رمانرمان دیانه

پارت 1 رمان دیانه

4
(10)

 

ماشین کنار در بزرگى تو یکى از کوچه هاى قدیمى تجریش ایستاد. کیف کوچک دستیم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم.

ترس و دلهره امونم رو بریده بود. انقدر استرسم زیاد بود که احساس تهوع بهم دست میداد .

راننده از ماشین پیاده شد و بى توجه به استرس و نگاههاى بى قرار و پر از ترسم زنگ آیفون رو زد.

نگاهم رو به پیچک هایى که از دیوار خونه به کوچه سرک کشیده بود دوختم. در با صداى تیکى باز شد.

راننده بى توجه به حالم در رو باز کرد گفت:

-بهتره انقدر دست و پا چلفتى نباشى.

و وارد حیاط شد. نفسم رو پر صدا بیرون دادم ب و پشت سرش وارد حیاط شدم.

برعکس تصورم حیاط بزرگى با ساختار قدیمى و باغچه اى پر از گل هاى رنگى بود و بوى گل یاس تمام حیاط رو برداشته بود.

با صداى راننده به خودم اومدم.

-دختر جان چى رو نگاه مى کنى؟ یالا بیا …

قدم هامو بلند برداشتم تا به مرد برسم. مرد کنار در ورودى سالن ایستاد. کنارش با فاصله ایستادم که در سالن باز شد.

نگاهم به دختر نوجوانى که هم سن و سال هاى خودم بود افتاد. بى هیچ حرفى رفت کنار تا ما وارد سالن بشیم.

از اینهمه بى توجهى شوکه شدم و استرسم بیشتر؛

نمى دونستم توى این محیط غریبه چیکار مى کنم و چرا اومدم. بى توجه به ساختار خونه سرم و پایین انداختم و از دنبال مرد راه افتادم.

انقدر غرق خودم بودم که نفهمیدم مرد کى ایستاد و محکم به چیزى بر خوردم. سر بلند کردم.

مرد اخمى کرد و صداى خنده ى اطرافیانم بلند شد.

گوشه ى لبم و از اینهمه دست و پا چلفتى بودن به دندون گرفتم. جرأت سر بلند کردن نداشتم. کیفم رو محکم توى دستم فشار دادم.

فضاى خونه برام سنگین و نفس کشیدن سخت بود. خدایا من متعلق به اینجا نیستم …

کاش پیش بی بی برگردم.

 

با صداى محکم و مردونه اى آروم سر بلند کردم. نگاهم به مردى مسن و اخمو افتاد.

در نگاه اول چهره ى نورانى داشت. ریش یه دست سفید و موهایى که گذر زمان رد پائى از خود جا گذاشته بود.

عصاى چوبى که معلوم بود از بهترین چوب ساخته شده. محو مرد بودم که عصاشو کوبید زمین و با صداى محکمى گفت:

-به چى زل زدى دختر جان؟

با صداى لرزونى گفتم:

-هیچى.

پوزخندى زد گفت:

-به تو سلام کردن یاد نداده اون پیره زن؟

شرمنده سرم و پایین انداختم و با بند کیفم خودمو مشغول کردم که ادامه داد:

-اسمت چیه؟

سربلند کردم.

-دیانه.

-پدر احمقت نمى تونست اسم بهترى روت بذاره؟

عصبى شدم از اینکه پشت سر پدرى که ندیده بودم بد مى گفت. اخمى کردم که گفت:

-حتماً میدونى براى چى اینجا هستى؟

واقعاً نمیدونستم براى چى اینجام و بعد از اینهمه سال چرا خانواده ى مادریم یاد من کردن!

سرى به معنى منفى تکون دادم که گفت:

-پس اون پیره زن چى این همه سال به تو یاد داده؟ نه آداب معاشرت بلدى و نه چیزى مى دونى!…

با استرس لبهام و توى دهنم جمع کردم.

-اینهمه سال خرجت نکردم که حالا مثل یه دختر بچه ى بى دست و پا رو به روى من بایستى. حتماً میدونى من پدر مادرت هستم؟

-بله.

اینو دیگه میدونستم. سرى تکون داد گفت:

-خوبه حداقل اینو میدونى. تو اینجایى تا محبتى که این همه سال بهت کردیم رو جبران کنى.

به مغزم فشار آوردم … محبت؟؟ کدوم محبت؟؟ نداشتن پدر؟ بودن مادرى که اگر ببینمش هم نمى شناسم؟

-پدر تو از اعتماد ما سوء استفاده کرد و دختر ته تغارى منو گول زد دختر ١۵ ساله ى ساده ى من …

 

گول پدرتو خورد و بى اطلاع ما باهاش دوست شد و این براى خانواده ى بزرگ ارسلانى یعنى ننگ!

نگاهشون کردم. بى هیچ حسى توى دلم لب زدم “پدر بیچاره ى من”

با صداى خشک ارسلانى بزرگ یا همون پدربزرگم به خودم اومدم.

-تو اینجائى تا به عنوان ندیمه ى دختر پسرم برى خونه اش.

ابروئى بالا دادم. یعنى میرفتم خونه ى دائیم؟ توى سکوت به لبهاش چشم دوختم که ادامه داد:

-بسه هر چى خوردى و خوابیدى … الان باید محبتى که اینهمه سال بهت کردم رو جبران کنی .

نتونستم پوزخندى که روى لبم نشست رو مهار کنم. انگار معنى پوزخندم رو فهمید که اخمى کرد گفت:

-کوچک ترین اشتباهى ازت سر بزنه با من طرفى.

-بله آقا.

صداى پچ پچ اطرافیانم واضح به گوشم خورد.

-واااى یعنى میره با یه قاتل زندگى کنه؟!

صداى دخترونه اى گفت:

-قاتل زیبا.

چیزى توى دلم خالى شد … یعنى چى قاتل؟؟

خانوم جون، مادر مثلاً مادرم آروم گفت:

-حاجى مطمئنى این مى تونه اونجا زندگى کنه و از دختر احمدرضا مراقبت؟؟

-باید بتونه … کى میاد از دختر احمدرضا مراقبت کنه با اون اخلاقش؟ حالا هم که باعث ….

سر بلند کرد و دید متوجه حرفاشونم حرفش رو نیمه کاره ول کرد گفت:

-غیابى باید صیغه ى محرمیت بخونم. دوست ندارم اونجا میرى سرت لخته یا لباس باز پوشیدى احمدرضا به گناه بیوفته …

نتونستم حرف نزنم. متعجب گفتم:

-مگه دائى من نیست؟ چه نیازى به محرمیت هست؟!

دوباره صداى تمسخرآمیز اطرافیانم بلند شد و صداى پر از عشوه ى دخترونه اى گفت:

-آقا جون این امل رو میخواى بفرستى خونه ى احمدرضا؟

نیم نگاهى به دختر انداختم. چهره ى آرایش کرده و روسرى بازى که فقط …

 

… وسط سرش رو گرفته بود.

آقا بزرگ اخمى کرد گفت:

-هانیه نکنه دلت میخواد تو رو جاى این دختر بفرستم؟

حالا اسم دختره رو فهمیدم. ترسیده دستهاش رو بالا آورد گفت:

-نه آقا جون من و معاف کن. یهو یه شب تو خوابم مى کشتم.

آقا جون جدى گفت:

-هانیه!

هانیه پشت چشمى نازک کرد گفت:

-راست میگم آقا جون.

منظور اینا چى بود؟ زن کنار هانیه گفت:

-رو حرف آقاجونت حرف نزن هانیه.

هانیه اخمى کرد و ساکت شد. آقاجون ادامه داد:

-احمدرضا دائى تو نمیشه و پسر برادر مرحومم هست.

“آهان” بلندى گفتم که صداى خنده ى بقیه دوباره بلند شد. دستم و روى دهنم گذاشتم.

امروز به اندازه ى کافى سوتى داده بودم. آقاجون اخمى کرد گفت:

-تو باید از دختر احمدرضا مراقبت کنى، خونشو تمیز کنى و براش غذا بپزى

توى دلم گفتم ” بگو کلفت میخواین دیگه”!

عصاشو کوبید زمین.

-ببین دخترجون به سرت نزنه که زن احمدرضائى یا پیش خودت فکر کنى مى تونى اونو براى خودت داشته باشى. تو توى اون خونه فقط به عنوان یه خدمتکار و پرستار بچه میرى، فهمیدیى؟؟

-بله.

صداى ریز دخترانه اى گفت:

-چشم من که آب نمیخوره فهمیده باشه.

گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم. استرس داشتم. دلم براى بى بى و خونه ى کاهگلیمون تنگ شده بود.

-شوکت خانم بیا این دختر و ببر یه چیز بده بخوره.

زنى تپل اومد سمتم گفت:

-همراه من بیا.

سرم و انداختم پایین و همراه زن راهى شدم. از سالن رد شد و سمت آشپزخونه که تقریباً ته سالن قرار داشت رفت.

وارد آشپزخونه شدم. نگاهى بهم انداخت گفت:

-تو چرا انقدر لاغرى؟

 

متعجب نگاهش کردم. لبخندى زد گفت:

-بشین عزیزم.

از لبخندش دلم گرم شد و روى صندلى آشپزخونه نشستم. تند و سریع میز و چید و خودش رو به روم نشست.

-بخور مادر جون بگیرى.

با آوردن کلمه ى مادر حس بدى پیدا کردم. مادر …. من مادرى نداشتم تا بدونم داشتن مادر چه حسى به آدم میده.

آروم شروع به خوردن کردم که گفت:

-اسمت چیه عزیزم؟

-دَیانه.

-معنى اسمت چیه؟

-دقیق نمیدونم اما از اسم دیانا گرفته شده و به معنى نیکوکار، نیکو، زیبائى …

سرى تکون داد.

-اسم زیبائى دارى.

دوباره لبخندى از این تعریف روى لبم نشست و ته دلم گرم شد.

-تو نوه ى دختر ته تغارى آقا هستى.

-من فقط یه پدر داشتم که تو بچگى از دست دادم و یه بى بى که تا دیروز باهاش زندگى مى کردم.

شوکت خانم دیگه حرفى نزد و توى سکوت کمى غذا خوردم. دو دل بودم بپرسم یا نه اما دل و زدم به دریا گفتم:

-ببخشید، راسته که اون آقا همسرش رو کشته؟

-نترس عزیزم. آقا احمدرضا کارى به تو نداره. اما خوب متأسفانه زمانى که بهارک ۶ ماهش بود نمیدونم به چه دلیلى بهار و ،همسرشو میگم، کشت.
ما هم نفهمیدیم اما آقاى ارسلانى نذاشت زیاد تو زندان بمونه و بعد از چند ماه آزاد شد. آقا احمدرضا از اولم به خانواده ى حاجى نمیخورد.

صداش و پایین آورد گفت:

-لااوبالى و لات بود. نمیدونم این پسر چرا اینطورى بار اومده!

با حرفایى که شوکت خانم زد ترس افتاد تو جونم. چطور مى تونستم با یه مرد ناشناس غریبه تو یه خونه زندگى کنم؟

-ببینم تو چند سالته؟

-من ۲۲سالمه.

-درسم خوندى؟

-فقط تا دیپلم. بى بى تنها بود و نشد دانشگاه برم.

شوکت سرى تکون داد که همون موقع مردى که منو از روستا آورده بود تو چهارچوب در نمایان شد گفت:

-آماده شو بریم.

 

ته دلم خالى شد و حس تهوع بهم دست داد. از رو صندلى بلند شدم.

شوکت خانم انگار حالم و فهمید که دستش و روى دستم گذاشت آروم گفت:

-چرا رنگت پریده؟ چیزى نیست. سرت به کار خودت باشه مشکلى پیش نمیاد.

لبخند پر استرسى زدم و از آشپزخونه بیرون اومدم. مرد گفت:

-بیا سالن، آقا کارت داره.

دوباره از دنبال مرد راه افتادم و به سالن رفتیم. اینبار کمى با دقت به اطرافم نگاه کردم.

سه تا دختر که تقریباً هم سن و سال خودم بودن روى مبل سه نفره اى نشسته بودن

و دو تا خانم چهل و خورده ای به بالا روى مبل دونفره اى.

خانم جون و آقا جون تو صدر مجلس نشسته بودن. آقا جون با صداى پرتحکمى گفت:

-بشین.

روى مبل تک نفره اى نشستم.

-احمدرضا ایران نیست و من از طرف احمدرضا وکیلم تو رو به عقد موقتش دربیارم تا بهارک دختر احمدرضا از آب و گل دربیاد. هرچى که میخونم رو تکرار کن.

و شروع به خوندن چند آیه ى عربى کرد.

هرچى میخوند از دنبالش تکرار مى کردم. بعد از خوندن آیه گفت:

-آقاى رحمانى تو رو به خونه ى احمدرضا مى بره. فعلاً بهارک پرستار داره … اون همه چى رو بهت یاد میده و تو شروع به کار مى کنى.
احمدرضا از سر و صدا و شلوغى بیزاره، پس فکر نکن تو فقط دایه ى دخترش هستى. نه، از این خبرا نیست؛
تو باید تمام کارهاى خونه ى احمدرضا رو انجام بدى.

-بله.

-حالا میتونى برى.

از روى مبل بلند شدم. صداى پچ پچ دخترا آزاردهنده بود.

با استرس دستى گوشه ى روسرى بلندم که دور گردنم سفت بسته بودم کشیدم و بدون نگاه به بقیه همراه آقاى رحمانى بیرون اومدیم.

 

با خوردن هواى تازه نفسى کشیدم. دلم براى بى بى و غرغرهاش تنگ شده.

الان باید مى رفتم و شیر گاو رو مى گرفتم. نگاهى به دست هام که ناخن هاشون رو از ته گرفته بودم انداختم.

اون زمان که پیش بى بى زندگى مى کردم چقدر دلم مى خواست ناخن هام بلند بشن.

چقدر به دخترهاى شهرى که براى تعطیلات روستا می اومدن غبطه مى خوردم اما الان دلم فقط اون روستاى کوچک رو مى خواست.

با صداى آقاى رحمانى به خودم اومدم و سوار ماشین شدم. آقاى رحمانى چیزى زیر لب گفت و ماشین و روشن کرد.

نگاه آخر رو به خونه ى مردى که ادعاى پدربزرگى داشت انداختم.

بعد از مسافتى که براى من مثل یک قرن گذشت، ماشین کنار در فلزى رنگى ایستاد. از ماشین پیاده شدم و نگاهى به در بزرگ و غول پیکر رو به روم انداختم.

آقاى رحمانى پیاده شد و زنگ آیفون رو زد. در با صداى تیکى باز شد. دنبال آقاى رحمانى راه افتادم.

نگاهى به نماى خونه ى رو به روم انداختم که با آجرهاى قهوه اى سوخته نماى زیبایى ساخته بود.

در و آروم هل دادم. پا تو حیاط گذاشتم اما با دیدن حیاط رو به روم لحظه اى از اونهمه زیبایى تعجب کردم. حیاط کوچک اما پر از درخت.

از در حیاط تا در سالن که مسافت زیادى هم نبود گل هاى یاس و پیچک در هم تنیده بودن و بوى گل یاس تمام حیاط رو برداشته بود.

درخت بزرگ گیلاس که تابى بهش بسته شده بود و باغچه اى پر از گل هاى رنگى.

کمى از دیدن حیاط خونه و اونهمه گل و فضاى سرسبز رو به روم حس آرامش گرفتم.

سمت در سالن رفتیم و از دو تا پله ى مرمرین بالا رفتیم.

 

آقاى رحمانى در سالن رو باز کرد گفت:

-بفرمائید.

کفش هام و درآوردم و پا توى سالن گذاشتم که بوى خوش عود پیچید توى مشامم.

سر بلند کردم اما با دیدن سالن رو به روم لحظه اى از اون همه آرامش و زیبائى متعجب شدم.

سالنى نیم دایره، پنجره هاى تمام شیشه و پرده هاى حریر سفید. کف سالن تمام سرامیک سفید کار شده بود.

یه قسمت سالن مبل هاى اسپرت رنگى چیده شده بود.

پله ى کوتاه و مارپیچى که طبقه ى پایین رو به طبقه ى بالا وصل مى کرد.

نگاهم چرخید و روى پیانوى مشکى براقى ثابت موند که رنگ مشکیش تضاد زیبائى با رنگ سالن ایجاد کرده بود.

گربه ى سفید چاقى پاى پیانو خوابیده بود.

با دیدن خونه خوشحال شدم. نه خیلى بزرگ و اعیانى بود و نه کوچک. یه خونه ى زیبا و در عین آرامش.

با صداى آقاى رحمانى چشم از خونه گرفتم.

-امروز یه خدمتکار اومد و اینجا رو تمیز کرد. پرستار بهارک، بهارک رو با خودش برده. از امروز تو باید تمام کارها رو انجام بدى و از بهارک مراقبت کنى.
آقا احمدرضا فعلاً نیست و رفته خارج از کشور و معلوم نیست کى بیاد! اما بهتره حواست رو جمع کنى چون یکم زیادى خشنه و براش هیچ چیز مهم نیست.
دنبالم بیا بالا، اتاق خواب ها طبقه ى بالا قرار داره. بهتره با این دختره پرستار بهارک خیلى صمیمى نشى.

سرى تکون دادم و از دنبالش راه افتادم. طبقه ى بالا فقط یه سالن نیمه داشت و یه دست صندلى راحتى چیده شده بود.

به اتاق اولى اشاره کرد.

-اتاق آقا؛ حق ندارى پاتو توى این اتاق بذارى. اگر سرپیچى کنى هر اتفاقى برات افتاد پاى خودته!

به اتاق وسط اشاره کرد و سمت در رفت.

-این اتاق بهارک و پرستارشه.

 

نگاهی به اتاق انداختم .

اتاق ۱۲متری با یه تختی که ازیک نفره کمی بزرگتر بود و

یه تخت بچه .

آقای رحمانی در اتاقو بست .

_ به زودی این اتاق ماله تو میشه و این یکی اتاق هم اتاق مهمان هست .

بهتره وسایلت رو اتاق بهارک بزاری .

خدمتکار توی اشپزخونه است ،

کلید ها رو ازش بگیر و تا شب بهارک رو پرستارش میاره .

و تا اومدن اقا تو همراه پرستار تنهایی …!

سری تکون دادم .

اخمی کرد گفت : _ بهتره انقدر دست و پا چلفتی نباشی پرستار ،

بهارک تورو تو جیبش میزاره من رفتم …

و سمت پله ها رفت .

با رفتنش نفس اسوده ای کشیدم .

سمت اتاق رفتم وارد اتاق شدم .

یه قسمت از اتاق کمد بزرگ دیواری بود .

زیپ کیفمو باز کردم و بلوز دامن ساده ای از توش دراوردم .

بلوزو دامنو جای مانتو شلوار پوشیدم .

و مانتو شلوارمو تا کردم تو ساک دستی کوچیکم گذاشتم .

موهای بلند بافته شده ام رو توی بلوزم کردم و روسریم رومحکم دور سرم پیچیدم .

نگاهی توی اینه به چهره ام انداختم .

پوستی سفید گونه هایی که کمی گلبهی رنگ بود و چشم هایی بین مشکی و قهوه ای

دستی به ابروهام کشیدم و

نگاهم روی لوازم ارایش روی میز ثابت موند .

یاد بی بی افتادم ،

که هروقت اگر میخواستم از مغازه مریم خانوم لوازم ارایش بخرم دعوام میکرد

میگفت : _ یه دختر تا توی خونه هست ارایش نمیکنه …!

و منم به خاطر اینکه ناراحت نشه و تا یک هفته سرم غر نزنه هیچ وقت نمیخریدم .

نگاهم رو از رنگ های وسوسه برانگیز گرفتم و سمت در اتاق رفتم ،

نگاهی به دمپایی های تو خونه ای ام …..

جلوی در وردی بودو موقع ورود

پوشیده بودم به پام زار میزد.

توجه ای بهش نکردم و از پله ها اروم پایین اومدم .

زنی از اشپزخونه خارج شد ،

با دیدنم لحظه ای تعجب کرد و

گفت : _ خدمتکار جدید هستی .

نمیدونستم چه توضیحی بدم و فقط به سر تکون دادن اکتفا کردم .

پشت چشمی نازک کردگفت : _ به شادی خانوم بگو همه جارو تمیز کردم .

_ باشه

کیفش رو روی شونه اش انداخت گفت : _ دهاتی ها چه شانسی دارن کجاها کار گیرشون میاد .

درو باز کردو رفت.

سری از تاسف برای این تفکرپایینش انداختم نگاهی دوباره به سالن انداختم ،

سری به اشپزخونه زدم ، هنوز نیومده دلم برای بی بی و خونه تنگ شده .

درسالن رو باز کردم وبا دیدن حیاط لبخندی زدم ، کنار باغچه نشستم ،

زانوهام رو توی بغلم جمع کردم ، سرم رو روی زانوهام گذاشتم ،

همیشه حسرت یه خانواده داشتم .

از وقتی خودم رو شناختم ، توی یه روستا و کنار بی بی بودم .

نه پدری نه مادری فقط یک تصویر مبهمی از مردی که با ماشینش

روستا میومد و پول و خوراکی میداد میرفت .

توی مدرسه وقتی هم کلاسی هام از مادرو پدرشون میگفتن حسرت

میخوردم که من چرا پدرو مادر ندارم .

اهی کشیدم درحیاط باز شد و ماشینی وارد حیاط شد صدای اهنگش گوش خراش بود .

از جام بلند شدم ، در ماشین باز شد .

نگاهم به یه جفت صندل پاشنه بلند و ناخون های که لاک قرمز جیغ زده بود افتاد .

شلوار کوتاهی که ساق پای سفیدش رو به خوبی به نمایش گذاشته بود ،

نگاهم بالا اومد و ….

 

نگاهم بالا اومد و روی تونیک کوتاهی که بیشتر شبیه بلوز بود افتاد .

نگاهم همین طور بالا اومدو روی شالی که روی شونه هاش

افتاده بودو موهای بلوندش که باز دورش ریخته بود .

سر بلند کردم و با دیدن چهره ی ارایش کردش متعجب شدم .

لب های بزرگ و قرمز رنگ ، گونه هایی که بیش از حد برجسته بود و چشم هایی

که مژه های بلندش هر لحظه ممکن بود بیفته .

هنوز متعجب داشتم نگاهش میکردم ، که نگاه سرسری بهم انداخت و

گفت : _ تورو کی راه داده اینجا ؟؟

منظورش چی بود ؟؟؟

نگاهش روی دمپایی های مردونه ی توی پام افتاد .

قهقه ای سر داد گفت : _ تو دیگه چقدر املی ،

بیا برو بیرون ، من نمیدونم چرا هر گدا گدوری رو اینجا راه میدن .

اخمی کردم و گفتم : _ من دیانه ام ، پرستار جدید بهارک …..!

در ماشین و بست و سمت در شاگرد رفت .

پوزخندی زد گفت : _ آخر اون پیر خرفت کار خودشو رو کردو توی امل رو اورد .

دروباز کردو دختر بچه ی نازی که روی صندلی مخصوص کودک

نشسته بود رو برداشت .

با گام های آروم اومد سمتم و رو به روم ایستاد .

نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت و گفت :

_ یه دختر دهاتی بیشتر از این نمیشه .

و از کنارم رد شد .

نفسم رو کلافه بیرون دادم .

این دیگه چه عجوبه ای بود …!

از دنبالش سمت سالن رفتم .

دلم میخواست بهارک رو بغل کنم .

با دیدنش یاد بچگی خودم افتادم .

اینم مثل من ناخواسته بی مادر شده ،

اما ، مادر من ، منو نخواست ،

اما مادر بهارک …

سری تکون دادم

 

بهارک و روی فرش نرمی که کنار مبل بهمن بود ،

گذاشت گفت : _ مامان شادی بره لباس عوض کنه زود میاد .

ابروهام از تعجب بالا پرید ، مامان شادی ؟!

این مگه پرستار بهارک نیست .

چطور یهو مادرش شده ؟!

خنده ام گرفته بود .

حتما الان دلش پیش آقای قاتل بود .

با یاد آوری احمدرضا ،

مردی که حتی عکسش رو هم ندیدم رعشه ای به تنم افتاد .

ندیده ازش میترسیدم ،

چون کسی که به مادر بچه خودش رحم نکنه و با سنگدلی به قتل برسونه ،

پس حتما بلایی سرم میاره .

سمت بهارک رفتم و کنارش روی زمین زانو زدم .

دختر نازی بود …!

تاپ صورتی با شلوارک سفید تنش بود .

پوستش سفید بلورین و موهای کم پشت فرفری ،

دستهای تپلش رو توی دستهام گرفتم که سرش و بلند کرد .

نگاهم به چشمهای درشت و معصومش که افتاد دلم ضعف رفت .

لبخند روی لبهام نشست .

_ سلام کوچولو

اخمی کرد .

فهمیدم چون دفعه اوله داره منو میبینه حس بیگانگی داره ،

آروم پشت دستش رو نوازش کردم .

_ آروم باش عزیزم ، دلت میخواد بهت یه چیز خوشمزه بدم ؟

نیشش باز شد و دندون های جلوش نمایان شد .

دلم طاقت نیاورد و خم شدم نرم گونه ای سفیدش رو بوسیدم .

آروم بغلش کردم و سمت آشپزخونه رفتم .

غذایی که خدمتکار مخصوص بهارک درست کرده بود رو ،

تو بشقاب مخصوصش ریختم تا سرد بشه .

بهارک رو روی صندلی خودش گذاشتم و کمربندش رو بستم .

 

غذاش رو روی میز مخصوصش گذاشتم .

قاشق و برداشتم تا دهنش بدم که دست دراز کرد قاشق رو از دستم کشید .

لبخندی زدم و قاشق رو دست خودش دادم ،

قاشق رو زد توی سوپ و کمی از سوپ روی میز ،

پخش شد روی میز و لباس هاش ذوق کرد و خندید ،

از کارش خنده ام گرفته بود و با لذت نگاهش میکردم .

یه قاشق توی دهنش میکرد و دو قاشق میریخت .

با صدای جیغی ترسیده از روی صندلی بلند شدم که نگاهم به شادی افتاد .

یه تاپ گردنی بالای ناف تنش بود با یه شورتک ، ازینکه انقدر راحت بود تعجب کردم .

اخمی کرد گفت : _ این چه وضعه غذا دادن به بچه است ؟

ببین چیکار کردی .

_ اما بچه باید از غذا خوردن لذت ببره .

_ واه یعنی توی دهاتی داری به من درس تربیت کردن بچه رو یاد میدی ؟

رفت سمت بهارک اخمی کرد .

گفت : _ دختر بد چرا خودتو کثیف کردی ؟

بهارک لب ورچید تا گریه کنه ، دلم براش سوخت و رفتم سمتش .

_ بذار غذاشو بخوره .

شادی با دستمال دستهای بهارک و پاک کرد

گفت : _ تو کار من دخالت نکن .

_ اما من قراره پرستار بهارک باشم .

دست به کمر گفت : _ کی گفته ؟ بذار احمدرضا برگرده .

تکلیفم رو روشن میکنم .

نمیدونستم واقعا جوابش رو چی بدم .

این دختر انگار خودش رو صاحاب این خونه و مادر بهارک میدونست .

روسریم رو جلو کشیدم .

با حرص بهارک رو زیر بغلش زد و از آشپزخونه بیرون رفت .

صدای گریه ای بهارک بلند شد .

دلم برای این دختر بچه ای معصوم سوخت .

 

آشپزخونه رو تمیز کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم. بهارک دوباره روى همون فرش نشسته بود و کمى اسباب بازى کنارش پهن بود.

شادى با دیدنم اخمى کرد گفت:

-تو کارهاى من دخالت نکن.

-اما من دارم کار خودم رو مى کنم و پرستار بهارکم.

پوزخندى زد.

-اما من قراره مادرش بشم و مطمئن باش اون وقت دیگه نیازى نیست اینجا باشى!

سعى کردم اداى خودش رو دربیارم و دست به سینه شدم. پوزخندى زدم.

-باشه، اول برو زن باباش شو بعد اون وقت منم از خدا خواسته از این خونه میرم.

دندون قروچه اى کرد گفت:

-بهتره نهار رو آماده کنى. من گرسنمه.

-شرمنده که نهارم رو خوردم. تو هم اگه گرسنته برو خودت بخور.

-دختره ى دهاتى، حسابتو مى رسم.

حرفى نزدم و سمت قفسه ى کوچک و چوبى کنار سالن رفتم. نگاهى به کتابهاى داخل قفسه انداختم.

با دیدن کتاب شازده کوچولو ذوق کرده کتاب رو برداشتم و روى زمین کنار بهارک نشستم.

این دختر عجیب مظلوم و شیرین بود. شادى لباسهاش رو عوض کرده بود. دستى روى بازوى مرمریش کشیدم و کتاب رو باز کردم.

محو کلمات داخل کتاب بودم که شادى اومد و روى مبل رو به روئیم نشست. گفت:

-تیپشو ببین.

توجهى بهش نکردم. چند روزى بیشتر قرار نبود اینجا باشه پس نیازى نبود باهاش گلاویز بشم.

بهارک کنار وسایل بازیش خوابش برد. آروم برش داشتم.

من نمیدونم این دختره جز آرایش کار دیگه اى هم بلده که پرستار شده؟!

 

سه روزى میشد که توى این خونه اومده بودم. سه روز کسل کننده.

تنها سرگرمى که داشتم ساعاتى بود که بهارک پیشم بود و باهاش بازى مى کردم.

دوستاى شادى اومده بودن و دوست نداشتم پایین برم. تو این سه روز به حد کافى شادى مسخره ام کرده بود.

رو به روى آینه ایستادم و نگاهى دوباره به خودم انداختم.

روسرى بلند ترکمن و بلوز و دامن ساده اى. چون لباسام گشاد بود لاغر به نظر مى رسیدم.

صداى بلند موزیک و خنده از پایین مى اومد. کنجکاو شدم و روى نرده ها کمى خم شدم.

چند تا دختر وسط سالن در حال رقص بودن.

نگاهم به چهره ى گریون بهارک افتاد که حواس هیچ کس بهش نبود. طاقت نیاوردم و آروم از پله ها پایین اومدم.

سمت بهارک رفتم. با دیدنم دستهاش رو سمتم دراز کرد. بغلش کردم و سمت در سالن رفتم.

انقدر غرق بودن که متوجه ى من نشدن.

از سالن بیرون اومدم. هواى خوب بهارى خنک بود و نسیم ملایمى مى وزید. سمت تاب سفید گوشه ى حیاط رفتم.

روى تاب نشستم و بهارک رو روى پاهام گذاشتم.

آروم با پام تاب رو تکون دادم. همینطور که تاب تکون مى خورد سرم رو خم کردم و کنار گوش بهارک گفتم:

-توام مثل من وقتى بزرگ بشى چیزى از چهره ى مادرت یادت نیست اما فقط حسرت میخورى که توى این دنیا نیست.
میگن من مادر دارم اما چرا پس نیدمدش؟ چرا تو زندگیم نبود؟

توى بغلم وول خورد. زیر گردنش رو بوسیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا