رمان تب داغ هوس
پارت 2 رمان تب داغ هوس
بغض کردم خیلی ازش میترسم داره مجبورم میکنه نه اینکه انتخاب کنم چرچیل آره درست عین چرچیل موذیه … نفس نفس قبول کن آرمین یه دختر بازه نترس قانون های تو خسته اش میکنه و وقتی به مراد دلش نرسه ولت میکنه اینطوری هم حرف اونو گوش دادی هم از خونواده حمایت کردی… آرنجمو گرفت و کشید به طرف خودش تقلا کردم ولی باعث شد اون یکی آرنجمم میون چنگش بگیره و منو به جلو تر بکشونه کف دستامو رو قفسه سینه اش گذاشتم و خواستم هولش بدم ولی زورم نمیرسید حتی یه اینچم تکون نمیخورد لبخندی پیروز مندانه زد و گفت:بیشتر بیشتر تقلاکن اینطور جذاب تر میشی
بی مهاباد زدم زیر گریه و با التماس گفتم: ولم کن تروخدا من به دردت نمی خورم من املم هیچی بلد نیستم اهل هیچی نیستم حوصله اتو سر میبرم ،کلافه ات میکنم خودم میگردم یه دختر اهلش برات پیدا میکنم فتو کپی خودم
با لحنی آمیخته از حرص و شعف گفت:
_من اصلو میخوام نه کپی انقدر هم از خود گذشتگی نکن بعدشم «لبخندی پهن لبش کردو خواهانه نگاه توی صورتم گردوند و باز زوم کرد رو لبام ازش میترسیدم وقتی این کارو میکرد و،آروم با صدای خفه گفت:»
_خودم بهت یاد میدم عزیزم غصه نخور
حس خطرم انقدر زیاد بود که قدرتمو زیاد کنه با تموم قدرت هولش دادم و جیغ کشیدم ولی…عین کوه می بود لامصب چرا قدرت من در برابرش ضعیفم؟ …نا امید با ترس و گریه نگاش کردم و گفتم :خواهش میکنم …آقای شوکت…«یهو رهام کرد از حرکتش جا خوردم جدی شد باز و سرشو بالا گرفت و پر جذبه با اون صدای باز و کمی بم که وقتی محکم حرف میزد ته قلب آدم از صداش میلرزید گفت:»
_نمیخوای به من پا بدی نه؟
با همون گریه و نفس زنان از ترس و تقلا نگاش کردم و گفت :
_خیله خب«گوشیشو در آورد و شماره ای رو گرفت با تعجب نگاش کردم و جدی تر نگام کرد و گفت:»
_جناب پناهی…سلام …
شوکه نگاش کردم مغزم از کارش سوت کشید لال شده بودم انقدر شوکه بودم که نفس کشیدن هم یادم رفته بود ولی در عوضش تپش قلبم انقدر بالا رفته بود انقدر بالا که انگار قلبم تو سرم میزد انگار تو تنم برف ریخته بودن ولی از درون از کاری که داشت میکرد میسوختم …
باخشم و جدیت گفت : آقای محترم این چه وضعش؟ اصلا خبر دار…
این صدای من بود؟!!!که با هول وولا و التماس گفتم:
_باشه باشه هر چی تو بگی
اون همه خشم تبدیل شد به یه لبخند پیروز مندانه ؛بدون اینکه تلفن و قطع کنه گوشی رو آورد پایین به دستش خیره شدم همون طور هنگ کرده نگاش میکردم و با همون قیافه که فریاد میزد :«من استاد شیطانم»نگاهی بهم کرد وگفت:
_دفعه ی دیگه واقعا زنگ میزنم خواستم حالو روزتو یه بار تجربه کنی که رو حرف من «نه » نیاری
با حرص و نفرت نگاش کردم و با شیطنت و هیجان سرشو تکون داد و گفت:
_چی ؟چی میخوای بگی؟
_با حرص و دندون قروچه گفتم : پس فطرت (این یعنی نهایت شجاعتم)
با شیطنت اخمی کرد و گفت : بی ادبی ممنوع
_تو از قدرتت سوء استفاده میکنی
یه کم تصنعی فکر کرد و سری بازاویه ی کم به طرفین تکون داد و گفت:
_او…وم ،خب آره چیزخاصی کشف نکردی
_به چی میخوای برسی؟«اشکامو با حرص پس زدم وادامه دادم:»چرا برات مهمه که من با هات دوست بشم؟
اومد نزدیک انقدر نزدیک که فقط 2-3 سانتی با صورتم فاصله داشت نفساش به صورتم میخوردبوی ادکلنش تا توی مغزم فرو رفت قلبم به تپش افتاده بود تو چشمام نگاه کرد برق شیطنت گذر کرد نگاهم کرد!! ؟ از ترس داشتم قالب تهی میکردم … لبخندی از اون ذات خرابش روی لبش نشست … خوب که ترسودتم سرشو کنار گوشم اورد و گفت : چون ازت خوشم اومده
به عقب رفتم و با تعجب گفتم : بعد سه سال یهویی خوشت اومده؟!!!
سرمو به زیر انداختم آهسته گفتم :
_با من نمیتونید به اهدافی که در سر دارید برسید
فاصله رو پر کرد و اومد جلو با لبخندی از شیطنت گفت:
_چه اهدافی «تو قرنیه چشمام از چپ به راست و از راست به چپ مانور تند رو میرفت»هو..وم؟
_همون هدفی که پشت این قیافه غایم کردید
با هیجان بیشتر و شیطنت پررنگ تر آروم تر گفت:متوجه نشدم ،چه هدفی عزیزم؟«قلبم فرو ریخت لعنتی چرا لحنت اینطوریه ؟ اه خاک بر سرم کنن چرا بلد نیستم من از پا بندازمش… تلخی ادکلنشو ته گلوم حس میکردم نگاهش با گناه داشتم حس میکردم ،عذابم میداد به عقب رفتم و گفتم :من باید برگردم
عادی نگام کردو گفت”:میرسونمت
_نه ممنون خودم میرم تر جیح میدم با تاکسی برم
_گفتم : میرسونمت «از لحن محکمش جا خوردم و با تعجب نگاش کردم وگفت»
_عادت کن که رو حرف من حرف نزنی چون منو طوفانی میکنی
خدایا ،خدایا غلط کردم ترو قران منو از شر این دیوان جانی نجات بده…
_ماشین مو اون دست خیابون پارک کردم «اشاره کرد به یه آئودی مشکی رنگ لامصب چی ماشینی داره بازم به این اعتقادم که دنیا برای پولداراست رو آوردم بذار یه بار دیگه تلاشمو بکنم گوشه آسین پالتو شو گرفتم تا از حرکت بایسته و وقتی ایستاد یه نگاه پرسشگرا بهم کرد به زور آب دهنمو قورت دادمو گفتم :
_ببین من مطمئنم که از من خوشت نیومده چون اگر خوشت اومده بود چرا توی این سه سال به من بی توجه بودی پس معلومه که….
پرید وسط حرفمو خیلی جدی با تن صدای محکمشو چاشنی صورتش که اخم بود سر شو آورد نزدیکو گفت:
_چون سه سال پیش غیر قابل تحمل بودی ولی الان فرق کردی
_من اصلا شبیه اونایی نیستم که انتخاب میکردید نگاه (به خودم اشاره کرد )
نگاهم کرد از همون فاصله نزدیک چشمای فیروزه رنگشو ریز کرد حالا دقیق تر مویی تر جز به جز صورتمو از نظر گذروند و گوشه ی لبشو جویید و بعد خونسرد سرشو به عقب کشید و گفت:
_آره این مدل ابرو بیشتر بهت میاد ،خب نگات کردم چی؟.
نفسی مأیوس از دهن خارج کردم و با شونه های افکنده گفتم :وایـــــــــــــی
اخمی از گنگی کرد و گفت: وای ؟!وای… یعنی چی؟!متوجه نمیشم!
_من یه دختر آفتاب مهتاب ندیدم(با لحن مسخره اش و چشمایی که مدل دیمون میکرد)«وقتی میگم دیمون یعنی همون درشت میکنه چشماشو بعد کم کم به حالت عادی برمیگرده قابل توجه » گفت:
_وا…ای ، سور پرایز ،«جدی سر شو جلو آورد و گفت»:
_خب منم واسه همین تو رو میخوام
با حرص پامو زمین کوبیدمو گفتم :
_من ترو نمیخوام
خونسر شونه بالا انداخت گفت
_مشکلی نیست عزیزم کافی دو هفته با من باشی اون موقعه این تویی که مشتاق منی.
نفسی آه وار کشیدم و دنبالش به راه افتادم قدم تا شونه هاش بود با این که لاغر مردنی نبودم بلکه جز دخترای شاسی بلند محسوب میشدم ولی بازم از من درشت تر بود درست هیکل یه ورزشکارکه فیت نس کار میکردو داشت خبُــــــــــــــــــــــ ــ ،یه اعتراف که هیکلش بی نظیره همین طور که تو فکر بودم ازش جلو افتادم و اون افتاد پشت سرم سنگینی نگاش اینو بهم فهموند که پشت سرمه انقدر نگاهش قوی بود که ایستادمو در جا برگشتم و بهش نگاه کردم تا دیدمش گفت
_بهتر یه کم لاغر بشی
وای انگار بد ترین فحش دنیا رو بهم داد یه جور داغ کردم که مشتمو کنار پام گره کردمو از میون دندونای قفل شده گفتم :
_تا حالا نشنیدی نباید در مورد دو تا موضوع با یه خانم صحبت کرد اولی سنشه و دومی هیکلش؟
لبخندی پهن و با شیطنت و موذ ماری روی لباش نقش بست و گفت : ا ُ! به خانم بر خورد ؟«سرشو کمی کج کرد طرف راست و چشماشو ریز کرد و خیره تر نگام کرد و گفت :»
_ولی عزیزم من هرکسی نیستم «با چنان حرصی نگاش کردم که باعث شد قهقهه ای سر بده که منو در مرز آتیش گرفتن برد حس میکردم هر آن از چشمام آتیش بیرون میزنه از خنده ایستاد و بهم نزدیک شد و صورتشو جلو آورد و گفت :
_به نظر من که این روزا سوگلیم شدی هر جوری که باشی خواستنی ای داف شاسی بلند من!«دلم میخواست بزنم تو دهنش ولی توان تا این حد جسارتو در وجودم نداشتم ؛آرنجمو گرفت و گفت» :بریم
آرنجمو از تو دستش کشیدم بیرون و خودم به راهم ادامه دادم که باعث شد یه پوز خند بلند بزنه انقدر که من صدای پوز خندشو بشنوم
فکرمو نظری که در مورد هیکلم داده بود بهم ریخته بود اه لعنتی من که چاق نیستم چرا ازم ایراد گرفته ؟حتما باید شبیه اسکلت تو آزمایشگاه باشی که از نظر این پسرا خوش هیکل بیای …دندونامو رو هم فشار دادم و زیر لب گفتم دیگه شام نمیخورم…باید ورزش کنم ،شاید بهتره یه قرص لاغری بخرم ؟ معتادنشم شنیدم تو قرص لاغری ها شیشه میریزن… نه ولش کن همون ورزش میکنم … اه سخته …نه ولش کن شامو حذف میکن…
_اینور، اینور… الو…اینجا
از حرکت ایستادم دیدم ماشین خوشگل دو درشو رد کردم ببین چه عروسکی زیر پاشه یعنی مایه اش چقدره ؟ از نعیم شنیده بودم یه پورشه شاستی بلند داره !!!
آرزوی خیلی از دخترا ست که سوار یه همچین ماشینی و کنار همچین پسر خوشگل و خوشتیپی بشینن ولی من… اصلا حس خوبی که ندارم هیچ بلکه درست مثل یه اسیرم که دارن مدرن باهام برخوردمیکنن سوار ماشین شیک میکننم و بهم میگن «عزیزم» و احتمالاچندین جای شیک هم میبرنم ولی ماهیت این رابطه همون اسارت… چقدر ازش میترسم غیر قابل پیش بینی تا حد زیادی خود خواه انقدر که همه رو به خاطر خودش نادیده میگیره ،قدرتی که پول به اون داده اونو تبدیل به آدمی کرده که با همه چیز تجاری برخورد کنه (یا باهام دوست میشی یا سرمایه اتون پر)یا به (حرفم گوش میدی یا اس ام اسات تحویل بابات میدم )لعنت به تو هیچی از انسانیت سرش نمیشه
یادمه یه بار یه جلسه کاری تو خونه ی ما برپا شد آرمین،بابا ،چند تن از کارمندایی که پست مهمی توشرکت داشتن حضار این جلسه بودن جلسه تو پذیراییمون بود ؛منو نگین هم توی هال نشسته بودیمو تلویزیون نگاه میکردیم
که یهویی اون عربده ای که آرمین سر اون کارمند بی نوا زد نصیب هیچ بنی بشری نکنه رو شنیدیم، من جای کارمنده قالب تهی کردم و از ترس چسبیده بودم به نگین ،الهی بمیرم بیچاره کارمنده سرشو انداخته بود پایین و فقط میگفت:چشم درستش می کنم جناب مهندس «از اون به بعد بود که هر وقت آرمینو میدیدم انقدر مراقب رفتارم بودم که یه وقت یه کاری نکنم که به مزاج مبارک آقا بد بیادو به تیریش قباش بر بخوره و از اون داد قشنگا سر منم بزنه الحمدالله هم که نه از ننه جانم ابایی داره نه از پدر جان و شیرین منو جلوی همه خرد بکنه اصلا انگار جای دل تو سینه اش سنگه همه رو به چشمه نوکر وکنیز می بینه چقدر دوست داشتم از پا افتادنشو نسبت به یکی ببینم ،هیچ وقت یادم نمیره یه سال خونواده من و به باغش دعوت کرد ،یه باغ خوشگل و بهشت مانند تو کردان کرج داره وای فردوسی برا خودش بود، شنیده بودم که باغ پدریش بود خیلی هم این باغ براش مهمه و با ارزش چه عجب یه چیزی واسه اش ارزشمند بود! خلاصه پشت این باغ یه حیاط پشتی بود که بکر و دست نخورده تو تموم این حیاط پر از گلای نرگس خودرو بود عطر نرگسا تو فضا پیچیده بود کنار اون آبی که از صخره های کوه کنار باغ به حیاط جاری بود محوطه ای ساخته بود که نا خدا گاه تورو جذب خودش میکرد دقیقاً بلایی که سر من اومد و وارد اون منطقه ممنوعه شدم که آرمین در قانونش تأکید داشت که به اون قسمت باغ کسی نره… من رفتم…و جای بهشت آرمین جهنمی برام ساخت که تاعمر دارم یادم نره که وقتی مکانی ممنوعه غلط بکنم پامو بذارم توش…
همین که منو توی اون مکان پشت حفاظ دید خون تو چشمش نشستو عین شیر نعره زد«کی به تو اجازه داد بیای اینجا؟کی بهت گفت که میتونی هر کجا که دلت خواست بری؟من؟صاحب خونه منم یادمم نمیاد که بهت همچین اجازه ای داده باشم ،بیرون همین الان بیرون…»یعنی مردم از خجالت انقدر شرمنده شده بودم که دلم میخواست بمیرم اون روز از اون لحظه که صبح بود تا خود شب یه جا نشستم و از جام جُم نخوردم ،انقدر خودمو سرزنش کردم،فحش دادم و نفرین کردم که آخر هم روی همون کاناپه ای که نشسته بودم خوابم برد
وا…ای…ی که خدای من، تموم خاطرات من از این پسر، بده من چطوری الان نشستم کنارش ؟!!!
موبایل آرمین به صدا در اومد ،گوشیشو از جیبش در آورد و نگاهی به صفحه گوشییش کرد و گفت:باباته
قلبم هری ریخت با ترس نگاش کردم و خونسرد و خشک جواب داد:
_الو..سلام….چی شده؟…الان جاییم نمیتونم بیام…کی گفت شما جلسه رو بندازید جلو؟..«جدی تر و بلند تر گفت»:جواب منو بده جناب پناهی…«بیشعور چرا با بابام اینطوری حرف میزنه ؟»..رئیسه اون شرکت کیه ؟من یا شما؟…اگر منم پس چرا شما تصمیم میگیرید؟…«با حرص نگاش کردم گستاخ ببین چه منم منمی میکنه،هر چی نباشه بابای من جای باباشه حق نداره انقدر گستاخانه باهاش حرف بزنه »به من نگاه کرد و با لحنی آروم تر ولی در عین حال همون طور جدی گفت:جناب پناهی من الان یه قرار شخصی دارم نمیتونم بیام ، «تأکیدی گفت»:اون جلسه ای هم که به اختیار خودتون به جلو انداختیدو موکول میکنید به همون زمانی که من تعیین کرده بودم«ببین چه دستوری به بابا میده انگار بابا نوکرشه بیشعو…ئور» تلفنو قطع کرد و نگاهمو ازش گرفتم بهم نیم نگاهی انداخت که از گوشه چشم دیدم و گفت:
_میدونستی بابات خیلی حس ریاست داره ؟«با حرص و نفسایی سخت که از بینیم دم و باز دم میشد نگاش کردم و خونسرد به روبرو نگاه کردو گفت:»
_نمیدونه جاش کجاش؟
_لطفا در مورد بابام این طوری صحبت نکنید
به طرف پنجره ام نگاه کردم به فضای سفید پوش شهر … با شیطنت گفت:
_چیه بهت بر خورد
_بله
_خب اخلاقمه چیکار کنم خوشم نمیاد کسی جای من تصمیم بگیره یا کاری بکنه ،حالا بابات یا هر کس دیگه ای
پنجه های دستموآهسته به معنی تمومش کن بالاگرفتم و نفسی کشیدم تا تسلط خودمو به دست بیارم ،آهسته گفت:
_حس خوبی نداری؟
برگشتم نگاش کردم و با تعجب گفتم :چی؟!!!!
آرمین مغرورانه سر بالا گرفت وگفت:
_این که با منی؟
دهنمو باز کردم که بگم«وای معلوم نیست دارم بال در میارم تو نهایت آمال و آرزو هام بودی فدات شم ..که لبمو گزیدم و نفس فوت کردم تا خودمو کنترل کنم و بعد رو مو برگردوندم به طرف پنجره و گفتم : خواهشاً به داخل کوچه نرید من پشت کوچه پیاده میشم «با شیطنت گفت»:
_چرا میترسی کسی تو رو با من ببینه ققدیسه خانم؟
_بله دقیقاً«با همون لحن مملو از شیطونی گفت »
_آخه هوا سرده میترسم سرما بخوری
نگاش کردم یه نگاه عاقل اندر سفیر لبخندی پهن لباش کرد و کش دار گفت
_با…اشه« و سریع ترمز کرد اومدم پیاده بشم که قفل در های ماشینو زد و برگشتم با گنگی اخمی کردمو پرسش گرا نگاش کردم و جدی گفت»:
-من تاکسیت نبودم«با تردید از جمله ای که گفت، گفتم:»
_خیلی ممنون که نگه داشتید آقای شوکت و به حرفم اهمیت دادید
لبخندی با شیطنت زد و با هیجانی مشعوف لب پایینشو زیر اون دندون های ردیفش کشید و نگاهی عمیق و تیز به چشمام دوخت و گفت:
_آرمین
گنُگوارانه نگاهش کردم و سری به طرفین تکون دادمو گفت:
_دیگه برای تو آرمینم
سری تکون دادم و گفتم : باشه خدا حافظ «تا اومدم نگامو ازش بگیرم گفت »:
_میدونی نفس من یه حساسیت دارم که اگر اُد کنه بد جور گرد و خاک میکنم
با وحشت نگاش کردم و در جاش جا به جایی شد و گوشه شالمو میون انگشتاش گرفت…. دوباره اون خال کوبی رو روی پشت دستشو دیدم !…
_چون تو در حال حاضر صنم جدیدی با من پیدا کردی من باید این قانونو بهت بگم ..«بدون اینکه گوشه شالمو رها کنه نگاهی برانداز کننده به سر تا پام انداخت و بعدچشم به چشمم دوخت و گوشه لبشو جوییدو با لحن محکم وتن صدای آروم گفت:
_اگر تا زمانی که بامنی حتی اگر «انگشت دست آزادشو بالا آورد و گفت:»حتی اگر یه اس ام اس به پسری ،مردی بزنی یا جواب اس ام اسشو نو بدی چه برسه به اینکه با هاشون قرار بذاری یا احیاناً دوست بشی یا هر غلط بیجای دیگه ای دور از چشم من انجام بدی …«لبخندی پهن لبش کرد و نفسی کشید وبا مهربونی تصنعی به صورتم نگاه کرد و گفت:»من سر اون کسی رو که جرئت کرده به قلمروی من نزدیک بشه و با تو قرار بذاره و جرئت کرده با تو باشه رو ، تویی که به من خیانت کردی رو «چشماشو رو هم گذاشتوباز کرد و گفت :»
بلایی میارم که مرغای آسمون براش ختم قران بگیرند
آهسته دستشو از رو شالم کشید روی بازوم خودمو کمی جمع کردم دوست نداشتم لمسم کنه حتی از روی لباس ولی اون حتی با این عکس العملم هم از کارش منصرف نشد و بالاخره رسید به انگشتای دستم و با اون دست گرم و تب دارش دست سرد و یخ زده امو گرفت و در حالی که به انگشتام نگاه میکرد و دستمو میون انگشتاش با ظرافتی ماهرانه لمس میکرد و تپش قلب منو بالا وبالا تر میبرد و تنمو مور مور میکرد گفت:
_من متنفرم از این که نفر دوم زندگی کسی باشم «چشمای وحشی دریده اشو به طرفم بلند کرد بدون اینکه سرشو بلند کنه؛ فیگوری ترسناک وجذاب بود »ادامه داد:
_و کسی بهم دروغ بگه «سرشو آهسته بلند کرد و بلند تر و بم تر گفت»: منو بازی بده «نگاهشو از چشمام سر داد و به لبم رسید و خیره با همون حس قبلیش نگاه کرد چند ثانیه گذشت هول کرده بودم که اینطوری نگاهم میکرد یهو چشماشو بلند کرد به طرف چشمامو گفت:کسی که بهم خیانت بکنه زاده نشده نفس
با وحشتی نگاهش کردم که فهمید حسابمو به کرامت الکاتبین سپردم پشت دستمو با شصتش نوازشی کرد و بعد به دستم نگاه کرد انگار عصبی بود گردنش داشت سرخ میشد سکوت کرده بود و فقط به دستای یخ زدم نگاه میکرد دلم میخواست بگم «ارواح خاک مرده هات بیخیال من شو من اصلا آدم نیستم بذار برم میخوام فرار کنم و تا ته دنیا هم تاریکِ دنیا بمونم»
_تو تاحالا با پسری نبودی «بهم نگاه کرد آروم تر شده بود ادامه داد»:
_این یعنی یه پوأن مثبت برای تو من نمیذارم کسی به قلمروی من نزدیک بشه، دست دراز ی و تجاوز کنه و تو الان تو قلمروی منی«دَدَم یاندی، بشکنه دستی که 3ماه قبل جواب اون اس ام اس ناشناس لعنتی رو دادم ای کاش میتونستم دادبزنم بگم «برو بابا مگه اسیر گرفتی…»با اون حرفایی که من تو اس ام اسام زدم ؛اگر به بابا نشون بده فاتحه ام خونده است …»
_باید برم خداحافظ دستمو ول کردو قفل در رو زد و گفت
_گوشیتو خاموش نمیکنی ،از این کار خوشم نمیاد چون اونوقت میام جلوی در خون اتون
سری تکون دادم و پیاده شدم …
همه جای کوچه پر برف بودو بعضی از قسمت های برف نشسته شده روی زمین هم یخ زده بود با احتیاط قدم بر میداشتم که نخورم زمین و سوژه خنده آقا بشم بالاخره به دم در خونه رسیدمو زنگ زدم بر گشتم ببینم ماشین آرمین تو راستای دوربین آیفن نیست که تا برگشتم آرمین و دیدم که چقدر مرموزانه و دقیق داره نگاهم میکنه انقدر دقیق که متوجه نشد که من هم دارم نگاش میکنم نمیدونم چرا یه حسی از نگاش پیدا کردم یه جور استرس و اضطرابی خاص که ته دلمو خالی میکرد
_نفس ؟!یخ زدی؟ بیا تو دیگه دوساعته به کجا نگاه میکنی؟
«صدای نگین بود که از آیفن میومدو منو به خودم آورد در رو به عقب هول دادم وارد حیاط خونه ی ویلاییمون شدم یه ویلای 200 متری که سه سال بود در اونجا مستاجر بودیم درست از وقتی که بابا دارو ندارمونو فروختو سرمایه کرد و سپرد به دست آرمین و نمیدونم چی شد سر چی انقدر اعتماد به آرمین کردو حتی یه دست نوشته هم ازش نگرفت خب الحق هم آرمین تا حالاحق بابا رو نخورده بود و سود سهمشو هر ماه تموم وکمال به بابا علاوه بر حقوقش پرداخت میکرد ،حتی یه کار خوب هم تو شرکت دومش که تو لواسون بود برای نعیم جور کرد …نعیمو به کارمندی بخش حساب داری استخدام کرد…شاید همین چیزا باعث اعتماد بابا شده بود دو تا پله مرمری حد فاصل بین حیاط و تراس بود تراسمون زیاد بزرگ نبود با سه قدم به در خونه میرسیدیم در رو باز کردم و وارد راهرو شدم چشمم به آیفن خورد کنجکاو شدم که ببینم آرمین رفته یا نه که پشیمون شدم آخه ماشینش که تو زاویه ی دید نبود تا اومدم قدم بردارم صدای جیغ لاستیکای یه ماشینی که از مازاد گاز روی سطح لیز زمین تولید میشد از تو کوچه ،همراه صدای موتور ماشین به گوش رسید نفسی کشیدمو گفتم «رفت»
_کی ؟شاهزاده با اسب سفیدش؟
سر بلند کردم نگینو ته راهرو دیدم «قد متوسط،هیکلی ظریف ،پوست سفید ،موهای مصری فانتیزی ِ شرابی تیره ، ابرو های هشت کوتاه ،چشمای درشت قهوه ای ِ مایل به کهربایی، بینیی عمل شده که مدل مزخرف عروسکی بود ،که هر چند مزخرف ولی بهش میومد،گونه های برجسته ،لبای قلوه ای ،چونه ای گرد ،یه تونیک بنفش بلند با آسین پفی با ساپرت پوشیده بود» سری تکون داد و گفت:
_کجا بودی ؟
نمیدونم چرا یاد بنفشه دوست دانشگاهم افتادم که از قزوین اومده بود و تو تهران تا پایان دوران کاردانی خونه گرفته بود و من بیشتر وقتمو با اون میگذروندم چون تنها بود و چون خونواده ام شناخته بودنش و اونم دختر بدی نبود به رابطه دوستیم و گذروند ِ وقتم با اون حساسیتی نداشتن ولی الان دو هفته بود که بنفشه خونه رو پس داده بودو برگشته بود قزوین و مامان اینا نمیدونستن پس نا خدا آگاه برای این که سوال و جواب نشم گفتم :خونه بنفشه بودم
نگین بیخیال سری تکون داد و به طرف اتاق مون رفت
بعد راهرو هال بود که دکوراسیونش با مبل راحتی مخملی قهوه ای شکلاتی بود و یه میز مستطیلی در وسط سالن هال و یه بوفه قهوه ای که مامان تا تونسته بود کریستال چیده بود و یه ال سی دی دیوار کوب به دیوار رو به روی مبلها نصب بودکنار هال آشپز خونه در سمت چپ بود یه آشپز خونه اپن بزرگ و کنار آشپز خونه راهروی اتاقا بود که متشکل شده بود از سه اتاق ،اتاق منو نگین ،اتاق نعیم در کنار اتاق ما و اتاق مامان اینا روبروی اتاق ما …
سمت چپ سالن هال هم پذیرایی بود که متشکل شده بود از یه پنجره بزرگ که بهش پرده مدل دار اطلسی آویخته شده بود ودر محوطه پذیرایی مبل های استیل طلایی رنگ و تابلو هایی از کار دست نگین که مثل من رشته ی نقاشی خونده بود که تصاویری از منظره ،اشخاص رومی … بود به دیوارای سالن پذیرایی آویخته شده بود
به طرف اتاقم حرکت کردم در حالی که از نگین میپر سیدم:
_نگین مامان کجاست؟
_نگین که داشت رو پوش سفید مخصوص نقاشی کردنشو میپوشید با چشمو ابرو نازک کردن و بالحن پر از حرص گفت:
_رفته خرید واسه عروس خانو…ومش که پاگشاش کنه
_امشب ؟!!!
_آره مگه خبر نداری امشب با خونواده اش میاد
_وایـــــی من که اصلا حوصله اشونو ندارم
نگین که انگار منتظر یه جمله بود تا سر دلش باز بشه در جاش جهشی زد و با هیجان و حرص شروع کرد :
_آخ ،گفتی آخه من موندم نعیم از چیه این دختره افاده ای خوشش اومده به همه میگه دنبال من نیایید بو میده البته صد رحمت به ملیکا اون مادرش … مادر فولاد زره است… اصلا ً این مادر و دختر حس زیبایی کاذب دارن تا مادره میشینه شروع میکنه :«آره رفته بودیم فلان جا به من گفتن خانم شمس خواهرتونه ؟ گفتم : ا ِ،وا نه دخترمه گفتن : وا!!! اصلا ً بهتون نمیخوره ماشالله چه جووونیدا !!! بهم گفتن شما مادر و دختر بینی هاتونو عمل کردید ؟ من میبینید با تعجب گفتم : نع!!!! گفتن : مثل عمل کرده ها می مونه ….
نگین همین طوری از دل پُریاش حرف میزد و من هم روی تختم وارفته بودمو به مأمور وحشتم وشایدم بهتر بود بهش میگفتم مأمور عذابم ،فکر میکردم و از اینکه آدم بزدل وترسویی بودم و جرئت ندکردم مقابل خواسته اش بایستم خودمو سرزنش میکردم با اینکه میدونستم چاره ای نداشتم هر کی بود همین کار رو میکرد؛یکی نبود بگه آخه پدر من شریک آدم قحط بود که با آرمین شریک شدی؟نفسی کشیدم یاد حرف بابا اُفتادم که میگفت«این پسر مخش آفریده شده برای تجارت یکی از نمونه های موفق سب و کار تجاریه »ولی مامان همیشه میگه«این پسره دل منو آشوب میکنه »فکر کنم آشوب دل مامان من بودم که قرار بود این آرمین ملعون با نقشه وارد زندگیم بشه…
نگین_معلومه چته؟
-چی؟!!
نگین_دو ساعته دارم صدات میکنم
_یه کم سرم درد میکنه
صدای باز شدن در ورودی خونه اومد بعد هم صدا ی مامان که صدامون میکرد هر دو به طرف بیرون رفتیم و مامانو با کلی هدیه های بسته بندی شده دیدیم نگین سری به تأسف تکون داد شاید هم از حرص !مامان رو کرد به منو گفت :
علیک سلام نفس خانم
_اِوا مامی جون ببخشید محو کوه هدایایی بودم که برای زن سوگلیت خریدی یادم رفت سلام کنم،سلام
مامان چشم غره ای رفت و گفتم :
-خدا شانس بده «تا خواستم دست بزنم به بسته های کادو زد پشت دستم و شاکی گفتم »
مامان جان !نمیخوام که بخورم ببینم چیه؟
مامان-مگه نمیبینی کادو شده چی رو ببینی ؟ کی اومدی خونه
-دو ساعته
نگین از تو اتاق گفت:
-غلط کردی مامان یه ربعه
با حرص به طرف اتاق نگاه کردم و گفتم :
-از تو پرسید فضول خانم ؟خود شیرین …
مامان- خیله خب بسته پاشو که کلی کار داریم
-پاشو؟ پس نگین چی؟ موقعه کار من فقط دخترتم؟…
نگین باز از اتاق داد زد :تا چشمت دَراد
-خفه بابا
نگین –خفه شدی
مامان عاصی شده جیغ زد :ساکت میشید یا اون جارو خوشکله امو بیارم نوازشتون بدم ؟«منو نگین که حالا دیگه دم راهروی اتاقا ایستاده بود ساکت شدیم و مامان با همون جذبه اش گفت: زود زود برید تو آشپز خونه هر کدوم یه طرف کاررو بگیرید
ما رفتیم تو آشپز خونه و مامان هم بیسیم تلفنو برداشتو شماره گرفت در حالی که نگاش میکردم پیاز هم از سبدش بر میداشتم که پوست بکنم مامان هم آنالیزم میکردم:
قدو هیکل متوسط،پوست سفید ،موهای عنابی ،ابرو های هلالی ،چشمای کهربایی رنگ،بینی مدل ایتالیایی که به صورتش میومد و لبایی بسیار زیبا و خدادادی با رنگ صورتی پررنگ!
مامان- الو حسین(بابارو میگفت)…سلام کی میای؟…«مامان یه جیغ بنفش زد که شونه های من پرید و بشقاب هم از دست نگین افتاد رو میز…»حسین یعنی چی دیر میام جلسه است؟بهش بگو امشب پاگشای نعیمه نمیشه مهمونا بیان تو بعد مهمونا بیایی میخوای بچه امو سکه یه پول کنی ؟…. من نمیدونم ساعت 7 خونه ای … حسیـــــــــــــــن 7… «مامان یهو ساکت شدو گذرا به روبروش که آشپزخونه بود تند تند نگاه میکرد انگار داشت فکر میکرد بعد چندی گفت:»
-باشه…نه …خداحافظ
منو نگین کنجکاو به مامان نگاه کردیم مامان با حرص گفت:
-میگه مهندس جلسه گذاشته، میگم بگو پاگشای نعمیه، میگه اون رئیسمه زن پاگشا سرش نمیشه …
اختیار ما افتاده دست یه الف بچه میبینی ترو خدا من نمیدونم…
دلم میخواست برم به آرمین زنگ بزنم بگم «ترو جدّت بذار بابام بیاد خونه وگرنه مامانم تا دو هفته این مراسمو دیر اومدن بابارو … انقدر میگه و مرور ِجریان میکنه تا ما رسماً دیوونه بشیم… مامان-میخوام یه فسنجون درست کنم ،یه باقالی پلو،یه زرشک پلو،یه…
نگین-چه خبره؟شاهزاده که پاگشا نمیکنی همین نعیمه دیگه «از لحنش خنده ام گرفت مامان لبشو گزیدو گفت:»
-نه مادر آبرو بچه امه این پاگشا ،من نمیذارم برامون حرف در بیارن یه سفره میندازم دهن مادر زنش قفل بشه
_مگه دهن ادعای اونا بسته بشواِمادر من؟اصلا خود شیفتگی تو این خونواده بیداد میکنه«نگین ادای چشمو ابرو اومدن مادر زن نعیمو درآورد و منو مامان خندیدیم و مامان یه نگاه به ساعت آشپز خونه کرد و گفت:»
-وای بدویید بدویید دیر شد ساعت چهاره
مامان تا رفت که لباسشو عوض کنه گوشیم که رو سایلنت بود تو جیب شلوار جینم لرزید برداشتم دیدم شماره خشایار… نه بهتره بگم آرمین ِو اس داده:
-امشب پاگشای نعیمه؟نه؟
وای نه؟
نگین- چی شد دستتو بریدی؟
-نه هیچی
مامان اومدو گفت: امشب این پسره هم میاد
نگین- شروین؟
مامان- شروین که میاد پاگشای خواهرشه ها، نه بابا مهندسه رو میگم
-وای نه
مامان- باباتونم مارو کشته باشراکتش چشم دنیا رو کور کرده شریک پیدا کرد شد ما یه جا بریم اینو دنبال ما راه نندازه ؟شده سر جاهازی باباتون…
نگین-اشکال نداره آرمین حال بگیره آخ حال ملیکا و ننجونشو بگیره من حال کنم
مامان- چی میگی نگین این مهمونی خصوصیه یه غریبه نباید بیاد
نگین- آرمین که غریبه نیست !
مامان_این پسره یه چیزی داره که…
منو نگین-که دلتو آشوب میکنه
مامان-آخه دینو ایمون که نداره همه رو هم از راه به در میکنه
نگین- ما چیکار به دین و ایمانش داریم؟ موسی به دین خود عیسی به دین خود
مامان- یه شب میاد اینجا تا سه روز خونه بوی سیگار میده،گوشتمون لای دندونشه باید با آقا راه بیاییم خاک بر سر باباتون…
-اِ! مامان با شروع کردی ؟
مامان- آخه کدوم عاقلی خونه و زمینو دم و دستگاهو میفروشه پول میکنه بعد بی مدرکو سند میده دست یه آدم غریبه؟ توی این دوره زمونه آدم به خواهر برادر خودش شک داره چه برسه به غریبه حالا به خاطر اینکه نمک گیرش کنه همه جا دنبال خودش میکشونتش تو همه کار مهندس ،همه چیز با اجازه مهندس ،آخ خدا شوهر احمق داشتنم نعمتیه…
-مامااان!
مامان با اخم گفت: کوف باز در مورد بابات حرف زدیم؟
نگین- خب مامان راست میگه دیگه بدبخت مهندس که سه سال بیشتر حقمونو داده کمتر نداده
مامان- چه میدونم والله من که دلم همش آویزونه،این خونه که استجاریه ،تا اومدیم خودمونو جمع وجور کنیم آقا نعیم عاشق شد حالا هم خرج عروسی و خونه و… اوهَه کجاشودیدین؟
نگین محکمو سنگدلو مغرور گفت:نکنید ، خرج نکنید بگید خانم بشینه تا آقازاده پولاشو جمع کنه،کم ولخرجی میکرد مگه کم حقوق میگیره؟کمتر خرج عیاشیاش میکرد جمع میکرد واسه امروز
مامان- خاک بر سرم عیاشی چیه ؟خب پسره باید تفریح کنه یا نه؟بعدشم خب مادرجون خرج عروسی رو پدر داماد میده
نگین- کی گفت؟ کجا نوشته؟ عاشق شده؟ زن میخواد؟ خیله خب هر کی خربزه خورده پای لرزشم بشینه
مامان باحرص گفت: از کجا؟ سر قبر… الله و اکبر
نگین هم با حرص گفت:پس نِقشو سر ما نزنید«چاقو گذاشت زمین و گذاشتو رفت … مامان چپ چپ نگاش کرد و گفت»
-چه پاشنه دم ساوییده سه سال پیش چند برابر همین خرجو واسه خانووم کردم اشکال نداشت حالا چه شعار میده «نکنید ،خرج نکنید»…ایی نفس برنج وارفت
– آخ مامان ببخشید حواسم رفت به حرف شما…
مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-آره تو که راست میگی معلوم نیست چیکار کردی که انقدر مضطربی
خلاصه بابا ساعت6:30اومد خونه دلم داشت از جا در میومدیعنی آرمین هم همین الان اومده؟
-سلام باباجون«قامت متوسطی داشت ،موهای جوگندمی با زمینه قهوهای روشن ،ابرو های بلند ولی نه زیاد پر پشت ،چشمای مشکی ،بینی گوشتی ای که به صورتش میومد ،سیبیل های جوگندمی… ولی چرا انقدر جذابه؟ یه جاذبه خواست داره با این که تک تک اعضای صورتش به تنهایی خوشگل نیستن ولی کنار هم از اون یه مرد جذاب میسازند والبته بسیار خوش تیپ…
لبخندی با شعف به طرفم زد و رفتم جلو طبق عادت همیشه بوسیدمشو گفت:
-سلام باباجان،نیومدن که؟
-نه هنوز خیالتون راحت از غر مامان نجات پیدا کردی
لبخندی از خنده زدو گفت: خدا پدر مهندسو بیامرزه حداقل منو درک میکنه
-جلسه نموندید؟
-نه منو فرستاد گفت :«خودم هستم»
چه باشعور ازامروز انقدر فهمیده شده ؟! تأثیر دوستیه؟! خب.. حداقل واسه من شره واسه خونواده ام خیّر شد
بابا- وقتی شعورش میرسه میگه برو خودم هستم خب منم باید دعوتش کنم دیگه درسته ؟ به هر حال مهندس که غریبه نیست ،شریکمه.
مامان- حسین؟
بابا عاصی شده گفت :بله خانم ؟بلـــــــه ؟
مامان- زود باش برو حموم هفت میانا
بابا- بذار برسم
صدای زنگ اومد بند دلم پاره شدمانیتور آیفنونگاه کردم نفس راحت کشیدم نعیم بود در رو باز کردم صدای دوییدنش از تو حیاط اومدتا زودتر به خونه برسه در ورودی رو تا باز کرد گفت:نیومدن؟
-نه
-تو چرا این ریختیی؟
با اخم گفتم: چه ریختیم؟
-چرا لباس نپوشیدی؟ میخوای اینطوری جلوی ملیکا اینا ظاهر بشی؟
– وای دیدی چی شد؟ ملیکا داره میاد خونه امون من هنوز حاضر نیستم این یعنی فاجعه!!!
نگین از تو اتاق اومدو گفت:
-ملیکا نه ملیکا خانو…وم
نعیم-دهنتونو ببندید، حرف نزنید میگن لالید؟
بابا-شد یه بار بیام تو این خونه ، آرامش داشته باشیم؟
نعیم-مامان ،بلوزمو اتو کردی؟
مامان- آره مامان جان رو تختته
نگین با حرص نگاهی به نعیم کرد و گفت: همه چیزو حاضر رو آماده میخواد
نعیم –تا چشت دراد
مامان با ذوق و شعف نگاهی به نعیم کرد و گفت :
-ای قربونش برم که داماد شده
منو نگین با هم ادای عق زدنو دراوردیم : اُع
مامان به هر دومون چشم غره رفت و بابا از تو حموم گفت:
-ناهید حوله من کو؟
مامان- باز رفت حموم هیچی با خودش نبرد همش باید دنبالش بود…
رفتم تو اتاقم یاد آرمین افتادم وای امشب میاد منم دق میده میدونم بهم وحی شده نگین هم اومد تو اتاقو گفت چرا آماده نمیشی؟
-چی بپوشم؟
نگین – من که یه تیپ اسپرت میزنم حالا« پشت چشمی نازک کردو گفت:» مگه کی هستن ؟
– -ملیکا…ا خانو….وم
موهامو جمع کردم و یه ساپرت مشکی و یه پیرهن کوتاه مخملیه قرمز جیگری با آسین سه ربع و کفش عروسکی قرمز پوشیدم که دیدم آرمین اس داد:
«عزیزم نگرانم نشو جلسه ام یه کم طول میکشه ولی خودمو میرسونم خودتو آماده کردی؟؟»با حرص به گوشیم نگاه کردمو گفتم : خبیثِ رذل
نگین از تو آینه نگاهم کرد و گفت:کی بود ؟!
-دوستم
-پس چرا قیافه ات اون شکلی شد؟!
-چرتو پرت زده بود
نگین- خیله خب بیا یه کم به خودت برس
در یهو چار طاق باز شد منو نگین از ترس یه جیغ بنفش زدیم دیدیم نعیمه شاکی دادزد:
-نگین!
نگین با اخم گفت: شاید ما لباس تنمون نیست که این در بی صاحابو میبندیم که یهو میپری باز میکنی
نعیم – انقدر آرایش نکن داداششم داره میاد
نگین با ذوق تصنعی و مسخره ای گفت:
-وای آخ جون شروین هم میاد«جدّی گفت»:به تو ربطی نداره که چقدر آرایش میکنم
نعیم- پاک کن اون سایه اتو
نگین-تو برو زنتو جمع کن من بابا دارم تو نمیخواد آقا بالا سر من باشی مامان، مامان بیا این تفحه اتو ببر
من که بین دعوای اونا داشتم آرایش میکردم ؛چشم نعیم به من افتادو گفت :
_تو چرا انقدر مالیدی؟
-نگین که گفت تو برو ملیکا…ا خانوومو جمع کن ما در برابر اون ساده ایم
نعیم- مامان ، مامان
«نگین با لحن مسخره ای گفت:»
– وای نفس، نعیم مامانو صدازد زود باش آرایشامونو پاک کنیم
« با لحن نگین گفتم: »
-وای دارم از ترس میمیرم نعیم ترو خدا مامانو صدا نکن
مامان اومد و گفت: چیه؟
نعیم – مامان این چه وضعشه؟ «به منو نگین اشاره کرد»
مامان _نگین؟چرا بلوز شلوار پوشیدی؟مگه داری میری پیک نیک؟
نعیم- مامان !آرایشاشونو میگم
مامان گنگ دو تا مونو نگاه کرد و گفت:
-کدومشون؟
نعیم عاصی شده گفت:
-اِی بابا، مامان توأم که ، اَه «نعیم رفت و مامان رو به نگین گفت»:نگین انقدر نمال برات حرف در میارن ،تو حاضری نفس؟
صدای زنگ اومد و مامان هول شدو گفت:
-بدویید ،بدویید شالاتونو سر کنیدو بیایید ، اومدن
نگین دوباره با شادی مصنوعی برای مسخره کردن گفت:
-آخ جون اومدن «محکمو جدّی گفت:»برن بمیرن
مامان لب گزیدو رفت ؛شال مشکیموسرم کردم ورفتم بیرون و به جمع استقبال کنندها اضافه شدم خونواده شمس وارد خونه امون شده بودن اولین کسی رو که دیدم« آقای شمس» پدر ملیکا بود که توی این خونواده از همه قابل تحمل تر بود،قدی متوسط سری نیمه طاس ،چشمای سبز عسلی،بینی پهن و ریش پروفسوری ِجو گندمی یه پیرهن مردونه زیتونی و کت و شلوار دودی پوشیده بود و ادکلن گرم و شیرینی زده بود، با روی باز و مهربونی با هام دست داد و سلام علیکی کردیمو رفت
نفر دوم
«خانم ِشمس » بود قدی کوتاه که با واسطه ی اون پاشنه ی ده سانتی شده بود قدی متوسط موهای بلوند آفتابی ،پوستی گندمی ِ تیره ،ابرو های نازک هلالی ،چشمای مشکی ،بینی ای زیبا !(خب خوبو باید گفت خوب دیگه)و لبایی که گویا با دمپایی ابری خیس ده بیست بار زده بودن تا اون طوری باد کنه «پرتزی»و البته کوله باری از فیس، افاده،خود شیفتگی ِحاد…
نگین اومد نزدیکمو زیر لب گفت :
-خدای من ،یه عطر خریدن همه اشون از همون عطره زدن
-نزدن دوش گرفتن ،ته حلقم از بوش میسوزه
خانم شمس-نفســــــــــس!چقدر این رنگ بهت میاد !عزیزم!
-ممنون ،سلام خوش اومدید
خانم شمس-نگیــــــــن!
نگینم با همون لحن کش دار خانم شمس گفت:
-خانم شـــــــمس!
نعیم چشم غره غره ای به نگین رفت و نگین هم رو هوا خانم شمسو بوسید …
نفر بعد ملیکا ملکه زیبایی بود ، اوه ،اوه قند تو دل نعیم آب شد
نگین آروم زیر لب کنارگوشم گفت:یعنی میخوام یه روز که از حموم اومد یه عکس ازش بگیرم بذارم رو فیس بوک
ملیکا ترکیبی از مادرش بود ولی جوون تر دیگه هیچ تفاوتی نداشتن حتی رنگ موهاشون !
ملیکا اومد جلو با من دست داد و رو هوا بوسم کرد و با مهربونی تصنعی گفت:
-نفس جان ،خیلی وقت بود ندیده بودمت خوبی؟
لبخندی زدمو گفتم:ممنون خوش اومدی
با نگین هم رو بوسی ای کرد و گفت:
-دختر تو چرا جواب اس ام اسای منو نمیدی ؟… راستش مسابقه رو کم کنی نگین و ملیکا استارت خورده بود …
-سلام
نگاش کردم «شروین» بود با همون قد تقریبا ً بلند و بدن تو پر و موهای مشکی ،چشم و ابروی مشکی،تیپ اسپرت که قیافه اشو شیطون تر میکردبا همون شیطونی گفت:
-فرق کردی نفس!!
نگین که کنارم ایستاده بود وسط حرفش با ملیکا برگشت شروینو نگاه کردو و شروین با لحن با نمکی گفت :
-نگین !سلام
نگین پشت چشمی نازک کردو گفت :
-نگین خانم «بعد به طرف پذیرایی اشاره کرد و گفت»:
– بفرمایید
شروین هم با لحن قبلیش دستشو دراز کردو گفت:
فرست لیدی-
نگینم بی محل به مسیر پذیرایی که شروین اشاره کرده بود به طرف آشپز خونه رفت و شروین با تعجب و خنده گفت :
-نفس خواهرت عاشق من «همیشه وقتی نگین باهش بی محلی میکرد به خاطر رفتار نگین این حرفو به مسخره میگفت»
من هم برای اینکه بهش رو ندم بدون اینکه دیگه تعارفش کنم به طرف آشپز خونه رفتم
نگین- تو چای ببر
-نگین ترو خدا…
نگین-منو که میدونی از ریختشون خوشم نمیاد
ناچار سینی چای رو بردم و شروع کردم به تعارف کردن خانم شمس یه فنجون چای برداشتو گفت:
-یاد خواستگاری ملیکا افتادم
نگین که تازه وارد پذیرایی شده بود گفت:
-ولی خانم شمس ملیکا جون که چای نیاورد شما آوردید
ملیکا غر و قمزه ای اومدو پشت چشمی نازک کردو گفت:
-الان که دخترا چای نمی برن ،مادرا چای می یارن ؛تو توی خواستگاری ازدواج سابقت خودت چای بردی؟
نگین شاکی ملیکا رو نگاه کردو شاکی تر به نعیم چشم دوخت که باز ملیکا رو دیده بودو دیگه تو باغ نبود نگین به من نگاه کرد و اشاره کردم ولش کنه ارزش حرص خوردن نداره
دیگه کم کم داشتیم سفره مینداختیم که بابا گفت:
-صبرکنید مهندسم بیاد
مامان-کی میخواد بیاد ساعت نه همه گرسنه اند
آقای شمس_مهندس همون جوونی ِکه با شما شریکه؟ورئیس نعیم جانه؟
-بله این آقا مهندس ما توی ایران تنهان گفتم ما که دور همیم این بنده خدا هم دعوت کنیم که دور از خونواده است گناه داره
آقای شمس- کار بسیار خوبی کردید مساعدت با چنین جوونایی مثل مهندس شما سعادته
خانم شمس- ظاهراًمجردند نه؟
نگین آروم گفت: از کدوم ظاهر حرف میزنه ؟
آرومتر گفتم :از ظاهر فضولی
نگین با همون تن صدا گفت:
-آخه حیف دیر شده دیگه ملیکاو نعیم عقد کردن
خانم شمس- خوش به حال اون دختری که باآقای مهندس ِ ،شنیدم پسر با کمالاتیه
مامان با قرو قمزه گفت:بله،البته اگر کمالات به پول و ماله که بله با کمالاتن خوبه آدم کنار اینطور کمالات اخلاق مناسبی هم داشته باشه
بابا- ناهیـــــــــد!!!
خانم شمس-یعنی میگید از نظر اخلاقی مشکل دارن؟!!!
بابا- نه خانم کی میگه ؟!!جوون مردم «بابا چشم غره ای به مامان رفت و سری به طرفین تکون داد»
مامان شونه بالا انداخت و گفت:
-من که چیزی نگفتم فقط گفتم اخلاق مهم تره
سلاممممممم،،،،،،،،خواهش میکنم جلد دومش را داخل همین سایت بزارید 🙏🏻😊من عاشق رمانش شدمممممم
سلام
میگم جلد دوم رمان رو نمیذارید
آره ها•• من هم قبلن جلد اولش خونده بودم میشه لطفن🙌 جلد دوم این رمان روهم تو سایت خوبتون قرار بدید☆○○ ممنون میشیم😀😁😘