رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 26 رمان معشوقه اجباری ارباب

3.4
(5)
آبتین بهم گفت: بابا بامرام! تو که ضایعمون کردی!
خندیدم و گفتم: عیبی نداره! 
پرهام از بیرون داد زد: آبتین! مزاحم آقای دکتر و خانمشون نشو! بدو بیا! 
آبتین با تعجب نگامون کرد و رفت. اصلا از این حرفش خوشم نیومد، فقط خدا کنه شوخی کرده باشه. بدون اینکه به امیر نگاه کنم، اومدم پایین. 
پشت سرم اومد و گفت: از حرف پرهام ناراحت شدی؟
– نه… چون می دونم شوخی کرد. هرچند شوخیشم قشنگ نبود. 
با قدم های آهسته از ویلا اومدیم بیرون. آراد با قدم های تند جلوتر از همه راه می رفت. پرهام و آبتینم با دلقک بازی پشتش می رفتن… مونا و مرینا و کاملیا هم با آهنگی که از موبایلشون پخش می شد می خوندن و قدم های هماهنگ برمی داشتن. من و امیر آخر بودیم. یهو فرحناز یه تنه به من زد و با دو، خودشو به آراد رسوند. دستمو گذاشتم رو شونم. 
امیر گفت: دردت گرفت؟
– نه زیاد… خوبم. 
به فرحناز نگاه کردم. به آراد چسبید و بازوهاشو سفت گرفت. 
پوزخندی زدم و گفتم: نمی دونم کی قراره دومادتونو بدزده که فرحناز اینجوری بهش می چسبه!
امیر خندید و بازوشو طرفم گرفت و گفت: این که حسودی نداره؟ تو هم بازوی منو بگیر!
به بازوش نگاه کردم و با اخم گفتم: امیر!
– خیلی خب بابا! اخم نکن! 
یهو چشمم افتاد به آبتین و پرهام. بلند خندیدم. 
امیر گفت: چی شد؟
– اونا رو نگاه! 
دخترا هم با دیدن اون دو تا می خندیدن. پرهام پشت فرحناز راه می رفت و بازوی آبتینو گرفته بود. با قر ادای راه رفتن فرحنازو در می آورد. آبتینم خیلی جدی و خشک پشت آراد ادای راه رفتن آرادو درمی آورد. اداهاشون دقیقا عین خودشون بود. همه مون می خندیدیم. اون دو تا هم عین خیالشون نبود. فقط راه می رفتن. یهو فرحناز آرادو بوسید. پرهامم با همون حالت آبتینو بوسید! 
همه با صدای بلند خندیدیم .کاملیا که نزدیک بود، رو زمین بیفته! یهو آراد با اخم برگشت. همه وایسادن. خنده هامونو تو گلومون نگه داشتیم. با اخم بیشتر به پرهام و آبتین نگاه کرد. پرهام با ترس الکی عین دخترا چسبید به آبتین. آراد با عصبانیت نگاشون کرد اما هنوز نمی دونست چه خبره. دوتاشون بدون هیچ کلمه ای خیلی جدی راه افتادن. به بقیه هم نگاه کرد. دخترا هم با ریز خنده ای که می کردن، راه افتادن. آراد به ما نگاه کرد. 
امیر دستشو اندخت پشت کمر و گفت: بدون هیچ حرفی راه می افتی! 
ما هم راه رفتیم. آراد و فرحنازم راه افتادن. ما پشت آراد بودیم. 
با خنده گفتم: کدوم پدر و مادر حاضر می شن دختر دست گلشونو بدن به این دو تا دیوونه؟!
امیر هم با خنده گفت: معلومه! دو تا دختر که از خودشون دیوونه تر باشه!
به جنگل رسیدیم. یه محیط نسبتا بزرگ که درختاشو بریده بودن. هر کی روی یه تنه درخت نشست. من و امیرم روی یه تنه بزرگ نشستیم. هوا هنوز ابری و سیاه بود ولی دلی برای باریدن نداشت. به آراد نگاه کردم. دستشو گذاشت بود رو شکمش و چشماشو فشار می داد. فرحنازم با بی خیالی تمام فقط آب می خورد.
به امیر گفتم: آراد حالش خوب نیست… صبحونه چیزی نخورده؟
امیر: عشقش باید نگرانش باشه؛ به من و تو چه؟
با اخم نگاش کردم و گفتم: تو که اینجوری نبودی؟ گفتی جونتو برای آراد می دی. همین بود؟
خندید و گفت: من واقعا جونمم برای آراد می دم ولی صبر کن؛ می خوام ببینم فرحناز که دم از عشق و عاشقی می زنه، چیکار می کنه؟
چند دقیقه ای نشستیم. فرحناز کنار آراد نشست. بطری آبو بهش داد اما اون نخورد. فرحنازم در بطری رو بست. 
امیر بلند شد رفت طرف آراد و گفت: اگه می خوای خودکشی کنی، بگو یه سرنگ هوا بهت بزنم، راحت شی… دیگه چرا خودتو زجرکش می کنی؟!
آراد با درد نگاش کرد و گفت: من حالم خوبه. چیزیم نیست. 
امیر: آره خوبی! حالتو دارم می بینم …کسی چیزی همراهش هست؟ 
پرهام: من و آبتین فقط هله هولست. کارت راه می افته؟
امیر: نه؛ دخترا؟ شما چی؟
مرینا از طرف بقیه گفت: مااصلا کیف نیاوردیم. 
فرحناز دستشو گذاشت رو شونه ی آراد و گفت: عزیزم چرا چیزی نخوردی؟
گفتم: امیر بیا!
امیر اومد پیشم. پلاستیکی که لقمه ها رو گذاشته بودم، دادم دستش. با یه بطری آب سیب موز برداشت و گفت:
– خوب بهش می رسی! خوش به حال آراد! کاش منم اخم کردن بلد بودم، یکی ازم پرستاری می کرد! 
گفتم: امیر برو گناه داره!
با لبخند گفت: چشم! ما که بخیل نیستیم؟ 
رفت پیش آراد. پلاستیکو داد دستش. نمی دونم دم گوشش چی گفت که آراد نگام کرد. امیر یه لقمه داد دستش و خورد. 
پرهام گفت: بچه ها ما بریم تا صبحونشو راحت بخوره. 
فرحناز با عصبانیت اومد طرفم و گفت: می بینم هر روز شیرین کاریات داره بیشتر می شه! امیر علی کم بود، آرادم می خوای برداری؟! اگه از امیر بگذرم، از آراد نمی گذرم. مطمئن باش!
لبخند زدم و گفتم: دو تاش مال خودت! من هیچ کدومشو نمی خوام!
پوزخند عصبی زد و گفت: از خوب دم تکون دادنات مشخصه نمی خوایشون! 
– دم تکون دادن های من پیش تو سگ پیر، هنوز تولست! 
فرحناز با خشم دستشو بلند کرد. 
امیر داد زد: فرحناز!
دستشو تو هوا مشت کرد.
امیر گفت: اگه دستت به صورت آیناز بخوره، من می دونم و تو! 
فرحناز با همون خشم تو چشمام زل زد. دستشو آورد پایین و گفت:
– یه روزی می کشمت توله سگ!
با بقیه راه افتادم. فرحناز و امیر، پیش آراد موندن تا صبحونه بخوره. نمی دونم به کدوم زبون زنده دنیا به فرحناز حالی کنم که علاقه ای به هیچ کدومشون ندارم؟ 
مونا اومد پیشم و گفت: چیه؟ تو فکری؟
– هیچی بابا! این فرحناز اعصابمو خرد می کنه.
– ولش کن… مشکل داره. مغزش اندازه یه بچه دوساله ست! 
– داریم کجا می ریم؟
– کنار یه رودخونه. خیلی خوشگله. باید ببینیش.
به همون رودخونه ای که گفت رسیدیم. چند قطره بارون اومد. 
گفتم: وای شدید نشه؟!
– اولین کسی که با پرهام موافقت کرد بیاد خودت بودی؛ یادت که نرفته؟
خندیدم و گفتم: خودم کردم که لعنت بر خودم باد! 
مونا خندید. کنار رودخونه وایسادم. آب با قدرت پیش می رفت. فقط نمی دونستم مقصدش کجاست؟ کفشمو آروم گذاشتم رو آب که یکی از پشت کشیدم عقب. تو چشمای پر از خشم پرهام نگاه کردم.
گفت: حق نداری دو متری این رودخونه باشی! یه بار خودتو به آب سپردی بسه. 
منو کشید. گفتم: چیکار می کنی پرهام؟ ولم کن. 
– ولت می کنم ولی زمانی که از رودخونه خوب فاصله گرفتی.
وقتی از رودخونه فاصله گرفتیم، ولم کرد. کاملیا با اخم نگام کرد و روشو ازم گرفت. این دیگه چشه؟! وای خدایا نکنه فکر می کنه من پرهامو می خوام؟ دیگه اصلا حوصله توضیح دادن به کاملیا رو ندارم. 
پرهام به کمک آبتین، چادر نسبتا بزرگی رو باز کردن. وقتی به چهار میخش کشیدن، پرهام دستاشو به هم زد و گفت: خب بفرمایید تو!
مرینا: وای پرهام! تو فکر همه چی هستی! 
پرهام: آره عزیزم ولی کسی به فکر من نیست!
مونا خندید و آبتین خودشو به پرهام چسبوند و ادای مرینا رو درآورد وگفت: وای پرهام! تو مرد رویاهامی!
پرهام یه لبخند گشاد به آبتین زد و با هم خندیدن. همه رفتن تو. کاملیا پکر بود. قبل از اینکه بره، مچ دستشو گرفتم. برگشت. 
گفتم: بین و پرهام هیچی نیست!
– چرا به من می گی؟
– هیچی. خواستم بدونی. 
چیزی نگفت. رفتیم تو. من دم چادر نشستم. به ترتیب، بعد از من، کاملیا، مونا و مرینا. رو به روم پرهام و آبتین نشستن. انقدر چادر گرم بود. 
گفتم: کاش شب اینجا می موندیم.
همه با تعجب نگام کردن و یهو مرینا بلند خندید و گفت: ببخشید اونوقت پیش کی می خوای بخوابی؟
آبتین و پرهام سریع با هم دستشونو بالا آوردن و گفتن: من!
آبتین: من زودتر گفتم!
پرهام: من زودتر گفتم!
مرینا با خنده گفت: آیناز چقدر هواخواه داری!
کاملیا با اخم و ناراحتی نگام کرد و بلند شد پیش مرینا نشست. 
به دو تاشون نگاه کردم و گفتم:
– من اگه تو بغل خرس بخوابم، پیش شما دو تا نمی خوابم! 
آبتین: مگه ما چمونه؟!
– چتون نیست؟ 
به پرهام نگاه کردم. 
با ابرو به کاملیا اشاره کردم و گفتم: بعضیا که فقط بلدن دل دختر مردمو بشکنن! 
– من اهل دل شکستن نیستم، چون نه قرار داد دوستی بینمون بوده، نه بهش ابراز عشق و علاقه کردم! 
مونا: می شه ما هم بدونیم چه خبره؟!
پرهام به مونا نگاه کرد و گفت: اونی که باید بفهمه فهمید!
کاملیا با ناراحتی و اخم از چادر رفت بیرون.
پشت سرش رفتم و گفتم: کاملیا…کاملیا صبر کن کجا داری می ری؟
– می خوام برم ویلا. 
دستشو گرفتم و گفتم: چرا اینجوری می کنی؟ من که گفتم بین من و پرهام چیزی نیست؟ 
با بغض گفت: شاید تو خلوت یه چیزایی بینتون باشه!
– چی؟….چی می گی کاملیا؟! یعنی تو به من شک داری؟! یعنی تو فکر می کنی من و پرهام با هم ارتباط داریم؟!
– فکر نمی کنم. مطمئنم!
دوباره راه افتاد. برش گردوندم طرف خودم و گفتم: اشتباه می کنی… من کسی رو دوست ندارم؛ نه پرهام، نه هیچ کس دیگه ای.
– خوب بلدی نقش بازی کنی! از آدمای دو رو متنفرم… فرحناز راست می گفت، تو یه آدم بدبخت بیچاره ای که برای نجات خودت از این فلاکت، به هر پسری چنگ می زنی تا شاید یکی نجاتت بده!
با چشم پر اشک نگاش می کردم. باورم نمی شد کاملیا باشه که داره این حرفا رو به من می زنه. باید باهاش حرف بزنم. 
دستمو گذاشتم رو شونش. هلم داد و گفت: برو گمشو!
افتادم رو زمین پهلوم روی یه تیکه سنگ خورد. دردم گرفت و تیر کشید. دستمو گذاشتم رو پهلوم. لبمو گاز گرفتم اما دردش بیشتر از قلبم نبود. امیر و آراد و فرحناز رسیدن. 
امیر با نگرانی خودشو به من رسوند و گفت: چی شده؟!
به کاملیا نگاه کردم. انگار از امیر می ترسید. 
سرمو تکون دادم و گفتم: حواسم نبود، افتادم. 
فرحناز پوزخند زد و گفت: دست و پا چلفتی! کور بودی جلوی پاتو ندیدی؟!
امیر: حالت خوبه؟ می تونی بلند شی؟
خیلی درد داشتم. بازوشو گرفتم و گفتم: نه، کمکم کن.
دستشو انداخت دور کمرم. خواست بلندم کنه. نتونستم بلند شم. با گفتن «آخ» دوباره نشستم. 
امیر گفت: درد داری؟!
با چند قطره اشکی که اومده بود، گفتم: آره، قلبم.
– پاشو می برمت دکتر.
دستشو گذاشت دور کمرم، خواست بلندم کنه که گفتم: نمی خواد خودم میام … فقط بذار به بازوت تکیه کنم.
– باشه. 
آراد با همون اخم مادرزادی نگام کرد. به کمک امیر و با هزار مکافات به ویلا رسیدیم. با امیر رفتیم دکتر. خدارو شکر چیز مهمی نبود. وقتی خونه رسیدیم، هنوز نیومده بودن. 
به امیر گفتم: می شه ازت یه خواهش کنم؟
– شما جون بخواه! 
لبخند زدم و گفتم: می شه منو یه جوری برگردونی تهران؟ نمی خوام مزاحم گردشت بشم. فقط منو تا ترمینال برسون. 
برگشت نگام کرد و گفت: دیگه با من مثل غریبه ها حرف نزن! من اگه اینجام، فقط بخاطر توئه… حالا که تو نمی خوای بمونی، با هم برمی گردیم. 
– ممنون … پس می رم حاضر شم. 
بعد از یک ساعت حرکت کردیم. برف می بارید. 
با خوشحالی گفتم: هنوز سر قولت هستی؟!
– کدوم قول؟
– گفتی با هم آدم برفی درست می کنیم دیگه؟
– آها… آره! فقط دعا کن تهرانم برف اومده باشه. به غیر از آدم برفی، می برمت توچال اسکی. 
– از اسکی می ترسم! 
– اتفاقا خیلی خوش می گذره. 
موبایلش زنگ خورد. به صفحه نگاه کرد و دکمه رو فشار داد و گفت: بفرمایید!
آراد: کجا رفتین؟ چرا هنوز نیومدین؟
– ما داریم برمی گردیم. 
– واسه چی؟ حالش خیلی بده؟
– نه … چیز مهمی نبود. خودش دیگه نخواست بمونه. 
با کنایه گفت: حالا مطمئنید دارید می رید تهران؟!
– نه می برمش ویلای خودم… شاید اونجا بهش خوش بگذره! 
– دیگه عمارت نبرش …ببر پیش خودت. 
– واسه چی؟ مگه خدمتکارت نیست؟
– دیگه نه… گفتی دوستش دارم. فقط یه مدت صبر کن، بعد باهاش ازدواج کن. می فهمی که چی می گم؟!
– آره فهمیدم… ولی امانت پیش خودت می ذارمش چون هیچ زنی خونه ی من نیست. برام حرف درمیارن. 
بعد چند ثانیه مکث گفت: باشه …خداحافظ.
امیر گوشی رو قطع کرد. 
یه لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت: دیدی گفتم اگه بدونه ما همدیگه رو دوست داریم دیگه اذیتت نمی کنه؟
– آره… ولی چرا صداش انقدر غمگین بود؟
لبخند سردی زد و گفت: نمیدونم.
برای نهار یه جا توقف کرد. نهارو با هم خوردیم و دوباره حرکت کردیم. به حلقه ی تو دستش نگاه کردم و گفتم: 
– چرا هنوز حلقش تو دستته؟ اون که دیگه برنمی گرده؟
نگام کرد و با لبخند گفت: می دونم… بخاطر اون نیست.
– پس چی؟
– نمی خوام کسی اسیرم بشه.
*** 
شب خونه رسیدیم. به اصرار من، اومد تو. خاتون اول که منو بدون آراد دید، تعجب کرد. بعد که براش توضیح دادم، اتفاقی نیفتاده پرید بغلم و بوسیدم.
دو سه روز بعد آراد از شمال برگشت. دیگه کاری به کارم نداشت. پرهام نیومد. برگشت خونه ی خودش. سردی زندگی من، عین روزهای دی ماه می رفت جلو. هر روز سرد تر و بی روح تر روز قبل می شد. دیگه با آراد دعوا نمی کردم. اونم با من کاری نداشت. هرچی می گفت یا می خواست، فقط می گفتم «چشم آقا»
حتی آراد هم از اینکه این همه حرفشو گوش می کنم تعجب کرده بود. آراد دیگه مهمونی نمی گرفت. بیشتر جاهایی که دعوتش می کردن می رفت. بعد از دعوایی که با کاملیا کردم دیگه ندیدمش. 
یک هفته ای بود تو لاک تنهایی خودم بودم و کسی رو راه نمی دادم. حال و حوصله ی هیچ کس رو نداشتم. هرچند با امیر علی می رفتم بیرون اما بازم خوشحالم نمی کرد. اشتهام کور شده بود. چند لقمه بیشتر نمی تونستم بخورم. از این یک نواختی زندگی خسته شده بودم. بیشتر وقتا بی دلیل گریه می کردم. امیدی به آینده نداشتم. تنها چیزی که می تونست نجاتم بده، مرگ بود. آرزوی مرگ کردم؛ مرگ هم یادم نکرد.
همه چی داشت کسل کننده پیش می رفت تا اینکه هفته ی آخر دی ماه، امیر به عمارت اومد. 
با آراد توی سالن نشسته بودن. برای پذیرایی قهوه بردم.
جلوی امیر گرفتم. گفت: مرسی خانمی!
– خواهش می کنم، نوش جان!
قهوه رو جلوی آراد گذاشتم، خواستم برم که امیرعلی گفت: بشین کارت دارم!
به آراد نگاه کردم. سرش پایین بود. روی مبل کنار امیر نشستم. آراد زیر چشی نگام کرد. 
امیر به آراد گفت: کمرت درد نگرفت؟!
آراد با تعجب گفت: چی؟!
– می گم درست بشین؛ اینجوری که تو نشستی، تمام مهره های کمرت جا به جا می شه! 
دستمو جلوی دهنم گرفتم و خندیدم. اونم با اخم نگام کرد و درست نشست و گفت:
– خب! حرف مهم آقا چی بوده که باید همچین جلسه ای تشکیل بشه؟
امیر با لبخند نگاش کرد و گفت: چند روزی می خوام برم فرانسه.
آراد وسط حرفش پرید و گفت: آها… پس اومدی از بنده کسب اجازه کنی که اینو با خودت ببری… یعنی تو نمی فهمی باید زن قانونیت باشه یا پدرش اجازه بده؟ تو که نمی تونی همین طوری ورش داری ببریش؟ 
امیر ریز ریز خندید. لپشو کشید و گفت: عزیز دلم! بذار حرفمو بزنم، بعد سخنرانی کن!
آراد با اخم گفت: چرا جلوی این لپمو کشیدی؟
– عیب نداره! اینم از خودمونه! می خواستم چند روزی مواظب آیناز باشی. می دونم نزدیک یک ماهه که مراقبش بودی ولی چون خودم بودم، زیاد نگرانش نبودم.
آراد پوزخندی زد. 
امیر گفت: چیز مسخره ای گفتم؟!
– نه… آخه همچین می گی مواظبش باش، انگار بچه دستم می دی!
سر تا پامو نگاه کرد: هرچند از یه دختر بچه ی دو ساله چیزی کم نداره! نمی دونم تو عاشق چی این شدی؟ این که هیچی نداره؟!
با چشای گشاد و دهن باز نگاش کردم. 
امیر گفت: چند تُن معرفت داره که دخترای اطراف تو ندارن. وقتی برگشتم، سالم ازت تحویل می گیرم. فهمیدی؟
آراد بلند شد و گفت: آره فهمیدم. خوش بگذره. 
دو قدم رفت و برگشت: فقط… شیر خشک و پستونکم یادت نره براش بیاری! من این چیزا ندارم… پوشک مای بی بی یا هر مارک بهتر دیگه که خودت می شناسی هم بیار. آخه نمی خوام عشقت تو پوشکای دیگه اذیت بشه! 
با قدم های تندی رفت. با دهن باز انگشت اشارمو به طرفش گرفتم. امیر می خندید. 
گفتم: این… این الان چی گفت؟!
داد زدم: تو به من می گی بچه؟! به کارای خودت نگاه کردی؟! از یه پسر شش ساله هم بدتره. 
به امیر که می خندید، گفتم: منو دست داگی می سپردی بهتراز این یالقوز بود! 
بلند شد اومد طرف من. رو به روم وایساد و گفت: مواظب خودت باش؛ با آراد هم دعوا نکن… چون وقتی برگشتم، می خوام زنده باشی!
– اگه پسر داییت بذاره و خودکشی نکردم، باشه! زنده می مونم!
– سوغاتی چی می خوای؟
– عطر، می گن عطرای فرانسه خیلی خوش بوئه!
– باشه! 
تا دم در همراهش رفتم. وقتی رفت، آراد سرشو از پنجره آورد بیرون و گفت: هی! گربه! بیا بالا کارت دارم.
با حرص پامو زدم زمین. کثافت! اینم یاد گرفته می گه گربه.
با حرص و عصبانیت رفتم اتاقش. روی مبل جدید که برای اتاقش گرفته بود، نشسته بود. 
با همون حرص گفتم: بله؟ چیکار داری؟
با تاکید گفت: بله آقا؛ با من امری داشتید؟
صدامو آروم کردم و گفتم: بله آقا؛ با من کاری داشتید؟
بخاطر اینکه امری نگفتم، اخم کرد و گفت: آره، بیا بشین، میوه برام پوست بگیر!
– خوبه امیر یک ساعت پیش منو امانت سپرد دست شما! 
مبل کنارش نشستم و خیارو برداشتم. 
گفت: یه خدمتکار برای خودم میارم. 
– مبارکه! 
– برای چی به امیر گفتی برات عطر بیاره؟ نمی دونستی جدایی میاره؟! 
– من به این چیزا اعتقادی ندارم!
– وقتی از هم جدا شدید، اونوقت اعتقاد پیدا می کنی! 
به آراد که فوتبال می دید، نگاه کردم. یعنی واقعا باورش شده من امیرعلی رو دوست دارم؟! هه! چقدر ساده ست! به گفته ی امیر، هارت و پورتش الکیه! 
با آراد در سکوت فوتبال نگاه کردم. فوتبال پر از هیجان که فقط باید داد و جیغ زد، عین مجسمه فقط زل زده بود به مردایی که می دویدن. 
کم کم حوصلم سر رفت و گفتم: خوابم میاد!
– هنوز فوتبال تموم نشده! 
– اصلا اینا رو می شناسی؟! یک ساعته داری عین کسایی که یکی رو گم کردن نگاشون می کنی! 
ملتمسانه گفتم: برم بخوابم؟
نگام کرد و گفت: با همین نگاه، قلب علی رو تصاحب کردی؟!
با تعجب نگاش کردم. 
به تلویزیون نگاه کرد و گفت: برو!
به ساعت نگاه کردم و گفتم: نمی خواید براتون کتاب بخونم؟
– نه… قرص خواب می خورم. 
مشکوکانه گفتم: یعنی تو این چند ماه با صدای من خواب می رفتی؟!
– نخیر… بعد از اینکه شما می رفتید، من قرص خواب می خوردم. 
با خنده گفتم: وقتی من می رفتم، خر و پفت کل اتاقو برمی داشت! مگر اینکه تو خواب راه بری! 
با اخم نگام کرد و گفت: علی بدجور دستمو بست وگرنه حالیت می کردم. برو بخواب! 
بلند شدم و گفتم: چشم آقا، شب بخیر!
از اتاقش اومدم بیرون و درو بستم. بعد آروم درو باز کردم. سرمو کردم تو.
چشمم چیزی روی به مغزم نشون داد که هنگ کرد! تمام اطلاعات آراد که تو مغزم بود، قاطی شد!
یه لبخند محو رو لبش بود. لبخند؟!! اونم آراد ریقو؟!! تا منو دید، سریع بساط لبخندشو جمع کرد. کثافت! آشغال! چرا نمی ذاری یه لبخند درست ازت ببینم؟!
گفت: برای چی سرتو کردی تو؟
با هل گفتم: چیزه! می خواستم… یعنی آقا…
یادم رفت چیزی می خواستم بهش بگم. یهو داد زدم: آها! فردا جمعست. می خواید برید شرکت؟
– اول اینکه داد نزن… دوم، بهونه ی بهتر برای فضولیت نداشتی؟! فردا دوشنبه است، نه جمعه…حالا برو! 
آروم درو بستم و از پله ها اومدم پایین. کجاست لئوناردو داونچی؟ که از این لبخند محو آراد هم یه نقاشی بکشه، بچسبونن کنار تابلوی مونالیزا! مطمئنم تابلوی آراد مشهور تر می شه! یه اخم گنده، با یه لبخند ریز! بلند خندیدم و رفتم به اتاقم و خوابیدم.
***
بعد از اینکه با جنگ و دعوا آرادو بیدار کردم، با سینی صبحونه رفتم اتاقش و روی میز چیدم. می دونستم الان میاد می گه برام لقمه بگیر. بخاطر همین همونجا نشستم و چند تا لقمه براش آماده کردم. با حوله سر و کلش پیدا شد. نشست یکی از لقمه ها رو برداشت و نگاش کرد و گفت:
– برای بچه ی دو ساله لقمه گرفتی؟! چرا انقدر کوچیکن؟!
– همیشه همین قدر می گیرم. اصلا خودت گفتی کوچیک بگیر. حالا همین لقمه ها رو هم بخوری، خیلیه. 
– پاشو برو حاضر شو!
ترسیدم و گفتم: چرا؟ من که کاری نکردم؟
– چرا کردی. برو حاضر شو! 
– اگه بخوای منو ببری که آدم بکشم، به امیر می گم!
پوزخندی زد و گفت: علی الان تو هواست! موبایلا هم خاموشه. پس برو لباستو بپوش، وقتمو نگیر!
با حرص و غر زدن رفتم به اتاقم. 
خاتون اومد تو و گفت: باز چی با خودت حرف می زنی؟!
– چی شده؟! بگو چی نشده؟ خاتون؟ مگه نگفتی حرفشو گوش کنی کاریت نداره؟ ها؟! پس کو؟ من الان نزدیک یک ماهه، هر چی گفته، گفتم چشم… الان من کاریش نداشتم، می گه برو حاضر شو.
خندید و گفت: شاید می خواد ببرت بیرون هوا بخوری!
با تعجب گفتم: ساعت هشت صبح چه هوایی بخورم؟!
– زودتر حاضر شو، برو که دوباره دعواتون نشه. 
با عصبانیت حاضر شدم و رفتم بیرون. نمی تونستم تو حیاط منتظرش بمونم. رفتم تو عمارت که دیدم مختارم مثل همیشه رو مبل لم داده و با گوشیش ور می ره. 
گفتم: سلام مُخی… شُتری؟
مختار خندید و گفت: به آیناز خانم! خیره ایشاا… کجا به سلامتی؟
– خیر نیست؛ شرِه! فرمایش والا حضرت بود که حاضر شم. من نمی دونم چرا این همه آقا رو ول کردی چسبیدی به این آقا؟!
– مگه این آقا چشه؟! خوشگل و خوش تیپ و ناز و مامانی و… 
ادامه دادم: بد اخلاق و بد عنق و ریشو و اخمو و دختر باز و بد و زورگو و ریقو و مزخرف و اسکول ِ ناخن خشکی که لنگه نداره!
– چیزی رو جا ننداختی؟!
یهو مختار بلند شد و گفت: سلام آقا!
خشک شدم. ضربان قلبم رفت بالا. به احتمال زیاد رنگ از صورتم پرید. جرات برگشتن نداشتم؛ حتی دستام از ترس نمی لرزیدن چون سنکوب کرده بودم! 
پشت سرم وایساد و گفت: همه کارات و حرفاتو جمع می کنم، یه جا تلافی می کنم؛ مطمئن باش دست خالی پیش امیرت برت نمی گردونم! 
با قدم ها تند و عصبی راه افتاد. 
به مختار نگاه کردم و گفتم: خیلی نامردی! چرا نگفتی اومده؟!
باور کن خودمم ندیدمش. یهو چشمم افتاد بهش…حالا بیا بریم تا صداش در نیومده.
با هم رفتیم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. 
مختار: اینو برای چی داری میاری؟
– هیچی. گفتم دور هم هستیم، بهمون خوش بگذره.
– آقا! این دخترو وارد بازی نکن. خطرناکه. 
– تو مواظبش هستی!
– من مواظب چند نفر باشم؟ شما یا این؟
– مختار! وسط میدون مین که نمی خوایم بریم …کارمون که تموم شد، برش گردون خونه.
– هنوز نمی دونم این کارات برای چیه؟
– اگه عشق علی نبود، می دونستم باهاش چیکار کنم. 
اوه اوه! پس خدا بهم رحم کرده! خدایا! این روز وسط هفته، اموات علی جون رو قرین رحمت بفرما که منو از دست این بوفالو نجات داد و گفت دوستم داره! 
دم یه آپارتمان نگه داشت. اومدیم پایین و مختار زنگو زد. در، بدون سوال و جواب باز شد. رفتیم تو. 
مختار گفت: آقا هنوز می گم کارتون اشتباهه.
آراد از پله ها رفت بالا و گفت: مگه قرار نشد تو کارای من دخالت نکنی؟
من و مختارم پشت سرش رفتیم بالا. جلوی واحد آپارتمان، یه مرد وایساده بود. 
به آراد گفت: سلام آقا، خوش اومدی! 
آراد فقط سرشو تکون داد و رفت تو. بعدش مختار رفت، مرده با تعجب به من نگاه کرد؛ منم سریع رفتم تو. فقط آراد نشست. من و مختار وایسادیم. کل خونه رو نگاه کردم. بد نبود! 
آراد: رئیس نکبتت کجاست؟!
– آقا نادر؟ بالاست آقا. الان میاد.
بعد از چند دقیقه یه مرد بلند قد اومد تو و گقت:
– سلام عرض شد آقای سعیدی! از این طرفا؟ خیلی خیلی خوش اومدی! 
بدون دست دادن، جلوی آراد نشست و گفت: داوود! از آقا پذیرایی کردی؟
– نه…گذاشتم قهوه حاضر شه.
نادر: ای خاک تو سرت کنن… گمشو برو از کافی شاپ دو تا قهوه مخصوص بیار! 
– چشم! 
آراد: حوصله ی خاله بازی ندارم… جنسا رو بیار می خوام برم.
– کجا به این زودی؟ حالا تشریف داشتید!
آراد با اخم نگاش کرد. مرده گفت: چشم آقا! چی از این بهتر؟ وقت کسی هم گرفته نمی شه!
به داوود که هنوز وایساد بود اشاره کرد.
– برو جنسا رو برای آقا بیار! 
– چشم! 
به من نگاه کرد. دستی دور سبیلاش کشید و گفت: آقا! خانمو معرفی نمی کنید؟
– چرا! اسمش کلثومه؛ ما بهش می گیم ننه کلثوم. شاید از این به بعد زیاد همدیگه رو ملاقات کردید.
– چطور آقا؟ قراره بدیش به من؟
– نخیر دلت رو صابون نزن… جنسای بابامو این ازت می خره.
– باشه حرفی نیست ولی اسمش خیلی ضایعست. آخه کلثوم هم شد اسم؟! 
– تو یه چیز دیگه صداش کن! 
با خوشحالی گفت: پانته آ خیلی بهش میاد! 
آراد پوزخندی زد. داوود با چند تا بسته اومد. گذاشت رو میز جلو آراد و گفت:
– بفرمایید آقا… اعلاترین جنسامونه. 
آراد دستشو به طرف داوود دراز کرد و گفت: چاقو!
داوود از جیبش چاقو رو درآورد، جلو آراد گرفت. آراد برداشت و جلوی من گرفت و گفت:
– امتحان کن! 
با تعجب به آراد نگاه میکردن. گفتم: آخه من…
– نشنیدی چی گفتم؟ زود باش! 
چاقو رو برداشتم. از وسط بسته کمی مواد بیرون آوردم و مزه کردم. مزه بدی داشت. با دستمال کاغذی زبونمو پاک کردم و گفتم: قاطی داره!
داوود پوزخند زد و گفت: آخه آقا این چه حالیشه؟! خیلی هنر کنه بتونه مارک لوازم آرایشی و لباس و چهار تا کفشو تشخیص بده!
آراد با عصبانیت نگاش کرد. 
نادر گفت: دست شما درد نکنه آقا! بعد یه عمر اعتبار جمع کردن پیش باباتون، حالا یه روزه اونم با دختری که نمی دونه مواد چیه به باد دادی؟ من اگه جنس تقلبی به شما می فروختم، چرا تا الان از من مواد خریدید؟
– آخرین باری که ازت مواد خریدم سه ماه پیش بود. چون فهمیدم جنسات اصل نیست دیگه سراغت نیومدم. این دخترم آوردم که بدونی ببو گلابی خودتی! 
داوود: یعنی آقا شما می خواید بگید این دختر موادا رو می شناسه؟ اونم اصل یا تقلب بودنشو؟ 
– شک داری امتحان کن! 
رفت تو اتاق، برگشت. چند تا بسته مواد گذاشت رو میز و به من گفت: بگو اینا چین؟
یه نگاه به خودش یه نگاه به موادا انداختم و گفتم:هروئین…کوکائین …شیشه… تریاک… کراک. 
با تعجب نگام کردن. نادر یه لبخند عصبی زد و گفت: آره درسته!
به آراد نگاه کرد.
– دو تا بسته اصل مجانی بهت می دم! 
آراد بلند شد و پوزخندی زد و گفت: جنساتو برای خودت نگه دار… همه رو هم مثل خودت هالو فرض نکن!
راه افتاد. نادر جلوش وایساد و گفت: یه لحظه صبر کنید آقا! حق با شماست؛ من فقط یه بار جنس تقلبی به شما فروختم. درسته؟ که اونم فهمیدید و دیگه ازم جنس نخریدید. اما آقا… 
آراد: بسه… می دونی همون یه دفعه که جنس تقلبی برای بابام بردم نزدیک بود منو بکشه؟
آراد رفت بیرون، ما هم پشت سرش سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. 
مختار گفت: آینازو بخاطر همین آورده بودی؟!
– آره… می خواستم به این مردیکه آشغال حالی کنم که یه دختر هم می فهمه جنساش تقلبیه! 
موبایل آراد زنگ خورد. جواب داد: سلام بابا
– هنوز نه. گیرم نیومده.
– تا ظهر براتون می رسونم. خیالتون راحت.
– باشه خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد و به مختار گفت: برو پیش شعبون.
– شعبون نیستش.
– وای… کسی رو می شناسی؟
– آره… الان برات می گیرم.
جلوی یه پارک نگه داشت. رفت پایین، درو بست. یه پسر فال فروش رو نیمکت نشسته بود. 
صداش زدم: آقا پسر…آقا پسر!
سرشو بلند کرد. با دست به خودش اشاره کرد و گفت: با منی؟
– آره، یه لحظه بیا!
آراد: چیکارش داری؟
– می خوام ازش فال بخرم.
– آخرش معلومه که با امیر ازدواج می کنی؛ دیگه فال چیو می خوای بگیری؟
– آخه من جز علی یکی دیگه رو هم دوست دارم. می خوام بدونم اونم منو دوست داره؟ 
پسره با خوشحالی دم ماشین وایساد و گفت: بله خانم …کاری داشتید؟
– پس یکی هستی لنگه بقیه… علی بدبخت! 
جواب آرادو ندادم. 
به پسره گفتم: فالات چنده؟
– دو تومن خانم.
– به اون پرندت بگو یه فال برام بگیره.
– چشم خانم!
پسره سر پرنده رو خم کرد، یکی برداشت، بهم داد. پنج تومن بهش دادم. 
گفت: ولی خانم این که خیلی زیاده؟
– برای خودت.
با خوشحالی گفت: ممنون خانم!
رفت طرف آراد و گفت: آقا شما فال نمی خواید؟
آراد: نخیر برو!
پسره ناراحت شد. 
گفتم: عزیزم این می ترسه پولاش تموم بشه، فال نمی خره! 
آراد: من مثل شما چند نفر، چند نفر زیر سر ندارم که فال بگیرم به کدومشون می رسم … من یه فرحنازو دارم، با همونم ازدواج می کنم. 
– ما که بخیل نیستیم؟ مبارک باشه!
پسره گردنشو کج کرد و با ناامیدی رفت.
آراد صداش زد: یه فال ازت می خرم! 
پسره با خوشحالی برگشت و گفت: ممنون آقا! 
با پرندش یه فال درآورد، به آراد داد. اونم از جیب کتش یه اسکناس به پسره داد. با تعجب به پول نگاه کردم. 
پسره با دهن باز گفت: آقا صد هزار تومن؟!! ولی من پول ندارم بقیشو پس بدم.
آراد: منم که نگفتم بقیشو می خوام؟
– یعنی واسه خودم؟
آراد فقط سرشو تکون داد و فالشو باز کرد و من و پسره با خوشحالی لبخند زدیم. همین جور که ذوق کرده بود و عقب عقب می رفت، گفت:
– ممنون آقا. ایشاا… خدا خانمتونو برات نگه داره. ایشاا… چند تا پسر و دختر خوشگل عین خودتون، بهتون بده… خانم از شما هم ممنون! شوهر خوبی دارید. ایشاا… با هم پیر بشید. هیچ وقت از هم جدا نشید! 
یه دفعه افتاد. سریع بلند شد و رفت. منم فقط می خندیدم. برگشتم دیدم با اخم فالشو می خونه. 
گفتم: بد در اومد؟!
با همون اخم نگام کرد. فالو گذاشت تو کتش و گفت: نخیر! خیلی خوب دراومد!
با لبخند گفتم: برای منم خوب اومده!
– اون تو نوشته با امیر ازدواج می کنی؟
– آره… فال تو هم نوشته با فرحناز ازدواج می کنی؟
– به تو مربوط نیست!
درست نشستم. مختار اومد سوار شد. از جیب کتش دو تا بسته مشکی گذاشت داشبورد و حرکت کردیم. دم یه برج خیلی آشنا نگه داشت. آراد و مختار پیاده شدن.
مختار گفت: نمیای پایین؟
اومدم پایین، به ساختمون نگاه کردم. از پله ها رفتم بالا. وارد سالن برج شدیم. با دیدن مرده یادم افتاد. دو بار اینجا اومدم. یه بار جنس به آراد فروختم یه بارم …
مرد نگهبان آرادو که دید، گفت: سلام آقای سعیدی!
همین جور که راه می رفت، گفت: سلام… بابام هست؟
– بله آقا، بفرمایید.
سوار آسانسور شدیم. دکمه ده رو زد. بازم همون آهنگ. خاطره خوبی ازش نداشتم. باز همون خانم گفت: طبقه ده.
اومدیم بیرون. سمت راست، واحد بیست. زنگشو زد. یه خانم سی ساله با کفش پاشنه بلند سفید و دامن کوتاه بالای زانو با یه لباس که به زور تا زیر نافش رسیده بود و زیر بغل کلا معلوم! با رنگ موی نسکافه ای و آرایش کاملا غلیظ. 
یه لبخند زد و گفت: بله؟ امرتون!
مختار: آقا من میرم پایین منتظر می مونم. اگه خبری بود زنگ بزن.
آراد: باشه برو.
بیچاره مختار طاقت دیدن همچین صحنه هایی رو نداره! 
وقتی رفت، آراد گفت: با بابام کار دارم.
– ببخشید باباتون کیه؟
آراد با عصبانیت درو هل داد و رفت تو. منم پشت سرش رفتم. 
زنه درو بست و با عصبانیت گفت: چه خبرته آقا؟! مگه ایجا طویلست سرتو می ندازی پایین و میای تو؟!
آراد سر تا پاشو نگاه کرد و گفت: مگه شک داری اینجا طولیست؟! اگه نبود که بابام هر حیوونی رو راه نمی داد؟!
زنه بهش برخورد و گفت: آقای محترم! احترام خودتونو نگه دارید. همین الان یا از این خونه می رید یا می گید کی هستید؟
پوزخندی زد و گفت: بابای منو باش! هر چی معلول جسمیه دور خودش جمع کرده! کر بودید گفتم با بابام کار دارم؟ 
– باباتون؟ منظورت با سیروسِه؟! 
آراد نشست و گفت: آره همون؛ کجاست؟
زنه یه لبخند زد و گفت: وای ببخشید تو رو خدا! نشناختم! سیروس بهم گفت پسرش داره میاد ولی فکر کردم باید نوزده یا بیست سال داشته باشه. اصلا به سیروس نمیاد همچین پسری داشته باشه.
– بخاطر اینکه با کاراش منو پیر کرد، خودشم داره عیش می کنه…کجاست؟
– حموم… ای وای! پذیرایی یادم رفت! الان می رم یه چیزی براتون بیارم …خانم! شما چرا ایستادید؟ بفرمایید بشینید! تعارف نکنید!
اینو گفت و رفت به آشپزخونه. به آراد نگاه کردم. 
گفت: چرا نگام می کنی؟ بشین دیگه!
رو به روش نشستم. فالشو درآورد، دوباره خوند. خیلی دلم می خواست بدونم چی توش نوشته که انقدر می خوندش. 
فالو گذاشت تو جیبش و نگام کرد و گفت: الان از فضولی داری می ترکی که توش چی نوشته. نه؟!
سرمو تکون دادم و گفتم: آره!
– پس بترک؛ چون هیچ وقت نمی فهمی!
زنه با خوشحالی و لبخند اومد، میوه رو گذاشت رو میز. خودشم کنار آراد نشست و گفت:
– تو هم مثل بابات خوشگلی!
به من نگاه کرد.
– اینم دوست دخترته دیگه؟
آراد یه دسته موی زنه که جلوی چشمش بود، با انگشت اشارش کنار زد و گفت: نه، نیست.
لبخند زنه بیشتر شد. 
دستشو گذاشت رو پای آراد و گفت: چند سالته؟
یه سیب برداشتم و بلند شدم. حوصله ی دیدن کثافت کاریشون رو نداشتم. رفتم کنار پنجره. پرده رو کنار زدم. همین جور که سیبو گاز می زدم، بیرونم نگاه کردم. یادش بخیر! اولین روزی که برای آراد اخمو مواد آوردم اصلا فکرشو نمی کردم بشم خدمتکار بی مزد و مواجبش. شایدم بخاطر حرفای اون روزم منو خرید.
مختار روی نیمکت پارک رو به رو نشسته بود. نگاش کردم و با خنده زیر لب گفتم:
– عجب بازوهایی داره! جون می ده شب روش بخوابی!
– انگار کیسَت هنوز پر نشده. نه؟
برگشتم. آراد اخمو پشت سرم وایساده بود. 
گفت: کیسَت چقدر جا داره که هر چی پسر خوشگله، داخلش می اندازی پر نمی شه؟
بیرونو نگاه کرد، پوزخندی زد: این لاغر مردنی که بازو نداره؟ کجاش می خوای بخوابی؟… بازوی علی با این قابل مقایسه نیست! 
این چی می گه؟ بازوی کی؟ بیرونو نگاه کردم. یه دور کامل با چشمم پارکو دور زدم. چشمم افتاد به یه پسر که کنار مختار نشسته بود. خیلی لاغر بود و به احتمال زیاد معتاد! چون چرت می زد. 
خندیدم و گفتم: مگه چشه؟! خیلیم خوشگله… بهش می رسم بازوش باد می کنه! 
یهو بازمو کشید و پرده رو انداخت و گفت: خجالت بکش! حداقل از علی خجالت بکش. اونکه بخاطر تو، تو روی خواهرشم که حتی یک بار بهش نگفته بود تو، وایساد.
باباش اومد بیرون و گفت: آراد…چی کار می کنی؟
بازمو ول کرد و رفت پیش باباش و گفت: سلام… هیچی. 
– جنسو آوردی؟
– آره. گذاشتم تو اتاقت. 
سیروس به من نگاه کرد و گفت: بیا اینجا!
ازش می ترسیدم. کنار آراد وایسادم و گفتم: بله؟
– تو خدمتکار آراد نیستی؟
– بله! 
با حوله رو مبل نشست و به آرادگفت: اینو چرا هنوز نگه داشتی؟
– می دونی که خدمتکارمه؟
– بله ولی… چرا این دختره ی زشتو انتخاب کردی؟!
به من نگاه کرد: اسمت چیه؟
– آیناز. 
– خوبه… اسم قشنگی داری…ولی… !Cat بیشتر بهت میاد 
با عصبانیت دستامو فشار دادم و چیزی نگفتم. خانمه با یه لیوان آبمیوه از آشپزخونه اومد بیرون؛ گذاشت رو میز و کنار سیروس نشست. 
اونم دستشو انداخت دور گردنش و گفت: ناز خانم خودمی!
بعد لباشو بوسید. 
آراد گفت: من میرم دیگه… کاری نداری؟
– کجا؟ بعد عمری پسرم اومده. زشته که بدون نهار بیرونت کنم! 
– نه ممنون… از شما به ما زیاد رسیده! 
خواست بره که سیروس گفت: نهار اینجا می مونی؛ حتی اگه شده به زور نگهت دارم. 
آراد با عصبانیت لبشو گاز گرفت و گفت: کار دارم باید برم.
– زیبا؟ برو برامون یه قرمه سبزی خوشمزه درست کن. 
– چرا قرمه سبزی؟
– پسملم عشق قرمه سبزیه… اونم با گوشت زیاد!
زیبا هم لبخندی زد و گفت: چشم…حتما!
قبل از اینکه بلند شه، سیروس صورتشو بوسید.
آراد گفت: بابا باید برم. مختار پایین منتظرمه.
– پس چرا نیومد بالا؟ خب بهش زنگ بزن بیاد بالا، دور هم یه غذایی می خوریم دیگه؟
آراد کلافه شد. انگار دلش نمی خواست بمونه. 
گفت: باشه یه وقت دیگه.
سیروس اخم کرد. بلند شد و گفت: بشین آراد.
آراد چشماشو باز و بسته کرد و گفت: چشم بابا!
سیروس رفت به اتاق و گفت: زیبا بیا!
زیبا هم پشت سرش رفت به اتاق و درو بست. آراد نشست. منم نشستم. گوشیشو برداشت، بعد از گرفتن شماره، گفت: مختار نهار رو اینجا می مونم.
– اگه می خوای بیا بالا.
– باشه هر جور راحتی…فعلا. 
گوشی رو قطع کرد. با کلافگی صورتشو مالش می داد و پاشو می زد زمینو یهو صدای خنده ی زیبا بلند شد. آراد دستاشو مشت کرد گذاشت رو پیشونیش و با چشمای بسته گفت:
– کثافت… می خواد منو اذیت کنه. 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا