی کوچیک مشکی !
همه رو روی تخت می ذارم و سمت مسیح بر می گردم . مشغوله خودشه … موهاش رو درست کرده و حس می کنم
فقط می خواد وقت کشی کنه … وقتی نگاه خیره ی من رو از آینه می بینه به سمتم برمی گرده : ها ؟ چیه ؟
می … می خوام لباس عوض کنم …

نگاهش که به کفشم می خوره پوزخند می زنه : توله ت نیفته یه وقت !
نمی دونم خجالت بکشم یا عصبانی بشم که بی تفاوت از در بیرون می ره … حس می کنم از مسیح حتی بیشتر از مازیار
متنفرم !
از عمد جلوی آیینه می شینم و از بیخ موهام رو اتو می کنم . لخت و شلاقی … آرایش می کنم ، غلیظ و می خوام صداش
رو در بیارم . همه ش یه بغض بزرگ بیخ حنجره م خونه کرده و می خوام بهش میدون ندم ، تو تمام عمرم کسی با من
اینطور برخورد نکرده و خیلی سختمه که با مسیح کنار بیام .
موهام رو باز و رها می ذارم که از پشت تا زانوم می رسه ، شالم رو سرم میکنم و تیپم زیادی بی نقص و شکیله برای
پاگشای نو عروس !
از در که بیرون می زنم میبینمش که روی مبل نشسته و سرش توی گوشیه . با شنیدن صدای پاشنه ی کفشام سرش
رو بلند میکنه که با دیدنم ابرویی بالا می ندازه !

گوشیش رو توی جیبش میذاره و هر دو دستش رو هم همینطور . آروم جلو میاد و یه قدمیه من می ایسته . با این پاشنه
های بلند تقریبا 10 یا 15 سانتی بازم از من بلند تره و من سرم رو بلند می کنم تا بهتر ببینمش که خیره به صورتم میگه:
گفتم ملایم و شیک ، نگفتم ؟
ته دلم لبخند می زنم . صداش رو درآورده بودم . بی تفاوت نگاش می کنم که لبخند کجی می زنه و میگه : میمون
هرچی زشت تر ، اداش بیشتر !
خشکم میزنه که با چهره ی پیروزی از خونه بیرون میره . عصبی قدم برمی دارم و از خونه بیرون میرم . کنار در ایستاده
تا من بیرون برم و در رو قفل کنه . کنارش که می رسم . اون بی توجه کلید رو داخل قفل می ذاره و درو قفل می کنه
و من میگم : به من میگی زشت ؟
لبخند کمرنگ روی لب هاش قشنگ مشخصه و این منو حرصی می کنه . آستین کتش رو از بازو می گیرم و می خوام
به سمت من برگرده ، تا خودش نخواد نمیشه و به نظرم مسیح به غول آخر مرحله ی بازی های سِگا شبیهه و در نهایت
با قفل کردن در ، صاف می ایسته و به سمت من برمیگرده .
لبخند روی لبش بهم دهن کجی می کنه و مسیح خونسرد تر از قبل توی صورتم خم میشه و همزمان یکی از دستاش
رو دور کمرم میگیره و من خشکم می زنه ، صورتش رو یه وجبی صورتم میاره و میگه : مگه این کارو نکردی تا به چشم
من بیای ؟
قلبم توی دهنم میزنه و طبق معمول حس می کنم الان لرز می کنم از ترس و تب میکنم از دلهره … رنگ پریده ، تند
و هول می خوام عقب برم … از حلقه ی دستش عقب تر میرم که چون تسلطی روی راه رفتنم ندارم پاشنه ی کفشم کج

میشه و می خوام بیفتم که دست دیگه ش رو این بار دورم حلقه میکنه و انگار براش تفریح میاد که به جای عصبانیت ،
لبخند داره و میگه : به پا انگشت پات نره تو چشمت نیم وجبی !
با پرخاش صاف می ایستم و ازش فاصله میگیرم : ولم کن …
کاش می دونست این لبخند روی لبش خیلی روی اعصابمه … بیخیال سمت آسانسور میره ، دکمه ی آسانسور روی میزنه
و هر دو سوار میشیم . دور ترین نقطه از مسیح می ایستم و تقریبا گریه م گرفته … من این کار رو نکردم که به چشم
این مردکه از خود راضی بیام .

در آسانسور باز میشه و هر دو بیرون میایم . سمت ماشین میریم . با ریموت قفل رو باز میکنه که در جلو رو باز میکنم و
میشینم . می خوام زودتر برسیم تا از مسیح دور باشم .
راه می افتیم . انگار مسیح هم مثل من میل چندانی به حرف زدن نداره و من از این حسش استقبال میکنم بعد از تقریبا
نیم ساعت جلوی یه در بزرگ آهنی نگه می داره و بوق میزنه . کسی در رو باز میکنه و مسیح باز استارت میزنه برای
داخل رفتن و همزمان میگه : کسی نمی دونه که تو بارداری … به جز خانواده ی خودم و پسرا … ترجیح می دم اصلا
حرف نزنی تا اینکه سوتی بدی ، حالیته ؟
جواب نمیدم که صدا بلند میکنه : باز کری گرفتی ؟
سمتش برمیگردم و میگم : خوشم نمیاد باهات حرف بزنم … غیر قابل فهمه ؟
چنان روی ترمز میزنه که نیم تنه م جلو میره ، دست راستش رو از روی فرمون بلند میکنه و پشتش رو سمتم نشون
میده: با پشت دست میزنم دهنت خون بالا بیاریا …
به در تکیه میدم و دروغ چرا ؟ ترسیدم ازش … اخم های درهمش درهم تر میشه و میگه : من سگ بشم به قرآن بد
میشه ها … خیلی بد میشه به مقدساتت !
صدای به پنجره کوبیدن از پشت سرم میاد و از جا می پرم . با دیدن اهورای اخمویی که خم شده و به پنجره زده تند در
ماشین رو باز میکنم و پیاده میشم . بی اراده به آرنجش چنگ میزنم و با ترس به مسیح نگاه میکنم . مسیح مثل برق
گرفته ها ، تند تر از من پیاده میشه و میگه : الان یعنی پناه گرفتی الاغ ؟!
تو یه وحشی ای …
به آنی کبود میشه و ماشین رو دور میزنه . جیغ میکشم و اهورا تندی جلوی من می ایسته . با دستام به پیراهنش از کمر
چنگ میزنم که مبادا جا خالی بده و من بیچاره بشم !
اهورا مسیح سر جدِت کوتاه بیا ، اون تو پر آدمه … حیثیته ما رو نبر تا بفهمن چه گهی خوردیم …
نعره میزنه : به درک …

از جا می پرم و با خودم می گم ، غلط کردم .
مسیح بیا کنار اهورا تا زنده و مرده ی تو رو هم یکی نکردم !
اهورا کلافه میشه که صدای فرشته ی نجاتم میاد : مسیح مامان جان …

سمت صدا برمیگردیم و با دیدن ماهی که روی اولین پله ی منتهی به ورودی ساختمون ایستاده ، دو تا پا دارم دوتای
دیگه قرض میکنم و سمتش می دوم . صدای پای مسیح رو هم میشنوم که دنبالم میاد . ماهرخ هاج و واج مونده که
سریع پشت سرش پناه میگیرم . موش گربه بازی شده انگار …
مسیح با چشمای سرخ شده از عصبانیتش نگام میکنه و میدونم که خیلی داره مراعات ماهرخ رو میکنه ..
ماهی چه خبره ؟ چی شده ؟ خدامرگم بده …
مسیح تو دخالت نکن بیا اینور …
ماهی مسیح من آبرو دارم … ارواح خاک مامانم قسمت میدم یه امشب کوتاه بیا …
همین بین یاشار بیرون میاد و با خنده میگه : به به شا دوماد !
با دیدن اوضاعمون خشکش میزنه و رو به مسیح میگه : باز چیکارش کردی تو ؟
مسیح کلافه دستش رو لای موهاش میکشه که این بار خانومی که قبلا فهمیده بودم مادر یاشاره و عمه ی مسیح از
ساختمون درمیاد . ماهی خیلی نامحسوس منو از پشت سرش ، کنارش میاره و می خواد وانمود کنه که خبری از جنگ و
دعوا نیست .
عمه وا ، چرا دم در ایستادین ؟
یاشار با خنده ی بی معنی میگه : برادر زاده ت رونما میخواد ، ناکِس ده مین طاقت نداره نَ .. ینی ساره دور باشه ازش…
عمه الهی دورش بگردم ، جون بخواد مسیحم …
مسیح سلام .
عمه سلام فدات بشم ، چرا نمیاین داخل ؟ بفرمایید … ) رو به من ( دختر خوشگلم خیلی خوش اومدی …
نفس راحتی میکشم که از نگاه مسیح و اهورا دور نمی مونه . اهورا لبخند میزنه و مسیح هنوزم از عصبانیت سرخه … اول
نفر من از جمع فاصله میگیرم ، از کنار یاشار می گذرم و داخل میرم . کفش هام رو درمیارم و صندل های رو فرشی سفید
رنگی رو پا میکنم و با عجله از خم راهرو میگذرم .

چشمم به کمال می افته که کنار یه آقایی تقریبا همسن خودش نشسته ، نا خودآگاه ازش خجالت میکشم و شالم رو
جلوتر میارم . سودابه و دو تا دختر جوون تر با سه تا آقای تقریبا همسن مسیح ، دور هم نشستن و با دیدن من از جا بلند
میشن . هول میکنم و میگم : س … سلام …
همه خوشرو جواب میدن که صدای مسیح رو دقیقا از کنارم میشنوم : سلام !

بهش نگاه میکنم . که نیم نگاهی بهم می ندازه و زیر لب میگه : جفت شیش آوردی این بار !
نفس راحتی میکشم که از کنارم میگذره و به همه دست میده که یاشار کنارم میرسه : عه ، تو که آب رفتی جوجه !
اشاره ش به کفش های پاشنه بلندیه که پام بود و الان پام نیست . از لحن بامزه ش به خنده می افتم که صدای کسری
به گوشم می خوره : ای تو روحت یاشار ، باقالی خورده بودی ؟ بو گند می داد !
به سمتش برمیگردم ، دستاش رو با دستمال خشک میکنه و معلومه از دستشویی اومده . کمال اعتراض آمیز گفت : ععع،
کسری !
کسری اما نگاش به من افتاد و لبخند مهربونی زد ، بلند گفت : سلام خوشگل خانوم ، کی اومدین ؟!
مسیح علیک سلام ، منم اومدم …
کسری تو مهم نیستی !
ماهی ععع کسری !
آقا رضا که فهمیده بودم بابای یاشاره با خنده گفت : تو و کمال چتونه هی میگین ععع کسری ؟ بذارین بچه حرفش رو
بزنه …
یاشار این شازده واسه بچه بودن یه خورده زیادی نره خره ها بابا !
مجتی ) شوهر سودابه ( آی گل گفتی ، آی گل گفتی …
با خنده جلو میرم و یه قدم مونده به کسری می ایستم : سلام .
خیلی راحت دستش رو دور گردنم میندازه و بیخ گوشم آروم میگه : آقا غوله که شاخت نزد !؟
اووووم … چه جورم !
اخم میکنم و جدی میشه : دست روت بلند کرد ؟
نه ، مامان ماهی به موقع رسید !
حس میکنم نگرانیش رفع میشه و با لبخند میگه : تو که مامانمم طاق زدی جوجه

جوجه گفتنش زیر زبونم مزه میکنه و خوشم میاد . روی یه کاناپه ی دو نفره میشینیم که مبل های کناریمون اهورا و
یاشاره … رو به رویی هم مسیح ، که با اخم بر و بر منو نگاه میکنه !
خانوما چند دقیقه ای هست که به آشپزخونه رفتن و یکی از مردایی که شوهر خواهر یاشار به حساب میاد ریز ریز نگام
میکنه و من معذبم !
پشیمون میشم از اینکه این همه به خودم رسیدم تا فقط حرص مسیح در بیاد و از قضا توجه همه جلب میشه به جز
مسیح! کسری با آرنج به پهلوم میزنه که نگاش میکنم : چیه ؟ تو لکی چرا ؟
با زبونم لبم رو تر می کنم و می مونم که چطوری ازش خواهش کنم . خودش می فهمه و میگه : چی شده ؟
امم … میگم … ینی چطوری بگم ؟!
همینطوری که داری میگی !
لبخند میزنم و میگم : می .. میشه از .. از تلفنت استفاده کنم ؟!
در جا از جاش بلند میشه و تلفنش رو از توی جیبش بیرون میاره و باز سر جاش میشینه ! گوشی رو سمتم میگیره : این
دیگه لکنت داره ؟!
مجتبی با تعجب میگه : عجیبه تو عصر تکنولوژی گوشی نداشته باشی !
همون مردی که نگاهش آزارم میده میگه : اونم با همچین شوهره مایه داری …
مسیح اخم آلوده و یاشار میگه : حتما خودشون به تفاهم رسیدن نادر …
می فهمم اسمش نادره و میگم : فقط یه چیزی رو از کسری می خواستم …
صدای سودابه از آشپزخونه میاد : ساره … ساره جون …
کسری مهربون نگام میکنه و میگه : می خوای گوشی رو با خودت ببر …
شیطنتم گل میکنه و خم میشم ، بیخ گوشش میگم : تا دوست دخترات که زنگ زدن جفتمون بیچاره بشیم ؟!
میخنده و اونم بیخ گوشم میگه : نه خره ، تو مثلا خواهرمی … نبری ، بپرونیشون …
میخندم و گوشی رو روی پاش میذارم : میرم ، میام میگیرم ازت …
حواس همه به ما دو تاس و نگاه مسیح بیشتر روی ما تیزه ! از جا بلند میشم و به آشپزخونه میرم . همه شون دور میز
نشستن . چای می خورن و دو تا خواهرای یاشار دارن سالاد درست میکنن . سودابه غذای توی قابلمه رو هم میزنه و
ماهی با خواهر شوهرش گرم گفت و گواِ.

ماهی صندلی کنارش رو نشونم میده و میگه : بشین مامان جان … !
دلم برای این مامان جان گفتنش میره و با لبخند روی صندلی که نشون میده میشینم . یکی از خواهرای یاشار به سمتم
برمیگرده و میگه : من یلدام ، خواهر بزرگ تر یاشار و یسنا …
خواهرشم به روم لبخند میزنه و من با لبخند جواب میدم : خیلی خوشحالم از آشناییتون …
عمه توام مثل دختر خودم ، معذب نباش اصلا !
یلدا خب داری معذبش میکنی بیچاره رو …
میخندم و میگم : من که راحتم …
ماهی کیف میکنه و میگه : عروسم یه دونه س !
سودابه کسری زن بگیره چی ؟ حسودیش میشه خب …
ماهی نه دیگه ، اونم یکی مثل ساره رو انتخاب میکنم براش …
داره بزرگ جلوه م میده .. می خواد باور کنم که دختر خوبی ام .. باور کنم که غریبه نیستم و غریبگی نکنم . از خودم بدم
میاد برای دروغای ریز و درشتی که گفتم . صدای یلدا توجهم رو جلب میکنه : یسنا من بلد نیستم گفتم …
عمه باز چی شده ؟
یسنا می خواد خیار رو همینطوری خورد کنه میگم بهش گل درست کن …
سودابه مهمونه خودش جلوتونه ها ، حالا نمی خواد رو کنین چهره ی واقعیتون رو …
می خندم و میگم : خب بدین من درست کنم …
عمه خدا مرگم بده ، آبرومو بردین …
سودابه همین الان گفتی دخترته ….
همه می خندن و عمه سرخ و سفید میشه : وا سودابه !
یخم باز شده و می گم : خب راست میگه …
یلدا حالا توام بلدی یا مثل منی ؟
شونه بالا می ندازم و میگم : یا خوب درمیاد یا بد دیگه … بد شد خودم می خورمش !

یسنا ظرف پر از خیار رو سمتم هل میده و میگه : معامله ی خوبیه !
عمه خیالت راحت ، بد بشه می دم همین ور پریده بخوره …
خنده م میگیره . ظرف رو جلوی خودم میکشم و من یادم نمیاد تقریبا چند وقته که کار دیزاین ظرف های غذایی که
برای اجلاس تورج بود رو انجام میدم !
شال از سرم روی گردنم افتاده و من عاشق دیزاین سفره م … با لذت کارم رو انجام میدم . بقیه مشغول چیدن میز میشن
و من هنوز سرجام نشستم .
سودابه یه لیوان آب بده !
با صدای مسیح سر بلند میکنم که میبینم داره منو نگاه میکنه و اخم می کنم . نگاهم رو بر می گردونم . سودابه لیوان
پر شده از آب رو به مسیح میده … یسنا میگه : مسیح خانومت خیلی کد بانوعه …
بی اراده نگاه خجالت زده م سمت ماهی برمیگرده که با دیدن نگاهم به خنده می افته ، می دونه که هنوز بابت اون برنج
شفته شده معذبم و صدای مسیح رو می شنوم : کاش همه چیزش همینطوری خوب بود !
وا میرم . نگاش میکنم . همه می خوان به روی خودشون نیارن و ماهی با اخم به مسیح نگاه میکنه . مسیح پوزخند میزنه
و از در بیرون میره . همین موقع اهورا میاد تو و میگه : عمو صداش در اومدا ، میگه شام چی شد ؟
همین بین نگاهش به من می افته و میگه : اینجا رو ، خب تو این همه بهش میرسی که آدم دلش نمیاد بخوره .
اهورا مهربونه ، مثل کسری ، مثل یاشار … زهری که مسیح داده رو جاش عسل می ذاره و با لبخند میگم : راس میگی؟
اهورا والا ، بیسته بیسته !
یلدا میگیم وقت عروسیه تو ، ساره میز رو بچینه !
اهورا کمی مکث میکنه و میگه : والا ما دست رو هرکی گذاشتیم گندش در اومد .
ماهی تو جون بخواه ، خودم برات آستین بالا میزنم .
اهورا منو نگاه میکنه و میگه : سر ساره شلوغ میشه …
منظورش رو نمی فهمم . یلدا با خنده میگه : الان ساره میگه عجب غلطی کردما !
خونگرمن و مهربون ! برعکسه مسیح گوشت تلخ و زبون نفهم ! همه با کمک همدیگه میز رو چیدیم و از ترس اینکه
منو بیخه خِره مسیح جا ندن ، میرم و روی صندلی کنار کسری جا میگیرم . مسیح بی اهمیت به من کنار دست حاج
کمال میشینه و کسی به روم نمیاره که مثلا باید کنار شوهرم بشینم . کسری با صدای آرومی میگه : می خوای بزنگی
به یارو که اون روز دیدیم ؟

نگاش میکنم و سرم و تکون میدم که میگه : وجدانا چی داره که دوسش داری ؟!
لبخند میزنم و میگم : دوست داشتن که دست خود آدم نیست !
حالا واقعا می خوای زنگ بزنی ؟
راهه دیگه ای به ذهنم نمیاد که ازش خبر بگیرم !
از تکنولوژی عقبیا ….
گنگ نگاش میکنم که میگه : یه کاری کن ، شماره ش رو ذخیره کن ، تو اینستاگرام پیجش رو چک کن ، چه می دونم؟
تو تلگرام عکسش رو چک کن … شاید پیامی ، حرفی ، حدیثی … چیزی گذاشته برات !
ذوق میکنم : راست میگی ؟
وقته شامه ها !
با صدای مسیح که اخطار گونه س هر دو نگاهش میکنیم و همه به منو کسری نگاه میکنن . مسیح لعنتی انگاری به
شدت مصممه تا خوردم کنه ! چیزی نمیگم و کسری میگه : خب بخور ، کی گفته ناهاره ؟! معلومه شامه !
مسیح پوفی میکشه و آقارضا میگه : تازه با برادر شوهرش گرم گرفته ، اگه گذاشتیش !
حس میکنم کنایه میزنه ! کسری بیخیال مشغول خوردن میشه و من میگم اگه تورج برام پیغام گذاشته باشه چی ؟ مشتاق
تر میشم تا چکش کنم . اینکه بفهمم تا کی باید خونه نشین خونه ی مسیح باشم و تحملش کنم ؟ یا اینکه مامان چی
میگه و بابام کجاس ؟ هزار تا سوال تو ذهنمه و کسی به پهلوم میزنه ، نگاه میکنم . کسری زیر لبی می گه : بخور خب!
بی میل غذا می خورم . سر جمع شاید چند تا قاشقم نشه . میز رو که جمع میکنیم . توی آشپزخونه روی صندلی میشینم
و با پارچه ظرف های خیس رو خشک میکنم . ترجیح میدم تو جمع آقایون نباشم و همین موقع کسری به آشپزخونه میاد
و کنارم میشینه ، من حتی معذب هم نمیشم و کسری انگاری خدادادی راحته !
گوشیش رو دستش میگیره و میگه : خب شماره ش رو بگو …

شماره ی تورج رو میگم ، ذخیره میکنه و هر دو توی گوشی خم میشیم . فاصله مون به صفر رسیده . میره و از تلگرام
برام عکسش رو میاره ، عکس اول متنه که به ترکی نوشته ) نور چشم برنگرد … وقتش که شد از تاریکی بیرون میام ! (
بغض میکنم و به صفحه خیره م که کسری نگام میکنه ، با صدای آرومی میگه : چی شد جوجه ؟ چی نوشته اینجا ؟!
فحش داده ؟!
بین بغض و اشکایی که تو چشممه لبخند میزنم و میگم : گفته نور چشم برنگرد ، وقتش که شد از تاریکی بیرون میام !

اوهوع ، رمزی حرف زده .. حالا بچه پرروی از خود راضی ، نور چشم ینی تویی ؟
اسمم نور چشم بود براش …
عمیق نگام میکنه و میگه : بغض نکن !
به چشماش خیره میشم و میگم : دلت می سوزه برام ؟
دهن باز میکنه حرف بزنه که مسیح به آشپزخونه میاد و با دیدن من و فاصله ی به صفر رسیدم با کسری یه جمله میگه:
پاشو …
سودابه که مشغول ظرف شستنه و یلدا و یسنا داخل رفتن تا میوه بذارن . خداروشکر به جز ما چهار نفر کسی توی
آشپزخونه نیست . تعجب میکنم که می غره : گفتم پاشو …
کسری پوفی میکشه و من از جا بلند میشم . سودابه آب رو میبنده و کنار مسیح می ایسته : چی شده داداش ؟
مسیح محل نمیده و فقط نگاهش به منه : همین الان میریم !
میمونم چی بگم ؟! یا اصلا برام سواله که چه خبره ؟ تند جلو میاد و بازوم رو میگیره ، چند قدمی سمت در هلم میده و
میگه : یالا !
سودابه رو گونه ش میزنه : خدا مرگم بده ..
کسری از جا بلند میشه : چته باز ؟!
به هیچکدوم محل نمیده و خیره به من و ترسی که بی شک توی نگاهمه میگه : یا مثل بچه ی آدم همین الان میریم،
یا با کتک می برمت …
میدونم این کارو میکنه ، همین چند روز کافیه تا بشناسمش ، ترس برم می داره ! من برای خودم غرور داشتم .

دوست ندارم حداقل جلوی خانواده ی عمه ش با من اونطور برخورد کنه و بغض کرده از در آشپزخونه بیرون میرم .
همزمان می شنوم سودابه میگه : مسیح چطور دلت میاد ؟ خانومت حامله س ، این چه برخوردیه آخه ؟
کسری آقا پاچه گیر خوبیه !
نمیشنوم دیگه چی میگن و رو به جمع میگم : ببخشید ما باید بریم .
ادب حکم میکنه که اطلاع بدم . اما مسیح کنارم می مونه و در جواب بقیه فقط می گه : کار پیش اومده .
حس میکنم ماهی میدونه که اوضاع نرمال نیست ، عمه ش گلایه میکنه : شما که میوه نخوردین ، زوده حالا …
یاشارم فهمیده و می گه : مادر من حتما کار پیش اومده براشون دیگه !

اهورا کلافه س … یاشار نگرانه و کسری اخمواِ … این پسرا هیچ وجه اشتراکی با مسیح ندارن … در مقابل تعارف همه و
نگاه خیره ی نادر از درخونه بیرون میزنیم . مسیح عصبانیت از توی کاراش پیداس و من نمی خوام با مسیح برم .
وقتی مکثم رو کنار ماشین میبینه خودش در شاگرد رو باز میکنه . بقیه که تا توی باغ برای بدرقه مون اومدن و یسنا
میگه : وااای ، چه جنتلمن !
یسنا نمی دونه چه خبره و من روی صندلی میشینم . مسیح ماشین رو دور میزنه و راه می افته ، نگهبان خیلی وقته در
خونه رو باز کرده . از در که می گذریم پاش رو روی پدال گاز فشار میده . تند نفس میکشه و میگم : م .. من کاری
کردم ؟
نعره میزنه : خفه شو … فقط خفه شوووو …
چهار ستون ماشین با چهار ستون بدنم میلرزه که پاش رو محکم روی ترمز میزنه . می خوام تو شیشه برم که خودش
بازوم رو میگیره و مانع به جلو پرت شدنم میشه . فشار پنجه هاش دور بازوم زیاده و میگه : مکان کم آوردی بساط
هرزگیت رو خونه یاشار اینا پهن میکنی ؟
وا میرم و اشکم روی گونه م سُر می خوره …
چ .. چی میگی ؟
باز داد میزنه : چی میگم ؟ من چی میگم یا توی هرجایی که تو بغله داداشه من لم میدی ؟

هق هقم بلند میشه و میگم : من هرجایی نیستم !
آره تو نیستی ، ننه ی منه تو بغله کسری لم میده و پشت اهوارا پناه میگیره … دم به دقه نیشه بازش رو به نادر نشون
میده !
بازوم رو میکشم و میگم : ولم کن …
بازوم رو ول میکنه که درماشین رو باز میکنم و پیاده میشم . صدای هق هقم بلنده و مسیح انسان نیست ! صداش رو
میشنوم که تو ماشین داد میزنه : سوار شو … هوی ، میگم سوار شو …
اندازه ی سه چهار متری جلو تر از ماشینشم که داد میزنه : به درک ….
صدای استارت ماشینش رو میشنوم و واقعا برام مهم نیست که بذاره و بره … مسیح حتی منو آدم حساب نمیکنه . تو
همین فکرام که ماشینش از کنارم می گذره … سرعتش زیاد نیست … می خواد خودم به پاش بیفتم که صبر کنه . اما
من تره هم خورد نمیکنم . گند و بدبختی تو زندگیم زیاد بوده و ترجیح میدم شب تا صبح تو خیابون باشم تا خونه ی
مسیح … حتی این خیابونی که پرنده پر نمیزنه !
صدای بوق ماشینی رو میشنوم که پا به پام از کنارم راه افتاده . صدای پسرک رو میشنوم … نه ، چند تا پسرن …

اوووو تیپشو …
خانوم اجازه هست بخوریمت ؟
نگاه نمیکنم و مثل سگ پشیمونم از پیاده شدن از ماشین مسیح ، موتور ماشین خاموش میشه و بعدش صدای باز و بسته
شدن در ماشین رو میشنوم . نگام به ماشین مسیح می افته که دسته کم 10 یا 15 متری جلوتر پارک شده و می دونم
که میبینه … می دونم که خوشحاله و می دونم که اگه سرم رو هم ببرن نمیاد …
دو تاشون جلوم رو میگیرن . هیکل درشت و میزونی دارن … مثل بید می لرزم . پا تند می کنم که عقب فرار کنم که
یکیشون از من فرزتره و منو دور میزنه و جلوم می ایسته ، حالا من بینشونم …
بیخیال ، این کاره نبودی که این ساعت اینجا نبودی …
اووو ، ممد شاسیش رو نگا !
آب میشم از خجالت … اون یکی میگه : لباش کشته میده مرگه داداش …
لبم رو گاز میگیرم . محکم ، باز لرز افتاده به تن و بدنم …

من خاطره ی خوشی از این نگاه های کثیف و حرف های کثیف تر ندارم . خیس عرق میشم و لرزش تنم به همم
میریزه…
همین موقع صدای دنده عقب ماشین میاد و من نگام به ماشین مسیح می افته ، به جز من دو پسر هم به اون نگاه
میکنن… با آخرین سرعت ممکن عقب میاد و راننده ی ماشین پسرا از ترس خودش رو بیرون پرت میکنه …
سپر عقب ماشینش محکم به سپر جلوی ماشین پسرا برخورد میکنه و صدای بدی میده ، ماشینی که راننده ش از ترس
خودش رو بیرون انداخته نزدیک یک متر عقب میره از شدت ضربه ای که مسیح زده …
دستام رو روی گوشام می ذارم . راننده روی آسفالت مونده و خشکش زده … مسیح پیاده میشه و بی حرف ، سرخ شده از
عصبانیت ماشینا رو دور می زنه … یکی از پسرا سینه سپر میکنه و میگه : چه مرگ ..
جمله ش تموم نشده که مسیح رسیده و نرسیده به اون مردک مشت محکمی به چونه ش میزنه و چون خیلی بی هواس
پسر روی زمین می افته ..
من زبونم قفل کرده ، بی حال روی آسفالت وا میرم . باور نمیکنم که مسیح نمی ذاره اونا منو ببرن . پسر دیگه گوشیش
رو در میاره و با تهدید میگه : حالیت میکنم مادر)( واستا پلیس بیاد ..
مسیح عصبی تر سمتش میره و یه پاش رو بلند میکنه که تا سر پسرک میاد و محکم به سرش ضربه میزنه و کم از 360
درجه بازش نکرده … پسر روی زمین میفته و مسیح صاف بالای سرش می ایسته : بزنگ بیان تا بفهمم توی بی پدر رو
میبرن که میخواستی زنه منو ببری ، یا منی که حال تو رو گرفتم !

مسیح ورزشکاره … از هیکل و اون ماهیچه های پیچ پیچیش مشخصه … پسرک که میشنوه من زنه این لندهور زیاد از
حد گنده و ورزشکارم رنگ میبازه و اون دو تا هم ساکت می مونن که مسیح با اخم و چشمای سرخ شده به سمت من
میاد . هنوز حالم سر جاش نیومده . قصد داره بهم بتوپه … خم میشه و بازوم رو میگیره … اما دستش شل میشه و جلوم
روی پاهاش میشینه …
لرز داری چرا ؟!
تموم توانم رو کار میگیرم و میگم : ب .. بریم…
هنوز تب دارم … هنوز می لرزم …هنوز حتی نمی تونم درست حرف بزنم . مسیح از جا بلندم میکنه و منو روی کولش
میندازه … نه ملایمت بلده ، نه سازش … حس میکنم همین که همون جا لهم نکرده ودست روم بلند نکرده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا