رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 21

0
(0)

#ایران_تهران
#شاهو

نگاه آخر و تو آینه به چهره اش انداخت. قد بلند و اندامی لاغر و کشیده.

کت مشکی زیادی کوتاه تا زیر باسن، شلوار کرپ راستا بالای مچ پا و کفشهای مشکی پاشنه ۷ سانت. روسری ساتن رو باز روی موهای بلوندش انداخت.

باید هر طوری شده پسرعموی مغرورش رو به خودش جذب می کرد. از اتاق بیرون اومد.

نگاهی به خونه ای که چند کوچه بیشتر تا خونه ی ساشا فاصله نداشت و پدر به سختی پیدا کرده بود انداخت. بهتر از اون سگ دونی که تو لندن توش زندگی می کردند بود.

ملیکا با دیدن یاس سؤالی نگاهش کرد.

-کجا؟

-میرم شرکت.

-اونجا برای چی؟

-میخوام شروع به کار کنم … کی بهتر از من برای مدل بودن؟!

ملیکا سری تکان داد. یاس بوسه ای روی هوا فرستاد و از خونه بیرون زد. جلوی در شرکت از ماشین پیاده شد و به سمت نگهبانی رفت.

نگهبان با چشمهای هیز نگاهی به یاس انداخت. یاس بی پروا چشمکی زد و وارد شرکت شد. کارکنان با دیدن دوباره ی یاس پچ پچ ریزی رو شروع کردند.

مردها نگاه خریدارانه ای بهش انداختن. با غرور به سمت اتاق علیرام راه افتاد. بی توجه به منشی و تذکرش، ضربه کوتاهی به در زد و وارد اتاق شد.

علیرام متعجب سر بلند کرد. با دیدن یاس اخم ریزی کرد و از پشت میز بلند شد.

-سلام پسرعمو.

-سلام. لطفاً وارد اتاق من میشی اول در بزن و صبر کن!

یاس به سمتش رفت و فاصله ی بینشون رو پر کرد. با عشوه و ناز با سرانگشت های بلندش خطی روی سینه ی پهن و زیادی عضلانی علیرام کشید.

#ایران_تهران
#علیرام

یاس: گوشت تلخ نباش!

علیرام از اینهمه نزدیکی عصبی شد و مچ دست یاس و گرفت.

-سعی کن از من دور بمونی.

مچ دستش و ول کرد. با اینکه به مذاق یاس خوش نیومد اما خنده ای کرد و روی مبل نشست.

-برم سر اصل مطلب؛ اومدم تا مدل شرکت بشم.

علیرام پشت میز نشست.

-اما ما مدل داریم و نیازی به به مدل جدید نداریم.

یاس نگاهش و با لوندی به علیرام دوخت.

-یعنی مدلهاتون از من جذاب تر هستند؟ فکر کنم این شرکت مال پدر منم هست!

علیرام تو بد مخمصه ای افتاده بود. منشی بعد از در زدن وارد اتاق شد.

-ببخشید آقای زرین، از سالن زنگ زدن؛ مثل اینکه خانوم برومند دستش شکسته و برای طرح های پائیزی نمی تونن با ما همکاری کنن.

یاس با شنیدن این خبر لبخند پیروزمندانه ای زد.

-باشه، میتونی بری.

منشی از اتاق خارج شد. یاس سکوت و شکست.

-مثل اینکه خدا منو رسونده!

علیرام دستی به گردنش کشید و نگاهی دوباره به یاس انداخت. از لحاظ قد و قیافه می شد گفت حتی از برومند هم بهتر بود و با توجه اینکه چیزی هم به برگزاری مراسم نمونده بود، به ناچار سری تکون داد.

-باشه اما شرط دارم.

-خب؟

-مسائل فامیلی و خانوادگی تو شرکت نباشه. کار و نظم در کار خیلی برام مهمه. اگر می تونی این مقررات رو رعایت کنی از فردا بیا.

یاس بلند شد.

-قول نمیدم اما سعیم رو می کنم.

چشمکی زد.

-خداحافظ پسرعمو.

از اتاق بیرون رفت. علیرام دستی با خستگی روی چشمهاش کشید.

#ایران_تهران
#پانیذ

مامان وارد اتاق شد.

-نمیخوای پیمان باهات بیاد؟

وسایل لازم و تو کوله ی مشکیم گذاشتم و نگاه آخر و انداختم. کمر راست کردم.

-جنگ که نمیرم؛ بچه ها خودشون میان دنبالم.

-باشه اما خیلی مراقب خودت باش.

هر دو دستمو روی چشمهام گذاشتم.

-به روی چشم.

مامان از اتاق بیرون رفت. برق لبم و روی لبهام کشیدم. دوباره پائیز شده بود و خشکی لبهام شروع.

با صدای زنگ گوشیم کوله ام رو برداشتم و با مامان خداحافظی کردم و از خونه بیرون اومدم. ماشین بن سان جلوی در بود.

شاهرخ جلو نشسته بود و ارغوان و نگار روی صندلی های عقب. کنار نگار جا گرفتم.

-سلام به همه.

بن سان از آینه ی جلو نگاهی بهم انداخت.

-سلام. چطوری؟

-عالی مثل همیشه. بقیه بچه ها کجان؟

نگار: اونا زودتر رفتن.

تا رسیدن به مقصد با نگار راجع به کار صحبت کردیم. ماشین کنار در بزرگ فلزی رنگی ایستاد. چند بوق زد.

بعد از چند دقیقه در باز شد و با ماشین وارد شدیم. با دیدن خوشه های گندم که زرد رنگ بودن با شوق و هیجان دست بهم کوبیدم.

-خدای من اینجا رو ببین … واقعاً گندم زاره!

بن سان کنارم کشید.

-خوشت اومد؟

سر بلند کردم و با لبخند گنده ای که میدونستم تمام دندون هام نمایانه با اشتیاقی که واقعاً نمی تونستم پنهان کنم سر تکان دادم.

-خیلی قشنگه!

لبخندی زد. همه به سمت خونه ای که ته گندم زار قرار داشت حرکت کردیم. خونه ای نقلی که بیشتر شبیه به کلبه ی دنج دو نفره ای بود.

-اینجا مال کیه؟

-علیرام.

-کی؟

-داداشم.

#ایران_تهران
#پانیذ

-هرچند باورش برام سخت بود که مردی مثل علیرام بخواد عاشق طبیعت باشه! علیرام وقتهایی که دلش تنهایی می خواد، یه جورایی بریدن از دیگران، میاد اینجا. گاهی شده چند روز میمونه.

-پس چطور الان ما از اینجا سر درآوردیم؟

تک خنده ای کرد.

-چون این گندم زار جون میده برای ساختن کلیپ!

با حرفش موافق بودم. هر کسی مشغول یه کاری شد.زیردست نگار نشستم تا کمی صورتم رو گریم کنه.

بعد از اینکه کارش تموم شد نگاهی به خودم انداختم. صورتم فقط از بیروحی دراومده بود. سمت گندم زار حرکت کردم.

نسیم خنکی لا به لای خوشه های گندم می وزید و باعث می شد تا به حرکت دربیان. به نرمی کف دستم و روی خوشه ها کشیدم و با لذت چشمهام و روی هم گذاشتم. بوی گندم پیچید توی مشامم.

آروم چشمهام و باز کردم. نگاهم به بن سان افتاد که از ته گندم زار به سمتم می اومد. با رسیدن بهم سر بلند کردم. هر دو بین گندم زار بودیم.

با صدای شاهرخ نفس حبس شده ام رو بیرون دادم. بن سان به سمتش رفت تا کار و ببینه. بالاخره بعد از چندین بار تکرار، یکی به دل بن سان نشست.

هوا تاریک شده بود که به سمت تهران حرکت کردیم. خوشحال از یک روز خوب و خاطره انگیز با بچه ها خداحافظی کردم.

بعد از خوردن شام به تختم پناه آوردم.

#ایران_تهران
#علیرام

همه توی سالن پرو بودن. مستوفی، طراح لباس، به سمتش اومد.

-آقای زرین، نمیاین سالن؟

با خانم مستوفی به سمت سالن رفتند. نگاهش به یاس افتاد که با عشوه روی سن قدم می زد. با صدای مستوفی نیم نگاهی بهش انداخت.

-به نظرم دختر عموتون از خانم برومند بهتر هستن چون از جذابیت چهره ی خوبی برخوردارند.

-خلاقیت و کار برام مهمه؛ چیزی تا جشنواره نمونده، نمیخوام چیزی کم و کاست داشته باشه.

-خیالتون راحت، نگران هیچی نباشید.

علیرام سری تکون داد. یاس با تموم شدن کارش لبخند به لب به سمت علیرام اومد.

مستوفی خسته نباشیدی گفت و به سمت دیگری رفت. یاس با طنازی طره ای از موهاش و دور انگشتش چرخوند و سرش و کمی به سمت علیرام نزدیک کرد.

هرم نفس هاش به صورت علیرام می خورد. با تن صدای وسوسه برانگیزی که هر مردی رو وسوسه می کرد لب زد:

-من می تونم کار تبلیغات لباس زیرهاتون رو هم انجام بدم.

علیرام نگاهش و به چشمهای یاس دوخت.

– فعلاً اینی رو که شروع کردی به نحو احسن به پایان برسون؛ لباس زیراتم برای اونایی که بهت تمایل دارن بپوش چون من کارم لباس مجلسی و اسپورته!

دیگه نایستاد و به سمت خروجی سالن به راه افتاد. یاس عصبی دستشو مشت کرد. ناخن های بلندش تو کف دستش فرو رفت.

#ایران_تهران
#شاهو

یکماه از اومدن شاهو به ایران می گذشت. طی این مدت همه چی اونطور که می خواست پیش رفته بود اما با هر بار دیدن ویدیا انگار کسی خنجر زهرآلود توی قلبش فرو می کرد.

از اینکه می دید ساشا انقدر خوشبخته حسادت تمام وجودش رو می گرفت. یاس وارد اتاق شد.

-بابا؟

شاهو فیلتر سیگار رو داخل زیرسیگاری خاموش کرد.

-بیا عزیزم.

یاس وارد اتاق شد و روی صندلی رو به روی پدرش نشست. شاهو نگاهی به دخترش انداخت.

-از کار راضی ای؟

-همه چی خیلی خوبه اما این پسره انگار از آهنه نفوذناپذیره! هر چی بهش نزدیک تر می شم، دورتر می شه.

-تو می تونی، من بهت ایمان دارم. تموم اون شرکت باید مال من بشه؛ می فهمی اینو؟

چشمهای یاس از تصور داشتن چنین شرکتی برق زد. بلند شد.

-تا چند روز دیگه قراره یه شوی لباس برگزار بشه و مدل اصلی منم.

شاهو خنده ی پیروزمندانه ای کرد. یاس از اتاق بیرون رفت. ملیکا با ظرف میوه وارد اتاق شد.

از وقتی به ایران اومده بودن می دید که شاهو چطور ازش دور شده! ظرف میوه رو روی میز گذاشت.

-نظرت چیه خانواده ی برادرت رو دعوت کنیم؟

شاهو کمی فکر کرد.

-خیلی خوبه اما الان نه! بهت خبر میدم.

-تو مشکلت با این خانواده چیه؟

شاهو بی حوصله به ملیکا پشت کرد.

-من فقط دنبال حقم اومدم الانم میخوام استراحت کنم.

ملیکا نفسش رو با درد بیرون داد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا