پارت 11 رمان بگذار آمین دعایت باشم
تیام – به خاطر یه سری از مشکلات مراسم رو گذاشتیم برای یه قرصت مناسب.
پاشاخان ابرویی بالا انداخت و طرف گروه موسیقی دستی تکون داد و خیره به صورت من رو به تیام گفت : دوست دارم اولین رقصم رو با زن خوشگلت شروع کنم تیام.
با لبخند پاشاخان به اجبار از شر دستای تیام خلاص شدم و دست داغش دستم رو فشرد.
میدونستم جنگ اعصابی بس بزرگ در پیشه که صدای تیام مانع حرکت بیشترم شد.
تیام – ولی من فکر میکردم دوست داری اولین رقصتو با نامزد خوشگلت داشته باشی.
پر سیاست نگاه پاشا رو به سمت دختر ایستاده کنار پیانو کشوند و پاشا لبخندی پر تمسخر به لب آورد و گفت : میخوای با زنت برقصی چرا منو پاسم میدی؟
به ثانیه ای پشت دستم داغ شد و نگاه بهت زده من تو چشمای پر خون تیام نشست.
پاشا – میبینمت.
من هنوز مات بوسه داغ اون مرد مثلا جنتلمن بودم.
دست تیام کمرم رو چنگ زد و صداش دم گوشم شنیده شد.
– برقصیم.
با آهنگ لایت موجود آروم آروم حرکت میکردیم و من بعد از یه مکث چند دقیقه ای گفتم : پاشا بد به نظر نمیرسه.
– بد یا خوب بودنشو من تعیین میکنم.
باز هم مستبد شده بود.
سرش کنار گوشم مکث کرد و صداش باز شنیده شد که …
– خوشگل شدی.
لبخندی ناخواسته رو لبم شکل گرفت و گفتم : بابت این تعریف از من تشکر میخوای؟
خندید و من دیدم پاشاخانی رو که درحال رقص با نامزد خوشگلش به ما خیره بود.
– اون مرتیکه عادت داره دست بذاره روی نقطه ضعفای من .
و این جمله چه معنی داشت ؟ آیا من هم نقطه ضعف بودم ؟
– شماها که معلوم نی با این یارو چند چندین چرا پای ما رو به اینجا کشوندین؟
– چون ما نمیخوایم نمک گیر این مرتیکه بشیم.
– چطور نمک گیرتون میکنه؟
– یه شب تا صبح بهترین روسپیگرای شهرو تو بهترین اتاقای ویلاش در اختیارمون میذاره و بعد ما رو مجبور به معامله میکنه ، اگه میبینی سالار اینجاست به خاطر باباشه وگرنه اون ربطی به این دشمنی نداره ، مساله اصلی منم و بعد از من وثوق و بهزاد ، حالا بهتره اینقدر تابلو تعجب نکنی.
اشارش به فک بازم بود و چشمایی که داشت تو کاسه بیرون میزد.
رقصمون تموم شد و تیام قبل از رها کردن کمرم تو گوشم گفت : نزدیک وثوق و عاطی باش ، برمیگردم.
دیدم که طرف میز قمار قدم برداشت و یه چیزی تو دل من جوشید.
کنار وثوق وایسادم و وثوق خیره به تیام غرید که…
وثوق – انگار هیچ سنگی تو دنیا پیدا نمیشه که به واسطش سر تیامو بهش بکوبونیم.
– چرا داره قمار میکنه؟
به اخمم لبخندی زد و سر خم کرد تو صورتم و آروم گفت : نگرانشی؟
– نه.
قاطع گفتم ولی لبخند وثوق بیشتر شد.
– حداقل رقمی که سر اون میزقمار میشه چقدره ؟
وثوق – حداقلش اندازه بیست درصد سهام کارخونه فریدون خانه.
– تیام چرا باید بشینه سر اون میز؟
وثوق – این رقابت کلاس کاره ، تیام قدرتشو نشون میده و مطمئن باش از سر اون میز برنده بیرون میاد ، پاشا هیچ وقت باهاش بازی نمیکنه چون میدونه میبازه ، ما باید منتظر مهمونی جبرانی تیام باشیم.
– تیام میگفت اون به همه شما نیاز داره.
وثوق – به بهزاد نیاز داره ، چون بهزاد میتونه به نصف قیمت براش آهن جور کنه ، به من نیاز داره که نمیذارم هیچ مناقصه ای از زیر دستم دربره ، به تیام نیاز داره چون حداقل هفتاد درصد کالاهای تجاری صادرشده به اروپا برای تیامه ، پاشا هیچ وقت قانع نبوده ، تو هر زمینه اقتصادی یه دستی برده.
– انگار دارم از این بابا میترسم.
وثوق – تیام نمیذاره پاشا از دوکیلومتری آدمای مهم زندگیش هم رد بشه.
– من واسه اون مهم نیستم.
عاطی اینبار بی خیال پیست رقص رو بهم گفت : مهمی ، اینو منی بهت میگم که یه عمر بالاتر از گل بهم نگفته و مثه خواهرش بزرگم کرده.
نگامو دادم به تیامی که با نیشخند به رقیباش نگاه میکرد و ورق وسط میز میریخت.
پاشا – چرا از خودت پذیرایی نمیکنی؟
اومدم چیزی بگم که وثوق گفت : شنیده بودم نامزدت راضی به زندگی تو ایران نمیشه؟
پاشا – واقعا من نمیدونم کی این شایعه نامزدی من و دخترخالمو پخش کدره؟
وثوق – ولی وجود آلما تو این مهمونی چیز دیگه ای میگه.
پاشا – من جوابگوی کارای آلما نیستم.
نگاهش اینبار به من بود.
پاشا – چطور با تیام آشنا شدی ؟
وثوق – و همیشه برای من هم سوال بوده چطور مامان ترک تبار تو با بابات آشنا شده ؟
پاشا – تو دانشگاه عاشق هم شدن ، نگفتی آمین.
– خب ، من…
وثوق – دختر جمشیدخان مهرزاد جلو روت وایساده.
پاشا – شوخی نکن وثوق ، من آیلینو دیدم و…
مکثش برای خیرگیش تو نگاه بی حالتم بود.
پاشا – پس تو همونی…
صداش پایین بود و من انگار میخواستم از پستوی ذهنم ردپای این صدا رو تشخیص بدم.
این مرد کیه ؟
به صورتش خیره شده بودم که کنار گوشم گفت : زور نزن ، من به خاطرت نمیام.
ولی من این صدا رو میشناسم ، میدونم که میشناسم.
از سینی پیش خدمتی که کنارمون رد میشد لیوانی آب پرتقال برداشت و به دستم داد و خیره به دستم گفت که…
پاشا – حلقت کو ؟ گمش کردی؟
اینبار وثوق هم ساکت شد و عصبی آبجوش رو بالا رفت.
من و منی کردمم که سارا به دادم رسید.
سارا – دقیقا گمش کرده ، حواس پرته یه کم ، نمونه دیگشو تیام سفارش داده.
پاشا خان پوزخندی زیرپوستی نصیبمون کرد و گفت : به مهمونای دیگه سر بزنم برمیگردم.
عاطی – اگه ما نمی اومدیم بهتر نبود ؟
وثوق – عاطی ، عزیزم ، من و تو در مورد دلیلش حرف زدیم.
عاطی – خب یه کم سفت باشین ، مگه هر چی تعارف زدنو باید دو دوستی قبول کنین؟
وثوق – عزیزم من که نمیتونم …
عاطی – نه خوشم باشه ، یعنی من شنبه دادخواست طلاق ندم عاطی نیستم.
دست وثوق دور کمر عاطی حلقه شد و سارا سر کرد تو گوشم که…
– اینقده بدم میاد مراعات حال ما عذبا رو نمیکنن ، نمیگن ما دلمون میخواد.
خندیدم و نگام به تیامی بود که هنوز هم لبخند به لب داشت و با تخمینی پیش پا افتاده میشد حدس زد که سومین جام شراب قرمز هفت سالش رو هم تموم کرده.
– دلم شور میزنه سارا.
– حتما شور آهو رو میزنه که دو ساعته گم و گور شده و من مطمئنم زیر سر سالاره.
– دوباره تو چشمت چارتا پسر دید از این طفل معصوم غافل شدی؟
– والا فعلا بهزاد خانن که خودشونو دارن با دافا خفه میکنن.
نگام کشیده شد سمت بهزاد که به بار تکیه داده با دوتا دختر میخندید.
– حسودیت شده؟
– عمرا.
– حسودیت شده.
– تو بگو یه درصد.
– حسودیت شده.
– مگه آدمه که به خاطرش حسودی کنم.
– حسودیت شده.
– اون لیاقت منو نداره.
– خب حسودیت شده.
– آره حسودیم شده ، که چی ؟ من و اون از اولش هم واسه هم نبودیم ، اگه فقط سر سوزن منو میخواست اون وقتی که از خونه بابام جا گذاشتم رفتم می اومد دنبالم.
دست روی شونش گذاشتم و مثلا تیام دلش به وثوق با عاطی جیک تو جیک خوش بود؟
دیدم که تیام از سر میز بلند شد و کمی روی میز خم شد و صددرصد در حال کری خونی که من نمیشنیدم یه وری خند مخصوصشو زد.
کنارم که ایستاد ، خیره به نیمرخش گفتم : همه چی خوبه ؟
نگام کرد و خندید و من می فهمیدم داغ اون سه تا جام شراب هفت ساله است.
دستش که دور کمرم پیچید من از مست بودنش چندشم شد ، این مرد متعادلش چیز درستی نیست چه برسه به مستش.
خاطره اون دو شب تو ذهنم رژه میرفت و دستش مثه آهن داغ روی پهلوم گذاشته فرو میرفت.
پاشاخان که جلمون وایساد و باز پیشنهاد رقص داد خوشحال شدم.
پاشا – اون بارو از زیر رقص شونه خالی کردی ، اینبارو نمیذارم.
بی نگاه به تیام از دستش خلاصی پیدا کردم و لبخندی به پاشاخان جذاب و شیک پوش زدم.
دست روی شونش گذاشتم و اون دست روی قوس کمرم گذاشت و انگشت دستای دیگمون بین هم قفل شد.
– میخوای بدونی من کیم؟
سری تکون دادم که گفت : شاید یه روز گفتم ، شاید هم نه.
نگاهش هیز نبود ولی انگار تا ته مغرم رو آنالیز میکرد.
– چرا با تیام ازدواج کردی ؟ اون از تو خیلی بزرگتره ، خبرشو داشتم که قراره خواهرت باهاش ازدواج کنه.
بی حالت نگاش کردم و ته یه مکث درست حسابی گفتم : همه چی اونجوری که ما میخوایم پیش نمیره.
ابرویی بالا انداخت و و چرخوندم و من از بلدی کارش خوشم اومد.
– رقصتون نشون میده ، تجربه های زیادی داشتین.
– خب آره ، ولی یکی از بهترین رقصام رو امشب دارم تجربه میکنم.
– من تحت تاثیر قرار نمیگیرم.
– میدونم ، تیام همیشه دست میذاره روی چیزای خاص.
– من خاص نیستم ، واقع بینم ، شاید امشب به واسطه تیام به چشمتون اومده باشم ولی مطمئنا پامو که از اینجا بذارم بیرون منو فراموش میکنین.
– برات مهمه که فراموشت نکنم؟
– حتی بگین یه ذره.
– پس مساله چیه ؟ انگار از رقصیدن با من لذت نمیبری .
– من یه عمر کنار مردی زندگی کردم که از نظر رفتاری فوق العاده پیچیده بوده ولی خیلی راحت خط مشی زندگیشو یاد گرفتم ، بقیه مردا برام آسونن ، ذهنشون کف دستمه ، شما از من یه چیزی میخواین ، چرا می پیچونین؟
– پس اون چیزایی که در موردت میگفت راسته.
– کی؟
– همه چیزو که نباید بدونی خانوم کوچولو.
– شما تو زندگی من چه نقشی داشتین؟
– نقشم به زندگی تو مربوط نبوده ، من فقط اسمتو شنیدم و خصوصیاتتو ، چون خاص بودی تو ذهنم موندی.
– من هیچ وقت اسم شما رو تو لیست طرف قراردادای بابام ندیدم.
– شنیده بودم بابا صداش نمیزنی؟
– شما اینا رو از کجا میدونین؟
– اونقدری میدونم که بابات میخواسته آیلینو ببنده به ریش تیام ملکان ، فقط نمیدونم تو این وسط چی کاره ای.
– چه کاره بودن من به شما مربوطه؟
سرش به عقب کشیده شد و قهقش هوا رفت ، این مرد وسط زندگی من چی کار میکنه؟
– زبون هم که داری.
– دقیقا این رقص مسخره کی تموم میشه؟
– زمانیکه من بخوام و من فعلا دارم لذت میبرم ، فکر نمیکردم اینقدر لوند باشی.
لحن لعنتیش به چندش ننداختم و من خر کمی دل غنجه گرفتم بابات این تعریف.
– الان تو دید تو من یه حیوون صفتم ، ولی یادت باشه اون جماعتی که از من حرف زدن با من دشمنن ، دوست دارم باز هم ببینمت.
– و من حتما باید به علاقه شما اهمیتی بدم؟
رقصمون تموم شده بود ولی هنوز جلوی هم ایستاده بودیم و همو نگاه میکردیم ، تفریح توی نگاش اذیتم میکرد.
– من حتی اگه بخوام میتونم …
– پاشا زن خوش مشربی دارم که بی خیالش نمیشی؟
سه جام شراب قرمز هفت ساله خورده بود و لحنش ذره ای شل نبود.
پاشا – غیرت بهت نمیاد تیام.
دست تیام دور کمرم حلقه شد و اینبار تماس تنش به تنم اذیتم نکرد.
تیام – مهمونیت داره کسل کننده میشه.
جواب پاشا رو پیچوند و پاشا فقط پوزخندی زد.
روی یکی از صندلیا که نشستم گفت : خسته نیستی؟
– نه.
– چی میگفت؟
– اون منو میشناسه.
برق کلافگی رو تو نگاش میدیدم.
– از کجا؟
– نگفت.
– تو چرا اینقدر تو نخشی؟
– صداش آشناست.
– چی؟
– مطمئنم صداشو شنیدم ، حالا پشت تلفن یا جای دیگه رو نمیدونم ، ولی میدونم که تن صداش آشناست.
باز نگاش طوفان زده شد و میخ شد و تو نگام فرو رفت.
– چرا اینقدر بهش چسبیده بودی ؟
– تیام انگار باز حالت خوب نیست.
با چشم غره کنارم نشست و من گفتم : ازم پرسید چرا حلقه ندارم ؟ منم میخوام از تو بپرسم چرا با آینده من بازی میکنی؟
– نمیخوام آیندت با این جماعت لجن رقم بخوره ، جماعتی که پاشا زاهد توشون باشه به درد جرز دیوار هم نمی خوره .
– چرا ؟ میتونم با یقین بگم نصف آدم حسابیای اینجا خواستگار آیلین بودن ، مثلا اون مرد کت مشکی رو میبینی؟ تک پسر دکتر فرشاد معروفه و سال پیش دقیقا پنج بار با گل و شیرینی اومد خونمون و هربار دست از پا درازتر از خونمون زد به چاک ، یا اون پسره که از بار آویزونه گرین کارت آمریکا رو داشت و من مطمئن بودم که آیلین بهش بله میگه ولی آیلین این یکیو هم رد کرد ، و تو میگی این جماعت به درد لا جرز دیوار نمی خورن ، منم باهات موافقم ، به درد لا جرز دیوار هم نمی خورن ، چون مرد نیستن ، چون جز وثوق هیچکی تو این جمع آدم نیست ، من اگه یه روز بخوام عاشق هم بشم ، میرم جایی عاشق میشم که شخصیت آدما رو به صفرای خوابیده جلو رقمای حساب بانکیشون نسنجن ، میرم جایییکه به یه دختربچه نوزده ساله تجاوز کردنو گناه بدونن ، میرم جاییکه حتی اگه نون شب هم نباشه تهش یه کم عشق باشه ، من اینجا نمیتونم این چیزا رو پیدا کنم.
– من هم نمیتونم بذارم نون شب نداشته باشی عوضش عشق داشته باشی ، در ضمن جلوی من حرف از یه لگوری هیچی ندار نزن.
– آیندم هم به تو مربوطه ؟
– همه چیت به من مربوطه .
نگام به نیمرخ جدیش بود و این مرد حسابی داغه.
********
بچه ها جلوتر از ما بودن و من پانچو می پوشیدم و تیام یه وری تکیه داده به دیوار و خیره به من تو فکر بود.
با استرس گفتم که…
– من امشبو میخوام برم خونه آهو.
دیدم که چطور خون شد چشماش و دو قدم فاصله رو به آنی پر کرد و بازوهامو اسیر دستاش کرد.
– د ِ چه مرگته تو امشب ؟ چرا ازم فرار میکنی ؟ ازم میترسی ؟ آره آمین ازم میترسی؟
فقط نگاش میکردم و میدیدم که یه چی تو نگاش رنگ عوض میکنه و میدیم که عذاب میکشه و میدیدم که این مرد این روزا مرد اون روزای سخت زندگیم نیست.
– قول دادم آمین ، ندادم ؟ تیامه و قولش ، د ِ لامروت چی واست تو این چند وقته کم گذاشتم ؟
مکث کردم و این دل لعنتی نذاشت که نگم .
– یه کم باور امنیت ، من از تکرار اون دوشب میترسم.
به خودم که اومدم میون دستاش فشرده میشدم و اون منو هر لحظه تو حجم آغوشش حل تر میکرد و من نمیدونم که چرا اینبار از این حجم داغ نترسیدم.
تنم رو از میون اون همه گرما بیرون کشیدم و تار موی افتاده روی چشمام رو کناری زدم و نگامو دوختم به یه نقطه تا بنا به اتفاق نگرده روی اون آدمی که انعکاس لبخندش رو حتی بی نگاه هم میتونستم حس کنم.
از در بیرون زدم و اون هم دنبالم راه افتاد.
– ناراحتت کردم ؟ ناراحتت هم کرده باشم هدف من فقط این بود که بهت ثابت کنم پیش من تا دنیا دنیاست امنیت داری ، حرف تیام ملکان دوتا نمیشه ، من بی اجازت پا به حریمت نمیذارم.
تا نوک زبونم اومد که بگم ” نه تو رو خدا بیا و پا بذار ” و پس زدم این نوک زبون رو.
– حالا چرا ساکتی؟
باز نادیدش گرفتم و من نمیدونم که چرا این مخ لعنت شده من چپ و راست صحنه من و اون دستای پیچیده دور تنم رو بک و پلی میکنه؟
سارا – نمیای با ما؟
تیام – نه ، به صیام قول داده فردا رو با هم برن بگردن.
سارا – تنها تنها؟
– خبرتون میکنم.
سالار – منو از قلم نندازی .
کشیدن نوک بینیم هم پس ضمیمه حرفش شد و من غری زدم و نگام تو نگاه پر از برق مخصوص امشب تیام نشست.
کنارش نشستم و اون اینبار خیره به راه گفت : پاشا رو بر حسب اتفاق گوشه خیابون هم دیدی پاش صبر نکن ، اون همیشه عادت داره منو تهدید کنه ، مخصوصا حالا که تو پروژه نگین به سرمایه گذاری من و بابا هم نیاز داره.
– با اینکه صداش رو مخمه ولی در جمع آدم خوبی به نظر میومد.
– آمین…
– چیه ؟ عادت نداری یکیو بهتر از خودت ببینی؟
– پاشا هچ وقت از من بهتر نبوده .
– پس چرا نقطه ضعفته ؟
– اشتباه تو همین جاست ، همین جاست که نمیفهمی نقطه ضعفای من همه آدمای عزیز زندگیمن ، تو پاشا رو نمیشناسی.
– میشناسم ، چون یه عمر با مردایی زندگی کردم که روشای تجارتشون کثیف بوده ، یکیش هم تو ، همتون فقط فکر منفعتتونین.
– منو با جمشیدخان یکی نکن.
– چرا ؟ اون که برام عزیزتره ، من بابامو دوست دارم ، حتی اگه بد دوسش دارم.
– میدونی بابات آیلینو به سرمایه گذاری من تو واردات جدیدش فروخت ؟ بابای تو اینجور آدمیه ، من هیچ وقت بچمو قاطی تجارتم نمیکنم.
– واسه تو که بد نشد.
– عوضش اون دخترش سرمو کلاه گذاشت ، آیلین برنگرده حسابمو بد با بابات صاف میکنم.
– – بابای من هم میشینه اینجا تا تو باهاش حساب صاف کنی ، بذار مبحث جمشیدخانو واست توضیح بدم ، جمشیدخان یعنی کسی که همه رو نوک انگشتش می چرخن و هیچکی تا حالا نتونسته بازیش بده.
– زنش که خوب تونست.
– آذر لیاقت نداشت.
– حتما لیاقتو بابای تو داشته ، نه ؟
– نه ، اگه اون لیاقت داشت مامان فرشتمو ول نمیکرد آذرو بچسبه.
– چه اعجب یه بار طرف باباتو نگرفتی.
– وقتی بحث مامانم و جمشیدخان باشه مامانم خیلی عزیزتره.
فقط نگام کرد و لعنت به رنگ این چشما که امشب اینقدر خوش رنگ ترن.
********
دست صیام دور گردنم حلقه شد و تیام با پوزخند بارزش گفت : حتما باید تو این فسقله جا با این بچه بخوابی؟
– من و صیام راحتیم.
– دِ لامصب من ناراحتم ، ازم میترسی هنوز؟
– نه ، فقط میخوام خیال خودم راحت بشه ، شبای مهمونی خاطره خوبی تو اون اتاق ندارم.
خم شد و پتو رو تا بیخ گردن من و صیام بالا کشید و کنار گوشم گفت : عوضش واسه من خاطره های خوبی بوده.
دندونام روی هم ساییده شدن و نمیدونم که چرا امشب من از این مرد اونجور که باید حرص نمیخورم.
– دهنت بو میده.
– چی؟
– من این بو رو دوست ندارم ، همون بویی رو میده که وقتی بچه بودم بابام این بو رو میداد ، همون بویی که باهاش کتکم زد.
لبه تخت نشست و دست برد میون موهام و گفت : من با تو چه کنم ؟ بی خیالش هم که نمیشی ، دیدنش زجره آمین.
– بابامه تیام ، فقط تو بچگیم کتکم زد ، درد داشت ولی درد تسمه تو بیشتر بود.
– دردمو سر تو خالی کردم آمین ، از اینکه بابات خر فرضم کرد دردم اومد و دردمو رو تن تو خالی کردم ، دردمو خالی کردم و حالا بدتر دارم درد میکشم .
– خوب بودن بهت نمیاد تیام.
دستش میون موهام بود و حس حرکت نرم دستاش به نخوت مینداختم.
– من جبران میکنم .
– ذهنم هم پاک میکنی؟
– میتونستم حتما میکردم ، خواب خوبی داشته باشی.
بلند شد و اگه من این مرد رو جای دیگه ای دیده بودم حتما از این همه جذابیتش خوشم می اومد.
کراوات شل و دو دکمه باز یقش و آستینای بالاز دش منظره جذابی ازش ساخته بود و این مرد دقیقا تا کی شوهر منه؟
سارا شونه به شونم زد و با سر اشاره ای به تیام زد و گفت : اهل اهمیت دادن به صیام نبود.
– اشتباه هممون هم همینه ، هیچکس به اندازه اون به صیام اهمیت نمیده.
آهو – چی شده باهاش خوب شدی؟
– خوب نشدم ، کنار اومدم ، من مجبورم چندماهی تحملش کنم.
سارا – مجبور نیستی آمین ، تو فقط صیغه اونی.
– واسه خاطر صیام اونجام.
آهو – کاش اینا بهونه نباشه.
– من به آیلین خیانت نمیکنم.
سارا – بحث آیلین نیست ، بحث پسر دایی بی لیاقت منه ، تو بهترینا رو میتونی تو زندگیت تجربه کنی ، خودتو اسیر نکن.
– چتون شده امروز؟
آهو – آمین من میترسم ، اون دیشب توی جمع تو رو زنش معرفی کرد ، اون داره رو آبروی بابات قمار میکنه.
سارا – تیام عوض شده.
صدای سالار بحث رو نیمه کارگی بخشید و من نمیدونم که چرا اینقدر این تیام خان خوش تیپ شده.
سالار – تیام هم یه کاره ما رو آورده اینجا که هر ورشو میبینی یکی دوربین چسبیده بهش ، حالا باغ آقا نمی اومدیم طوری میشد؟
سارا – کسی تو رو دعوت نکرده بود.
سالار – چی شده با پسرداییت خوب شدی؟
سارا – سالار حوصلتو ندارم.
سالار خنده ای کرد و دست دور شونه خواهرش انداخت و اون رو تو حجم آغوشش جا کرد و گفت : سر حوصلت هم میارم .
به این بردارانه های سالار عادت دارم و میدونم که آهو حاضره نصف عمرش رو بده تا جای سارا باشه.
تیام کنارم شونه به ستون تکیه داد و خیره به سارا گفت : بهزاد داره میاد ، کم اذیتش کن.
سالار – به خواهر من چه؟
تیام – همین خواهر توئه که یه سال و نیمه همه رو مچل خودش کرده.
سارا – یه روز ما رو آوردی باغت ، ببینم میتونی از دماغم درآری یا نه ، حالا حتما این پسره باید باشه؟
اومدم برم تو صورت سارا و بگم که ” دیشب خوب باهاش می رقصیدی ” که جمع حاضر مانعم شد و من میدونم که سارا با دست پس زدنش همون تفهیم با پا پیش کشیدن رو داره.
خسته این همه بازی با صیام کنار بقیه گرد میز نشستم و بهزاد خان اظهار فضل نمودن که…
بهزاد- بابا دختر شکوهیو واسم نظر کرده.
مثلا گفت تا سارا رو بسوزونه و سارا دست زیر چونه برد و گفت : شهلا؟
و بهزاد از این همه خونسردی سارا حرصی خورد و سری به آره تکون داد.
سارا اینبار رو به سالار کرد که…
سارا – همونه رو میگه که دو سال پیش باهات رفیق بود.
آهو چشم غره ای به سالار رفت و سالار شرمندگیش رو به جون نگاه آهو ریخت.
بگو بانو ، بگو بازم ، بگو که لایقت نیستم
ولی هرگز گلم، عمرم نگو که عاشقت نیستم
تیام زیرچشمی نگاهی به بهزاد انداخت و من ریز خندیدم بابت اون صورت درهم.
سارا – صیامم؟
صیام – هوم؟
تیام – صیام…
صیام – هوم یعنی بله دیگه ، حتما باید بگم بله؟
تیام – بله.
صیام – خب بله؟
سارا خندید و من قربون صدقه نیم وجب قدو بالای زندگیم رفتم.
سارا – سارا فدات شه ، اون نمک پاشو میدی من؟
خدانکنه زیرلب بهزاد رو مورد نقد و بررسی قرار دادم و یعنی این حضرت والا بی خیال رفیق ما شده؟
صیام نمک پاشو که داد دست سارا ، سارا لپش رو بادکش انداخت و من نمیدونم این صحنه زجر بچم چی داشت که بهزاد خان رو نیش چاکونده در طبق اخلاص نصیبمون کرد…
بهزاد – پاشا دیشب یه چیزایی در مورد پروژه جدیدش تو دوبی میگفت ، وثوق پایشی ؟
وثوق زیرچشمی تیام رو دید زده گفت : اگه پیشنهاد داد در موردش فکر میکنم.
تیام – بدتون هم نیومده انگار.
بهزاد – من که جیب خودم از هر چیزی برام مهم تره.
سارا پوزخندی زد و تیام حال اومد با این پوزخندی که فیها خالدون بهزاد رو سوزوند.
وثوق – جدای از رقابتمون پاشا شانس زیادی تا حالا داشته ، دست رو هر پروژه ای گذاشته بی برو برگرد اون پروژه سوددهیش محشر شده.
تیام چیزی نگفت و من نمیدونم که چرا دیشب تا حالا مهم شده برام عدم ناراحتی رئیسم…
دردی که از تو با منه ، مرد میخواد و مردی که بی تو باشه از اهل قبوره ، اهل قبوره…
********
پوشه ها رو تو دستم بالا پایین کردم و نگاهی به اون تن خسته تکیه زده به پشتی بلند صندلیش انداختم و گفتم : مشکلی هست ؟
چشم باز کرد و از نوک بوتم رو تا شال به کلیپسم بند رو نگاهی انداخت و گفت : سرم درد میکنه.
– اینا رو امضا کن من برات مسکن بیارم.
لبخندی زد و معادله این روزای من مجهول دارتر شد ، لبخندش همیشه تا این حد شیک و جذاب بود ؟
از در بیرون زدم و آسانسور تو طبقه متوقف شد و من کنجکاوی خرج اون راه کردم و خیره دری شدم که باز شد و مردی ازش بیرون زد که شاید آخرین فرد احتمالی ذهن کنجکاو من بود.
تکرار شد نگاه تیام و از نوک بوتم تا شالی که تنها نقطه وصلش به سرم همون کلیپس بود رو رصد کرد و لباش یه وری شد و قدمی برداشت طرفم و من ناخودآگاه جبران کردم عدم این فاصله رو.
– سلام ، فکر نمیکردم اینجا ببینمت.
– سـ…سلام ، چطورین ؟
– خوبم ، تو خوبی؟
سری تکون دادم و اون به یه قدمیم رسید و من هول کردم و گفتم : الان به تیام میگم که اومدین ببینینش.
خیره بود بهم و من دستگیره فشار دادم و صدای تیام تو سرم جولون داد.
تیام – آوردی قرصو؟
– تیام ؟
صندلی رو گردوند و من گفتم : مهمون داری.
چشماش ار هم باز شد و چرا تا این حد رنگ لعنت شده این چشما عجیب به دل میشینه؟
از جاش بلند میشه و دقیقا دکمش تا زیر سینش بازه و گردنبند خاصش روی اون همه برنزه برق میزنه.
پاشا – نمیدونستم آمین اینجا کار میکنه.
تیام – اینجا چی کار میکنی؟
پاشا – تیام ، مهمون نوازی بلد نیستی؟
تیام – آمین برو خونه ، نیازی نیست امروز اینجا باشی.
پاشا – چرا ؟ خب آمین هم باشه ، دیدمش خوشحال شدم.
سنگینی نگاه جفتشون روم بود و همه میگن پاشا هیزه و من چرا از مدل نگلاش چندشم نمیشه؟
توجهی خرج حرف تیام نکردم و گفتم : نسکافه میخورین یا چای؟
پاشا – تیام برعکس خودت زن مهمون نوازی داری.
تیام پر حرص نگاه حرومم کرد و من میخوام بدونم پاشا چه خطری ممکنه داشته باشه؟
آماده کرده بودم نسکافه ها رو و کیکا رو توی سینی جا داده بودم و برای اون سردرد کذایی تیام هم یه ژلوفن کنار لیوان آب گذاشتم و قبل از ورود به اتاف گوش چسبوندم به بدنه چرم کوب در اتاق.
پاشا – شنیده بودم جمشیدخان واسه این ته تغاری که هیچکس ندیدتش برنامه هایی داشته.
تیام – فعلا که اون زن منه و من خوش ندارم کسی جز خودم واسه زنم برنامه بچینه.
پاشا – خبرشو دارم که میخواستی با آیلین ازدواج کنی ، چی شد که تغییر رویه دادی؟
تیام – زندگی خصوصی من به تو ربطی داره ؟
پاشا – نه تا وقتی که زندگی خصوصیت مهم ترین بخش زندگی من باشه.
تیام – منظور؟
پاشا – من برای این حرفا اینجا نیستم ، بهزاد که خبر پروژه رو داده بهت ، من نیاز به سرمایه گذاریت دارم.
تیام – میدونی که من اهل معامله با تو نیستم.
پاشا – حتی جمشیدخان هم تو این پروژه شرکت میکنه ، میخوای از پدرزنت کم بیاری؟
تیام – حتی اگه آمین هم از من بخواد ، من تو این پروژه شرکت نمیکنم.
و دقیقا از کم ارزش ترین عضو خانوادش مایه گذاشت انگار.
پاشا – پس حرفی نمی مونه.
صدای قدمایی رو شنیدم و تن عقب کشیدم و در باز شد و پاشا هنوز متوجه من نبود.
پاشا – اسم پروژه رو بعدا بهت میگم ، فقط یادت باشه که به من نه گفتی ، تو به پاشا خان نه گفتی.
از در بیرون زد و من میدونستم که عصبیه و باز به من لبخندی زد و گفت : نشد که نسکافتو بخورم ، باشه دفعه بعد ، جاییکه باب میل جفتمون باشه.
از گوشه چشم مردی رو میدیدم که به قاب در تکیه زده بود و دستگیره رو تو مشت فشار میداد.
از سر اجبار لبخندی به پاشا زدم و و پاشا تو دل آسانسور گم شد و تیام غرید که…
– مگه بهت نمیگم برو خونه ؟ خوشت میاد این مرتیکه هی نگات کنه ؟ مگه نگفتم این مرتیکه آدم درستی نیست؟
بی تفاوت براندازش کردم و ژلوفن رو از فویلش بیرون کشیدم و با لیوان آب جلو صورت عصبیش گرفتم و گفتم : سرت درد میکرد.
نگام میکنه و چرا چند روزه این نگاه برای من حس های متفاوتی داره؟
دردی که از تو با منه ، مرد میخواد و مردی که بی تو باشه از اهل قبوره ، اهل قبوره…
با نگام دونه های برفی رو دنبال میکردم که پشت شیشه های سرتاسری سالن از دیدم محو میشدن.
ساعت از شش بعدازظهر هم گذشته بود و خیابونای تاریک شهر با چراغاشون چشم نوازی میکردن.
از اینکه مرد زورگوی این روزام تا این ساعت مجبورم میکرد که پابه پاش تو شرکت بمونم حرصم میگرفت و تهش فقط میتونستم تو دلم غر بزنم سرش و جلو روش تا کمر براش خم شم.
صذای قدمای محکمش رو روی پارکتای کف میشنیدم و دوست نداشتم حتی لحظه ای مزاحم خلوتم بشه.
حلقه شدن دستاش زیر سینم و کوبیده شدنم به سینه پهنش شوکم کرد و نگام ناباور هنوز بند اون شیشه های سرتاسری بود که دیگه برفاش به چشمم نمی اومد.
– برف دوست داری؟
سرم تا جای ممکن چرخید و من تا حالا به تفاوت قدمون پی نبرده بودم انگار.
خیره صورتم بود و نفساش با اون نمیدونم چند درجه سانتیگراد گرما به گردنی میخورد که از بابت شلی شالم پوششی نداشت.
تن از میون اون حجم گرما بیرون نمی کشیدم و این عدم تقلا ذهن به هم ریختم رو شلوغ تر میکرد.
سبزی نگاش روح نوازی میکرد و من نمیدونم که این جنگل زنده چی برای گفتن داره؟
چشمای تو دلبری کرد و دل من رفت ، طفلی هنوز دنبال یک سنگ صبوره
پیشونیش به پیشونیم چسبید و این همون مردیه که قانون گذاشت رئیس صداش بزنم.
زبونم تو دهنم سست و از پایه ویرون چرخید و چرا بوی کاپتان بلک قاطی عطر تنش تا این حد شامه نوازی میکنه؟
– ولم کن…
دستش سفت تر و تن من میون اون همه بوی کاپتان بلک از صبح یه ریز کنج لب آقا بوده فشرده تر.
– از پاشا و نگاش میترسم ، حتی کارن هم اینقدر برام ترس نداره.
– از چی میترسی؟
– از خودم میترسم ، از خودی که نتونه بگذره.
– از چی؟
– چرا از آیلین خبری نیست؟
– آیلین که میره پیش آذر ، زیاد تماس نمگیره ، چون جمشیدخان عصبی میشه.
– از آذر متنفرم.
– من هیچ احساسی به اون ندارم و این از تنفر هم بدتره…حالا میشه ولم کنی؟ حس میکنم داری خط قرمزامون رو رد میکنی؟
– نه ، ولت نمیکنم ، چون امروز به حد کافی برام گند بوده ، امروز دلم یه چیز جدید میخواد.
– مثلا یه شام جدید؟
– اینم میتونه باشه .
– مثلا یه شام خاص ، تو یه جای خاص.
– یعنی من به تو فسقله بچه میتونم اعتماد کنم که شبمو بسازی؟
– هیچ وقت خواهرزنتو دست کم نگیر.
قلب خودم که تیر میکشه هیج ، کاهش دمای نگاه اون مرد مهربون این روزام دیگه چه صیغه ایه؟
لباش به پیشونی تبدارم چسبید و این افزایش دمای تن آیا تعبیری داره؟
شقیقه نبض گرفتم و معده تیر کشیدم سرم رو کنار میکشن و حالا گونشه که به پیشونیم چسبیده.
– فعلا تویی که زن منی…
میگه و نگاه من درگیر نگاش میشه و این مرد این روزا عجیب مهربون چه حرفی تو نگاش داره؟
چشمای تو دلبری کرد و دل من رفت ، طفلی هنوز دنبال یه سنگ صبوره
***********
گردنم رو پایین تر بردم و عملا تا دماغم تو یقه پالتوم جا گرفت.
نگاهش تو فضا چرخ میخورد و لبش لبخند داشت و من با اتیکت ترین آدم زندگیم رو آورده بودم پایین شهر تا شام بخوره و تنوع رو تجربه کنه.
– دیدی میتونی به من اعتماد کنی؟
از این همه پررویی ذاتیم به خنده افتاد و شالگردنش دور گردنم چرخید و من لبخندی رو دیدم که اینبار عجیب پدرانه بود.
– به جا این چیزا قر و فر دار یه چیز گرم تر بپوش.
من تشنه پدرانه هایی هستم که یه عمر ازم محروم شده.
لبخند میزنم به حجم سیال نگاش و این رنگ رو من هیچ وقت فراموش نمیکنم.
– چرا یه دونه ای؟
– چی؟
– چرا تک فرزندی؟
– خب مامان بعد من دیگه نتونست بچه دار بشه ، یه بیماری زنونه گرفتو مجبور شد قید دیگه بچه دار شدنو بزنه.
– اونا خیلی دوست دارن.
– شوخی نکن ، بابای من بزرگترین منتقد منه ، مامانم عملا همه رو بیشتر از من دوست داره ، بعضی وقتا حتی به صیام حسودیم میشه ، اون بیشتر از من عشق مامان بابامو داشته.
– صیامو همه دوست دارن ، تو رو هم همه دوست دارن.
– تو چی ؟ تو هم منو دوست داری؟
سینی حاوی اون چندتا ساندویچ از دادن جواب خلاصم کرد و آیا اسم احساس من به این مرد این روزا کل فکرمو مشغول کرده واقعا چیه؟
ساندویچ بندری رو که با ولع گاز زدم به خنده افتاد و گفت که…
– جاشه که الان یکی از کارمندام منو ببینه.
– خب ببینه ، از دیوار خونه مردم که بالا نمیریم داریم شام میخوریم.
اشتهام مسری میشه و به جونش میوفته و وقتی با اشتیاق اولین ساندویچشو تموم میکنه میخندم و اون دست میبره و تکه موهای بیرون زده از شالمو نرم میکشه و من چرا تا به این حد به قاتل روحم حق جولون میون افکارم رو میدم؟
***********
از خنده غش کردم و اون تشر زد که…
– بدبختی من خنده داره؟
– خنده که هیچی جیگرمو حال میاره.
خیره خندم شد و بعد با اون همه غر زده به جون نمیدونم کی خودش رو از دیوار دومتری بالا کشید و من آروم گفتم که…
– مواظب باش.
نگاش روی صورتم رقصید و صداش ولوم پایین تو گوشم نشست…
– خوشم میاد از دیوار مردم هم بالا رفتیم.
باز خندیدم و اون همه به خنده افتاد.
تنش که از دیدم کنار کشیده شد و در تو روم باز شد وثوقی رو دیدم که چندمتر اونورتر چماق به دست شاهد جیمزباند بازی برادرجانش بود.
از خنده ریسه رفتم و وثوق توپید بهمون که…
وثوق – کدوم گوری بودین ؟ این چه وضع اومدن تو خونه است؟
تیام – ریموتو جا گذاشته بودم ، کلید هم نداشتم.
وثوق – خب خبر میدادین می اومدم درو وا میکردم.
تیام – جون داداش خسته ایم ، بی خیالمون شو.
از این همه غیظ وثوق باز خندیدم و وثوق تشر زد که…
وثوق – جمعش کن…
تیام خندید و این مرد امروز عجیب غریب همون رئیس اون اوایل بدبختیمه ها…
کنار شومینه وسط خونه که وایسادم تا گرم شم از در زد تو و در حال بالا رفتن از اون همه پله گفت که…
– فردا دیرتر میریم شرکت.
– هر چی شما بگین رئیس.
سنگینی نگاش حس شد و من میدونم که این مرد از کلمه رئیس این روزا عجیب متنفره.
نگاهی به چشمای تو شب برق زدش کردم و گفتم که…
– یه کم جنبه شوخی داشته باش.
باز خیرمه و من رشته این نگاهو پاره میکنم و سر از اتاقم در میارم و تن که به تخت میکوبم بوی کاپتان بلک وصل به گردنم نگامو به شالگردنی میندازه که امشب پدرانگی خرجش شده بود و میون شلوغی خیابونای پایین شهر دور گردنم نشسته بود.
خیلی دلم گیره خیلی دوست دارم ، دوست داشتنت خوبه خیلی دوست دارم
***********
دست صیام میون دستم محکم تر شد و من از اینکه جلوی این خونه وایسم و جگرگوشمو بسپارم دست مادری که مادر نیست عجیب متنفرم.
در که روی پاشنه چرخید مردی رو دیدم که تیشرت به تن بهم لبخند میزد و تعارف میزد که داخل بشم و اون همه تواضع کار دستم داد.
صیام تو پیچ راهرو گم شد و من موندم و کارنی که پشت کانتر قهوه درست میکرد و من چقدر از این تنها بودنش یکه خورده بودم.
– سحر نیست؟
– اون اصولا خونه نیست.
سری به تایید تکون دادم و اون خنده مصنوعی تحویلم داد و چرا این مرد تا این حد خیرگی هاش عذاب نمیشه.
– من باید برم ، فقط مواظبش باشین ، اون سری تیام خیلی عصبی شده بود.
کارن – کم که از خجالت سحر در نیومد ، دو هفته یه بارو کرد یه ماه ، سحر به درک من دلم تنگ صیام میشه.
لبخندی زدم و طرف در قدم برداشتم و اون بود که تو راهرو کیفم رو کشید و کوبوندم به دیواری که من جای تکیه بهش حس لغزش بهم دست میداد.
ترسیده به اون همه غم نگاش خیره بودم که گفت : کاش…
فقط نگاش کردم و این مردیه که اون اوایل من از اون همه جنتلمنی هاش خوشم می اومد.
– من باید برم…
– بری پیش تیام ؟
– چی دارین میگین ؟
– کاش زنش نبودی .
از در بیرون زدم و میون حجم فلزی اتاقک آسانسور گم شدم و کاش های اون چرا معما میشن؟
دست بردم طرف کیف نارنجی و لمس کردم آویزش رو.
سارا – چته تو امروز؟ چرا پکری؟
پکر ؟ بیشتر شوکه ام ، شوکه کارنی که تا این حد عجیب شده این روزا و من معنی کاراش رو با همه ایست بازرسیای ذهنیم خوب میفهمم.
این مرد پیش خودش چه فکری کرده؟
من زن تیامم…
اون شوهر سحره…
و اون میگه کاش من زن تیام نبودم…
آهو – کجایی شما ؟ یه کم با ما بپر.
– شما کجایی؟ آمارتو خوب دارم که جیک تو جیک شدی با این پسرخاله ما…
دستی تو سرم کوبید و گفت : دلت خوشه تو هم…
سارا – آره دیگه دلمون عجیب خوشه ، خوش اینکه زن بابام دیروز زنگ خانوم زده واسه توک پا خدمت رسیدن واسه امر خیر.
– راست میگه این؟
آهو – من به حرمت سارا گفتم نه ، ولی خداوکیلی خیلی با کمالاته.
سارا هیچی نگفت و من میشناسم این یه دنده لجبازی رو که این روزا خیلی با خودش درگیره.
دستی دور کمرم پیچید و من به سالاری خیره شدم که تو برنامه های امشبمون هیچ جایی نداشت.
– تو اینجا…
سالار – گفتم بده دوتا دختر خوشگل و ترگل ورگل تنها باشن.
– چشاتم که لوچه ، سه تا نه دوتا.
سالار – فعلا مسئولیت تو و سارا با منه ، آهو که دیگه خانوممه ، باید مراقبش باشم.
پوزخند آهو رو دیدم و دلم خنک شد و سالار با همه بدجنسی هاش سر تو صورت آهو برد و گفت : مگه خانومم نیستی ؟ تو که خانوممی.
آهو اینبار حرص خورد و من سقلمه حروم پسر خوبه همه سالای زندگیم کردم.
سارا – اینو دوباره واسه چی دنبال خودت راه انداختی؟
مسیر نگاه سارا بهزادی بود که کمی اونورتر با موبایلش حرف میزد و نگاش میخ پالتوی کمی پایین تر از باسن بلندی دار سارا بود.
سالار – لج نکن سارا.
سارا – حالم ازت به هم میخوره.
سالار – ولی من خیلی دوست دارم و این حرف اول و آخرمه که این پسر برای تو از همه بهتره.
سارا – بشین تا زنش شم.
سالار – فعلا که بابا تو رو نامزد اون میدونه و به بهزاد پیشنهاد داده تا بعد از عید عروسیو راه بندازه.
سارا حرصی شد و من حرصی شدم و آهو دست سالارو محکمتر اینبار پس زد.
آهو – خوش باشین.
جلوتر راه افتادیم و سالار باز همگام ما شد و من میدیدم که بهزاد چقدر حرص اون همه کوتاهی پالتوی سارا رو داره.
سالار – آمین تیام کجاست ؟
و من هیچ وقت یادم نمیره که سالار تنها کسی بود که با تیام موافق بود.
– من چه میدونم؟
سالار اخمی بهم کرد و این پسر چه اصراری داره من و سارا رو به ریش رفیقاش ببنده.
سارا کیف میخواست و برای یه کیف ما عملا سه طبقه پاساژ رو زیر و رو کردیم و بهزاد به این همه تخسی سارا لبخند میزد و دقیقا چرا بهزاد موضع خودش رو مشخص نمیکنه؟
کنار بهزاد که وایسادم گفت : چرا سارا از من بدش میاد؟
– اون از تو بدش نمیاد ، فقط از تو خوشش نمیاد ، تو انتخاب باباشی دقیقا تو روزایی که سارا از همه خونوادش برید.
بهزاد – هنوز هم با اون مرتیکه انگله؟
– کی؟
بهزاد – همون پسره که تو پارتی باهاش بود.
– نه ، ولی این دلیل نمیشه که سارا طرف تو کشیده بشه.
بهزاد – اولین روزی که سارا رو دیدم ازش خوشم اومد ، اون برای منه ، میخوامش حتی اگه نخوادم.
و چرا ابراز عشق این جماعت یه مشت زوره؟
– تو اصلا سارا رو میشناسی؟
بهزاد – اون خواست که من بشناسمش ؟ زور بالا سرش نبوده که اینجور میاد بیرون.
و این مرد چه حرصی بابت این پالتو خورده امشب.
– حالا هم سالار کنارشه و برای سالار هیچ وقت نوع پوشش من و سارا مهم نبوده ، سارا از غیرت الکی بدش میاد.
بهزاد از کنارم رد شد و تو عدم توجه سالار دست دور کمر سارایی حلقه کرد که با فروشنده جذاب کیف فروشی درگیر بود.
بهزاد با همه زورگویی هاش و برای من مهربونی هاش تنها مردیه که از پس سارا برمیاد.
***********
دست بردم قاچ پیتزا رو دهن ببرم که سارا گفت : آمین ، من و آهو برای عید داریم میریم کیش ، تو میای؟
– نه ترجیح میدم عیدو با مامان باشم.
آهو به من لبخندی زد و سالار وسط لبخندش پارازیت انداخت.
سالار – اون وقت شما دوتا با کی میرین؟
آهو چشم و ابرویی اومد برای سارا و منو به انداخت.
آهو – با مهدی جون اینا…
سارا از خنده ریسه رفت و من گفتم : نپکی از خوشی.
سارا – اصلا اسمش میاد من ذوق میکنم.
بهزاد از این همه خنده سارا حرصی گفت : مهدی خانو معرفی کنین ما هم بشناسیم.
سالار اخمی به پوزخند سارا کرد و گفت : شوخیشونه.
سارا – شوخیم کجا بود ؟ خواستگارمه.
آهو – خیلی هم دوسش داره.
– هر روز یه شاخه گل میذاره پشت در خونه.
آهو – صبح به صبح به عشق سارا میره نون میگیره میاره در خونه.
سارا میخندید و ما میگفتیم ، سالار گاهی اخم میکرد و گاهی از این همه دل خستگی عاشق سینه چاک خواهرش میخندید و اما بهزاد…ساکت بود و به خنده سارا خیره.
سارا هم خیره بهزاد میشد و من دوست دارم که رفیق همه سالای زندگیم خوشبخت باشه.
خیلی دلم گیره خیلی گرفتارم ، دوست داشتنت خوبه خیلی دوست دارم
***********
رو صندلیای فلزی تراس نشسته بود و خیره راهی بود که من ازش رد میشدم تا بهش برسم.
باز کاپتان بلک میکشید و تو اون سرمای استخون سوز جز یه بافت نازک چیزی پوشش اون سینه عضله دار نبود.
رسیدم به تراس و اون نگاهی به ساعت رولکسش انداخت و گفت : ساعت دوازده و نیم نیمه شب برای برگشتن خونه یه کم دیر نیست ، مخصوصا اگه یه دختر سنوزده ساله باشی؟
– بی خیال ، سالار و بهزاد هم بودن.
– کدومشون رسوند ت؟