رمان شوگار

رمان شوگار پارت 131

2.5
(2)

 

 

 

 

سرم را با همان لرزش بی مهار بالا میگیرم و بغضم ، همراه با صدایم بالا می آید:

 

 

_من فقط ترسیدم…!

 

پره های بینی اش باز و بسته میشوند.

چقدر روی خشمش ، مقابل من کنترل دارد.

چقدر دارد به خاطر آن موجود کوچک ، تحمل میکند:

 

_از چی ترسیدی…؟قسطی و تیکه تیکه با من حرف نزن الان میدونی بزنه به سرم کل این کاخ رو روی سر آدماش خراب میکنم…!

 

 

هنوز هم صدایش را بالا نبرده است اما…من که از لرزش صدایش میفهمم چقدر آن را نگه داشته است تا به فریاد تبدیل نشود.

قدمی به جلو برمیدارم و مانند کودکی خطا کار ، بی آنکه دست خودم باشد لب بر میچینم.

 

 

او میبیند و به سرعت نگاهش را در چشمانم میکوبد.

دستش بالا می آید و من رگ های ورم کرده اش را میبینم:

 

_الان من دیوونه م شیرین…سگم…خرابم…حرف بزن !

 

 

سرم کج میشود و دسته ی روسری ، از روی شانه ام پایین می افتد:

 

_من بیهوش بودم…هیچی ندیدم…نتونستم تقلا کنم که منو نبره…

 

 

 

مردمک هایش یک دور تنگ و گشاد میشوند و گوش هایش را تیز میکند.

چقدر گفتنش سخت است…

انتخاب اینکه اول کدام کلمه را به کار ببرم…

کدام جمله را بگویم که آسان تر بگذرد ، سخت تر و سخت تر:

 

 

_وقتی چشم باز کردم…دیدم دست و پاهام بسته ن…

 

حس میکنم کم کم مغزش را به کار می اندازد.

دارد جملاتم را تحلیل میکند.

 

_کی…؟کدوم تُ* سگی دست و پاتو بسته بود…؟

 

به خودم جرأت میدهم.

هیچ چیز تقصیر من نبوده است…

من قربانی بودم و تنها گناهم ، مخفی کاری بود…

 

 

_سیاوش…

 

 

 

برای لحظه ای به جز صدای نفس های تندمان ، هیچ صدای دیگری به گوش نمیرسد.

مردمک های لغزان من، تک تک حرکات ریز چشمانش را

دنبال میکنند…

دانه های کوچک و براقی که روی پیشانی اش مینشینند… گوشهای سرخی که انگار به شنیده شان شک دارند:

کی…؟

من همان کودک خطا کاری هستم که مقابل تنبیه مادرم ایستاده ام… و به جز آغوش خودش ، پناهی ندارم…

قدم آخر را برمیدارم و خودم را در آغوشش می اندازم… ضربان قلبش چرا اینقدر کند شده است…؟

محکم دستانم را گرد کمر بزرگ و مردانه اش قفل میکنم و

هق میزنم…

این همان دخترکیست که در سالن ، مانند یک یوز برخواسته بود تا از حقش دفاع کند.

حالا مقابل او… مقابل نگاه ناباور و ترسناکش… به یک بچه

ی مظلوم تبدیل شده بودم

من نمیخواستم همه چی خراب بشه… نمیخواستم

خرابش کنم…

 

جمله ام که تمام میشود ، بدون اینکه جواب تکرار سوالش را بدهم ، دست زیر چانه ام میبرد و با یک فشار درد آور ، بین صورت هایمان فاصله می اندازد

اون حرومزاده ی بی ناموس تو رو دزدید و چیزی به من

نگفتی…؟

مگر نشنید…؟

من که گفتم ترسیده ام.

میدانم اکنون عصبانی است و خون جلوی چشمش را

گرفته است.

اما کاش بتواند سر سوزنی ، درک کند زنی را که از هر طرف ، تحت فشار بوده است…

فشار دستش دارد استخوان فکم را نصف میکند و رنگ

پوست خودش هم ، رو به سیاهی میزند

جواب بدهههه… بهت دست زد یا نه…؟

هق میزنم و او انگار فراموش کرده است من باردارم.

که این فشارها برای تن نحیف و ضعیفم زیادند.

 

نفس نفسهای تندش به بینی و لبهای فشرده شده ام میخورند و بیشتر روی صورتم خم میشود.

به گونه ای که سرم به عقب میرود:

من الان سرکی رو بذارم رو سینه ش…؟ کی رو توگور بخوابونم که توی بی صاحاب چیزی به این مهمی رو از من

قایم نکنییییی…؟

فریادش تمام تنم را به رعشه می اندازد…

پرت میشوم به عقب و خودم با دست گرفتن از دیوار ، تنم

را مهار میکنم

قدم رو میرود…

لحظه ای می ایستد و صندلی کوچک آرایشم را با قدرت ، به آینه ی لوزی شکل میکوبد…

صدای شکسته شدنش آنقدری مهیب است که زیر پاهایم

را میکشد.

روی زمین مینشینم و تنم در حال یخ بستن است. بالای سرم میآید و چند تار از موهایش ، با حالتی آشفته پایین می افتند

چطور فرار کردی…؟ها…؟ چطور مجابش کردی که ولت

کنه…؟

 

هر

کلمه ای از جمله اش، میان سرعت نفسهای مقطعش به گوش میرسند و حتی یقه ی لباسش نامرتب

شده است.

ما… مانش نجاتم داد… برام… برام اسب آورد…

هیچکس به جز زن عمو نمیداند سیاوش میخواست چه بلایی سر من بیاورد…

شاید مصلحت این بود که قضیهی آن لباسهای پاره

پوره ، مسکوت بماند…

اما من دیگر نای پنهان کاری نداشتم

چرا تب و لرز کردی…؟ها …؟ اذیتت کرد…؟

چانه ام یک دم از لرزشش نمی ایستد. آرام باش دانه ی انار کوچک… آرام و قوی باش…

من … من خودم دستامو باز کردم… وقتی خواستم فرار

کنم ، دنبالم افتاد…

سر

تکان میدهد و میخواهد کامل بشنود.

 

سر تکان میدهد و میخواهد کامل بشنود…

کامل و یا ناقص…؟

از این به بعدش دیگر فرقی به حال سیاوش ندارد

او مجازات میشود.

آن هم با دستهای داریوش

یه لحظه… یه لحظه از پشت پارچه ی لباسمو کشید

حس مرگ در چشمانش بیداد میکند.

رگ گردنش بیشتر از هر زمان دیگری باد کرده است و من

نگران حالش هستم

وقتی زمین خوردم… خواست دوباره منو بکشونه توی اون

کلبه… ولى…

باز هم برای ترغیب کردن من به ادامه ی آن جمله هایی که پشتش یک شَر بزرگ خوابیده بود ، سرش را تند بالا پایین

میکند و من ناچارا لب میزنم

 

زن عموم از پشت …با یه چوب بزرگ … بی هوشش

کرد…

چشم میبندد.

هوم خفه و ترسناکش را میتوانم بشنوم

میخواهد اول همه ی سوال هایش را بپرسد ، بعد طوفان

به پا کند…

میدانم…

دلیل کارش چی بود…؟ چی گفت…؟چی شنیدی…؟چه

غلطی کرد؟

_فکر میکرد… فکر میکرد تو به زور … منو نگه داشتی…

 

چشم باز میکند دریای خون شناور در نگاهش ، میتواند هر

کسی را وحشت زده کند

زور نبود…؟

جوابی ندارم و این بیشتر از قبل دیوانه اش میکند. آنقدر که گامی به عقب بردارد.

دست در موهایش چنگ کند و باز هم به طرفم خیز بردارد

نگفتی که خونشو حلال نکنم…؟ نگفتی که جون سالم به

در ببره…؟

چانه ام از لرزش می ایستد. منظورش چیست…؟

توی لعنتی با زور کنار من مونده بودی یا نه…؟ زور بود زووور چی شد که برگشتی خونه ی بابات…؟ چون زن

گرفته بود باهاش نرفتی…؟

مردمک هایم ثابت میمانند.

کاش ادامه ندهد.

همینجا تمام شود جهنمی که سیاوش برایمان ساخته بود.

 

اما او راسخ بود که قلب شیرین را صد هزار تکه کند

یه چیزی بگوووو…. …چند ماه تموم با این ترس و لرز خوابیدی که من بفهمم و هر تیکه از تن لشش رویه گوشه دفن کنم…؟

او دارد همه چیز را بد برداشت میکند

دارد با قضاوت و توهین مستقیمش ، جانم را میگیرد:

یه حرفی نزن… حرفی نزن که بعدا پشیمون بشی…

برمیگردد…

میز سر راهش را بلند میکند و به کمد میکوبد.

صدای مهیب و بلند شکسته شدن میز ، قطع به یقین تمام

کاخ را در بر گرفته است .

صدایی که دیگر من را نمیترساند…

بلکه من را به طرف یک گرداب پر از خلأ ، هول میدهد…

تکه ای از میز ، قل میخورد… پاراوان سبک و چوبی را چپه میکند و او باز هم به طرف من می آید.

 

گذاشتی به ریش من بخنده…؟ ناموس منو بازیچه ی اون

* * * کردی…

سر

تکان میدهم و او مانند دیوانه ها آهسته میخندد…

با همان سر و روی عرق کرده و سیاه

_منو شبی که مثل دیوونهها میپرستیدمت زخمی کردی… چقدر به خاطر اون عروسی لعنتی غصه خوردی… چقدر از من به خاطر دیدن اون صحنه کینه به

دل بردی….

نگاه از چشمانش نمیگیرم… بلکه شاید به خودش بیاید… کمی آرام شود… اما او همه ی آن حرف ها را ضبط

کرده است…

به یاد دارد .

آره زور بود… خواستنت… داشتنت… بوسیدنت… لمس کردنت زور بود. اگر زورت نمیکردم زن اون حروم لقمه ی

*** میشدی….؟

 

 

به سوالش فکر میکنم…

به حرف هایش…

اگر داریوش من را به زور نگه نمیداشت ، با خواست خودم

کنارش میماندم…؟

قطعا نه…

من آن روزها وابسته سیاوش لعنتی بودم

فکر کردی من نمیفهمم…؟ مَن خَرررر وقتی دور دنیا رو دنبالت میگشتم ، اون بی ناموس زن منو دزدیده بود و

نمیدونستممم…؟

من حالم بد است…

او اما انگار داغان تر از من است.

به خاطر اون پفیوز به من خنجر زدی… به خاطر زن دادن اون بی شرف ، سه ماه تمام با من کلنجار رفتی که ولت کنم… بعد گذاشتی قسر در بره…؟ گذاشتی به ریش من بخنده و با پولایی که تو جیبش کردیم خوش بگذرونه…؟

داریوش داشت حقایقی را به زبان می آورد که برای گذشته

بودند.

نه اکنون…

شاید اگر در همان روزها میبودیم، از اینکه اکنون میگفت

به سیاوش پول داده است ، عصبانی میشدم… من این روزها ، به جز او دیگر کسی را نمیدیدم…

اما

 

حسرت چیزی به جز یک روز آرامش را نداشتم

اینا …اینا همشون مال قبلن… الان که…

هیستریک وار ضربه ای به شقیقه اش میزند و فشرده

فشرده می غُرّد:

اون گذشته ی کوفتی تو داره منو آتیش میزنه شیرین… داره آتیشم میزنه از جلو چشمام برو تا به بلایی سر خودم و خودت نیاوردم…

چه بلایی به سر داریوش همیشه عاقلم آمده…؟ مردی که حتی در اوج عصبانیتهایش ، خشمی که نسبت به من داشت را کنترل میکرد

مثلا همان شبی که خنجرم را در سینه اش فرو کردم. آری… من نسبت به محبت زیادی که خرجم میکرد ، گاهی در حقش بی انصافی میکردم…

اما چرا نمیخواهد حقیقت را قبول کند؟

من اشتباهات او را بخشیدم تمام کارهایی که در حقم کرد

الان میخوای چیکار کنی…؟ ها…؟ میخوای … من و اون گذشته ی کوفتی رو… یه جا با هم آتیش بزنی تا راحت

بشی…؟

 

همه به اتاق هایشان رفته اند.

چه

ه کسی اکنون جرأت میکند سر راهش سبز شود…؟

پس از ماه ها، این حجم از خشونت آقایشان میتوانست در آرامش عمارت ، تزلزل ایجاد کند.

تنها کسی که مجبورا است. همیشه و در هر جا همراه باشد

، ایرج است.

وقتی صدای در اتاق را میشنود ، باید بداند… گوشش باید خبردار باشد همیشه و امروز وضعیت از همیشه حاد تر است وقتی با قدمهای تند و بی صدا ، به دنبال داریوش میرود

به گوش آصید برسون باید مراسم عروسی جاهد و جواد رو کمتر از یک هفته ی دیگه ، با هم برگزار کنه…

صدایش آنقدر گرفته و زخم است که انگار حنجره اش با چاقو خراش خورده است.

رو چشمم قربان… شخص خاصی مد نظر شما هست من

معرفی کنم؟

داریوش بی توجه به اراجیف ایرج ، به راست میچرخد و مقصدش اتاق کامران است

 

همه ی خانواده شو باید دعوت کنه… پسر صیدکاظم و

دختر سناتور مهمونای ویژه ی عروسی باشن

این را در حالی میگوید که چانه اش دیگر جایی برای فشار

ندارد.

تن ایرج میلرزد.

یک نزاع بزرگ در پیش است…

یک اختلال گسترده بین طایفه ى فتاح …

الساعه آقام… کار دیگه ای با من ندارید؟

به درب اتاق کامران که نزدیک میشوند ، با نفسی محکم و سریع ، نیم نگاه تیزی به ایرج می اندازد

وای به حالت اگر بوش زیر بینیم بپیچه که اون جواد

لقمه باز دسیسه چیده… شاهرگ تک تکتونو میزنم

حروم این دفعه…

ایرج سر پایین می اندازد و وقتی چشم” میگوید ، داریوش بدون اینکه از دریان بخواهد در را باز کند ، با لگد با در

چوبی اتاق کامران را هول میدهد…

 

 

به محض باز شدن در اتاق ، شهره از کامران جدا میشود و تندی به عقب برمیگردد…

آنقدر تند که موهایش لای انگشتان کامران میمانند و

کنده میشوند.

داریوش نگاه بدی به نزدیکی آن دو می اندازد و داخل

میشود

به به… همش میگفتم چرا دختر تیمسار از شهر کوچیک

ما دل نمیگنه…

نگاهش را از چشمان بسته شهره میگیرد و به چهره ی حق به جانب کامران میدوزد.

او که قدمی از اندام دختر ، جلوتر آمده است

نگو اینجا پابند شده… رسم و رسومات فرنگیا رو برامون سوغات آوردی شهره خانم…؟

کامران اخمهایش را در هم فرو میبرد و دستانش را روی

سینه قفل میکند

 

روابط شخصی من به خودم مربوطن…!

همین جمله باعث میشود پوزخند زهرناکی روی لبهای

داریوش جا بگیرد.

روابط شخصی…؟

_بیرون باش…!

داریوش است که رو به شهره لب میزند. شهره اما تا میخواهد قدم از قدم بردارد ، کامران مچ

دستش را میگیرد:

شهره هیچ جا نمیره…!

مردمکهای داریوش از خشم ، تنگ و گشاد میشوند. اکنون اصلا حوصله ی این بالا و پایین شدن های مزخرف

را ندارد.

اعصابش را ندارد و فریادش ، تن دخترک را به لرزه در می

آورد:

_گفتم بیرووون….

 

شهره اینبار مچ دستش را از میان انگشتان کامران بیرون میکشد و با آشفتگی و حالتی از شرمندگی ، از اتاق بیرون

میرود.

نگاه عصبانی کامران روی دریست که بسته میشود و داریوش نیم قدم جلو می آید

_خب…؟ میشنوم…!

دست کامران مشت میشود

چیزی برای شنیدن باقی نمونده… جز اینکه دست از دخالت کردن تو زندگی من وکبریا و کاوه بردار…

پلک داریوش تیک میگیرد.

در واقع حس برادری را میگیرد که از خون کسی دیگر

است…

یک برادر ناتنی که یک خواهر و دو برادر کوچکتر از

خودش دارد…

که خواهر و برادرهایش از دستش کفری هستند و میخواهند از او راحت شوند:

 

با اذیت کردن شیرین میخواید نقطه ضعف منو بگیرید…؟ کی گفت که شماها هر غلطی که دلتون خواست میتونید بکنید و شیرین سپر بلاتون میشه…؟

 

لب های کامران رو به بالا جمع میشوند و چهره اش کم کم

خشم را دریافت میکند

زنت اونقدری نقطه ضعف داره که نیازی به پیدا کردن ضعفای تو نیست… کاوه رو از عمارت طرد کردی ، به

خاطر چی…؟

اینکه با یه کنیز رابطه داشته…؟

کبریا رو چی…؟

به خاطر اینکه عاشق اون بی شرف شده تهدید میکنی…؟

انگشت اشاره داریوش، با هشدار روی سینه ی کامران ضربه میزند و صورت به صورت ایستاده اند:

بابای من بی ناموس نبود… نه بابام… نه پدربزرگ پدریم… نه جد اندر جدّم…!

 

لبهای کامران میلرزند و معلوم نیست این همه خشم تلنبار شده ، از کجا آب میخورد

ریدم تو اون ناموسی که زندگی و خواب راحت رو از من و خواهر برادرم گرفته…ری * دم تو اون…

فشار انگشت داریوش به ناگهان روی سینه ی برادر بیشتر میشود و با غرشی خفه ، چشم روی هم میگذارد

_هیچکدوم از خاندان من اهل بی ناموسی نبودن و اسمشون همیشه سری توی اسما داشته… اما… اما از وقتی

کبریا با اون حروم لقمه فرار کرد ، پای بی ناموسی و بی شرفی به خونه ی من باز شد… از وقتی من مثل سگ دیوونه ی اون دختر شدم و به زور کشوندمش اینجا پای بی ، ناموسی به کاخ نصرالله زند باز شد… از وقتی خواهر و برادرای کوچیکتر از خودم ، زیرآبی رفتن و واسه حرفم تره خورد نکردن پای بی ناموسی تو این کاخ باز شد ، ولییی…

کامران صورت عرق کردهی داریوش را در نزدیک ترین

نقطه به خودش میبند.

داریوش ظاهرا خیلی حالش بد است

ولی از خون نصرالله نیستم اگر یکی یکیتونو آدم نکنم…!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا