رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۶۰

3.7
(108)

توی خواب کسی صدایم می‌کند، می‌شنوم و نمی‌شنوم…
دستی گرم روی گونه‌ام می‌نشیند و بار دیگر اسمم را زمزمه می.کند

– ماهک؟!

صدایش انگار از ته چاه بیرون می‌آید…
بار دیگر صدایم می‌کند و اینبار دستش کمی خیس است وقتی روی گونه‌ام قرار می‌گیرد

– ماهک پاشو عزیزم…

پلک‌هایم را آرام باز می‌کنم…
روشنایی چشمانم را اذیت می‌کند و او خیلی سریع بلند شده و پرده را می‌کشد

– خوبی؟!

خودم را بالا می‌کشم و به خاطر سردرد وحشتناکی که دارم، با چشمان باریک شده نگاهش می‌کنم.

– حالت خوبه ماهک؟! می‌خوای ببرمت دکتر؟ جاییت آسیب دیده؟

لب خشک شده ام را با زبان تر می‌کنم و دستانم را از میان انگشتانش بیرون می‌کشم

– خوبم…

به شکل عجیبی آرام بودم…
می‌خواهم بلند شوم که خیلی زود دست زیر بغلم می‌برد

– بذار کمکت کنم…

دستش را با بی‌حالی پس می‌زنم و سرم گیج می‌رود

– نمی‌خوام، ولم کن…

سفت‌تر دستم را می‌گیرد و بر خلاف مخالفتم مرا سمت اتاق می‌کشد

– چرا تو این حالی؟! فشارت افتاده؟ از حال رفتی؟

#زهــرچشـــم
#پارت617

کمک می‌کند روی تخت بنشینم و من آرام زیر لب نجوا می‌کنم

– یکم آب بده…

خیلی سریع، برای آوردن آب از اتاق خارج می‌شود و من، سرم را میان دستانم می‌گیرم.
باز هم زیاده‌روی کرده بودم…

با لیوان آب کنار پاهایم روی زمین زانو می‌زند و آب را سمتم می‌گیرد

– بیا… چی شده؟!

کمی از محتوای آب می‌نوشم و با پلک‌هایی بسته جوابش را می‌دهم

– چیزی نیست، قرص خوردم. الآن اوکی می‌شم‌.

او اما بی‌خیال نمی‌شود…

– قرص؟! چه قرصی؟!

محتوای آب را سر می‌کشم و بی‌جواب می‌گذارمش، لیوان را به دستش داده و می‌خواهم دراز بکشم که بازویم را چنگ می‌زند

– پرسیدم چه قرصی ماهک؟!

– نترس، نمی‌خوام خودکشی کنم…

می‌گویم و پشت به او دراز می‌کشم… سرم سنگین است و چشمانم خسته. هنوز هم یاعت‌ها نیاز به خواب دارم.

– ماهک من و ببین…

روی تخت می‌آید و دستش را روی گونه‌ام می‌گذارد

– ماهک؟! ببینمت…

بدون اینکه چشمانم را باز کنم، کلافه جوابش را می‌دهم

– خوبم علی… برو…

– پاشو بشین ببینم چه قرصی خوردی که تو این حالی؟! ماهک عصبی نکن من و.

#زهــرچشـــم
#پارت618

چشمانم را باز می‌کنم، عجیب می‌سوزند…

– علی فحشت می‌دما! دست از سرم بردار…

دستم را می‌کشد و بلندم می‌کند، زورم له او نمی‌رسد…
مرد است و من، دختری که هیچ نایی برای نفس کشیدن هم ندارم.

– پاشو ببینم… دارم می‌پرسم چه قرصی خوردی؟ یادت رفته به خاطر همین سر خود قرص خوردنت بیمارستانی شدی؟

دستم را از دستش بیرون می‌کشم و مقابل نگاهش، ناگهانی تاپم را از تنم درمی‌آورم…

– می‌خوام برم حموم.‌.. دست از سرم بردار…

با چشمان گشاد شده نگاهم می‌کند…
عصبی است و بی‌توجهی من بیشتر عصبی‌اش می‌کند.

از تخت پایین می‌روم

– ماهک بیا اینجا جوابم رو بده…

جمجمه‌ام را انگار کسی می‌ساید…
شقیقه‌هایم نبض می‌زند و توانایی اینکه او را تکه پاره کنم، دارم

– آره قرص خوردم… ده تا هم خوردم… می‌خواستم خودمو بکشم لابد. شد؟!

بازوی برهنه‌ام را می‌گیرد…
نگاه خشمگینش توی چشمانم هم از عصبانیتم نمی‌کاهد…

– ماهک…

طوری تشدید وار اسمم را تلفظ می‌کند که می‌خندم

– به خودت فشار نیار حالا!

#زهــرچشـــم
#پارت619

فشاری به بازویم وارد می‌کند که چهره‌ام جمع می‌شود

– علی داره دردم میاد!

فشار دستش را کم می‌کند اما رهایم، نه!

– چه قرصی خوردی؟!

– قرص آرام بخش، علی از من بکش بیرون لطفا…

اخم غلیظی میان ابروهایش می‌نشیند و رهایم می‌کند

– دوش بگیر به خودت بیا حرف می‌زنیم.

حین خروج از اتاق دستم را توی هوا تاب می‌دهم

– برو بابا…

وارد حمام که می‌شوم، اعرم دوش را بالا می‌کشم و آب با فشار روی سرم می‌ریزد…
با همان نیم‌تنه‌ی ورزشی و شورتک زیر دوش آب سرد می‌ایستم تا بالاخره آب گرم می‌شود و نفس‌های من نرمال‌تر می‌شوند….

روز گندی را گذرانده بودم…
روزی که حجم احساساتم داشت مغزم را از هم می‌پاشید…

دوش گرفتنم که طول می‌کشد، او تقه‌ای به در سرویس می‌زند

– ماهک؟!

جوابش را نمی‌دهم…
ابتدا فقط از سر لجبازی کودکانه است اما بعد به بدجنسی تبدیل می‌شود وقتی حس می‌کنم او نگرانم شده است.

– ماهک؟! جواب بده عصبی نکن من و…

شاید واقعاً فکر کرده بود با خوردن قرص قصد خودکشی داشتم که برای یک جواب ندادن، اینگونه نگران شده بود!

#زهــرچشـــم
#پارت620
کمی ترساندنش که اشکالی نداشت…. داشت؟
بار دیگر صدایم می‌کند و من باز هم بی‌جوابش می‌گذارم…

به در می‌کوبد و ناسزا می‌گوید و من باز هم با ضربان قلبی تند شده موضعم را حفظ می‌کنم.

اما با کوبیده شدن چیزی به در، چشم گرد کرده و سمت در می‌چرخم و با یک ضربه‌ی دیگر در می‌شکند و علی سراسیمه وارد حمام می‌شود.

با چشمانی گرد شده نگاهم را سمت تبر توی دستش کشانده و دستم را مقابل سینه‌ام می‌گذارم

– چیکار می‌کنی؟!

تبر از دستش می‌افتد و جلو می‌آید

– تو مریضی؟! جواب چرا نمی‌دی؟

خنده‌دار بود ولی هیچ حس خندیدن نداشتم.

– هر کی جوابت رو نداد با تبر می‌ری سر وقتش؟! من مریضم یا تو؟! در و شکستی!

دست پشت گردنش می‌برد سرش را بالا می‌گیرد

– خدایا خودت بهم صبر بده…

لب‌های کش آمده‌ام را جمع می‌کنم

– حالا می‌ری بیرون دوشم رو بگیرم یا قراره همینطوری جلوی تو انجامش بدم؟!

– روانی کردی من و ماهک! روانیم کردی.

می‌گوید و از سرویس خارج می‌شود و در را با قفل شکسته‌اش به هم می‌کوبد

– دیوانه کردی من و…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 108

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. بیچاره ماهک وقتی بفهمه علی جز عماد وهمکاراش پیش بهار هم آبروی بیچاره رو برده حتما دیگه کله علی رو می‌کنه 🤔 شاید هم کله خودش رو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا