رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 59

5
(1)

#ایران_تهران

 

 

دکتر از اتاق عمل بیرون اومد. با باز شدن در اتاق عمل علیرام و بقیه به سمت دکتر رفتند.

 

دکتر نگاه خسته اش رو به بقیه دوخت.

 

– خدا رو شکر حالش خوبه، گفته بودم بخاطر ضربه ای که تو بچگی به سرش خورده، و رگ های مغزی بیش از اندازه نازک هستن، هر گونه تنش و استرس سمه براش؛ یکی از رگ ها پاره شده بود ، که خدا رو شکر زود اقدام کردین و جای نگرانی نداره. باید منتظر باشیم تا به هوش بیاد.

 

پیمان با پدرش تماس گرفت و اطلاع داد پانیذ حالش خوبه.

 

علیرام خدا را زیر لب شکر کرد. بن سان پدر و مادر را به اصرار برای استراحت به خونه برد.

 

بعد از اتاق استریل، پانیذ را به اتاق خصوصی منتقل کردند. علیرام احمد و شیما را راضی کرد تا به خونه بروند و کمی استراحت کنند.

 

با رفتن بقیه به سمت اتاق پانیذ رفت. با دیدن پانیذ و باندی که دور سرش پیچیده شده بود و هنوز هم آثار آرایش روی صورتش بود، صندلی را جلو کشید و با فاصله ی کمی کنارش نشست.

 

آرام دست برد و دست ظریف پانیذ را در دست گرفت. دست پانیذ کمی سرد بود. علیرام دست پانیذ را به لبهاش نزدیک کرد و بوسه ی آرامی روی دست پانیذ نشاند.

 

– نمیگی من‌یه لحظه ازم دور باشی دنیام خراب میشه؟ نفس هام گیر نفس های توئه پانیذ.

 

سرش را با تمام خستگی لبه ی تخت گذاشت. همین که کنار پانیذ بود قلبش آرام بود.

 

چشم هاش سنگین شد.

با احساس تکون خوردن دست پانیذ تو دستش هراسان چشم باز کرد.

هوا کامل روشن شده بود. دستی به گردنش کشید و نگاهش را به صورت پانیذ دوخت.

 

احساس کرد پانیذ پلک میزنه. نیم خیز شد به سمت پانیذ. پانیذ با احساس تشنگی به آرامی چشم باز کرد.

 

لحظه ی نگاهش به دو گوی رنگی علیرام افتاد که با فاصله ی کمی رو به روش قرار داشت.

 

سرش سنگین بود. لب های زیادی خشکش رو از هم باز کرد.

 

– علیرام!

 

– جون علیرام دلبر خفته.

 

پانیذ لبخند کم جونی زد. با یک نگاه فهمیده بود بیمارستانه.

 

تنها چیزی که یادش بود آهو رگ دستش رو زده بود و خودش بیهوش شده بود.

 

– آهو چطوره ؟

 

علیرام با یاداوری آهو و کار احمقانه اش دوباره عصبی شد اما لبخندی زد.

 

– حالش خوبه ، خانومی من چطوره ؟

 

– ببخشید نگرانت کردم،

 

علیرام خم شد به سمت پانیذ و بوسه ی نرمی روی گونه ی پانیذ نشاند.

 

– الان که چشمات و باز می بینم خیلی خوشحالم.

 

با ورد پرستار، علیرام کمی از پانیذ فاصله گرفت. پرستار با دیدن پانیذ لبخندی زد.

 

– صبح بخیر عروس خانوم.

 

بعد از چک کردن از اتاق بیرون رفت و بعد از چند لحظه با دکتر برگشت.

 

پانیذ با دیدن دکتر خودش فهمید که اتفاقی افتاده.

 

– سلام دخترم چطوری، خوبی ؟ حسابی همه رو نگران کردی که!

 

پانیذ لبخند ملیحی زد. دکتر پانیذ را چک کرد و چند سوال پرسید. خیالش راحت شد.

 

به همراه علیرام از اتاق خارج شد.

 

– فعلا حالش خوبه فقط یک هفته ی دیگه‌ یه عکس دوباره از سرش بگیرید. سعی کنید محیط اطرافش رو شاد نگه دارید و استرس نداشته باشه. چند ساعت دیگه می تونید مرخصش کنید.

 

علیرام با بقیه تماس گرفت و اطلاع داد که حال پانیذ خوبه. ساعتی نگذشته بود که ساشا و ویدیا به همراه شیما و احمد آمدند.

 

همه با دیدن پانیذ و حالش نفس آسوده ای کشیدند. علیرام از احمد خواست تا اجازه دهد پانیذ پیش خودش باشه.

 

بلاخره مرخص شد و همه به سمت عمارت ساشا رفتند. بوی اسپند تو کوچه پیچید و گوسفندی قربانی شد.

 

علیرام خم شد و دست انداخت زیر پای پانیذ و پانیذ را در آغوش گرفت و به سمت اتاق خودش رفت.

 

پانیذ گونه هاش از این همه نزدیکی گل انداخت.علیرام پانیذ را روی تخت گذاشت.

 

فاصله ی بینشون به اندازه ی کف دستی بود.

 

– زود خوب شو می خوام ببرمت یه جای خوب.

 

پانیذ دست جلو برد و روی گونه ی علیرام گذاشت.

 

– خیلی اذیت شدی ؟

 

قلب علیرام از این‌همه مظلومیت پانیذ فشرده شد.

 

– همین که با این فاصله کنارمی و نفس می کشی من حالم خوبه؛ اما دیگه حق نداری لحظه ی ازم دور باشی.

کف دست پانیذ را بوسید. تمام حس های خوب دنیا تو قلب پانیذ سرازیر شد.

#ایران_تهران
#پانیذ

 

نگاهش بالا آمد و در دو گوی همچون شب پانیذ نشست.

 

– میدونی چی می خوام؟

 

– چی ؟

 

اینکه الان می تونستم انقدر محکم و بی هیچ ترسی در آغوشم بگیرمت تا تمام دلتنگی این دو روز پر بکشه.

 

قلب پانیذ حتی از تصورش هم بی امان در سینه اش شروع به تپیدن کرد.

 

او هم آغوش علیرام را می خواست؛ عطر تنش را. علیرام بلند شد.

 

– میرم‌ یه چیز بیارم بخوری.

پانیذ لبخندی زد.

 

چند روز از مرخص شدنش می‌گذشت.حالش بهتر شده بود اما به خواست علیرام در اتاق علیرام بود.

 

تمام این مدت علیرام به خواست خودش روی کاناپه ی بزرگ اتاق می خوابید.

 

بلاخره بعد از چند روز قرار بود به حمام بره. ویدیا وارد اتاق شد.

 

– چطوری عزیزم؟

 

پانیذ با دیدن ویدیا لبخندی زد. این زن برایش الگویی از یک زن محکم و با وقار بود.

– سلام، خوبم.

 

– خدا رو شکر؛ اومدم ببینم چیزی لازم نداری ؟‌

 

– من حالم خوبه.

ویدیا هردو دست پانیذ را در دست گرفت.

– میدونم تو دختر قوی ای هستی، خوشحالم انتخاب علیرامی؛ میدونم خیلی دوستت داره و میدونم تو هم خیلی دوستش داری.
شاید تو زندگیتون گاهی با هم دعوا کنید بحث کنید، یا حتی شاید کمی از هم فاصله بگیرید، اما عشق میونتون باعث میشه تا دوباره بهم برگردید، کم تر کسی قدر عشق واقعی رو میدونه.

 

– شما هم تا حالا شده از زندگی خسته بشید؟‌

 

ویدیا با یادآوری گذشته آهی کشید.

 

– یه وقتایی بود فقط آرزوی مرگ میکردم؛اما بازم دوام آوردم و صبر کردم و خدا خودش پاداش صبرم رو داد.
من الان خیلی خوشبختم‌ چون خانواده ام رو دارم و یه دختر خوشگل!

 

پانیذ چقدر از آرامش این زن خوشش می آمد. ویدیا دست به گونه ی پانیذ کشید.

 

– زود برو دوش بگیر بیا که شب قراره همه دور هم خوش بگذرونیم.

 

از اتاق بیرون رفت. پانیذ سمت حمام رفت و لباس هایش را در آورد.

#ایران_تهران
#علیرام

علیرام وارد خونه شد. ویدیا با دیدن علیرام به سمتش رفت.

– سلام پسرم خسته نباشی.

علیرام خم شد و گونه ی ویدیا رو بوسید.

– سلام به مامان خوشگل خودم؛ چطوری؟ پانیذ کجاست؟

– بالا رفت تا یه دوش بگیره.

– من میرم بالا.

– برو عزیزم.

علیرام برای دیدن پانیذ پله ها را دو تا یکی بالا رفت. پشت در اتاق مکثی کرد.

دلش نمی خواست پانیذ معذب بشه اما دلش پانیذ ش رو می خواست.

در اتاق رو باز کرد. هم زمان در حمام باز شد و پانیذ با حوله ی کوچیک سفیدی که تا بالای رونش بود از حمام بیرون اومد.

علیرام با دیدن پانیذ با این وضع برای اولین بار کمی هول کرد.

– می خوای برم بیرون تا لباس بپوشی؟

پانیذ با تمام خجالت و هیجانش لب گشود.

– نه، مگه نمی خوای آماده بشی؟

لبخند روی لبهای علیرام نشست به سمت پانیذ رفت و دو قدمیش ایستاد.

موهای پانیذ نم دار روی شونه ی برهنه اش افتاده بود. گرمای حمام باعث شده بود تا گونه هاش گل بندازه.

علیرام دست برد و نرم روی گونه ی پانیذ کشید.

– هنوز باورم نمیشه تو اینجا و تو اتاق منی و با این فاصله کنار من نفس میکشی.

خم شد و جایی میان گوش و گردن پانیذ را نرم بوسید.

قلب پانیذ محکم در سینه اش می تپید انگار می خواست از دهنش بیرون بزنه.

علیرام از پانیذ فاصله گرفت.

– بدو بیا تا موهاتو سشوار بکشم.

پانیذ از خدا خواسته به سمت میز رفت و رو به روی آینه نشست. علیرام کتش رو درآورد و سشوار رو روشن کرد.

پشت سر پانیذ قرار گرفت. سر انگشتان دستش با عشق و اشتیاق در موهای همچون شب پانیذ لغزید. نم موهای پانیذ را گرفت.

– تا تو لباس بپوشی منم یه دوش بگیرم.

به سمت حمام رفت اما دلش هنوز هم پانیذش را می خواست.

پانیذ لباس بلند سبز زمردی که ویدیا برایش آماده کرده بود پوشید و موهای مشکیش را دو طرف شانه هایش رها کرد.

آرایش ملایمی روی صورتش انجام داد تا صورتش رنگ پریده به نظر نرسه.

علیرام از حمام بیرون اومد. پانیذ با دیدن بالا تنه ی لخت علیرام لب گزید و خواست رو بگیره که علیرام به سمتش رفت.

– کم کم باید شبا سرتو رو همین سینه بذاری و تا صبح تو بغلم بخوابی نه که ازش چشم بگیری!

پانیذ ریز خندید.

– بخند؛ به وقتش دارم برات عروسک!

قند در دل پانیذ آب شد. علیرام کت و شلواری پوشید و کنار پانیذ ایستاد.

دست جلو برد و دور کمر پانیذ حلقه کرد.

– خانومم زبونشو موش خورده؟

پانیذ سر بلند کرد.

– نخیر، ایناهاش.

و زبونش رو بیرون آورد. علیرام خم شد و گاز ریزی از زبان پانیذ گرفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا