جلد دوم دیانه

پارت 19 جلد دوم دیانه

4.3
(9)

 

هزار و یک سؤال توی سرم بالا و پایین می شد اما کسی نبود تا بهشون جواب بده.

بهارک خواب بود. آروم روش رو پوشوندم و از اتاق بیرون اومدم.

اینهمه اتفاق افتاد اما مادر پارسا هنوز روی ویلچرش به یه نقطه خیره بود.

سمتش رفتم. چهره اش به نظر خسته میومد.

کمی روی ویلچر خم شدم. کمی سرش رو بالا آورد و به چشمهام خیره شد.

-می خواین ببرمتون اتاقتون؟

خیلی آروم سرش رو تکون داد. ویلچر رو سمت راهرویی که خاله ی پارسا ازش بیرون اومده بود بردم.

نگاهی به اطرافم انداختم. فقط یه در بود. آروم بازش کردم.

اتاق تاریک بود و فقط یه آباژور روشن بود. وارد اتاق شدیم. ویلچر رو سمت تخت بردم.

کمکش کردم روی تخت دراز کشید. کتابی کنار تخت بود. روی صندلی کنار تخت نشستم.

نگاهش رو بهم دوخته بود. لبخندی زدم و کتاب رو بالا آوردم.

-میخوام براتون کمی کتاب بخونم.

آروم شروع به خوندن کردم. سرم رو بالا آوردم. چشمهاش بسته بود.

سر چرخوندم اما هیچ عکسی توی اتاق نبود.

آروم از اتاق بیرون اومدم که در ورودی سالن باز شد و پارسا وارد شد.

پاهام انگار به زمین قفل شدن. سر بلند کرد و نگاهمون با هم تلاقی کرد.

 

نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم. در سالن رو بست و اومد داخل. به خودم اومدم.

-حالش چطوره؟

سر بلند کرد. نگاهش خسته بود.

-خوب نیست … ممنون که پیش مادر بودین، می تونین برین.

علناً داشت بیرونم می کرد! سمت اتاقی که بهارک رو خوابونده بودم رفتم.

کیفم رو برداشتم و بهارک خواب رو بغل کردم. خواستم از اتاق بیام بیرون که جلوی در نمایان شد.

-سنگینه بده من.

-ممنون، خودم میبرم. اگر زحمتتون نمیشه در سالن رو باز کنین.

حرفی نزد و در سالن رو باز کرد. هوای آزاد که به صورتم خورد کمی آروم تر شدم.

از دست خودم عصبی بودم؛ از این حال و هوایی که با دیدن پارسا بهم دست می داد. وارد خونه شدم.

به هر سختی بود بالاخره هوا روشن شد. شماره ی هلیا رو گرفتم.

میخواستم برم ملاقات اما هلیا گفت ممنوع الملاقاته! اصلاً نمیدونستم بیماریش چیه که حتی اجازه ی ملاقات نداره.

چند روزی از اون شب میگذشت. بی دلیل دلم شور میزد. دوباره شماره ی هلیا رو گرفتم.

-هلیا میخوام ببینمت.

-من بیمارستانم.

-مگه نگفتن ممنوع الملاقاته؟!

احساس کردم هلیا هول شد.

-چیزه … دیانه … ببخشید …

-حالت خوبه؟

-پارسا ازم خواسته بود تا اینطوری بهت بگم.

شوکه گوشی رو از خودم فاصله دادم. چرا باید پارسا اجازه نده من غزاله رو ببینم؟!

-باشه، انشاالله زود خوب بشه … فقط می خواستم حالش رو بپرسم.

 

اجازه ندادم هلیا دیگه صحبت کنه و گوشی رو قطع کردم. نگاهم رو به درخت هایی که نوید بهار رو میدادن دوختم.

چرا پارسا نمی خواست برم دیدن غزاله؟ کلافه لباس پوشیدم و به رستوران رفتم. تا شب ذهنم درگیر بود.

مونا هرچی پرسید چی شده فقط پیچوندمش چون خودمم نمیدونستم چرا اینطوری شدم! از این رفتارهای خودم کلافه بودم.

۳ سال کامل پارسا تو کارها بدون هیچ چشم داشتی کمکم کرده بود و پا به پای هم پیش رفتیم.

کلافه سرم رو توی دستهام گرفتم. با صدای زنگ موبایلم نگاهی به اسم هلیا انداختم.

اول میخواستم جواب ندم اما بعدش پشیمون شدم. صفحه رو لمس کردم.

-دیانه چرا برنمیداری؟!

-سلام. چی شده؟

-میای بیمارستان؟

-چی؟

-بیمارستان.

-برای چی؟

-ازت خواهش می کنم.

-اما پارسا …

-اون نیست؛ لطفاً بیا.

دو دل بودم که برم یا نه.

-باشه میام.

-فقط زود!

گوشی رو قطع کردم. بهارک رو به مونا سپردم و سریع سوار ماشین شدم.

کنار بیمارستان پارک کردم. بعد از کلی کلنجار رفتن با نگهبان وارد شدم.

هلیا تو راهرو بود. با دیدنم اومد سمتم.

-دلم هزار راه رفت … چی شده؟

-غزاله خواسته ببینتت.

-من و؟!!

هلیا سری تکون داد.

 

بعد از پوشیدن لباس مخصوص سمت اتاقی رفتیم. هلیا آروم در و باز کرد و وارد اتاق شدم.

با دیدن غزاله روی تخت لحظه ای شوکه سر جام موندم.

باورم نمی شد این دختر نحیف و رنجور اون غزاله ای باشه که روز اول دیدمش.

با دیدنم لبخندی زد و دستش رو دراز کرد.

بغض داشت خفه ام می کرد. با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت:

-سلام.

دستهای سردش رو توی دستهام گرفتم.

-سلام.

نمیدونستم واقعاً چی بگم!

-خیلی چهره ام به هم ریخته است که اینجوری شوکه شدی؟

سریع سرم رو تکون دادم.

-نه نه … مثل همیشه زیبایی!

خنده ی تلخی کرد و نگاهش رو به رو به روش دوخت.

-من در حق پارسا خیلی بدی کردم اما همه اش از روی دوست داشتن بود.

از همون روزهای اول که به این خونه نقل مکان کردن با یه نگاه عاشقش شدم.

اون موقع هنوز اون اتفاق شوم براش نیوفتاده بود.

از شانس خوبم با خواهرش، پری، همکلاسی شدم و رفت و آمدهامون زیاد شد. هرچی من بیشتر عاشق پارسا می شدم انگار اون از من دورتر می شد!

سال سوم دبیرستان بودیم که خانواده اش به یه مسافرت رفتن و موقع برگشت تصادف کردن.

پدرش به همراه پری در جا مردن اما مادرش نزدیک به ۶ ماه تو کما بود و از لحظه ای که بهوش اومد و فهمید دختر و همسرش فوت کردن تا الان که شاید ۸ سال میشه، با هیچکس حرف نزده.

-میدیدم پارسا چطور سعی داره قوی باشه اما واقعا سخت بود. دورادور حواسم بهش بود تا اینکه با اصرار پدر و مادرم ازدواج کردم اما اشتباه کردم.
دلم جای دیگه بود و جسمم جای دیگه؛ طاقت نیاوردم و جدا شدم.
دوباره به خونه برگشتم اما دیگه هیچ امیدی نداشتم که پارسا بیاد سمتم. گاهی تو رو باهاش میدیدم حای بعضی وقت ها بهت حسودی می کردم.
جز پارسا هیچکس آدمهای توی ویلای شما رو نمی شناخت. چند ماه پیش فهمیدم سرطان دارم. به هیچکس نگفتم.

تو یکی از همون روزها دل و زدم به دریا و بعد از چند سال پارسا رو از نزدیک دیدم.

اون روز خیلی استرس داشتم اما باید شانسم رو امتحان می کردم.
همه چیز و بهش گفتم حتی بیماریم رو!

نگاهش رو بهم دوخت.

-ازش خواستگاری کردم … دیوونه ام؟

با بغض فقط سری تکون دادم.

-احساس کردم از حرفهام تعجب کرده.

حتی با ناراحتی رفت اما نمیدونم چی شد بعد از چند روز که واقعاً دیگه ناامید شده بودم تو کوچه دیدم و گفت قبوله!

اون روز برام بهترین روز دنیا بود.

بعد از سالها داشتم به عشقم می رسیدم. همه چی خیلی سریع پیش رفت و با هم عقد کردیم.

دستم رو ضعیف فشرد.

-پارسا خیلی مرد خوبیه … بهترین روزها رو برام ساخت اما عمر من دیگه قد نمیده تا برای همیشه کنارش باشم.

-این حرف و نزن.

-الکی دلداریم نده، خودم میدونم که باید برم اما ازت یه چیزی میخوام.

فضای اتاق برام سنگین بود. هوا برای نفس کشیدن نبود.

هر کلمه ای که از دهن غزاله بیرون می اومد دلم می خواست فریاد بزنم و بگم ساکت باش … تو خوب میشی …

با پاهایی که به سختی روی زمین کشیده می شد از اتاق بیرون اومدم. هلیا اومد سمتم اما با دستم اشاره کردم که نیا!

نمیدونم چطور از بیمارستان بیرون اومدم و خودم رو به ماشین رسوندم!

همین که پشت فرمون نشستم بغضم شکست و صدای هق هقم کل ماشین رو برداشت.

چهره ی غزاله و صحبتهاش لحظه ای از جلوی چشمهام کنار نمی رفت.

گوشیم یه ریز زنگ می خورد اما توانایی جواب دادن نداشتم. با تنی رنجور وارد خونه شدم.

***

چند روزی از ملاقاتم با غزاله میگذشت. انقدر حال روحیم بد بود که مونا صبرش تموم شد و باهام دعوا کرد اما من هیچی برای گفتن نداشتم!

امروز باید به دیدن خانوم جون می رفتم. کمی آرایش کردم تا چهره ی رنگ پریده ام خیلی مشخص نباشه.

لحظه ی خروج نگاهم به ماشین پارسا افتاد که از حیاط بیرون اومد. از دست خودم ناراحت بودم.

۳ سال پا به پای من زحمت کشید اما یکبار هم در مورد خانواده اش سوالی نکرده بودم!

بی توجه بهم سریع از کنارم رفت. ماشین و کنار خونه ی خانوم جون نگهداشتم.

طبق معمول همه دور هم بودن. خانوم جون حالش کمی بهتر شده بود و همه کنار هم نشسته بودن و برنامه ی سفر ایام عید رو می چیدن.

هوا کمی ابری بود. کلافه ازجمع جدا شدم. یاد صحبت های امیریل افتادم.

با هر بار دیدن مرجان قلبم سنگین می شد از اینکه چرا من و نخواست! منی که از پوست و گوشت خودش بودم.

لیوان رو محکم توی دستم فشار دادم. همون لحظه وارد آشپزخونه شد.

نمیدونم چهره ام چطوری بود که اومد سمتم.

-حالت خوبه؟

عصبی لیوان رو توی سینک پرت کردم.

-چیه؟ تازه یادت افتاده باید حالم رو بپرسی؟ تو مگه نگران شدن هم بلدی؟

پوزخندی زدم.

-چیه، سوال مسخره ایه، مگه نه؟ وقتی بچه بودم بدون مادربزرگ شدم. وقتی تو سن بیست و چند سالگی بیوه شدم هیچ مادری نبود که سرم رو نوازش کنه … حالا اومدی حالم رو می پرسی؟!

تنه ای بهش زدم.

-از اطرافم، از زندگیم برو بیرون؛ مثل تمام سالهای گذشته که رفتی!

-اما من اومدم بمونم!

پوزخند تلخی زدم.

-دیر اومدی خانوم مرجان سالاری، خیلی دیر اومدی!

از آشپزخونه بیرون اومدم و نفسم رو سنگین بیرون دادم.

شب ویلای دوست امیریل دعوت بودم و باید می رفتم هرچند هیچ میلی برای رفتن نداشتم.

با همه خداحافظی کردم. بعد از تعویض لباس و آماده کردن بهارک ماشین رو سمت لواسون روندم.

بعد از طی مسافتی کنار ویلای بزرگی نگهداشتم.

مردی اومد سمتم و بعد از معرفی، در ویلا رو باز کرد. ماشین و تو حیاط ویلا پارک کردم و پیاده شدم.

در ساختمون کوچیک و نقلی رو به روم باز شد. مردی همراه امیریل بیرون اومدن.

بهارک با دیدن امیریل با شوق سمتش خیز برداشت.

بعد از سلام و احوالپرسی وارد خونه شدیم. گرمای مطبوع خونه باعث شد لبخندی بزنم.

چند تا دختر و پسر دور شومینه روی تشکچه های رنگی نشسته بودن.

سمتشون رفتیم و امیریل دونه دونه معرفی کردشون. روی تشکچه کنار امیریل نشستم.

بهارک سمت گربه ی پشمالوی گوشه ی سالن رفت.

دختری با تیپ اسپرت برای همه قهوه آورد و کنار دوست امیریل نشست.

هر کی یه چیزی می گفت. جمعشون پر از نشاط بود.

امیریل با تن صدای آرومی کنار گوشم گفت:

-حالت خوبه؟

سر چرخوندم که نگاهم به نگاهش گره خورد.

-خوبه.

-اما نگاهت اینو نمیگه!

نگاهم رو ازش گرفتم.

-خیلی بده که یه روانشناس همه چی آدم رو سریع می فهمه!

-نه، اشتباه نکن. یه روانشناس شاید حالت رو بفهمه اما من دارم جدال بین منطق و احساست رو می بینم.

ته دلم خالی شد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. درودخسته نباشید ببخشید شما قول داده بودید که رمان دیانه به زودی تموم میشه پس چرا اینقدر داره طول میکشه.لطفا اگه میشه تعداد پارتها رو بیشتر وتبلیغات کانال رو کمترش کنید ممنون میشم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا