جلد دوم دیانه

پارت 7 جلد دوم دیانه

4.7
(3)

 

با تنه ای کوتاه از کنارم رد شد. سر برگردوندم و نگاهی به قامت بلند و قدمهای استوارش انداختم.

سری تکون دادم و از هتل بیرون اومدم. بالاخره پارسا راضی شد و صدرا سهام بقیه رو خریداری کرد.

با کمک صدرا فهمیدیم که کی زیرآب هتل رو می زنه و با سندی که به دادگاه ارائه دادیم، از پلمپ شدن هتل جلوگیری کردیم.

دو روز باقیمونده رو قرار شد ویلای آقای مرشدی بریم و به افتخار موقعیتمون جشن بگیریم.

آقا و خانم حضرتی هتل موندن و بقیه راهی ویلای آقای مرشدی شدیم.

با چمدون از در هتل بیرون اومدم. هلیا سریع اومد سمتم و دسته ی چمدونم رو گرفت.

-چیکار می کنی؟!

-هیسس … بیا دنبالم.

دنبال هلیا راه افتادم. چمدون رو تو ماشین پارسا گذاشت. در صندوق رو بست و بهش تکیه داد.

-آخییشش …!

-چت شده؟

-بریم سوار شیم تا اون دختر ترشیده ی آقای مرشدی نیومده.

در جلو رو باز کرد.

-سوار شو.

پارسا اومد سمت ماشین. با دیدن من و هلیا با تمسخر گفت:

-شریک جدیدتون تنهاست … نمیرید سوار ماشینش بشید؟!

اومدم دهان باز کنم که هلیا سریع گفت:

-نه، من تنهام! میخواد با من باشه.

پارسا سری تکون داد. روی صندلی کنار راننده نشستم که نگاهم به ماشین صدرا افتاد.

دقیقاً روبروی ماشین ما قرار داشت. نگاهم کرد. نیلا با نفرت سمت ماشین خودشون رفت.

همایون هم سوار ماشین صدرا شد. هلیا آهنگ شادی پلی کرد و خودش شروع به رقص کرد.

 

در بزرگ فلزی باز شد و ماشین ها پشت سر هم وارد حیاط ویلا شدن. از ماشین پیاده شدم. هلیا سوتی کشید.

-وااو … چه ویلائی!!

نگاهی به اطراف انداختم. واقعاً زیبا بود. استخر بزرگ و درختهای سر به فلک کشیده.

مردی اومد سمت آقای مرشدی. همه وارد ساختمون شدیم.

خونه ای دوبلکس و چشمگیر بود. هر کدوم یه اتاق برداشتیم.

مرشدی: تا شما کمی استراحت کنید، شام آماده است.

لباس ساده و راحتی پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم. موقع شام بود.

در اتاق نیلا باز شد. لحظه ای از دیدن تیپش تعجب کردم.

تاپ بازی همراه با دامنی کوتاه پوشیده بود و موهاش رو باز گذاشته بود.

پوزخندی زد و از کنارم رد شد. از پله ها پایین اومدم. همه دور میز جمع شده بودن.

صندلی کنار پارسا خالی بود. نیلا روی صندلی رو به روئی پارسا نشسته بود.

صندلی رو کمی عقب کشیدم و نشستم. میز مفصلی چیده بودن! بعد از صرف شام آقای مرشدی گفت:

-با یکی دو پیک که مشکلی ندارین؟

همه موافقت کردن.

-با اجازه تون من گشتی تو ویلا بزنم.

مرشدی: مگه تو ما رو همراهی نمی کنی؟!

-نه، ممنون.

نیلا: دختره ی دهاتی …

رو کردم بهش:

-چیزی گفتی؟

-نه!

-با اجازه ی همه!

از سالن بیرون اومدم. چراغ های پایه بلند روشن بود. سمت تاب رفتم و روش نشستم.

هوای شهریور ماه خنک بود. نگاهم رو به آسمون دوختم. یعنی الان جای احمدرضا خوب بود؟

با یادآوریش بغض توی گلوم نشست. کارم شده مرور خاطرات!

خسته از روی تاب بلند شدم. وارد ویلا شدم و مستقیم سمت اتاقم رفتم.

با سر و صدا و جیغ، هراسون بلند شدم. صدا انگار از تو حیاط میومد.

پنجره رو باز کردم و سرم رو کمی بیرون بردم. از اتاق بیرون اومدم.

کسی توی سالن نبود. در سالن رو باز کردم. هلیا و انوشیروان به همراه همایون داشتن بسکتبال بازی می کردن.

نگاهم چرخید سمت استخر … نیلا لبه ی استخر نشسته بود و صدرا و پارسا هر دو توی آب در حال شنا بودن.

هلیا با دیدنم دستشو تکون داد.

-دیانه، بیا با ما بازی کن.

باید از کنار استخر رد می شدم. با صدای هلیا، صدرا و پارسا هر دو به لبه ی اومدن. صدرا رو کرد به نیلا:

-شما نمیای تو آب؟

-میام.

بلند شد. کناره های استخر خیس بود. اومدم رد بشم که پام سر خورد و تا به خودم بیام پرت شدم توی آب.

صدای دادم بلند شد و آب کل دهنم رو پر کرد. چون یهوئی بود تمرکز نداشتم و فقط دست و پا می زدم.

صدای داد هلیا می اومد. دستی دورم حلقه شد و کشیدم بالا. با ولع هوا رو نفس کشیدم.

به سرفه افتاده بودم. چرخیدم ببینم اونی که بهم کمک کرده کیه که نگاهم به پارسا افتاد.

چرخوندم سمت خودش و گذاشتم لبه ی استخر.

-خوبی؟

سری تکون دادم. هلیا با حوله اومد سمتم.

-تو که کشتی منو!!

حوله رو انداخت روی دوشم. صدرا اومد سمتمون.

-چی شد یهو؟

-پام لیز خورد.

نیلا با تمسخر پوزخندی زد.

-یعنی تو شنا بلد نیستی؟!

سرم رو بالا آوردم.

-من گفتم شنا بلد نیستم؟

-آها یادم رفته بود … برای خودنمائی این کار و کردی!

پوزخندی زدم.

-من نیازی به خودنمائی ندارم! … بقیه انگار بیشتر بهش نیاز دارن!

و به مایوی بازش اشاره کردم.

عصبی دندون قروچه ای کرد.

بالاخره مسافرت رامسر هم تموم شد. روزها می اومدن و می رفتن و تمام وقت من با کارهای هتل پر می شد.

صدرا سعی می کرد بهم نزدیک بشه اما من سعی می کردم ازش دوری کنم.

چند وقتی بود ذهنم درگیر تأسیس شعبه ی دومی تو کشور ترکیه بود.

باید یه سر می رفتم و شرایط رو بررسی می کردم. بالاخره اواخر پائیز دل و به دریا زدم و بلیط رزرو کردم.

مونا از آشپزخونه بیرون اومد.

-مونا؟

-جانم؟

-برای پس فردا بلیط گرفتم برای ترکیه.

-اونجا برای چی؟

-یکی از شریک های قدیمی احمدرضا اونجا هتلی تأسیس کرده و ازم خواستهبرم اگر خوب بود منم شریک بشم.

-اما دیانه، تو چطور تنها می خوای بری؟

-زبانم که خوبه و حتماً به درد میخوره … بعدش هم مستقیم میرم هتل و از همونجاهم بر می گردم. فقط یه زحمتی دارم؛ مراقب بهارک باش تا میام.

-بابت بهارک که نگران نباش.

بلند شدم و گونه اش رو بوسیدم.

-انشاالله بتونم برات جبران کنم.

-مهم خوشحالیه توئه … حالام برو چمدونت رو ببند.

بالاخره لحظه ی پرواز رسید. فقط مونا میدونست قراره برم و اومده بود فرودگاه.

با اعلام پروازم گونه ی مونا رو بوسیدم و بهارک رو بغل کردم.

-دختر خوبی باش تا مامان برگرده.

دلشوره داشتم و نمیدونستم کارم درسته یا نه! با نشستن هواپیما تو خاک ترکیه بلند شدم.

هوا سوز سردی داشت. پالتوم رو محکم دورم پیچیدم.

وارد سالن فرودگاه شدم. با دیدن اسمم تو دست مردی به سمتش رفتم.

-خانوم فروغی؟

خدا رو شکر فارسی صحبت می کرد.

-سلام. خودم هستم.

-سلام خانوم. همراه من تشریف بیارین.

 

از سالن فرودگاه خارج شدیم. نگاهی به خیابون های استانبول انداختم.

بارون نم نم می بارید و شهر شلوغ بود. نیم ساعتی می شد که تو خیابون ها بودیم.

-ببخشید، کی می رسیم؟

راننده نگاهی از تو آینه بهم انداخت.

-میرسیم.

نمیدونم چرا دلشوره گرفته بودم حتی با مونا هم نتونسته بودم تماس بگیرم.

هوا داشت تاریک می شد. ماشین سمت محیطی جنگل مانند رفت.

وارد جاده خاکی شد. ماشین مشکی رنگی رو به رومون ترمز کرد. راننده ماشین رو با فاصله ی کمی کنارش نگهداشت.

دو تا مرد از ماشین پیاده شدن. در و باز کردم و پیاده شدم. نگاهم به چهره ی آشنایی افتاد.

اومد سمتم. قدمی به عقب برداشتم. باورم نمی شد، برزو اینجا چیکار می کرد؟!

-به به، تو آسمونا دنبالت بودم … رو زمین پیدات کردم!

-تو … تو اینجا چیکار می کنی؟

-من؟

قهقهه ای زد. چرخیدم تا فرار کنم که از پشت یقه ام رو کشید.

-کجا خانوم کوچولو؟ … حالا حالاها با هم کار داریم! … آخی، تنهائی؟ دیگه کسی نیست به دادت برسه؟

-ولم کن عوضی.

-خفه شو؛ اینجا ایران نیست و فقط منم و تو!

کشیدم و پرتم کرد توی ماشین و یه بسته اسکناس پرت کرد سمت مرد.

اومدم در و باز کنم که قفل مرکزی رو زد. باورم نمی شد توی تله ی برزو افتاده باشم.

حقمه وقتی بدون اطلاع میام یه کشور دیگه آخرش همین میشه!

اشک صورتم رو خیس کرده بود.

-آخی .. کوچولومون گریه می کنه؟ حالا حالاها باید اشک بریزی!

ماشین با سرعت وارد پیچ جاده خاکی شد. از ترس و استرس زبونم بند اومده بود.

هیچ راه فراری نداشتم. کاش مرده بودم و پام به این کشور نمی رسید.

برزو از آینه ی جلو نگاهی بهم انداخت.

-فکرشم نمی کردی تو تله ی من بیوفتی، مگه نه؟!

قهقهه ای زد.

-حالا تو دست خودمی … حیف که ته مونده ای ولی بازم خوبه، انتقامم و ازت میگیرم بعد میدمت به این ترک ها!!

حمله کردم سمتش که اون یکی دستهام رو گرفت.

-بگیرش وحشی رو … بذار برسیم، وقتی زیرم جون داد میفهمه نباید جفتک بندازه!

شدت بارون زیاد شده بود. از تو داشبورد شیشه ای برداشت.

-تو مستی رابطه داشتن یه چیز دیگه است!

مرد دست دراز کرد و بطری رو از دست برزو گرفت. هر دو قهقهه می زدن.

از استرس زیاد حالت تهوع گرفته بودم. برزو سرعت ماشین و برد بالا و باعث شد یه چیزی از ته دلم بالا بیاد و هرچی خورده بودم توی دهنم جمع شد.

تا به خودم بیام همه اش روی لباسهام ریخت. مرد کناریم سرش رو خم کرد. صدای برزو بلند شد.

-چی شده؟

و به عقب برگشت. مرد فریاد زد:

-حواست به جلو باشه …

برزو ماشین و کج کرد اما بخاطر سرعت بالاش ماشین رو هوا معلق زد. همه چیز فقط تو چند ثانیه اتفاق افتاد.

سرم محکم به سقف ماشین برخورد کرد و به جلو پرت شدم. شیشه ی جلو خورد شد.

احساس سوزش شدید توی چشمهام کردم و نیم تنه ام از ماشین به بیرون پرت شد.

همه جا توی سیاهی مطلق فرو رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.

 

-داداش کجا میری؟

سمت ماشینم رفتم. نگاهی به نهال انداختم.

-میرم خونه ی خودم.

-تو رو خدا؛ می بینی حال مامان خوب نیست!

نفسم رو کلافه بیرون دادم.

-بمونم تا اون دختره رو به ریشم ببنده؟

نهال خنده ای کرد.

-من قربون قد و بالات، تو که ریش نداری!

سری تکون دادم.

-الان فقط نیازمند آرامشم. توام برو داخل، داره بارون می باره.

-لجباز، رسیدی پیام بده.

دستی تکون دادم و ماشین و با سرعت سمت جاده روندم. شدت بارون زیاد بود.

وارد جاده خاکی شدم. نگاهم به ماشینی افتاد که گوشه ی جاده بود.

کمی جلوتر رفتم. انگار تصادف کرده بود. ماشین و نگهداشتم.

آروم سمت ماشین راه افتادم. درهای ماشین باز بود.

نگاهم به شیشه ی شکسته ی جلوی ماشین افتاد و نیم تنه ای که از شیشه بیرون افتاده بود.

رفتم جلو که نگاهم به نیمرخ خونیش افتاد. بارش بارون باعث شده بود که خون تو کل صورتش پخش بشه.

انگشتم رو روی نبضش گذاشتم. هنوز میزد. به سختی از توی ماشین بیرون آوردمش.

تو تاریک روشن جاده نگاهم به چهره ی معصومش افتاد. موهای بلندش دورش ریخته بود.

سریع سمت ماشین رفتم و صندلی عقب خوابوندمش.

ماشین و سمت شهر کج کردم. جلو در بیمارستان نگهداشتم.

دو تا پرستار همراه با برانکارد اومدن. باید سریع عمل می شد. خسته روی صندلی نشستم.

اصلاً نمیدونستم کی هست و اسمش چیه!

خسته چشمهام رو روی هم گذاشتم. با صدای پرستار چشم باز کردم.

 

-آقای کران، دکتر با شما کار داره.

دستی به چشمهای خستم کشیدم و سمت اتاق دکتر قدم برداشتم.

در اتاق نیمه باز بود. تقه ای به در زدم و وارد شدم. دکتر با دیدنم از پشت میز بلند شد.

-سلام آقای کران … پدر خوب هستن؟

-سلام. ممنون. حال این بیمار چطوره؟

-بفرمائید بنشینید.

روی نزدیکترین صندلی نشستم. دکتر هم اومد و روبروم نشست.

-عمل سختی داشت و تا به هوش نیاد هیچ چیز مشخص نیست.

از اتاق دکتر بیرون اومدم و سمت اتاق خصوصی که براش گرفته بودم رفتم.

نگاه پرستارها روم سنگینی می کرد. هیچ وقت دوست نداشتم در تیررس خبرنگارها باشم.

وارد اتاق شدم و نگاهی بهش انداختم. روی چشمهاش باندپیچی شده بود.

سرمی توی دستش بود. روی صندلی نشستم و گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم.

-چیزی فهمیدی؟

-سلام آقا. متأسفانه هیچی دستگیرم نشد! فقط مثل اینکه ماشین سرقتی بوده.

-باشه.

گوشی رو قطع کردم و پا روی پا انداختم. دوباره نگاهم رو بهش دوختم. یه دختر توی اون جاده چیکار می کرده؟

حرف دکتر دوباره توی سرم پیچید. دو روزی می شد که بیهوش بود و هنوز هیچ بیوگرافی ازش پیدا نکرده بودم.

باید هر چی سریعتر دوش می گرفتم و به بیمارستان می رفتم.

لباس پوشیده و آماده شدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.

-آقای کران، بیمار بهوش اومده.

-الان خودم رو می رسونم.

 

#دیانه

با حس سنگینی تو دست و پام خواستم چشم باز کنم که نتونستم! انگار چیزی روی چشمهام سنگینی می کرد.

تنها چیزی که توی ذهنم بود اون تصادف لعنتی بود. دستم و روی چشمهام کشیدم.

انگار باند داشت! لحظه ای ترس تو دلم افتاد.لبهای خشک شده ام رو از هم باز کردم.

-کسی هست؟

صدای زنی که به زبون ترکی صحبت می کرد بلند شد اما من چیزی نمی فهمیدم.

-تو رو خدا بگو من کجام … اینجا کجاست … چرا چشمهام بسته است …

اما انگار هیچی از حرفهام متوجه نمی شد. چشمهام می سوخت و دردش طاقت فرسا بود. دستمو رو هوا تکون دادم.

-این چیه رو چشمهام؟ برش دارین، دارم خفه میشم …

اما فقط دستهام رو گرفتن. داشتم خفه می شدم از اینکه همه جا تو تاریکی مطلق بود.

#کُران

ماشین رو کنار در بیمارستان پارک کردم و سریع وارد شدم. پرستار با دیدنم اومد سمتم.

-سلام آقای کران، این بیمار از لحظه ای که بهوش اومده داره داد میزنه!

سری تکون دادم. صداش تو راهرو پیچیده بود. صدای ظریف و زنانه اش انگار بخاطر این بیهوشی خشدار شده بود.

-چشمهام رو باز کنید … خواهش می کنم …!

پس یه ایرانی بود. در اتاق رو باز کردم.

لحظه ای با دیدن چشمهای باندپیچی شده اش و دستهایی که تو دست پرستار بود دلم براش سوخت.

 

کامل وارد اتاق شدم. پرستار با دیدنم سری تکون داد. دستهای سردش رو توی دستهام گرفتم.

احساس کردم لحظه ای شوکه شد. خواست دستش رو پس بکشه که محکم تر گرفتمش.

-آروم باش، الان دکتر میاد. بعد از معاینه چشمهات رو باز می کنه.

-تو … تو کی هستی؟ اصلاً من کجام؟ چی از جونم میخواین؟

موهای مشکی و بلندش روی شونه هاش پریشون ریخته بود.

-آروم باش … تا آروم نباشی نمیشه حرف زد.

دکتر وارد اتاق شد.

-چه خبره این مریض ما انقدر فریاد میزنه؟!

با دکتر احوالپرسی کردم و به دختری که هنوز اسمش رو نمی دونستم رو کردم.

-دکتر اومده معاینه ات کنه، آروم باش.

سری تکون داد. کنارش ایستادم.

#دیانه

دلشوره داشتم. پس بیمارستان بودم … یعنی از دست برزو نجات پیدا کردم؟

اصلاً این مرد کیه که منو آورده بیمارستان؟ نکنه یکی از آدمهای خود برزو باشه؟

دکتر باند رو از روی چشمهام برداشت. صدای همون مرد دوباره به گوشم نشست.

-آروم چشمهات رو باز کن.

لبهای خشکم رو با زبون خیس کردم و پلک زدم اما هیچی نبود جز تاریکی مطلق! ته دلم خالی شد.

-چرا … چرا نمیتونم ببینم؟ تو رو خدا یه کاری کنید … چرا نمی تونم ببینم؟

حالم دست خودم نبود. قلبم محکم به سینه ام می کوبید.

دستهایی که احساس می کردم می لرزن روی چشمهام کشیدم.

-کسی اینجا نیست؟

شاید اشتباه شده … شاید دکتر هنوز باند رو باز نکرده …

میدونستم دارم خودم رو گول میزنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا