رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 19

0
(0)

#ایران_تهران
#علیرام

بن سان وارد اتاق علیرام شد.

-تو که باز مثل یابو سرتو انداختی پایین اومدی تو؛ طویله نیستا!!

-خوابم نمی برد.

علیرام تو تخت جا بجا شد.

-میخوای برات لالائی بخونم تا خوابت ببره؟

بن سان روی تخت کنار علیرام دراز کشید. نگاهش رو به سقف دوخت.

-برای تو جای سؤال نیست که بعد از اینهمه سال یکدفعه عمودار بشی؟

-نه؛ حتماً سر ارث و میراث به تفاهم نرسیدن.

-این حرفت درست اما چرا بابا و مامان انقدر نگران هستند؟

علیرام سکوت کرد چون این سؤال خودشم بود. بن سان از سکوت علیرام استفاده کرد.

-دیدی؟ توام برات سؤاله علیرام!

-هرچی می خواد باشه، می فهمیم.

بن سان نیم نگاهی به علیرام انداخت.

-خوب شد گفتی وگرنه نمیدونستم!

-پاشو برو اتاقت.

بن سان زیر لحاف تخت خزید.

-برعکس الان چشمهام دارن گرم خواب میشن.
بی توجه به علیرام پشت بهش خوابید. علیرام تو جاش دراز کشید.

“یعنی الان سمیرا کجاست؟” با یاد آوری گذشته کسی قلبش رو چنگ زد. پشت به بن سان چشم روی هم گذاشت.

با هم وارد شرکت شدند.

-علیرام یادت نره عصری با هم میریم استودیو.

-تو اول کارهای عقب افتاده تو انجام بده.

-به روی چشم.

تا بعدازظهر هر دو سخت درگیر کار بودند. بن سان کش و قوسی به هیکل تنومندش داد و از اتاق بیرون اومد.

منشی با دیدنش لبخندی زد.

-خانوم احمدی، میگین دو تا قهوه بیارن اتاق علیرام؟

-چشم آقا.

تقه ای به در زد و وارد شد. علیرام هنوز سرش توی پرونده ی روی میزش بود.

-پاشو پسر یه استراحت به خودت بده!

#ایران_تهران
#پانیذ

جلوی در استودیو از ماشین هیوا پیاده شدم.

-نمیای؟!

-نه، برو. بعداً میام.

-باشه، خداحافظ.

وارد سالن نسبتاًبزرگ استودیو شدم. نگار با دیدنم اومد سمتم.

-سلام، چطوری؟

-سلام. آقای زرین اومده؟

-آره تازه اومده. اینجا همه همو با اسم کوچیک صدا می کنن، توام خیلی سخت نگیر!

لبخندی زدم و به سمت اتاق بن سان حرکت کردم. چند ضربه به در زدم و با صدای بفرمائید، وارد اتاق شدم اما با دیدن هر دو برادر موندم که کدوم باید بن سان باشه!

انگار متوجه سردرگمیم شد که اونی که تیپ اسپورت داشت دست بلند کرد.

-خوش اومدی؛ بن سانم!

موهای ریخته شده روی صورتم رو پشت گوشم زدم.

-سلام.

برادرش سری تکان داد. بن سان اشاره کرد.

-بیا اینجا، به موقع اومدی.

به سمتش رفتم. روی مبل دو نفره ای نشسته بود. با فاصله ازش، نشستم.

-خوب، کدومیک از آلات موسیقی رو به راحتی و با تسلط میتونی بزنی؟

-پیانو و ویولن.

بلند شد و از اتاق بیرون رفت. عجیب پیش برادرش احساس معذب بودن می کردم. بعد از چند لحظه با یک ویولن وارد اتاق شد.

-بیا، یه قطعه ای که خودت دوست داری بنواز.

ویولن رو از دستش گرفتم و روی شونه ام گذاشتم. چشمهام رو بستم و آرشه رو روی سیم ها کشیدم.

کارم که تموم شد چشم باز کردم. بن سان دست زد.

-عالیه، خیلی عالیه، آفرین. بریم اتاق ضبط.

برادرش بی حوصله بلند شد.

-بیا داداش.

#ایران_تهران
#پانیذ

با هم به سمت اتاق ضبط رفتیم. بن سان برای ضبط رفت. پشت شیشه ایستادم. محو خوندنش شدم. واقعاً که عالی می خوند.

تموم که شد قدمی به عقب برداشتم که محکم به کسی خوردم. سر بلند کردم و نگاهم به علیرام افتاد. دهن باز کردم تا عذرخواهی کنم اما با حرفی که زد پشیمون شدم.

-عادت داری کلاًخودتو تو بغل بقیه بندازی؟

-خیلی تحفه ام نیستی که بخوام خودمو بغلت بندازم؛ میخواستی اونور وایستی نه پشت سر من! چوب شورم انقدر شور نیست!!

تعجب و تو چشمهاش می دیدم اما اصلاً برام مهم نبود. مردک خودخواه!

از قصد پامو روی پاش گذاشتم و ازش فاصله گرفتم. یک ساعتی رو با بچه ها راجع به کار صحبت کردیم.

راضی از روز خوبی که داشتم با همه خداحافظی کردم و از استودیو بیرون زدم.

با رفتن پانیذ، بن سان رو کرد به علیرام.

-خیلی دختر بانشاطیه.

-چیز خاصی نمی بینم!

-تو اصلاً زنهای اطرافت رو می بینی؟

اما تو سر علیرام فقط یک چیز بود؛ چوب شور! تا حالا هیچکس باهاش اینطور حرف نزده بود. باید حالش رو میگرفت.

-پاشو بریم که حسابی خسته ام.

بن سان بلند شد.

-بریم بام؟

علیرام شونه ای بالا داد.

-بریم.

-آفرین!

با هم به سمت بام تهران حرکت کردند. هوا تاریک شده بود که به بام رسیدند. چراغ های خونه ها روشن بود. هیچ کس نبود.

علیرام به بدنه ی ماشین تکیه داد و نگاهش رو به چراغهای روشن شهر دوخت. آروم زمزمه کرد:

-توی کدوم یکی از این خونه ها هستی که هر چی می گردم پیدات نمی کنم؟!

#ایران_تهران
#ویدیا

ویدیا نگاهی به خونه ویلایی بهرام انداخت. مدت ها بود که فقط تو مهمونی ها همو میدیدن . ساشا کنار ویدیا ایستاد و دست پشت کمرش گذاشت. میدونست الان بیشتر از هر وقتی بهش نیاز داره.

علیرام و بن سان پشت سر پدر و مادر قرار گرفتند. ماشین های آخرین مدل، خبر از اومدن مهمون ها میداد.

خدمتکار جلو اومد و پالتو و شال ویدیا رو گرفت. با اینکه پا به میانسالی گذاشته بود، اما هنوز همچنان جذاب بود؛ پیراهن ماکسی مشکی با یقه قایقی و آستین بلند.

وارد سالن شدند. دستش رو دور بازوی ساشا حلقه کرد. نفس عمیقی کشید تا از استرسش کم بشه.

نگاهش بین مهمونهایی که برای احوالپرسی پیش قدم می شدن چرخی زد. بهرام با لبخندی که بیشتر به پوزخند شبیه بود به سمتشون اومد.

بهرام: سلام آقا داداش! چطوری ویدیا؟

هر دو دست دادند.

بهرام: بریم تا شاهو و خانواده اش رو معرفی کنم.

هرچی به جایی که انگار خانواده ی سه نفره ای نشسته بودن نزدیک میشدن، قلبش با استرس بیشتری به سینه اش می کوبید.

بهرام: اینم از آقا داداش!

شاهو با شنیدن اسم ساشا بلند شد و به عقب برگشت. با دیدن ویدیا و اونهمه زیبایی قلبش تو سینه مچاله شد.

با تمام نفرتی که از ویدیا داشت، اما منکر اینکه این زن براش همیشه جذاب بوده، نمی شد. به ساشا حسودیش می شد؛ انگار خدا تمام خوشبختی رو نصیبش کرده بود.

#ایران_تهران
#ویدیا

ویدیا نگاهی به شاهو انداخت. مردی که بهترین سالهای زندگیش رو براش تلخ کرده بود. اما انگار دیگه اون اقتدار قبل رو نداشت! موهاش کاملاً جوگندمی شده بود.

یاس نگاهش به دو پسر تنومند و جذاب پشت سر زن و مردی که انگار باید عمو و زن عمو صدا می کرد، افتاد. حتی از مایکل هم جذاب تر بودند.

ملیکا متوجه جو سنگین جمع شد. با ذات مهربونی که داشت پیشقدم شد.

-من ملیکام، همسر شاهو.

ویدیا و ساشا به خودشون اومدن. به نظر ویدیا زن خوبی اومد. دستشو فشرد.

-خوشبختم، ویدیام.

ملیکا لبخندی زد و اینهمه زیبایی رو توی دلش ستود.

شاهو: احوال خان داداش؟

ساشا به ناچار و برای ظاهرسازی جلو نگاه های کنجکاو بقیه جلو رفت و شاهو رو به آغوش کشید. یاس قدمی جلو گذاشت.

ملیکا: دخترم، یاس.

علیرام و بن سان هر دو سرد سلامی دادند و این اصلاً به مذاق یاس خوش نیومد.

علیرام: ما بریم پیش جوون ها.

شهلا با چاپلوسی پیشقدم شد.

-یاس رو هم با خودتون ببرید.
اینجا تنهاست احساس غریبی نکنه
هر دو برادر نگاهی به هم انداختند.

بن سان: بفرمائید.

یاس وسط هر دو برادر قرار گرفت. علیرام نگاهی به یاس و لباس بازی که پوشیده بود انداخت. زیادی آزاد بود!

با رفتن جوون ها، بقیه دور هم نشستند. شاهو با سنگینی نگاهش ویدیا رو اذیت می کرد.

دست ساشا چرخید و روی شانه ی ویدیا نشست. شاهو پوزخندی زد و پا روی پا انداخت.

شاهو: انگار این مدت نبودم پول آقابزرگ بهتون ساخته!

ساشا: خودت میدونی بخاطر ورشکستگی، چیزی از اون اموال نمونده.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا