رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 42

3.7
(7)

 

اگه راه بده خورد میکنم گردن موسوی رو … منشی شرکته! نمی فهمه اعتیادم از اون وخیماس که درمونش وصل یاره !
لبخندم عمق میگیره و صدای سودابه رو میشنوم : مسیح تو رو خدا منم ببین … حال داشتی یه سلامم بکن …
مسیح می خنده میگه : چطوری توله؟ باز چتر شدی اینجا ؟
سودابه با ناز میگه : چتر شدییییم ….
با لبخند به مسیح نگاه میکنم و میگم : دایی شدنت مبارک !
ابروهاش جفتی بالا می پره و میگه : اوووووو … مادر شدی جوجه ؟
سودابه بغل مسیح می پره و با شنیدن صدای مامان ماهی ته دل منم خالی میشه …
آره … عین ساره ی تو، سودابه هم بارداره ….
مسیح سودابه رو ول میکنه و سمت مامان ماهی می ره. بغلش میگیره و میگه: حواست هست پیر شدی دیگه مامان
بزرگ ؟
ماهی با نگاه غمگینی نگاش میکنه و میگه : اونقدری پیر شدم که سرم کلاه میره … انگاری زیادی شبیه احمقا شدم !
سودابه و مسیح بهش نگاه میکنن و ماهی با حال گرفته ای میگه : من اینطوری بزرگ کردم تو رو ؟
مسیح اخم میکنه : چی شده ماهی ؟
ماهی چیزی نمیگه و سمت آشپزخونه میره. سودابه این همه بی ذوق بودن مادرش براش عجیبه و دنبالش راه می افته…
مسیح سمت من برمیگرده که با بغض نگاش میکنم … انگاری دو هزاریش می افته که میگه :
گندش در اومد ؟
سرمو تکون میدم … کلافه دستی لا به لای موهاش می کِشه که آروم میگم : گفته بودم بهت میترسم از امروز !
اخم میکنه و نگام میکنه : منم گفته بودم بهت که هرچی بشه پات هستم … خلاف شرعم نکردم … الان توی قزمیت
زنمی …
پشت بند جمله ش با لبخند نگام میکنه و میگم : منه قزمیت روم نمیشه نگاه کنم تو چشمشون …
جلو میاد. خم میشه و بوسه ی نرمی روی لبم می زنه و میگه : تا منو داری، غم نداری …
سمت آشپزخونه میره و منم پر استرس روی مبل می شینم . صداشون رو می شنوم … اول از همه سودابه ای که با صدای
بلند میگه : خاااااک به سرم … حامله نیست ؟…

مسیح ـ شلوغش نکن سودابه …
سودابه ـ شلوغ هستا ….
مسیح ـ توضیح میدم ماهی … توضیح که بدم می فهمی حق داشتم …
ماهی هم صداش رو باال می بره: حق داشتی؟ حق داشتی که منو بابات رو بازی بدی؟ … می فهمی صبح تا شب با کاموا
سر کردن و لباس بافتن واسه ی بچه ای که اصال وجود نداره چه حسی به آدم می ده؟ …
کمی به سکوت می گذره و بعد با صدای بغض کرده میگه: حس حماقت ! … حس خریت …. زنت گفت نگی ؟ زنت گولت
زد ؟
مسیح ـ داری چی می گی مادرمن ؟ …
ماهی ـ میگم اون زن توی خونه ی من دیگه جایی نداره …
صدای مسیح بلند تر میشه : چی چی رو جا نداره ؟ … اون زن اون زن میکنی که چی مادر من ؟ اون زن ، زنمه … زنمم
می مونه …
ماهی ـ اون یه کالهبرداره که تا چند روز خون منو کمال رو تو شیشه کرد بابت حامله بودنش که تو بری بگیریش … که
خودش رو به ریش تو ببینده …
مسیح ـ ریش چی ؟ کشک چی ؟ بابا قضیه اصال اونی نیست که تو فکر میکنی …
ماهی اجازه نمیده مسیح ادامه بده و میگه :
ـ من نمی خوام حتی یه لحظه اون دختر توی خونه ی من بمونه ….
مسیح صدا بلند میکنه : اینجا خونه ی خودشه …. ینی چی نمونه ؟ … زنمه … زنم …
بینیم رو باال می کشم و اشکام رو با پشت دست پاک میکنم … سمت مانتوی روی زمین افتاده م میرم و در سالن باز
میشه … اول حاج کمال و بعدش کسری میان داخل …
کمال ـ سالم بابا جان ، چی شده ؟
کسری ـ ععع نهان

لبخند زورکی می زنم و میگم : هی .. هیچی …
می خوام برم … من از کمال خجالت میکشم … سمت در میرم که خود حاج کمال بازوم رو نگه می داره: کجا می ری
دختر ؟ … اونم با این حال و اوضاع …
صدای بلند مسیح بین گفته هامون میاد: داری میگی دور منم خط می کِشی دیگه ..
سودابه مسیح ، مامان، بس کنین تو روخدا ….
مسیح بیرون میاد و با دیدن پدرش صبر نمیکنه : سلام حاجی …
دست منو میگیره و سمت در می کِشه که بازوی دیگه م دست حاج کماله و مانع میشه : چه خبره باز ؟
کسری چی شده مامان ؟
ماهی میاد بیرون و اشکاش رو پاک میکنه : چی می خواستی بشه ؟ پسرت از ما هالوتر گیر نیاورده …
مسیح پسرت به گور نداشته ش خندیده ….
کمال یکی واضح حرف بزنه ببینم چی شده ؟
تند میگم : ما .. ما بریم بهتره …
ماهی آره ، برین … خوشحالم حداقل خجالت میکشی که کمال بفهمه …
کمال خانوم …
ماهی میره و روی یکی از مبلای سالن میشینه و مسیح میگه : پدر من … زن من حامله نیست … زن من حامله نیست…
ایها الناس زن من حامله نیست … بسه یا بگم ؟
کمال هاج و واج میمونه و کسری میگه : ععع مسیح ، می خوای یه دور چک آپ هم بریم ؟
مسیح خفه شو کسری که هرچی دق دلی مونده سردلم، سرت خالی می کنم الان …
کمال چه خبره؟ ینی چی حامله نیست؟ …
دستش از بازوم سُر می خوره و من ناخود آگاه بیشتر سمت مسیح می رم برای پناه گرفتن … خودش می فهمه و دستم
رو محکم تر توی دستش می گیره و چقدر این فشار دستش روی انگشتام حال دلم رو جا میاره …
کمال اخمو نگام میکنه و میگه : مگه تو زنگ نزدی با ناله که من از پسرت حامله م ؟
لبم رو گاز میگیرم و سرخ می شم … ساره چقدر می تونسته بی حیا باشه ؟ …
کسری د آخه به سی سِ این بچه میاد همچین بگه به تو پدر من ؟ الانشم داره رنگ رنگ میاد و رنگ رنگ میره … پنج
مین آروم باشین حرف میزنیم …

 

کانال رمان من 

🆔@romanman_ir

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫39 دیدگاه ها

  1. واقعن که خودتون خجالت نمیکشین با این بارت گذاشتن

    رمانتون ب درد خودتون میخوره بس نگه دارین برای خودتون از همینجا اخرش معلومه نهان و مسیح خواهر وبرادرن اخرشم نهان با اهورا ازدواج میکنه

    بعدشم انقدر ایران و و زنای ایران بی در و بیکر نشون ندین

    انقدر مردای ایران و بی غیرت نشون ندین

    1. هه تازه فهمیدین
      حالا خوبه قبلا ۱۰ تومن بوده
      بعد اونوخت میان میگن اینقققققد پشت سر نویسنده بد نگین
      من که خودمو کشتم که همه بفهمن رمان تموم شده

  2. این دیگه ضایس که نهان دختروشه
    داد میزنه که
    مگه میشه این دو تا با هم خواهر برادر باشن
    اگه اینطور باشه که خاک تو سر نویسنده

    1. ولی شاید اینطور نباشه نویسنده باید یک چیزی خلق کنه که ماها نتونیم حدس بزنیم
      وگرنه دیگه نویسنده،نویسنده نیست یک آدم معمولیه که مثل بقیه فکر میکنه

    1. به نظر منم همینطوری میشه اصلا معلومه ..

      لطفا زود تر پارت ها رو بزارید اینجوری که پیش می ره معلوم نیست تا چند سال دیگه باید بیاییم یه ذره یه ذره بخونیم …

  3. دست ادمین جان درد نکنه واقعا درد نکنه
    آخییییی ادمین تو این همه مینویسی یه وق خسته نشی؟والا راضی به زحمت نیستیماااا
    بعد دو سه هفته دو خط گذاشتی که چی بشه؟سر بچه رو شیره میمالی؟واقعا که براتون متاسفم…هه جالبه واقعا اون یکی رمانا رو روزی چند تا چند تا آپ میکنین اون وق اینو….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا