رمان زحل

پارت 8 رمان زحل

5
(1)

بردیا_ چرا این قدر وول می خوری؟… چرا همراهی نمی کنی؟ فقط سر و تنتو هی می چرخونی.

با اخم نگاش کردم و آروم تر گفت :

_ عزیزم آخه این قدر تکون می خوری، آدم حواسش پرت می شه.

شاکی گفتم:

_آپولو هوا می کنی مگه؟

دستمو رو قفسه سینه ام گذاشتم و گفتم:

_این جا یه جوری می شه خوب.

خندید و گفت :

_واسه آدرنالین خونته، گردش خون رو افزایش می ده .

شاکی و سرتق گفتم :

_ برای من تخصصی حرف نزن …

لپمو کشید و دستشو انداخت دور گردنم و گفت :

_ آخه تو چی می گی نیم وجبی؟! بیا برو لباستو بپوش، تا بندو آب ندادیم .

_ هاااااان ؟!

بردیا _فقط مغرت تو مواد و فرار و زد و خورد کار می کرده زحل !

اومدم بگم: “فهمیدم منظورت چیه”.، اما ترجیح دادم که منو مطهر ببینه، حداقل در اینیه امر ، پاک باشم …

هیچ کس قدر بردیا برام اهمیت نداره، اون اندازه که می خوام براش بیشتر از “خواستنی” باشم، مثل … مثل …_ مانی و هدی از نظرم عبور کردن _… تصور این که مانی هدی رو می بوسه …، یادآوری بیمارستان و خواستن مانی و عشوه و ناز هدی … به کل ذهنمو از خود بردیا دور کرد.

رفتم لباس پوشیدم و روی تخت نشستم. یاد پسره افتادم … حرفاش از ذهنم عبور کرد، واقعا مرد ؟! کاش منم یه زندگی عادی داشتم !

صدای تقه در که اومد، شونه هام از ترس پرید. بردیا درو باز کرد و گفت :

_ چرا بیرون نمیای ؟

_ بردیایه چیز این جام گیر کرده. « به گلوم اشاره کردم و گفتم :» مثل یه لقمه ی بزرگ، انگار نمی ذاره نفش بکشم، یه جوری که پشتم درد گرفته .

بردیا اومد طرفمو گفت :

_ پشتت درد می کنه ؟

سرمو به تایید تکون دادم. گفت:

_ کجا ؟

طرف چپ پشتمو نشون دادم و بردیا گفت :

_ طی هشت شماره، آروم آروم نفستو بالا بکش، باشه ؟

سر تکون دادم و شمرد:

یک، دو، سه،…

با دست اشاره کرد بعد از “هشت” نفسمو خارج کنم. سه بار باهام تمرین کرد و گفت :

_ حالا محکم شروع کن به سرفه کردن …« سرفه کردم و گفت :» خوبی ؟

_اوهوم.

_ تو مسئول انتخاب کسی _بین مرگ و زندگی خودش _ نیستی. تو،زمانی که مواد بهشون می فروختی، اشتباه می کردی. اما امشب درست ترین کار ممکن رو انجام دادی. آره! این که یه جوون خودشو کشته،خیلی ناراحت کننده س. اما تو مسئول مرگ اون …

بغلش کردم. حتی وقتی این کار و می کردم، از خودم می پرسیدم : “چی کار می کنی” ؟!… اما پاسخی نداشتم. نمی دونم چرا؟… شاید نوعی تشکر بود، از این که داره آرومم می کنه. حتی من نمی دونم الان علت حالم اون پسره است یا نه. اصلا مرد که مرد، به درک که مرد. کِس و کار من که نیست… اما این که بردیا داره آرومم می کنه، این که … این که… اصلا بردیا این جاست ، من برای همین بغلش کردم … (!!!) به خودم نهیب زدم:” ولش کن “! ” فقط چند ثانیه دیگه…” بابا همچین چسبیدی به یارو، که انگار می خواد فرار کنه. ” می ترسم. از اینکه… این لحظه دیگه نباشه، می ترسم. انگار فیلم به عقب برگشته، او موقع که خاله محبوبه اینا برم می گردونن پیش حاج بابا، و حاج بابا رو بغل می کردم. می ترسیدم از این که دیگه نبینمش، و همین طوری بهش می چسبیدم. آخرم از دست دادمش .

حرکت دستشو رو پشتم حس می کردم. تنم مور مور می شد. یه حالی شده بودم. برام تازگی داشت حالم. انگار کف دستاش یه انرژی فوق العاده داشت. هی قلبم هری می ریخت…

آروم سرشو زیر گردنم برد، یه بوسه کوتاه همین… و… همین! انگار دارییه سریال پر هیجان نگاه می کنی و یهو فیلم تموم می شه ومی گه: ” ادامه ی داستان را در قسمت بعد بببینید” و شما وارفته به صفحه تلویزیون نگاه می کنید و می گید : “وااا ! چه زود تموم شد؟! حالا تا بعدش چه طوری صبر کنم!؟” با این تفاوت که من گفتم : “نمیرم تا بعدش”.

پیشونیمو بوسید و از جا بلند شد. حالا که با دقت نگاش می کنم، می بینم خیلی هم هیکل درشت و قد بلندی نداره،… من خیلی ریزه میزه ام، حتما !

اصلا تو بگو کوتاهه! چاقه! میمونه! اصلا به زشتی عنتره! گنده است، یا مثل چوب درخت دراز و بی قواره است… هرچی… هرچی… چه قدر… چه قدر… اووووه ! شورشو درآوردی بدبخت مرد ندیده ! “مرد ندیدم”؟! نه! کسی شبیه اون نسبت به خودم، ندیدم… چه قدر فرق داره با تمام جنس ذکوری که تا به حال دیدم.

روی تخت دراز کشیدم و چشمام سنگین شد. به خودم نهیب می زدم: ” امشب بردیا خونه س، این جا، رو تختش نخواب”. اما این قدر خسته بودم ، که قبل از این تصمیم بگیرم کجا بخوابم، خوابم برد.

به زور چشمامو با شنیدن صداش باز کردم. نور لامپ تو چشمم می خورد. با ترش رویی گفتم :

_ آه ! اون چراغو خاموش کن .

_ بیدار شو!

چشمامو از حالت جمع باز کردم و نگاش کردم. تو بغلش بودم. هولش دادم عقب و خودمو از بغلش کشیدم بیرون. گفتم :

_چی می گی ؟

موهای پریشونمو عقب زدم ، چه قدر خیسه!

بردیا _ یه ربعه دارم صدات می زنم، چرا بیدار نمی شی ؟!

_ یه ربع ؟! تو همین الآن صدام زدی !

بردیا _ خواب می دیدی بازم !

_ خواب ؟ !

یه کم فکر کردم. از ذهنم همه چی عبور کرد، اما واضح نبود که چی دیدم .

بردیا جدی نگام می کرد ، سری تکون داد و گفت :

_ موضوع چیه ؟!

اخم کردم و گفتم :

نصف شب بیدارم کردی: ” موضوع چیه” ؟، موضوع خواب مرگ منه و عجل معلقم، که تویی .

سری تکون داد و گفت:

_اون موهاتو جمع کن ، بیا بخواب .

رو تختی رو کشید و نگاش کردم و گفتم :

_بیدار بودی ؟

یردیا _نه!

عصبانی بود. _از لحنش فهمیدم_ گفتم :

_ کجا خواب بودی ؟

_ رو کاناپه!

_ چرا نرفتی تو اتاق مانی ؟

_ مانی خوشش نمیاد کسی رو تخت و بالشتش بخوابه، در ضمن …

« سر بلند کرد و گفت :»

_ دیگه همین جا می خوابیم .

_ می خوابیم ؟!!

شاکی نگام کرد و گفت :

_ می خوابیم .

_ نه خیر! نمی خوابیم !

بردیا _ آره! من مسخره ی تو و خوابتم، که هی بدوأم این ور و اون ور، قتی اون طوری جیغ می زنی ؟

_من جیغ نزدم !

بردیا _ این دفعه ازت فیلم می گیرم .

شاکی گفتم :

_ فیلم برای چی !!!

_ برای این که بهت ثابت کنم .

بالشتای روی تختو صاف کرد و گفتم :

_ دوست ندارم یه جا بخوابیم .

بردیا فقط نگاهم کرد ، فقط نگاه… نمی دونم چی توی تم نگاهش داشت، که منو زیر و رو می کرد، حالمو، تصمیممو،… همه چی رو عوض می کرد. نگاهشو ازم گرفت و سر تخت _پشت کرده بهم_ خوابید و ملافه رو روش کشید. همون طوری ایستادم؟ نگاش کردم، به خودم گفتم :

_« مگه چیزی برای از دست دادن داری ؟ “تنم، شرفم”! بردیا تنها کسیه که بهت آسیب نمی زنه ! توجیه می کنی ؟… “می خوام پیشش باشم “. قضیه اینه که ، دروغ می گم. خونه به این بزرگی، می تونم هرجا برم، اما می خوام که این جا باشم. اصلا می خوام نزدیکش باشم … یه … یه کشش و گرایش خواستنی ه که دست من نیست و دست اونه… اون که پشت کرده بهم.

این قدر شل نباش! چیزی برای از دست دادن نداری، درسته، اما … بذار برای بردیا کمی فیلم بازی کنم ، خوب باشم …

بالشتو برداشتم، به طرف کاناپه رفتم. خودمو به سخره گرفتم و گفتم :

«یا رو مواد فروش و قالتاقه، بعد جاشو جدا می کنه ، بردیا نمی دونه من مشکلم عفت نداشته نیست، من می ترسم. از چیزی که تو سرم هست ، می ترسم. از این که هیچ وقت با یه پسر تنها، یه جا نموندم .من همون غیر ممکنیم، که حتی در خود لغتشم ممکنش وجود داره .»

روی کاناپه خوابیدم، اما توی اون اتاق بودم. خودم نه، فکرم و روحمو توی اون اتاق جا گذاشتم. تصوراتمو توی اون اتاق جا گذاشته بودم. تصور این که کنار بردیا خوابیدم و دستای مردونه اش دورم حلقه زده. این که حس کنم یکی منو به خاطر خودم دوست داره…

دستمو زیر گردنم کشیدم. درست این جا رو بوسید. چشمامو بستم و بی صدا زیر لب گفتم :

_ “بغلم کرده از پشت و پشت گردنمو می بوسه”.

مور مورم شد. چشمامو باز کردم، دست رو بازوهام کشیدم. پوستم مورمور شده م رو حس کردم. چه قدر زحل ؟!!! نمی دونم درد بی درمون گرفتم، فکر کنم…

*******************************

بردیا ماشینو فروخت. پیشتر پولشو برای رهن خونه ی مانی و هدی داد و برای خودش یه پراید گرفت.

کلی بهش خندیدم و خودشم پا به پام می خندید. می گفتم :

_الآن هم سطح مردم شدی، چه حسی داری ؟

می گفت:

_ از اولم من هم سطح مردم بودم ، مال می ره و میاد. این طرز فکره که تو نهاد انسان می مونه و شخصیتشو می سازه.

هدی…، هدی مرخص نمی شد. نمی دونستم چرا…، اما نمی پرسیدم. دلم پر بود هنوز. بردیایکی دو بار گفت :

_ می خوای بریم هدی رو ببینیم؟

گفتم :

_نه! مرخص می شه، می بینمش دیگه!

چند بار هم گفت :

_انگار مواد بهش رسیده، مچشو گرفتن ….

پوزخندی زدمو گفتم :

_ اینم از بیمارستانتون! معتاده دیگه…

بردیا _ این طوری نگو! هدی دوستته، هدی تحت درمانه، باید جواب بگیره…

_ هدی هیچ وقت داشته هاشو نمی بینه، بهش یاد ندادن که کفران نعمت نکنه.

بردیا _ منظورت چیه ؟

_ منظورم اینه که خرشانس و نفهمه… اون بابا، اون خونه زندگی، خوشی زد زیر دلش و فرار کرد. اینم مانی، باز چه مرگشه؟… باباش اَخ بود، تَخ بود، مانی که تا ما دهن باز می کنیم، می زنه تو دهنمون که “حرف نزنید، هدی ناراحت می شه”. باز چه مرگشه دختره ؟

بردیا با ناراحتی نگام کرد و گفت :

_ آدم که از خوشی معتاد نمی شه…

_ از خوشیه، پس از چیه ؟ واسه جلب توجه!

بردیا _ هیچ وقت یه آدم سلیم و علیم معتاد نمی شه ، هدی روان کاوی شده ، زن باباش سادیسم داشته، هدی خود کم بینی داره .

پوزخندی زدم و زانومو تو بغلم گرفتم. یه تیکه از نونو جدا کردم و کمی پنیر روش گذاشتم و گفتم:

_ هدی خود کم بینی داره ؟ حتما مواد می کشه، خود بزرگ بینی می گیره ؟

بردیا _ چرا کینه کردی ؟

“شبیه بابا ها پرسید.” اخم کردم و گفتم :

_ کینه نکردم .

_تو به خاطر هدی داشتی خودتو می کشتی، اما از وقتی قضیهی مانی و هدی رو فهمیدی ، هدی رو دوست نداری .

با عصبانیت گفتم :

_ اصلا هم این طور نیست ، ولی قسم خوردم دیگه دخالت نکنم.

_ تو هدی رو مسخره می کنی ، می خندی، این با این که تصمیم گرفتی دیگه دخالت نکنی، فرق داره .

_ بردیا نمی ری سر کلاست ؟ درس نداری ؟ بیمارستان نمی ری ؟

نگام کرد و گفت :

_هدی جز تو کسی رو نداره…

جیغ زدم :

_ بابا داره ، مادرم داره. من هیچ کاره شم. اونی که بی کس و کار و بدبخته، منم، که اگر تو منو از این جا بندازی بیرون، باید برم تن فروشی کنم، تا از کارتن خوابی و گرسنگی نمیرم .

بردیا عین کوه آتشفشان فوران کرد. دوباره از اون مدل دادایی زد، که اصلا ازش انتظار نداشتم ببینم و بشنوم. اما وقتی عصبانی می شه، واقعا ازش سر می زنه. با اون عربده و نعره گفت :

_ آره! همین مونده. تنها کاری که نکردی اینه که تن فروشی کنی، اونم به بقیه ننگات اضافه کن .

اون کلمه ی “ننگ” عین بمب تو سرم ترکید. برام دقیقا بدترین لغت و فحش دنیا بود.

با همون حد فریادش جیغ زدم :

_آره من کلکسیون ننگم. چرا اومدی دنبال کسی که تموم ننگ ها رو داره؟!… که مجبوری توی خونه حبسش کنی، تا قیافه اشو با مو، با آرایش، با کوفت و زهر مار شبیه آدم کنی آقاااااا… آقای دکتر با شخصیت؛ تو که برای این شخصیت و هویت تراش خورده ات، دختر ریخته. تو رو چه به آق زحل، که از لای صد تا تن لش کشیدیش بیرون؟!… منّ « اومد جلو، سینه به سینه ام، که از حرص نفسای کوتاه می کشید.» پر ننگم! « با حرص گفتم :» پس وقتتو با من تلف نکن! چیزی هم که ازم بهت نمی رسه، پس چرا آبروت بره با یه خلاف کار؟ آقااا؛ آقااا؛ آقااای دکتر؛

برگشتم از در آشپزخونه برم بیرون، جلوی راهم وایستاد. به زیر نگاه می کرد. دستاشو به چهار چوب در آشپزخونه گرفته بود.

گفتم :

_ برو کنار!

_ برگرد سر میز!

_ برو کنار!

_ کجا؟…

نگاهم کرد. “قربون اون چشمای سیاهت برم…کجا برم زحل ؟ ساکت شو بی شعور، گفت: “همه ی ننگ ها رو باهم داری” ، گفت: “به ننگ هات اضافه کن”. منو ننگ می دونه…”

با صدای گرفته و عصبی وگفتم :

_می خوام برم .

تو صورتم داد زد :

_ کجا…؟

به آرومی گفتم، اما انگار این آرامش، بدترین حالت فریاد بود :

_ خونه ام.

عصبی تر گفت :

_ برو بشین، غذاتو بخور زحل .

با همون آرامش گفتم :

_ می خوام برم .

به سقف نگاه کرد. دستمو رو سینه اش گذاشتم، داشت از سینه اش بیرون می زد. چه طپشی داشت!… هولش دادم. تعادلشو از دست داد و عقب تر رفت. عصبی با صدای آروم گفت :

_ زحل؛… منم ننگ دارم.

_ ننگ تو انتخاب منه .

داد زد :

_ننگ من اینه که تو رو از خودم می رنجونم .

برگشتم نگاش کردم. مثل بچه ها مظلوم و آروم گفت :

_ ببخشید .

به سمت اتاقای بالا رفتم. “کجا می ری زحل؟ نمی دونم. بردیا بیا … بدو بیا جلومو بگیر. کجا برم ؟ من این محدوده رو دوست دارم. محدوده ی زحل، خونه ی بردیاست. کجا برم ؟ برم باز کثافت بشم؟…”

شونه هامو گرفت و به دیوار نزدیکم کرد و گفت :

_ آخه کجا می خوای بری ؟

با حرص و دندونای رو هم گفتم :

_خونه ام .

گنگ گفت :

_ خونه ات کجاست ؟

_ خیابون .

با ضرب کله اشو کوبوند تو دیوار. از ترس، واسه اولین بار، زنونه جیغ زدم.

نعره زد … نه! شاید عربده بود… نه! گمونم یه چیزی مثل صور اسرافیل بود، چون قلبمو از جا کند. تو صورتم فریاد زد:

_ نگو خیابون! نگو خیابون! آوردمت تو خونه، که تو خیابون نباشی، تو بغل هیچکی جز من نباشی. بری که بری زیر لحاف ناکسا ؟ اینو می خوای ؟ اینو می خوای ؟ اینو می خوای…

“چرا این قدر تکرارمی کنه؟… الآن سکته می کنه، یه کاری کن زحل.”

رفت طرف کمد لباسمون، لباسامو درآورد، از اتاق پرت کرد بیرون. همون طوری داد زد :

_ بری ؟ بری خیابون ؟

لباسامو پرت می کرد بیرون و من وسط اتاق هاج و واج وایستاده بودم ! “مگه این مرد هم دیوونگی داره ؟!… برو آرومش کن، الآن سکته می کنه.”

داد می زد :

_ برو خونه ات … برو خونه ات … بهت دست نزدم که بهت امنیت بدم . دارم از دوریت دیوونه می شم، اما گفتم می ترسه ازم… نخواستم این جا برات بشه خیابون ، حالا خیابون خونه اته؟… پس گمشو خونه ات… گمشو… خاک بر سر من واسه عاشقیم، گِل بگیرن در دل بی صاحبمو…

از پشت بغلش کردم. قلبش بوم بوم می تپید. اون حرص تو رفتارش رو تو صدای قلبش هم می شد حس کرد. نفسای بلند بلند می کشید. آروم شد. آروم… همین که حسم کرد، به آرامش رسید. قلبم داشت به حرف می اومد. چشمای منِ دزد و ساقی خیس بود ! چی به سر من آورده توی این پنجاه_شصت روز؟… توی این ماه ها ، تومدت چی به سرم آورده ؟!

_ نمی رم، نمی رم …

همون طورایستاده بود. همون طور از پشت بغلش کرده بودم . دوستم داره ، دوستم داره… حس کردم هدی هستم و بردیا مانیه… عشق اینه ؟ … شبیه لبه ی چاقو تیزه…

با صدای گرفته گفت :

_ می خوای منو بکشی، تو اومدی منو بکشی .

پیشونیمو به پشتش، درست بین دو کتفش چسبوندم. گفت :

_ نکن زحل!… زحل آدم باش! من با اون عوضی های دورت فرق دارم ، آدم باش تو رو حضرت عباس (ع) !

_ بهم می گی: “ننگ “.

داد زد :

_من غلط کردم. غلط کردم. خدایا؛… غلط کردم یعنی چی ؟

موبایلش به صدا در اومد. یه نفس کشید و از جیبش گوشیشو درآورد. هنوز صورتمو به پشتش چسبونده بودم …

“خدا؛… بده به من! این مرد و بده من، دیگه هیچی نمی خوام ….قول می دم خطا نکنم. بیا معامله کنیم، بردیا مال من، منم دیگه خطا نمی کنم… دزدی نمی کنم ، مواد نمی فروشم ، بیا خدایی معامله کنیم … دوستش دارم .”

بردیا _ زحل؛… « دستمو گرفت و گفت :» باید برم بیمارستان .

نگاش کردم. چشماش ناراحت بودن. خسته بود ، از جنگ برگشتیم… دلم می خواد الآن، بعد جنگ، کنار هم باشیم.

آروم گفتم :

_ نرو .

سرمو بوسید و خشک گفت :

_ شب میام ، خونه باش .

_ خونه !

به هم نگاه کردیم و کیفشو برداشت و رفت …

مدت ها بود رفته بود من رو تخت نشسته بودم، داشتم به خودمون فکر می کردم. به « مایی » که این وسط اتفاق افتاده… دعوا می کنیم ، می بوسه ، نگران می شم ، با خدا معامله می کنم ، غیرتی می شه ، فریاد می زنه ،می خوام قهر کنم ، نمی ذاره ، بیرون می کنه _اون طوری که انگار داره تهدید می کنه، بری خون به پا می کنه _ .لج کرده که می گه برو! “چه کار می کنی ؟ چه کار بکنم ؟ کجا برم ؟ زندگی کن! چراغ خاموش زندگی کن زحل !”

تکلیفم با زندگیم زیاد مشخص نبود. تنها راه یا بهتره بگم اون راهی که دوست داشتم، این بود که پیش بردیا بمونم. یه حسی ، یه چیزی این جا هست که جاهای دیگه نیست، حتی خونه خاله محبوبه اینا ….

ساعت حوالی ِ پنج بعد ظهر بود که زنگ زد خونه و گفت که شب دیر تر میاد. انگار موظفه که اطلاع بده، انگار الکی می خواست دیر بیاد، که من خواب باشم. صداش طوری بود که عاری از هر استرس بود، اما گرفته و دورگه بود، یعنی از نارحتی می خواد فعلا نیاد ؟

صدای زنگ آیفون اومد. رفتم جلو آیفون، دیدم مانیه. ” چرا زنگ زد ؟!!! کلید داره که!”

در و باز کردم. سگا داشتن خودشونو برای مانی می کشتن، اما مانی این قدر بهم ریخته و عصبی بود، که اصلا طرف سگا نرفت. اومد داخل و بی حواس داشت کفشاشو درمی آورد.

با تعجب گفتم :

_سلام. چته ؟!

ماانی _ سلام ، بردیا کو ؟

_ بیمارستان ه.

مانی _ زود رفته !

_ هدی خوبه ؟

بدون این که نگام کنه، گفت :

_مگه برای تو مهمه ؟

با سرتقی گفتم :

_آهااان! پس حالشم نپرسم. از نظر تو اینم مشکل داره. یه وقت باعث ناراحتی ِ هدی می شه هان؟… باشه! دیگه نمی پرسم .

یه نگاه بهم کرد و کفشاشو گذاشت تو جا کفشی و گفت :

_ مصرف داشته…

سکوت کردم. راهمو کشیدم و رفتم سمت مبلا. دنبالم اومد و گفت :

_ نمی دونم از کجا آورده بود زحل. نمی دونم چه کار کنم ؟ زده به سرش اصلا …

رو مبل نشستم. فقط نگاش کردم. مانی سر در گم گفت :

_ خود پرسنل اون جا هم تعجب کرده بودن. آخه چه طوری مواد گیر آورده ؟ زحل تو چی فکر می کنی ؟

_ فکر می کنم خوبه من نمیام، وگرنه به بردیا می گفتی: “زحل مواد بهش رسونده”.

یکه خورده نگام کرد. با همون سرتقی نگاش کردم. گفت :

_ حالا چرا با من چپ افتادی ؟

_ من با تو در نیافتادم، که چپ بیافتمیا راست!

_ می گم تو خیلی سال همخونه اش بودی، بگو چه کار کنم ؟

چنگی به موهاش زد و راه رفت و گفت :

_ من نمی خوام همین طوری پیش بره. قول داد بهم، چرا زده زیر قولش ؟ نمی خوام با اعتیادش زندگیمونو شروع کنیم ، چرا…؟ نمی فهمم چرا…؟ من براش هیچی کم نمی ذارم. هدی حتی با روان شناسش همکاری نمی کنه، مشکل چیه ؟… اصلا چرا دوباره سمت مواد رفته؟… خوب منم که بهش می رسم. بهترین روانشناس، پزشک و مدد کارو آوردم بالاسرش. چرا ؟! …

وایستاد روبه روم. صبر کرد جواب بدم. جواب که ندادم، گفت :

_زحل با توأم !

_ بهش بیشتر برس !

مانی _ مسخره می کنی ؟

_ نه!

مانی _ می گم چه کار بکنم ؟

_بهش بیشتر برس.

با حرص گفت :

_چرا حرص می دی ؟ بهم راه حل بده .

_ من هیچ وقت به نفع کسی حرف نمی زنم، چرا از من راه حل می خوای ؟!

دست به کمر، سرشو به زیر انداخت و زیر لب یه چیزی نجوا کرد. گفتم :

_ چه جالب! بردیا سقفو نگاه می کنه .

ماین _ راهِ_حل _بده !

_ تهدیدش کن!

چشماشو ریز کرد و گفت :

_ بگم اگر ترک نکنی، می ذارمت کنار ؟

شونه بالا انداختم و مانی گفت :

_ ای باباااااا! خوب درست جواب بده .

_ مگه من کارشناسم درست جواب بدم. من یه ساقی بی سوادم، که همیشه مزخرف می گم. در اکثر مواقع هم ضد هدی حرف می زنم .

مانی _ من غلط کردم اگه کاری کردم ، حرفی زدم. اما رو هدی تهدید هم جواب نمی ده، یعنی من دلم نمیاد .

_ خوب کاری می کنی، اون کاری که درسته رو انجام بده. به حرف کسی گوش نده .

با عصبانیت کنترل شده گفت:

_واااای بردیا از دست تو چی می کشه ؟

_ اتفاقا می خواستم برم که چیزی ازم نکشه .

مانییکه خورده نگام کرد و گفت :

_چی می گی ؟!

نفسی با غصه کشیدم و گفتم :

_هیچی…

با نوک موهام بازی کردم و گفت :

_شاید بهتر اینه که، ببرمش خونه امون …

پوزخندی زدم وبا عصبانیت گفت :

_ چیه ؟! دکتر ! متخصص رد می کنی نظرمو ؟

شونه هام از دادش پرید. کوسنو برداشتم، پرت کردم سمتش و گفتم :

_ درد بابام ! اصلا چرا اومدی این جا داری روبه روی من می گی ؟ تحصیل کرده؛… من که گفتم من بی سوادم، با من مشورت نکن! برو مثل احمقا مرخصش کن، بعد برو براش مواد بخر، بکشه، بمیره… برو بکشش! اصلا تو دوسش داری، تو صلاحشو می دونی ، تو با سواد و با شعوری، نه زحل ساقی و دزد. برو‌… ببرش خونه، نازشو بکش. دوز موادشم ببر بالا. اگر دیدیحشیش جواب نداد، ردیفش نکرد، بهش شیشهیا کراک بده. اوناهم محرکن و تقریبا نتیجهیک جور داره. فقط حشیش و گراس سنتی أن ، اونا صنعتی!… بافت های بدنش بعد یه مدت نرم می شن و عفونت می کنن و از ریخت و قیافه می افته ، کروکودیل…

مانی فریاد زد :

_جای مسخره بازی، به فکر دوستت باش، که داره خودشو از بین می بره .

منم جیغ زدم :

_ اون زنه توئه، من چرا به فکرش باشم؟… اصلا برای چی اومدی این جا ؟ اصلا… اصلا…

پا شدم به طرف اتاق بردیا رفتم. لباسام دور تا دور اتاق و بیرون اتاق ریخته شده بود، یه مانتو و روسری برداشتم و اومدم تو هال. مانی گفت :

_ کجا ؟…

_ به تو ربطی نداره. دلیلی نداره بردیا نیست ، وایسم این جا. من باید برم بیرون ، این جا خونه ننه بابای توئه، منم یه عوضی أم. یه وقت یه چیزی می شه، می افته گردن من .

مانی _ چرا جرت و پرت می گی ؟

_بالاخره هدی زیرنظر خونواده بزرگ شده، اما دوست دختر داداشت، یه دختر خیابونیه…

مانی _ این قدر چرت و پرت نگو… چی زدی ؟

چشم تو چشمش شدم و محکم گفتم :

_ من یه بار خواستم، مصرف کردم، خواستم، ترک کردم. خواستم ، خواستم ، خواااستم… نه کسی با اجبار معتاد می شه، نه با اجبار ترک می کنه. هرکی می گه اجبار چاره سازه، دروغ می گه، کله ی بابای دروغ گوشو لعنت! خواستنه که آدمو معتاد و عملی می کنه… خواستنه که آدمو پاک می کنه… زنت ، عشقت ،خانم خانمات، نمی خواد!، تو هم صدبار مجبورش کنی، بازم یع راهی برا مصرف پیدا می کنه.

همون طور که کتونیامو می پوشیدم، گفتم :

^طرف واسه مواد زنشو فروخت، تو می خوای هدی، واسه توی “تحفه” ترک کنه ؟… یارو مخش ترکیده، عشق کیلو چند؟! عشق برای کسیه که « زدم رو سینه ام وگفتم :» این جاش سوخته، نه این جاش. « زدم رو شقیقه ام ».

مانی _ هدی عاشق منه، فقط الآن یه چیزی باعث شده کم بیاره، مثلا نبودن و ندیدن تو.

بلند شدم، پوزخند زدم و گفتم :

_ من دلشو می شکونم داداچ! چرا برم ؟ برم ب….نم تو اعصابش ؟ که فرت فرت اشک بریزه ؟

مانی عصبی کفت :

_ آره نرو دیدنش. تو از حسادت حرفایی می زنی، که بدتر ناراحتش می کنه. جای این که تو این روزا کنارش باشی، اومدی ور دل بردیا، می ترسی فرار کنه؟…

با حرص گفتم :

_من از خدا هم نترسیدم که از دستش دادم، چه برسه به داداش تو … من دنبال کسی نبودم …

مانی _ آره تو احمق تر از این حرفایی، وگرنه یه سال این پسره رو دنبال خودت نمی کشوندی… عقده داشتی، از شانستم یکی مثل بردیا عاشقت شد و خودتو گم کردی… حالا هم که بره بردیا رسیدی، هدی رو یادت رفته.

جیغ زدم :

_ مرده شور تو اون هدی رو ببرن با بَر… برَ…

نتونستم بگم… حس کردم قلبم آتیش گرفت. در و باز کردم و دویدم بیرون… دویدم …. به کجا ؟! دقیقا “ناکجا”

اگر قرار بود برای زندگیم اسم انتخاب کنم، حتما سر درش می زدم: « در به در ناکجا ها »… کاش می مردم. حداقل یه جا تو زمین چالم می کردن، یه جایی داشتم… حسرت یه “جا” منو کشت…

تو خیابون راه می رفتم. مردمو که نگاه می کردم، دلم واسه خودم می سوخت… همه ی اینا “خونه” دارن؟… همه اشون “جا” دارن؟… خونواده دارن؟… به مغازه ها نگاه می کردم، خوش به حالشون، هم “جا” دارن هم “شغل”… اینایی که خرید می کنن، چقدر خوشبختن که برای نیاز پوشاک و خورد و خوراک میان تو خیابون… اما من… کجا برم؟… دلم می خواد برم بیمارستان، برم پیش همه کسم ، “آخ! بردیا…” یه قرون پول همراهم نیست، موبایلم رو هم برنداشتم، چه جوری برم ؟

برگردم میون ارازلی که قبلا خودم هم یکیشون بودم ؟… نمی خوام! نمی خوام …

روی لبه ی جدول کنار خیابون نشستم. سرمو روی زانوم گذاشتم. نمی دونستم به چی فکر کنم. درست شبیه آدمی بودم که آلزایمر داره، نمی دونه کجاست، به چی فکر می کنه، با کی هست، به کی فکر می کنه، چه کار باید بکنه…

تمام من، پیش بردیا بود اما… وقتی روت یه “انگ” باشه، حتی علاقه اتم خط می زنی، چون بدترو بیشتر از همه، خودت، خودتو قبول نداری.

می خواستم راهمو عوض کنم ، من دنبال تغییر بودم… راهمو می بندن. می خوام عوض بشم، که برگردم پیش حاج بابا، اما الان بی هیچ هویتی، برگردم بگم چی ؟… نه هنری، نه عملی، نه کس و کاری… از خودم چی بگم؟… من حتی نمی تونم یه خط درست حرف بزنم… می خواستم با تنها شانسم _که بردیا بود_ خودمو نجات بدم، خانم بشم، کار پیدا کنم، برای خودم کسی بشم…

می خواستم از “بی کسی” خودمو نجات بدم، نه از “بی کسی” به معنی “خونواده” ، به معنی ِ “بی هویتی و بی شخصیتی”… خدایا تو کجا هستی که هر جا می رم، تو رو پیدا نمی کنم، که به دادم برسی …؟

سرم روی زانوم بود، صدای بوق ماشین ها و آدما رو می شنیدم. یاد خیلی از خاطراتم می افتادم و پسشون می زدم. امید مثل یه شمع بی فروغ، هر لحظه کم سو تر می شد و رو به خاموشی می رفت… این قدر که، کم کم خوابم برد…

آدم از استرس نمی خوابه، از نگرانی، از هدف های بی پایان، از رویاهاش، از امید هاش، از انتظارهاش از اینا نمی خوابه… اما وقتی باختی، خواب برات مثل یه آنتراکته، از بی امیدی می خوابی، از بی راهه ها، از… نداشته هات، آدمایی که زیاد می خوابن، گمشده های زیادیتو زندگی دارن و من، همه ی زندگیمو گم کرده بودم…

از صدای بوقای پشت هم یه ماشین _که خیلی نزدیک بود_ و حرف زدن چند نفر بیدار شدم…

_ الو …. چی خواب میاره ؟

_ کُلونازپام … زاناکسم هست .

_ خاک تو سرت اونا قرصن، موادو می گم…

_ موهاش اکستنشنه، پس تر رو تمیزه ….

_ اینا گرونن ها ….

_ از این که رو جدول نشسته معلوم گرونه…

_ اداشونه بابا ، صداش کن، ببین سه نفر چند؟…

_ پلیس اینا نباشه.

دونفر دیگه با اعتراض و تمسخر گفتن :

_ باز تو حرف زدی ؟ اصلا ذهنش فیلم هندیِه، پلیس موهاشو اکستنشن می کنه، می شینه لبه ی جدول…

_ از این مأمور مخفیا…

_ کیوان دهنتو ببند جون مادرت .

_ آخه ساعت نه شبه….

_ اینو… من شش صبح هم سوار کردم .

_ تو شش صبح، دنبال زن بودی ؟

دونفر دیگه بهش خندیدن و گفت :

_ ببین … نچ! طرف نمرده باشه…

_خف بابا! مرده یه وری می شه…

سرمو بلند کردم. یکیشون گفت :

_سلام.

یه لبخند پهنی زد. چشمای زل روشن داشت. موهاش بور بود و کم پشت. بینی استخوونی و لبهای نازک… بیشتر صدای همینم می اومد. گفت :

_ سه تاییم .

چرایه زن نباید کنار خیابون بایسته، بشینه، تنها قدم بزنه؟… اگر شب باشه، تازه روش برچسب فاحشگی هم می خوره… من همیشه همون فاحشه ای بودم، که زیر لحا ف کسی نرفتم، اما همه فکر می کردن، شغلم اول اینه که سرویس بدم… از این که آدممم، حالم از خودم بهم می خورد…

یه گربه از زیر ماشین رد شد، برگشت نگام کرد، حتی گربه های ماده، این وقت شب می تونن تو خیابون راه برن، بدون ِ این که گربه های دیگه بهشون بگن فاحشه… اما اگر این وقت شب، منِ آدم، گوشه ی خیابون بشینم، ماشین برام نگه می داره، می گه :”سه نفر چند؟”.

همون پسره گفت :

_ تخفیف بده، شبه جمعه است، مشتری بشیم .

_ بپرس ببین مریض نباشه .

همون چشم روشنه برگشت نگاهی به گویندهی جمله کرد و گفت :

_ کیوان ما چرا تو رو با خودمون آوردیم ؟… چرا ؟!… آخه احمقِ گوسفند؛… مریض باشه، می گه :”آره، من مریضم.”؟… خودت بادید پیشگیری کنی …

دوباره برگشت نگام کرد و گفت :

_ لالی؟…

صدای داد بردیا تو گوشم پیچید… قلبم فرو ریخت… امشب آخرش چی می شه ؟… بازم مثل سال های قبل، تو توالت عمومی بخوابم ؟… گرسنه امه… باید برگردم پیش فرخنده ؟…

_ لالش بهتره!

_ نه بابا… آه و ناله نکنه، که آدم حال نمی کنه …

_ من حوصله ی ادا اطوار ندارم آخه .

همون چشم روشنه با خنده گفت :

_ تو مدل کتلتی دوست داری… این رو، اون رو فقط!

به آسمون نگاه کردم… “خطم زدی ؟”

صداییه بوق ممتد اومد. انگار یکی دستشو روی بوق گذاشته بود و بر نمی داشت. پسرا پیاده شدن و داد زدن :

_ چیه؟

صدای باز شدن در ماشین اومد. سرمو بی توجه به اطراف، دوباره روی زانوم گذاشتم. نفسمو تو سینه ام حبس کردم، کاش دیگه بالا نیاد…

_ برو کنار شماره ماشینتو برمی دارم، پدرتو درمیارما …

نفسمو آروم و مقطع از سینه ام خارج کردم… مور مورم شد …

_ چته الاغ ؟… بوق رگباری بستی رومون، حالا شماره بر می داری ؟…

_ زحل؛ زحل؛

شوکه سر بلند کردم، بردیاست !

دستشو رو سینهییکی از پسرا گذاشت و گفت :

_ بیاربرو کنار که الان یه جوری می زنمت، هم تو بدبخت بشی، هم من … « نعره زد :» زحل؛

از لبه ی جدول سر خوردم رو کف زمین. عاشق این نعره ام ! اومد دنبالم … عین گیج و منگا نگاش می کردم… اومد بالا سرم و باعصبانیت گفت :

_ آخر از دست تو، جفتمونو می کشم .

زیر آرنجمو گرفت، از جا بلندم کرد. پسرا همین طوری نگامون می کردن. در جلو رو باز کرد، خواست بفرستدم داخل، آروم گفتم :

_ چرا اومدی؟…

با عصبانیت گفت :

_وسط جراحی، مانی این قدر زنگ زد، اومدن صدام کردن . اومدم پای تلفن، می گه زحل گذاشت، رفت… بهت گفتم : “بمون خونه”… بمون_ خو_نه …

چرا نمی فهمی زحل ؟ من استرس تو رو داشته باشم، مریضا،یا داداش بی شعورمو؟… مریضمو ول کردم، استادم چه بلایی می خواد به سرم بیاره، حدا می دونه… نه تو جواب گویی، نه اون مانی بی عقل.

_ می خواستم برم، جایی رو نداشتم.

پیشونیش کبود بود، واسه سری که تو دیوار صبح کوبیده بود. قلبم فروریخت براش…

خسته گفت :

_ دارم کل شهر رو برات می گردم، می فهمی ؟… « تو صورتم داد زد:» می فهمی ؟

_ نه…

گوشه ی چشمام نم دار شده بود… شونه بالا دادم و گفتم :

_ تا حالا کسی دوستم نداشته، نمی فهمم .

بردیا روی جدول مقابلم نشست. چنگشو تو موهاش فرو کرد. روی زمین مقابلش چهار زانو نشستم و نگاش کردم. صدای پسرا رو می شنیدم که بهم تیکه مینداختن:

_ یارو کس و کار داره بابا…

_ ماهم تورمون سوراخه…

_نچ! زنم نمی تونیم از خیابون بلند کنیم …

_من گفتم این، ااین کاره نیست …

_تو کی گفتی دهن سرویس؛…؟

سوار ماشین شدن و رفتن.

بردیا آروم گفت :

_چرا نمی ذاری زندگی کنیم ؟

_ بهم گفت: « حسود »…

سرشو بلند کرد و گفتم :

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا