رمان زحل

پارت 14 رمان زحل

5
(1)

_خوبم”بردیاکنارم نشست وظرف غذا رو مقابلم گذاشت به قیافه مرغ رنگ پریده و برنج نگاه کردم وگفتم”:أه أه این چیه درست کردی؟

بردیاخندید و گفت:نه خوبه قیافه اش این طوریه.

_قیافه اش اینه خدا می دونه طعم وبوشو _خوب زعفرونی ربی چیزی میزدی بهش،زعفرون بالای گاز گذاشتم مگه…

بردیا_می دونم خودم نزدم.

_وا!!چرا؟ بوی گند مرغ بده غذا؟”بردیا خندید و گفت”:

_نه،بو نمی ده،این طوری بهتره.

_چرا بهتره؟!آدم رغبت نمی کنه بخوره تو خودت خوردی؟

بردیاسری تکون دادو گفتم:اینو خوردی واقعا؟!

بردیا_ای بابا!بخور دیگه تو که این قدر ادا نداشتی!

_بردیا مرغ بو می ده،به اداربطی نداره،حالم داره بهم می خوره

بردیاظرف غذار ودورترنگه داشت وگفت:

_بابا بو نمی ده تو الآن حساس شدی…”باتردید نگام کرد وبا تردید گفتم”:

_حساس شدم؟ تو اون بخور بینم چه طوری می خوری!تویه ایراد گیر،رنگ و رو غذا عوض می شد یه ساعت غر میزدی به جونم،ببینم اینو چه طوری می خوری

بردیا به غذانگاه کرد و گفت:

_خیلی…خیلی هم راحت.

_حداقل نگفته یه تفت بده مرغو…

بردیا_روغن خوب نیست.

_وا!چرا؟!بوی مرغ خوبه نه؟”بردیا خندید و گفت”:

_نه،منظورم این که نباید سرخ کرده بخوری یعنی…برای الآن که معده ات بهم ریخته خوب نیست

_آهاااان!_خوب…حداقل زعفرون می ریختی اون که برای معده ضررنداره!

بردیا_پس یه لیوان شیر بخور، تا یه چیز دیگه درست کنم.

_تو نمی خواد درست کنی، خودم درست می کنم. آشپزی بلد نیستی…

بردیا_حالا دیگه آشپزی منو…”صدای زنگ خونه اومد، بردیا گفت”:این کیه دیگه؟!

سگا به شدت پارس می کردن، بردیا زیرلب گفت:

_مانی نیست که اینا پارس می کنن… کیه؟…

از جا بلند شد، به طرف آیفون رفت و گفت:

_این چرا ول نمی کنه؟… گفتم من خونه ام دیگه، برای چی اومده؟

_سها؟… بگو بیاد… نه! یعنی درو باز کن.

بردیا_آره، بیاد دوباره روضه بخونه، هان؟…

_روضه ی چی؟!… باز کن، بیرون نگهش ندار.

بردیا در رو باز کرد و صدای جیغ سها اومد. با حرص گفتم:

_نبستی سگارو؟

بردیا باخنده گفت:

_نه…

_برو… برو بگیرشون. دختره سکته کرد.

بردیا رفت تو حیاط، صداش می اومد که سگار و صدا می کرد…

“اگرحامله باشم، عکس العمل بردیا چیه؟… اگر بگه حق نداشتی و باید بچه ات رو سقط کنی، چی؟… بعد چی می شه؟… زندگی من چی می شه؟… باید جل و پلاسمو شبونه جمع کنم، برم. خیلی واضحه، اما کجا؟…”

درخونه باز شد و سها با غُر اومد تو. از جا بلند شدم، باز سرم گیج رفت و صداکردم:

_سها؛

سها_سلام. نباید این سگارو ببندین؟

_من که افتادم تو خونه، بردیا باید ببنده.

سها_خوبی؟

_نه! گرفتی؟

سها با حرص نگام کرد و گفت:

_من هرچی با تو حرف زدم، خودم گفتم، خودمم شنیدم.

_هیس! بردیا الآن میاد، میشنوه، بلوا به پا می کنه… خسته شدم، تمام دیروز و امروزو دعوا کردیم.

سها_دیشب چی شد؟

_هیچی! حالم بد شد، بالا آوردم، دعوا قطع شد.

یه بسته از تو کیفش درآورد و گفت:

_بیا… بدو تا نیومده.

_اومد، بگو دستشوییه. به حرفش بگیر، بلند نشه، بیاد دنبالم ها…

با حرص نگام کرد و گفت:

_نمیاد. نمیاد. شورشو درآوردین! داره با داداشش حرف می زنه.

_داداشش؟!… وایسا بیام، با تو کار دارم، وایسا…

سها با لحن شاکی گفت:

_وا!

_درد!

بی بی چکو گرفتم و رفتم دستشویی. سها هم پشتم سرم اومد، پشت درایستاد و گفت:

_چته؟

_با مانی هستی؟ هان؟…

سها_چی؟!!!

_خودتو نزن به کوچه ی علی چپ! با مانی دوستین؟

سها_من غلط کنم دوست دختر کسی بشم.

_پس چی؟

سها_هیچی! فقط بعضی اوقات که خیلی ناراحته، زنگ می زنه…

_ااا… این طوریه؟ مثلا هرشب قبل خواب ناراحته؟… آخر هفته ها هم ناراحتیش به حدیه که باید همدیگه رو ببینین، هااان؟… بعد به من نگفتی؟… من کل ریز و درشت زندگیم رو داریه است! بعد تو…

سها_آخه ما اون جور که تو فکر می کنی، نیستیم.

_ما؟!!!… ما؟!!!… شما “ما” هم شدین پس! خاک بر سر زحل که اون از هدی، اینم ازتو! دوست های من، مثل اقبالمن.

سها_این قدر بزرگش نکن. ما فقط تلفنی حرف می زنیم و چند بار بیرون غذا خوردیم، همین. واقعا همین!

_از همینا شروع می شه.

سها_مانی می خواد که صمیمی تر باشیم، اما من اهلش نیستم، زحل تو که می دونی…

_اینو چی کار کنم؟

_نگه دار، تا جوابشو نشون بده.

_کجا؟…

_یا بروشور داره، یا تو قسمت داخلی بسته نوشته. بخون، متوجه می شی.

دردستشویی رو باز کردم و با اخم سها رونگاه کردم. گفت:

_من خودم تا همین پریروز تو باغ نبودم. تا که مانی زنگ زد، گفتم: “بعدا صحبت کنیم.”، گفت: “چرا؟”، گفتم: “مهمون داریم.”، هی سوال و جواب کرد، فهمید خواستگاره.

_جلوی خواستگار با مانی حرف زدی؟

_من تو آشپزخونه بودم. تا فهمید، داد و بیداد کرد. من شوکه بودم، که چی می گه… اصلا نمی تونستم جوابشو بدم…

بی حوصله به سها نگاه کردم. “تو رو خدا شانس مردمو… چی رو باورت نمی شده؟… البته شاید من این طوری هستم که…”

نفسی ازغم کشیدم و توجهمو به سها دادم، که می گفت:

_پا شد اومد دم درخونمون. شانس آوردم تا این رسید، اونا رفته بودن.

_الآن با همید؟

سها با اخم گفت:

_نه خیر!

_این همه داد و فریاد، نه خیر؟… پس چی؟

سها_هیچی! مثل قبل.

_هیچی مثل قبل نیست، مانی به تو احساس داره، اونم مانی که پسره حساسیه.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

_چراکه نه…

سها_چی “چرا که نه”؟

_این که شما دو تا با هم باشین…

سها_ازدواج؟

_تو می تونی اونو خوشبخت کنی، مانی هم پسرخوبیه.

سها که سرش پایین بود، با هول و ولا گفت:

_خاک برسرم زحل!

از هولش بی بی چک از دستم افتاد و گفتم:

_چیه؟

سها بی بی چکو از روی زمین برداشت و برگردوند، دوتا خط بود، بهم نگاه کرد.

زل زده بودم به سها، پلک نمی زدم. مغزم قفل کرده بود. سها تو همون حالتی که بود، گفت:

_حامله ای زحل!

حس کردم آب یخ روسرم ریختن…

دلم می خواست بدواَم، بردیا رو صدا کنم و بگم: “ما داریم بچه دار می شیم، بیا زندگی کنیم، برای همیشه… بیا خونواده بشیم و آرزوی منو براورده کن. بیا بریم به روستای من، به بابا حاجی بگیم: “ازدواج کردیم، داریم بچه دار می شیم.”، تو رو ببینه، بچه امو ببینه، یادش بره از گذشته امم بپرسه. بیا برای هم زندگی بسازیم. دلم می خواست… دلم می خواست… اما همون طور زل زده بودم به سها…

سها_چی کار می کنی؟

صدای صحبت بردیا ومانی رو شنیدم. داشتن با هم درمورد بیماری یکی حرف می زدن. چیزی نمی فهمیدم… گیج بودم، گنگ…لال شده بودم… قفل ذهنی خورده بودم انگار…

بردیا وسط حرفاش صدا زد:

_زحل… زحل… وایستا ببینم زحل کو…

مانی_پاسپورت تو اعتبار داره؟

_بردیا_آره… زحل؛…

سها_این جاست آقا بردیا.

آروم وبا صدای خفه گفت:

_اینو قایم می کنم این جا، تا تکلیفت روشن بشه.

بردیا اومد تو اتاق، رنگش پریده بود. تا منو دید، زیرلب گفت:

_حال اینم بده که…

بلندتر گفت:

_باز بالا آوردی؟

سها رو انگار ندید، یا نمی خواست ببینه. اومد آرنجمو گرفت و گفت:

_چیه؟!… زحل؛… نچ!… گاو بردیا باید پشت هم بزاد.

نگاش کردم، زل زدم تو چشمش، “بگو… الآن…” اگر بگه: “سقط کن.”، با اون بچه منم می میرم، قلبم خورد می شه… بالاخره یا باید بمونه، یا نمونه. الآن بگو…

می خواستم دهنمو باز کنم، که مانی اومد و گفت:

_سلام. چی شد؟… زحل؟

به مانی نگاه کردم…

“آخه شما دو تا چرا نباید تو این یه قلم مثل هم باشین؟…” “چون پای توی فلک زده وسطه زحل!”

بردیا بازومو کشید. اومدم راه برم، زیر زانوم خالی شد. بردیا محکم تر نگهم داشت. مانی پا تند کرد، اومد این یکی دستمو گرفت و گفت:

_ای بابا! معده ات بهم ریخته؟

بردیا با یه حس عصبی تحت کنترل گفت:

_چی کار کنم الآن تو این وضعیت؟…

“چه وضعیتی رو می گه؟”

مانی فشارسنجو برداشت ومشغول گرفتن فشارم شد. بردیا پریشون، هی اتاقو بالا پایین می کرد. به سها نگاه کرد، متفکر و درهم، به مانی نگاه می کرد…

“این چش شده؟…”

_بردیا؛…

نگام کرد و با همون حال اومد کنار مانی _که لبه ی تختی که من روش خوابیده بودم، نشسته بود_ نشست و گفت:

_جان؟…

قلبم فروریخت…

“جیغ بزن بگو: “ما داریم بچه دارمی شیم، بیا خونواده امونو ثبت کنیم.” نمی خوام این پیوستگی که بردیا رو به من وصل می کنه رو، از دست بدم.”

“به چه قیمتی؟…”

“به هر قیمتی که من بتونم زندگی و خونواده داشته باشم. فکر هرچی جز بردیا، منو به فلاکت می کشونه…”

مانی_فشارش پایینه.

سها_غذا خوردی؟

بردیا_نه نخورده… نمی خوره که… من چه طوری برم؟

با وحشت و هول نیم خیز شدم و گفتم:

_کجا بری؟…

ترحمو تو چشمای بردیا دیدم، با غم گفت:

_بابام سکته کرده زحل، تو آی سی یواِه، باید برم پیششون.

قلبم… حس کردم برای چند ثانیه یستاد. زمان هم متوقف شد. دنیا هم همین طور… توی دلم لرزید، لرز بدی تو تنم افتاد… دلم می خواست جنون یا چه می دونم فراموشی بگیرم، از دست زندگی راحت بشم. چه حسی داشتم… “خدایا چرا من نمی میرم، راحت بشم؟…”

صدای بردیا رو بم و سنگین می شنیدم. روحم درونم شیون می کشید،ازصدای عزای درونم، صداهای بیرون رو گنگ و مبهم می شنیدم.

بردیا_باید برم پیش خونواده ام. باید به پدرم رسیدگی کنم. مادرم و خواهرام تنهان… من برم تا مانی بتونه بیاد اون ور…

مانی_پاسپورتمو باید تمدید کنم. تا جور بشه، سریع خودمو بهتون می رسونم.

بردیا_باید خونه رو پس بدی.

“زحل پاشو… پاشو برو…”

“کجا؟…”

“نمی دونم، برو… داره زمینه سازی می کنه، ترکت کنه.”

“ترک؟!… ت…ر…ک…”

سرم پرهوا بود… تهوع داشتم… زیر شکمم هم ریز ریز تیر می کشید. از جا بلند شدم، بردیا ساعدمو گرفت و با تعجب گفت:

_کجا می ری زحل؟!

به دستش نگاه کردم، نگاهمو از دستش به طرف شونه و گردن و صورتش، از چونه و لب و بینی به چشماش کشوندم. چشماش… به چشمایی که سایه ی غم توش بود، نگاه کرد. دستمو آروم کشیدم و گفتم:

_کار دارم.

انگار سرمای صدام، گرد سکوت تو فضا پاشید. مورمورم شد.

به طرف گوشیم رفتم. “باید… باید… بچه رو سقط کنم، من یه زحل دیگه نمی خوام…”

بردیا پشت سرم اومد و صدام کرد:

_زحل؛

_برو وسایلتو جمع کن.

بردیا_کجا می ری؟… سرت گیج می ره، راه نرو… حال پدرم رو به بهبود بره، من برمی گردم. شاید کمتر از یکی دو ماه تنها باشی… تا زمانی که مانی کاراشو بکنه، بیاد، حواسش به تو هست. می شنوی زحل؟…

روی مبل ها و میزهای تو سالن رو نگاه کردم. گنگ و کلافه چشم می چرخوندم. گوشیمو می خواستم. “باید زنگ بزنم به فرخنده…”

بردیا_زحل دنبال چی می گردی؟

_گوشیمو می خوام.

بردیا_گوشیتو می خوای چه کار؟… من که خونه ام، سها هم این جاست…

_زندگی من خلاصه می شه تو تو و سها؟

بردیا زیرلب گفت:

_شروع شد!

بلندتر صدا زد:

_سها؛… سهاخانم؛…

_سها رو برای چی صدا می کنی؟ برو چمدونتو جمع کن. لابد اینم من جمع کنم؟

گوشیمو پیدا کردم، یه مسیج زدم:

_شماره ی زیبا خانمو می خوام.

بردیا شاکی گفت:

_به کی داری پیام می دی؟

_به عزرائیل! بیاد جونمو بگیره؟ از دست تو و این زندگی راحت بشم.

بردیا_سها؛…

شاکی گفتم:

_اونو چرا صدا می کنی؟… اختیار دهن من دست سهاست؟… بیاد دهنمو ببنده؟…

بردیا_حالت بده… خودت نمی فهمی.

فرخنده جواب داد:

_چیه؟… حامله ات کرده؟…

تایپ کردم:

_به تو ربطی نداره، شماره رو بده.

شماره رو فرستاد وسیو کردم و سند کردم برای سها. به سها مسیج زدم:

_از این یه وقت بگیر.

بردیا_زحل!… خبر مرگم بذار برم، بعد شروع کن!… چت شد؟… دیوونه شدی؟

_من به تو کاری دارم؟… حرفی زدم؟… مگه نمی خوای بری؟… من که بابامو ندارم، حداقل تو برو، برس به بابات…

سها رو بلند صدا زدم. در حین این که می اومد داخل اتاق، گوشیش تو دستش بود و داشت با اخم صفحه ش رو نگاه می کرد. با هیجان و حرص سرش رو بلند کرد و گفت:

_زحل؛… این…

عصبی، با چشمای گرد نگاش کردم و سها حرفشو خورد. بردیا مشکوک به ما نگاه کرد. سها با آرامش تصنعی گفت:

_آقا بردیا من دیگه می رم. نگران زحل نباشین، من حواسم هست.

بردیا سری تکون داد و گفت:

_ممنون

مانی پشت سر سها اومد داخل و گفت:

_من سها رو برسونم، بیام. نکشید همو تا بیام.

_ما دشمن نیستیم. بردیا از بابام بیشتر به گردن من حق داره، بالاخره از لجن منو کشیده بیرون.

بردیا_شما برید… برید…

اونا که رفتن، بردیا دستمو گرفت، منو کنار خودش نشوند و گفت:

_زحل بابام سکته ی مغزی کرده، من باید…

مستبد و محکم گفتم:

_بردیا؛ تو روخدا زودتر برو. دوست ندارم مثل من بشی، برو!

بردیا_یه کم صبور باش، لج نکن…

_لج نکردم، آرومم. من می رم سرکار، میام… لازمه این خونه رو بفروشی، بگو، یه کاری می کنم.

بردیا_من نمی خوام خونه رو بفروشم. می خوام تو صبور باشی، بمونی این جا، جایی نری، کاری نکنی جز مدرسه رفتن، با کسی رفت و آمد نکنی جز سها و سهیلا. می خوا

_الآن سها خوب شد؟…

چشماشو عاصی شده رو هم گذاشت و گفت:

_زحل… زحل منطقی باش… من شرایطم الآن افتضاحه، دارم به زور خودمو کنترل می کنم، تو رو خدا با من راه بیا.

_باشه… باشه… خیالت راحت.

سری تکون داد و منو تو بغلش گرفت، پیشونیمو بوسید…

تا لحظه ای که بردیا از ایران خارج شد، من حتی یک لحظه، چشم رو هم نذاشتم… حتی یک لحظه رو بدون درد نگذروندم…

صبح پرواز داشت به سمت ترکیه، تا از اون جا با عوض کردن پرواز، خودشو به امریکا برسونه.

عصر من وقت دکتر داشتم. به سها گفته بودم کنسل کردم، چون برام قرآن خدا رو تفسیر می کرد، اما… خودم به تنهایی رفتم و با درد… با مرگ… با زجر… سقط کردم. سه بار از حال رفتم، یه بار قبل سقط، یه بار درحین عمل سقط و یه بار هم تو آژانسی که قرار بود منو به بیمارستان برسونه.

چشمامو که باز کردم، دیدم سها وسهیلا بالا سرمن.

سها، شاکی و با چشمای قرمز گفت:

_تو زنی؟… مادری؟…

_هیس… هیس…

سهیلا_سها! الآن وقتش نیست.

سها_کی وقتشه؟… تو گفتی نمی رم.

_هیچی نگو…

سها_نزدیک بود خودتو بکشی. تو حق نداشتی بدون این که به بردیا بگی ، بچه اتونو بکشی.

باجیغ گفتم:

_منو گذاشته رفته. کو گوشی من؟… ببین اصلا یه زنگ زده؟… ساعت چنده؟ سهیلا ساعت چنده؟…

سهیلا باچشمای گریون منو نگاه کرد و سها گفت:

_مانی هزار بار از من پرسیده: “زحل کو؟”. راه افتاده تو خیابونا دنبالت.

پوزخندی زدم و رومو برگردوندم و سها با مهربونی گفت:

_زحل؛… بردیا گفت صبر کن.

جیغ زدم و با گریه گفتم:

_بردیا دیگه نمیاد. بردیا از همه چی به خاطر خونواده اش می گذره.

سها_تو عجله کردی.

_که بشم دو ماهه، سه ماهه، بچه رو کورتاژ کنم؟… من الآن زحل دومو کشتم، نجاتش دادم.

سها_زحل تو حق نداشتی…

_صدات داره از جای گرم بلند می شه.

سها_ظهر شناسنامه ات اومد. نام و نشون محل زندگیت هم اومد…

یکه خورده به سها نگاه کردم. از کیفش یه بسته درآورد، ازش با عجله گرفتم وباز کردم…

شناسنامه ام و نشونی… بود.

سها_باید بری اون جا، یه خبری دادن.

سهیلا_الآن؟…

سها با تردید نگام کرد و گفتم:

_چه خبری؟

دلم روضه اش رو شروع کرد… نوای بد سر داد…

سها گفت:

_باشه. فردا می گم، تو استراحت کن.

_من که خوابم نمی بره، بگو.

سها_تو روستای شما، چند سال پیش یه زلزله اومده…

یکه خورده و شوکه به سها نگاه کردم…

دیگه نمی دونستم چی کار کنم… دیگه چیو باید تحمل کنم؟… تحمل نداشتم… اما گریه ام نمی اومد… بی جون بودم… حالمو نمی فهمیدم… دستمو به سرم گرفتم و ملحفه رو روی سرم کشیدم. نمی دونستم تکلیفم توی این دنیا چیه…

“باید برم روستامون… حداقل بفهمم قبرشون کجاست… شاید زنده مونده باشن…”

تو ترمینال، کنار اتوبوس، هنوز انگار یه دست نامرئی، می خواست منو تو تهران نگه داره، این رفتن برام مثل تو آتیش رفتن بود. امیدم به بابا حاجی هم از بین رفته بود.

سها_داری اشتباه می کنی.

_تو دو هفته منو به زور نگه داشتی، نشونی از بردیا دیدی؟… اون برادرش یه سر به من زد؟… یه بار حال منو از تو پرسید؟…

سهیلا_راهتو پیدا کن. برو، ولی ما رو بی خبر نذار.

سری تکون دادم و سهیلا و سها رو بغل کردم و گفتم:

_رازدار من باشید.

سهیلا چادرو داد بهم. برای برای محل تولدم نمی شد اون طوری رفت، با مانتو و شال. باید محجبه می بودم. من دخترحاج شاکر هستم. حداقل با آبروی مرده اش بازی نکنم.

سها_اگر اون جا، جایی برای موندنت نبود، برگرد. چادر چه قدر بهت میاد…

لبخندی تلخ زدم. حاج بابا کاش بودی، امیدم…

سری تکون دادم و سوار شدم و سهیلا گفت:

_رسیدی، خبر بده.

سها_به مانی چی بگم؟

_بگو: “خبر ندارم.”.

سها_باید صبر می کردی.

_سها؛ بسه تو رو خدا!

رفتم داخل اتوبوس و روی صندلی نشستم و… راهی روستا شدم.

تا خود روستا، از شیشه ی کنارم به بیرون زل زده بودم. یه بغض سنگین توی سینه ام بود. این همه سال آرزوی خونواده ام رو داشتم و حالا می گن: “تو زلزله مردن.” اونا توی کودکی من مردن برام، _بس که نداشتمشون_ اما امید بودن برام…

گریه ام نمیاد… اصلا غصه خوردن برام عادی شده… دلم می خواد تیغ بردارم، روی تموم شریان هام بکشم و…خلاص…

چه قدربا امید به وجودشون خواستم تغییرکنم…

حداقل الآن لازم نیست برای حاج بابا توضیح بدم که چی کار کردم، کجا بودم، چی کاره ام…

وقتی رسیدم روستا نزدیک غروب بود. گوشیمو از تو کیفم درآوردم، سیم کارتمو ازش خارج کردم…

نمیدونم با خودم لج کردم، یا بردیا…

درد داشتم… اومدم که از درد بمیرم… نمی خوام انتظار واهی تماس بردیا رو داشته باشم. اون همه روز گذشت، خبری ازش نشد، از این به بعد هم نمی شه…

تو این دو هفته حتی مانی هم یه حال ازم نپرسیده، پس همه چیز تموم شده اس…

آخرین پل ارتباطی هم از بین رفت…

اون جا قبلا یه ده کوچیک بود، اما الآن روستاست، حسابی تغییر کرده…

روبروم یه قهوه خونه بود، رفتم جلوتر. چادرمو جلو کشیدم، به اسم قهوه خونه نگاه کردم: “حاج محمود” اسمشو قبلا تو بچگی زیاد شنیده بودم…

رفتم جلوی در قهوه خونه، نگاه مردا به طرفم برگشت. گفتم:

_حاج محمود هست؟

یه پسر سیزده_چهارده ساله گفت:

_حاجی؛ حاجی؛…

یه پیرمرد شصت و پنج_شش ساله با مو و محاسن سفید پشت دخل بود، از همون جا و پشت شیشه یه نگاه بهم کرد و ازجا بلند شد، _من هنوز بیرون ایستاده بودم._ اومد بیرون، سر به زیر انداخت و گفت:

_سلام. امری داشتی دخترم؟

گفتم:

_سلام. زحلم، زحل فرازی، دختر “حاج شاکر”.

حاج محمود سربلند کرد، زل زد تو چشمم و یکه خورده نگام کرد و گفت:

_الله اکبر!… دختر تو کجا بودی؟

_گم شدم… دزدیدنم… مردم تا زندگیمو جمع کردم… بعد این همه سال زندگیمو پیدا کردم…

چشمام لبریز از اشک شد و گفتم:

_بهم گفتن: “زلزله اومده، همه مردن.”

جلوی صورتمو گرفتم، نمی تونستم خودمو کنترل کنم، حاج محمود شاگردشو صدا کرد، یه لیوان آب برام آورد و آبو خوردم. به هق هق افتاده بودم.

حاج محمود گفت:

_زلزله خیلی از ما ها رو بیچاره کرد… حاجی خیلی منتظرت بود،همه ی شیرازو گشت، شده بود یعقوب پیغمبر…

_منو دزدیدن، بردن تهران.

حاج محمود_ لا اله الاالله…

_می خوام برم سرخاکشون.

حاج محمود_ وایستا یکی رو صدا بزنم بیاد…

سرشو تو قهوه خونه کرد و صدا زد:

_صالح؛… صالح؛…

یه پسر ساده با قد و قواره ی متوسط و رنگ و لعاب قهوه ای، از قهوه خونه اومد بیرون و سریع بهم سلام کرد و سرشو به زیر انداخت.

حاجی گفت:

_صالح بابا…؛ زحل دختر حاج شاکر خدا بیا…

پسره با شور گفت:

_سلام علیکم دختر حاجی. خدا حاجی رو بیامرزه… خدا آدمای خوبو زود می بره… هی..‌. خدا حاجی و خواهراتونو، دامادتونو…

حاجی_صالح؛… داره غروب می شه، راه بیافتید.

صالح_چشم… چشم… بریم.

همراهش راهی قبرستون شدم. تا خود قبرستون پسره یه بند حرف زد. دلم می خواد یه سنگ بردارم، بزنم تو دهنش، دندوناش بره تو حلقش.

نفس نمی کشید، فقط حرف می زد لامصب. _لا مذهب_

رسیدیم به قبرستون، تا قبرها و فضای پر از شمع و گل و غربت قبرستون رو دیدم، حالم دگرگون شد. نگار کل روستا زیر سنگ قبرها پنهان شدن…

صالح به قبر پدرم اشاره کرد، عکسش روی سنگ قبر بود…

ضعف کردم. قفسه ی سینه ام تنگ شده بود… تموم امیدم تهی شد، توی یک صدم ثانیه تهی…

نمی تونستم گریه کنم، نفسم بالا نمی اومد. روی زمین وارفتم.

“بی خبری، خوش خبریه” همینو می گن ها…

دیگه… دیگه هیچ کسو ندارم… بایقوش شدم… جغد تنها… درد بی بردیا بودن کم بود، اینم از خونواده ام.

تا همین لحظه که به قبرستون رسیدم، تا همین الان می گفتم شاید باباحاجی زنده باشه، شاید یکی از خواهرام زنده باشن…

اما این قبرا… آخ…

“آخه خدا منو چرا زنده گذاشتی؟… منم ببر… می خواستم دردمو باخونواده ام تسکین بدم، که اونا هم زیر خروارها خاکن.”

نمی دونم گریه بود، یا چیزی شبیه زوزه های آدمیزاد، این قدر گریه کردم، که بالاخره ازحال رفتم…

وقتی چشمامو باز کردم، دیدم یه خانم، در حالی که یه چادر سرمه ای سرشه، بالا سرمه.

یه لبخند زد و گفت:

_خانم جان حالت خوبه؟

_ چی شده؟

_ واالله آقاصالح گفت غش کردین.

_ آقاصالح دیگه کیه؟

_ همون آقایی که تو قبرستون…

باز بغض کردم و اون خانم _ که یه زن حول حوش سی و پنج ساله بود_ هول زده گفت:

_ خانم؛… و رو خدا گریه نکنید، حالتون باز بد می شه ها…

صدای در اومد. همون جوون که حالا می دونستم اسمش صالحه، با همون قهوه چی که حاج محمود صداش کرده بودن، اومدن تو، حالا دیگه اون زحل قدیمی نبودم، از جام سریع بلند شدم. این جا دیگه پای آبروی حاج شاکر فرازی درمیونه. این جا… تو این روستا… باید نقاب بزنم، شبیه زنای همین جا بشم.

حاج محمود_ بخواب بابا جون، بخواب.

صالح_ هرچی گفتم: “بسه!”، گوش ندادین، خوبه حالا افتادین گوشه ی بیمارستان؟!

به صالح نگاه کردم… بردیا رو می خواستم… انگار روسرم آب جوش ریختن، چشمام پر شد، پر اشک، دلم پر از آه شد…

“خدا داری تقاص گناهامو می گیری؟”

سها می گفت: “آدما تو همین دنیا تقاص گناهاشونو پس می دن، انگار یه مهر سکوت رو دهنم زدن، بی چاره شده بودم، همیشه ته ذهنم می گفتم: “پیش حاج بابا”… ته دلم… ته دلم یه کم امید بود، اما الان… بردیا نیست… بابام و خواهرام نیستن…

انگار دنیا دیگه جای من نیست…

از پنجره به آسمون نگاه کردم…

“اگر تو دنیا باهام این کارو می کنی، اون دنیا چیکار می کنی؟…

بردیا، بچه ام، خونواده ام…”

یه چیزی تودلم گفت:

_ توهم خونواده های زیادی رو بی بچه، بی پدر، بی عشق… کردی…

واین جواب منو مثل شمع آب کرد. اشکم از گوشه ی چشمام ریخت. این بار واقعا قبول کردم که بدبخت و بدبخت تر از من نیست، واقعا که نبود…

چه قدر این واقعیت برام سخت بود…

حالا باید کجا می رفتم؟… بازم تهران؟… کجا؟… بردیا هم که نیست… به همون جهنمی که درش بودم… اون جا دیر یا زود منو می کشت…

“خدا؛… خدای من؛…

منِ روسیاه که تصمیم گرفتم بیام این جا وآدم بشم، چرا بازم درها بسته شده به روم؟…

آخه منِ بی پناه به کجا برم؟…

نون از کجا در بیارم، بخورم؟…

کَپه ی مرگمو رو کدوم زمین بذارم؟…”

نمی دونستم از بدبختیم گریه می کنم، یا از بی کسیم، یا ازغم از دست داده هام…

حاج محمود_ زحل خانم؛ شما با دخترم بیاید امشب خونه ی ما.

بدون این که نگاش کنم، با صدای لرزون گفتم:

_ نه مزاحم نمی شم.

چه قدر صدام می لرزه…

“کاش نمی اومدم، کاش حاج بابا زنده بود… اصلا کاش منم کنارشون بودم، آخ خدا؛…”

دختر_ چه زحمتی؟!… منم وآقاجونم. ما هم، همه ی خونواده رو توی زلزله ازدست دادیم: مادرم، برادرم، شوهرم… از اون خونواده ی پرجمعیت، من موندم و آقاجون.

صالح_ اون زلزله ی لعنتی همه رو بدبخت کرد. من رو هم بیشتر از همه.

به صالح نگاه کردم، انگار دنبال همدرد بود.

_ شما کی رو از دست دادین؟

تموم من شده بود گوش…

“شبیه منه؟…”

انگار تو یه کشور غریبم، دنبال هم زبون بودم.

صالح_ بگو کی رو از دست ندادم؟… همه رو… همه ی اونایی که به عنوان فامیل می شناختم… حتی یک نفرهم نموند…

یه پوزخند تلخ زد و دستاشو تو جیبش فرو کرد و با یه آه عمیق سر تکون داد.

_ پس شما هم مثل من هستین؟

صالح نگاهشو بهم دوخت وغمگین سرشو بالا پایین کرد.

حاج محمود_ طلعت…من میرم خونه، زحل خانم که مرخص شد باخودت بیار دیگه.صالح، بیا بریم پسرم، خیلی کارداریم.”حاج محمود وصالح که رفتند، طلعت لبخدی زد و اومد کنارم روتخت نشست ودستمو گرفت وبه چشمام نگاه مطمئنش ریخت و بایه بغض آشنایی گفت:

_ خوبه اون سالها این جا نبودی، خوبه جلوی چشمت گل های پرپرشده اتو ندیدی…نمیدونی چه قدرسخت بود که بینی صدای بچه ات داره از زیرآواره ها می شنوی که ازت کمک می خواد نمیتونی کمک کنی، نمی دونی چه قدر مشکل که بعد از دوهفته انتظار جسدهای بی جان خونواده اتو از زیر آوار بیارن بیرون و تو نتونی براشون کاری کنی، نمیدونی برای کدومش گریه کنی، مادر، بچه ات، شوهرت کردم.سرکدومشون بشینی و زار بزنی…این قدر بد بود که حتی وقتی یاد دادن…نتونست طاقت بیاره زد زیرگریه…تا با دلسوزی نگاهش کردم سرشو روی شونه ام گذاشت اول کاری نکردم ولی بعد که درآغوش کشیدمش احساس کردم هدی ست یاسها

طلعت زن خوبی بود، ساده وبی ریا، صاف وساده، با مهربونی ومحبت حرف میزد، آرامش از سر و روش می ریخت، رو بازی میکرد مثل من نقاب نداشت ازجنس آدمای شهرنبود…تویه خونه ی قدیمی تعمیرشده باحاج محمود زندگی میکرد، حاجی ازطریق همون قهوه خونه چندتا بچه ی بی سرپرست دیگه رو که تحت نفوذ یه موسسه بودند، خرجشونو می داد.

آدم خیرخواه وخوبی بودوقتی برای یکی دوشب ساکن خونه ی حاج محمودشدم و رفتارحاج محمود و طلعت دیدم فهمیدم تنهاراه نجات من هستند یاخواهش و التماس میکنم قبول کند من یه مدت کنارشون باشم تابتونم یه جای برای خودم بگیرم یا…یا باید برگردم تهرانو تهران به معنی…بی سرپناهی وآوارگی بود…نمی خواستم به برگشتنم به تهران فکر کنم، شاید برگردم می بایستی به بهزستی برم…بنابراین تمام عزممو راسخ کردم که ازطلعت بخوام که بهم جابدن اما فکر این که ازگذشته ام بپرسن منوعین خوره داشت میخورد؛باید دروغای که می بایست تحویل حاج بابا می دادم حالا تحویل حاج محمود وطلعت باید می دادم، قبل از این که باحاج محمود مستقیم حرف بزنم باید به طلعت می گفتم اون زنه منو بیشتر درک میکنه، دنبال یه فرصت میگشتم یه فرصتی که طلعت تنهاباشه.

اون روز طلعت حوالی ظهر برای چند دقیقه دوروبرش خالی شد، سریع ازجا بلند شدم و رفتم سمتش، تادیدتم لبخندی زد و گفتم:”دارید تو دلتون می گید چه پروئه نمی ره حالا نه؟”

طلعت لبشو گزید و گقت:”خاک برسرم کنند، چی میگی زحل جان؟ تو دخترحاج شاکری، حاج شاکر میدونی چه قدر رو سرما حق داره؟”طلعت ظرف شیر روتوی قابلمه خالی کرد و زیر گاز و روشن کرد و گفت:آقاجون صبح بهم گفت که بهت بگم:”نرو تهران، این جا بمون، توزادگاهت کنار کسای که برای پدرت احترام قائل بودند وامانت حاج شاکر ونگه می دارند”طلعت بهم نگاهی کرد و گفت:

_ تو شهرنشینی، کارداری حتماشبیه ما زن های این جا نیستی، اما تو تنهایی، مجردی…برای…یعنی میدونی مردای این جا تعصبی اند…برای..، ناراحت نشو ازم اما آقاجون گفت:”حالا که برگشتی بمون همه ی روستا فهمیدن دخترحاج شاکر هستی ومجردی وتهران زندگی می کنی اگر نمونی پشت حرف میمونه”…می خوام یعنی….

نذاشتم حرفش تموم بشه تندی گفتم:

_ منم می خوام بمونم، اما کجا؟ “طلعت باذوقی گفت”:معلومه این جا پیش ما، من باید به آقاجون خبر بدم…تو نگران جانباش بسپار به من”اون روز شاید اولین بار بود که معنی قادر بودن خدا رو از نزدیک فهمیدم”

شاید دعای پدرم بود باید می رفتم به مزارش باید تشکر میکردم، حتما حاج بابا واسطه شده که خدا آبرو داریمو بکنه طلعت حتی نپرسید تهران چیکارمیکردم…شاید بعدا بپرسه باید بری سرخاک حاج بابا…

_ طلعت”نگام کرد و گفتم:”من…من می خوام برم سرخاک میای؟

_ توی این هفته حداقل سی بار رفتی قبرستون خسته نشدی؟

_ وقتی میرم اونجا انگار رفتم پیش خونواده ام”بغض گلومو محکم گرفته بود آروم گفتم”:گاهی یادم نمیاد قیافه ی خواهرامو قیافه ی شوهرشو حس میکنم زیر دین هستم طلعت، یه حس بدی دارم هیچ خاطره ای این جا ندارم”به سرم اشاره کردم وگفتم”:خیلی کمرنگند خیلی کمند…من ازاین همه تنهای میترسم

طلعت منو به آغوش کشید و گفت:ماکنارتیم، ما همه مثل همدیگه ایم ماهانسبت فامیلی داریم تو این روستا همه باهم فامیلند خیلی کم پیش میاد که یه غریبه بینمون باشه توتنهانیستی ما تنهات نمیذاریم، من آقاجون…همه جز حشمت حواست به اون باشه هنوز ندیدیش اما…به زودی با زندگی در این جا می شناسیش”اشکامو پاک کرد و گفت”:برو زود بیا می خوام سفره بندازم.”لبخندی زدم وتاخواستم راه بیفتم صدای دونفر اومد که مکالمه می کردند، یکی می گفت ودیگری سرزنش میکرد

_ آخه پسر چرا دوباره وام گرفتی؟

_ حاجی جون تو که دیدی پدر من، بارون اومد تموم محصولاتمو ویرون کرد.ای کاش بارون بود سیل بود مگه ندیدید، من این زمینو آباد نکنم چی بخورم درآمدم چی میشه؟من پول می خوام

_ شانس تو خیلی سرمایه داری همش هم بلا رو بلابرات نازل میشه.

حاجی چیکار کنم؟

_ باید دعا کنی برای بار دومه که بذر میکاری دوباره نزدیک برداشت سیل وتگرگ نزنه همه چیزبه باد بره، میدونی چه قدر وام گرفتی؟

_ چیکار کنم آقا؟باید تو این زمینه ی فلک زده یه چیزی می ریختم یانه.

_ تو اگر دوتا کارگر بگیری می تونند سریع برات جمع وجور کنند که اینطوری نشه

_ پولشو از کجا بیارم دلت خوش حاجی، کارگر پول میخواد.

_ قرض بگیر، این قدر اعتبار داری که بهت قرض بدن.

_ از کی بگیرم؟

_ از حشمت.

_ حشمت؟!!! اون پول دار…لااله الا الله حاجی بیخیال، من از اون مرتیکه بدم میاد.

_ مگه میخوای پولشو ندی، قرض میگیری سرسال که محصولاتتو فروختی پس می دی.

_ پس خودت باهاش حرف بزن حاجی جون نوکرتم می دونی که…

_ صدبار بهت میگم جوون یه ذره به اعصابت تسلط داشته باش صالح این عصبی بودن تو آخر کار دستت میده، آخه تو به کی رفتی که این قدر زود از کوره درمیری، نه آقات خدابیامرز اینطوری بود نه مادرت.

_ هرجوونی هم جای من باشه همینه، مگه من چندسالمه که این همه مصیبت سرم اومده هان خودت بگو حاجی جون.

_ لابد حکمتی تو کار بوده، که سیل زده.

_ آخرسه سال پشت سرهم؟هنوز قرض های سه سال گذشته روهم ندادم که امسال هم زد، امسال دیگه سند زمینو گرو گذاشتم.

_ خدابهت رحم کنه فقط خدا، توکل کن باحشمت حرف میزنم.

_ نوکرتم حاجی اجرت باامام حسین.

همه ی این حرفا روپشت درخونه ی حاجی می زدندمن پشت پنجره نگاهشون میکردم.چه قدر حاجی مرد خیرخواهی بودحتما اگرحاجی بابام زنده بود مثل حاجی بود شاید از حاجی بهتر چرا آدمای خوب باید برن و بدها بمونند، یکی مثل من، آخه یکی مثل من چرا زنده است؟ الآن بردیاکجاست؟ فهمیده؟ کجایی؟ شاید فراموشت کرده، هنوز پیش خونواده اشه!آخرهم خونواده برام شد آرزو!چرا منی که بی کس هستم نباید می رفتم تا کی میتونم توی این خونه بمونم، در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته، دلم برای بردیا تنگ شده؛درد چیو تحمل کنم مرگ عزیزام یادلم یااین که تنها وجه اشتراکم بابردیا و از بین بردم؟…دستمو روی شکمم گذاشتم اگر…اگر بردیا نمی رفت می فهمید…زحل هیچ اتفاقی نمی افتاد مجبورت میکرد سقط کنی احمق نشو…آره احمق نشم…احمقم من!

درهمین خیالات بودم که وقتی به خودم اومدم دیدم، صالح تک وتنهاپشت درایستاده وسرشوانداخت پایین، درست صورتش طرف پنجره ای بودکه من ایستاده بودم همونطور که سرش پایین بود یه لبخندروی صورتش بود، آهسته از کنار پنجره اومدم کنار که تا منو ندیده و فکر بد نرفته توی سرش برم کنار پسرای چشم وگوش بسته ی روستا رومی شناختم، خدا اون روزو نیاره که آدم ناتوبهشون بخوره مثل دخترای ساده اند البته اکثریت، حالا یه وقت فکرنکنه به خاطر اون اومدم پشت پنجره

حاج محمود صدام کرد:چادر رو روی سرم گذاشتم و از اتاق اومدم بیرون…

_ سلام حاج آقا.

_ سلام بابا، می خواستی بری قبرستون؟

_ بله…”به طلعت که لبخند شیطنت سا می زد نگاه کردم، معنی این لبخند چیه دیگه؟!”

حاجی_ خیله خب بابا، برو لباس بپوش صالح ببرتت.

_ نه، نه، حاج آقا خودم میرم، چرا این بنده خدا رو از کار و زندگی بندازم؟

حاجی_ تنها؟!!!نه باباجون، این جا نانجیب زیاده.

_ آخه نمی خوام…

حاجی_ حرفمو گوش کن باباجون، تو باصالح بری دلم آرومه تو امانت حاج فرازی هستی اونم امانت کسی که اینهمه به من لطف داشته، تو از خون مایی، امانتی

_ چشم، ولی حاج آقا…

حاجی_ نه شکم به یقین تبدیل شد.

باترس گفتم:کدوم شک؟!

حاجی_ که دختر همون خدابیامرزی عین خودشی

لبخند زدم شاید از این که منو مثل حاجی بابادیده بود ذوق کرده بودم.

رفتم لباس پوشیدم و تا از در اومدم بیرون صالح هول زده گفت:

_ سلام علیکم زحل خانم.

باتعجب ازهول زدگی اش نگاهش کردم وگفتم:

_ سلام علیکم، حالتون خوبه؟

گونه هاش سرخ شد و بالبخند گفت:

_ به مرحمت شما، شماخوبید؟ مگر به نظرتون حالم بده که اینطوری می پرسید؟

به صالح نگاه کردم، زیادحوصله ی حرف زدن باهاشونداشتم ولی انگار می خواست سرحرف زدن وباهام باز کنه بی حوصله گفتم:نه “صالح هول زده باز گفت”:إإإ، چادرتون ازسرتون افتاد برگشتم بی حوصله تر نگاش کردم یکی
نبود بگه”خب به توچه؟لخت که نیستم روسری سرمه باحرص چادر رو کشیدم روسرم وگفت:این جا یکم بد می دونند باید…بایدرعایت کرد.

_ خیله خب بهتر نیست راه بیفتیم.

_ چرا.چرا.بریم.

کنار اون جاده ی منتهی به قبرستون، کلا مزرعه بود، و رو اون مزرعه ها مردم دسته دسته مشغول بودن.

توی راه هر کی بهم نگاه می کرد، چنان نگاهش می کرد که انگار صاحب اختیار منه. دلم می خواست یقه اشو بگیرم، بگم: “چخه بابا… تو خودتم زیادی ای…”

جلوی یکی از اون مزرعه ها، یکی از تراکتور صدا زد:

_ صالح؛… آقاصالح؛… آی صالح…

و از تراکتور پیاده شد.

_ بله… سلام آقا حشمت.

“پس این مرد چهل_چهل و پنج ساله حشمته. چهره ی جذابی داشت… انگار از شهر اومده بود، آخه اون ته لهجه رو نداشت، مثل همه ی مردای مسن این جا.

قد بلند و لاغر، اما بدن تو پر، شبیه “سپند راد” بود، _اون بازیگر قدیمی_.

قدرت از سر و روش می بارید…کارگرای زیادی روی زمینش کار می کردن. یه نگاه به طول و عرض _مساحت_ زمینش انداختم، دیدم اوووه… چه قدر بزرگه!… ته زمین یه خونه ی دو طبقه ی زیبای روستایی بود، سبک روستایی اما شیک، وسایل به کار رفته برای ساختنش به روز بود.

_ پسر مگه عاشقی که هر چی صدات می کنم، نمی شنوی؟…

صالح_ ببخشید، حواسم نبود.

_ سلام.

حشمت نگاه خریدارانه ای به من انداخت. سرتاپاشو با اخم نگاه کردم، تو ذهنم یه “فلش بک” خورد: “کورش عوضی”.

رومو ازش برگردوندم، یاد بردیا از ذهنم گذر کرد، یه قدم دورتر شدم که شنیدم:

حشمت زیر لب گفت:

_ صالح؛ با دخترا می پلکی.

صالح یه نگاه به من انداخت و دید که من محل نمی ذارم، ولی حشمت چشم دوخته به من، زیر لب غرید و بعد حشمتو به سمت دیگه هدایت کرد که باهم حرف بزنن. کمی جلوتر که رفتن، برگشت و با اطمینان منو نگاه کرد.

بعد از چند دقیقه اومد سمتم و گفت:

_ بریم دیگه. ببخشید این قدر معطل کردم،.

و زیر لب گفت:

_ مرتیکه سه تا زن گرفته، سیری نداره. باز تا یه دختر می بینه، تا چشماشو از کاسه درنیاره، ول کن نیست.

چند دقیقه گذشت، دوباره باشوقی عجیب گفت:

_ راستی شما دانشجویین؟

_ نه! دانشگاه نرفتم.

_ آهان… بهتر! ببخشیدا… ولی دختر بره دانشگاه، پر رو می شه.

برگشتم یه نگاه جدی بهش انداختم، چرا این قدر چرت و پرت می گه؟… چرا اصلا حرف می زنه؟… حوصله اشو ندارم. کاش می شد بگم: “خفه شو تو رو خدا! وگر نه تموم حرص و ناکامی هامو سر تو خالی می کنما…”

_ بله؟

چنان باجذبه گفتم، که با ترس گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا