رمان مرگ نواز

رمان مرگنواز پارت 6

0
(0)

 

 

بار اول نیست که در یک پرواز فرست کلاس بهترین کابین اختصاصى هواپیما را براى سفر تجربه میکنم،
آخرین بار وقتى براى تعطیلات به هاوایی میرفتیم و مامان با اصرار من حاضر شد همراهى مان کند، در یکى از همین صندلى ها افروز آنقدر به پدر چسبید و مدام برایش شراب ریخت که شدت مستی اش باعث شد بهترین و لوکس ترین قسمت هواپیما برای مادر بیچاره ام تبدیل به جهنم هوایی شود…
نمیدانم چرا همیشه در مستی حتی وقتى که ۴ ماه از رفتن همیشگى سروین گذشته بود…
مدام اسم سروین
و فحش و ناسزا به او، تنها بد مستى پدر بود…
افروز دوباره به گردن بابا آویزان شد و با لوندی تمام گفت:
_ داری جون!
بیخیال عزیزم اون دختره چموش واسه همیشه گورش رو گم کرده

یک مادر،
یک خواهر درست رو به رویش نشسته بودند…
اما من سروین نبودم من مثل او هیچ وقت شجاع نبودم، من جز اینکه کل سفر با مادرم در اتاق هتل در آغوش هم ساعت ها گریه کنیم، روش دیگرى برای اعتراض بلد نبودم…
من مثل مادرم با سکوت و چشم بستن، فقط انقلاب علیه خودم را بلد بودم و بس…
اینگونه بود که ما از درون سالها میسوختیم و سروین قیام میکرد و در یک شب
آتش را معنا میکرد…

مردى که رنگ پوست و جنس و رنگ موهایش حتى ظرافت انگشت هایش، بیشترین شباهت عالم به خواهرم را دارد، روی صندلی ماساژور دقیقا رو به رویم هدفون به گوش
چشم هایش را بسته و در صندلی فرو رفته است و دلش نمیخواهد مثل برادرش از پنجره کابین تمام مدت اوجمان…
آسمان…
ابرها…
و زمینی که دور شده است را تماشا کند…
اینبار موفق میشوم قطره اشکم را پنهان کنم،
هیرسا هنوز نگاهش به پنجره است و با ذوق میگوید:
_ این بالا همه چى قشنگتره فری، موافقی؟

با لبخند سر تکان میدهم
و من هم بیرون را تماشا میکنم
_ چون همه چیز واضح تره
جاده ها
رودها
شهرها

نگاهم میکند و یک طور که مشخص است فکرش درگیر است میگوید:
_ نه! واضح نیست
فقط کوچیکتره

نگاهم میچرخد روی اهورا که دست به سینه هنوز لم داده است و چشم هایش خیال باز شدن ندارد بی اختیار آه میکشم
_ قشنگترن چون دورترن…
اصلا هر چیزى که دور باشه و مطمئن باشی دستت ازش کوتاهه
قشنگ تره
قشنگ ترینه…

یک مرتبه با ظهور یک قطره اشک کنار تیغه بینی مردِ دور هایم شوکه میشوم و آب دهانم را قورت میدهم
هیرسا مسیر نگاهم را میگردد، به برادرش میرسد
او هم آه میکشد از صندلی اش بلند میشود و کنار من مینشیند، من هنوز شوکه ام و صدای او غم دارد
_ میتونم حدس بزنم داره چى گوش میده

با چشم هایم التماس میکنم و میپرسم:
_ چى؟
یک قطعه از کارهای خودشون؟

هیرسا به هندزفرى مقابلم اشاره میکند و آروم میگوید:
_ سیستم صوتی آى پدش رو من واسش نصب کردم الان رو سیستم من هم همون که داره گوش میده در حال اجراست

با اشتیاق هندزفری را برمیدارم
یک گوشی سهم من و گوشی دیگرش سهم خود هیرسا میشود سر هایمان را تا جای ممکن بهم میچسبانیم
با شنیدن یک موسیقی عجیب و سنتی قدیمی یک مرتبه غم با یک حس عجیب در دلم مینشیند
هیرسا آرام میگوید:
_ این آهنگ رو دست کم ۵ بار ریپیت میکنه هربار و گوش میده، خوب گوش کن
این صدای ساز سَرَنى
یک ساز افغان خیلى خیلی قدیمیه
شبیه چنگه

حالا نوبت نوای آرام اما دلخراش خواننده است…

“بوی موهات زیر بارون، بوی گندمزار نمناک
بوی سبزه زار خیس، بوی خیس تن خاک
جاده های مهربونی، رگهاى آبی دستات
غم بارونِ غروب، ته چشمات تو صدات

قلب تو شهر گل یاس، دست تو بازار خوبی
اشک تو بارونِ روی مرمر ِدیوار خوبی

ای گِــل آلوده گُــل من، ای تن آلوده ى دل پاک
دل تو قبله این دل، تن تو ارزونی خاک
یاد بارون و تن تو، یاد بارون تن خاک
بوی گُــل تو شوره زار، بوی خیس تن خاک

همیشه صدای بارون، صدای پای تو بوده
همدم تنهاییام، قصه های تو بوده
وقتی که بارون می باره، تو رو یاد من می آره
یاد گلبرگای خیس روی خاک شوره زاره

ای گِــل آلوده گُــل من، ای تن آلوده دل پاک
دل تو قبله این دل، تن تو ارزونی خاک
یاد بارون و تن تو، یاد بارون تن خاک
بوی گُــل تو شوره زار، بوی خیس تن خاک

نمیدانم چه قدر گذشته است اما
من زیر لب ناله میکنم
” تن تو ارزانی خاک…
تن تو ارزانی خاک…

ای گِل آلوده گل من…”

آخرین نقاشی سروین
یک لاله سرخ که در ترک برهوت یک کویر بى آب و علف خشک روییده بوده
و گلبرگ هایش شبیه شعله هاى آتش بود…

آه خداى من بوىِ گُل تو شوره زار….

حالا اشک هایم میخواهد به شوره زار برود و آتش گلبرگ های گلم را خاموش کند…

چشم هایم را میبندم و زمانی به خودم می آیم که دو دستم را روی گوش هایم گذاشته ام و با صدای بلند هق هق میزنم…
هیچ مرثیه ای
هیچ مرثیه ای تا به امروز مثل این ساز افغان مثل بند بند این شعر این چنین عزادارى ام را به اوج نرسانده است…
هیچ وقت نشد بر سر مزارى که از خودت نگذاشتى و نمیدانم کجاست
براى تو اشک بریزم، شیون کنم و قدرى سبک شوم

اما حالا در مرتفع ترین نقطه حضورم میان ابرها برای رگ های آبی دستهایت که در سپیدی پوستت شبیه جاده هاى مهربانی بود
برای بوى موهاى پر تلالو چون گندمزارت
من صاحب عزا ترین، در این عالم هستى هستم…

چه شد خواهرم چه شد که تن آلوده ى آتش شدی…

کسی هندزفری را از گوشم میکشد
هیرسا با وحشت بغلم کرده
_ فری! فری جان؟ چی شد؟؟

شانه هایم اما شانه هایم را کسی محکم تکان میدهد و محکم تر صدایم میزند:
_ فریال!!

چشم هایم باز میشود
مقابلم خم شده است و با چشم های خون افتاده اما انگار نگران نگاهم میکند…
چرا دلم هق هق بیشتر میخواهد؟! به امید یک آغوش؟؟

هندزفری را از دستگاه هیرسا میکشد و صدای موسیقی در کابین با صدای بلند پخش میشود

چشم هایش پر از خشم میشود و دو گلوله آتش که سمت برادرش نشانه گرفته است

_ آدم نمیشی!؟ هیچ وقت نمیشی!!!

هیرسا سر پایین می اندازد و من خودم را قدری جمع وجور میکنم
برایم یک لیوان آب میوه میریزد و جلوی دهانم میگیرد و امر به نوشیدن میکند
_ بخور!
بعدم برو بیرون پیش بقیه بچه های تیم

با چشم های ملتمس نگاهش میکنم جُرعه ای مینوشم و با صدای بریده بریده از فرط گریه میگویم:

_ ببخشید من…
من…
من واقعا متاسفم
این آهنگ منو برد پیش خواهرم…
آخه خواهرم…

بغضم اوج میگیرد
دست او به معنی سکوت بالا میرود
_ چه فایده داره اشک و ماتم؟! هان؟

صدایش چرا این قدر خشمگین است؟؟

_ چرا تا زنده بود کاری نکردی؟
اصلا خواستی کاری کنی؟
این اشک ها اشک عزاداریه یا اشک عذاب وجدان؟

من و هیرسا هر دو متعجب و وحشت زده تماشایش میکنیم…
من من کنان میپرسم:
_ شما..
شما خواهرم رو….

دوباره دستش حکم سکوت میدهد
_ نه خواهرت رو نمیشناختم
فقط میدونم اشک و شیون هیچ مُرده ای رو زنده نمیکنه

حالا نوبت هیرسا شده است..
هرچند که صدایش لرزان است
اما سوالش کوبنده است
_ قهر با دنیا و خودت و زندگی چی؟
مرده ات رو زنده میکنه؟!

چند ثانیه با بُهت به هیرسا چشم میدوزد و بعد انگشت اشاره اش سمت در خروجی کابین میدود

_ تو خفه شو!!
هر دو بیرون!

بعد با صدای بلند تر فریاد
میکشد:
_ بیرووورن…

انگشت های هیرسا محکم در انگشت هایم قلاب میشود…
محکم است اما من برای رفتن
از اینجا ضعیف ترینم…
ضعیف ترین..

من شب هاى زیادى از زندگى ام تاریکى را تنهایى به دوش کشیده ام…
اما امشب،
این تب شدید به پیشواز اولین شب حضورم در یکى از شلوغ ترین شهرهای دنیا آمده است…
سرما و ترافیک و شلوغى این شهر در بدو ورود چندان خوشایند نبود…
هرچند حال دلت که خوب نباشد هیچ چیز زیبا نیست…
ترس این شدت از تب و لرز اجازه نمیداد بخوابم،
پتو را دور خودم پیچیده بودم و وسط تخت نشسته بودم، با خودم ناله میکردم
” خدایا لطفا امشب اینجا نمیرم”
ورم گلویم به حدى بود که توان قورت دادن آب دهانم را نداشتم…
زل زده بودم به درى که میدانستم قرار نیست باز شود و کسى از آن وارد شود و دست یتیم تنهایی ام را بگیرد…
نمیدانم این نوای سوزنده ساز واقعی است یا از اثرات تب است…
صداى ویولُنی که تا همین چند ماه پیش شاید از صدای گیتار و پیانو تشخیصش نمیدادم!
حالا میتوانم حتی حالات چهره نوازنده محبوبم را هم با هر نُتش تصور کنم…
کنار در درست گوشه دیوار
یک مرتبه یک آدم به شکل بخار در حال حرکت میبینم
زبانم بند می آید،
آه! نمیتوانم فریاد بزنم
انگار چشم هایم فلج شده اند به هر سختى که باشد پلک میزنم
دیگر اثرى از بخار نیست…
میدانم تبم شدت گرفته است
جان میکنم اما به سختى از جایم بلند میشوم؛
در راهرو خلوت هتل تلو تلو خوران فقط به شماره اتاق هیرسا فکر میکنم
١۴٣ یا ١۴۴؟
چه قدر حالا از شباهت اعداد متنفرم
متنفرم…
کنار در اتاق ١۴٣
زمین میاُفتم
با دست هاى بی جانم آرام چند ضربه به در میزنم و با ناله میگویم:
_ هیرسا…
منم
فریال

بی فایده است صدایم و قدرت دستهایم آنقدر نیست که بتواند بیدارش کند…
سرم را به در تکیه میدهم و همه ناتوانی ام را میبارم
حالا صدای ساز نزدیک تر است و من دلم چه قدر خوابیدن میخواهد…

با احساس یک خُنکاى مطبوع در پیشانی ام گویى کسى دستم را میگیرد و از جهنم بیرون میبرد؛
درست مثل وقتى که انگشتم در شمع بازى سوخته بود و سروین خمیر دندان آورد و سوزش زخم را تسلى بخشید…
گلویم درد میکند و چشم هایم خیس و چسبنده شده است، به سختی پلک هایم را از هم باز میکنم…
خدای من این تب هنوز تمام نشده…
اما قدرى مهربان شده…
آن قدر که مثلا توهمش این بار مردى با موهاى گندمزار پریشانش
باشد
با یک رکابى جذب مشکى…
مردى که تا به حال تاتوى بازو تا گردنش را کامل ندیده ام…

عجب تبِ مهربانى….
مرد خیالیِ تب زایم مچ دستم را میگیرد این قدر سرد است که حرارت بدنم تسکین پیدا میکند
صدایش آه صدایش…
_ یکم دیگه دکتر میاد

ناله میکنم و لعنت به غدد لنفاوی متورم که تارهای صوتی ام را اسیر کرده اند….

همان طور که مچم در دستش است،
با انگشتان دست دیگرش گوشه چشمانش را میفشرد
و نفس خسته اى میکشد

با همان صداى بی جان و گنگم ناله میکنم
_ دارم میسوزم

فعل سوختن …
آه از این فعل بى پدر متصل به آتش!
خداى من خواهرم به کجاى زندگی رسیده بود که این فعل را براى پایانش انتخاب کرد…

میسوزم اما نه از تب…
از یاد آورى سروین….
از یاد آورى سوال اهورا در هواپیما…
چرا کارى نکرده بودم؟
میتوانستم؟
اصلا میدانستم؟
حالا هم نمیدانم
هیچ وقت نفهمیدم چه شد…
چرا سوختن را خواست؟!

دستمال خیس را روى پیشانى ام جابه جا میکند، صدایش مهربان شده است
_ خوب میشی
سرما خوردى

میخواهد از کنارم بلند شود و مرا روی تخت تنها بگذارد
هول میشوم قبل اینکه دستم را رها کند با التماس دستش را محکم میگیرم

_ نه.. نرو!

عمیق نگاهم میکند
_ میخوام یک بار دیگه زنگ بزنم ببینم دکترشون چرا نیومد؟

التماس میکنم
_ یکم دیگه خواهش میکنم

چشم هایش تنگ میشود
_ چى یکم دیگه؟

تب، شعورِ قلب و زبانم را زایل کرده است
_ یکم دیگه بشین
یکم دیگه دستم رو بگیر

مینشیند، آخ که وقتى موهایش جلوى چشمش را میگیرد و از بین آن ساقه های گندم نگاه میکند
چه قدر بیشتر به رویا شبیه است…
حالا که زاییده توهم و این تب طولانی است
حالا که واقعى نیست
میشود دست هایش را گرفت! میشود دست هاى جادویی اش که نُت به نُت اعجاز میکند را تماشا کرد؟
زل میزنم به دستش که حالا در دستان کوچک من اسیر شده است…
خوش تراش و کشیده
موهای کم پشت و خرمایی و نرم که روى پوستش خوابیده است…
آه همان رگ های آبی…کمی برجسته تر
کمی مردانه تر….
دستش را تا مقابل صورتم به سختى بالا می آورم
میخواهم تماشایش کنم
میخواهم نوازشش کنم…
خم میشود روی صورتم…
صورتش نزدیک دست هایمان است…
چشم هایش را میبندد و عمیق چیزی را استشمام میکند…

من هم چشم هایم را میبندم…
حالا عطر همیشه سروین که روی دست هاى من هر روز و هر شب با کرم مرطوب کننده خاصش تمدید میشود، هست…
شبیه ترین دستان به او هم هست…
سروین هست…
اینجاست…

دست هاى سروین را میبوسم
و هق هق میزنم…
با یک بوسه روی دستم چشم هایم را باز میکنم….

خداى من خواب نیست
توهم نیست
خیال نیست
حاصل تب نیست…
یک قطره اشک روی دستم سُر میخورد
گلویم بیشتر درد میگیرد
بیشتر تنگ میشود

صدای چند ضربه به در و بعد مردی که اعلام میکند پزشک است.
مثل یک گردباد بین دست هاى ما میدود
چنان یک مرتبه جدا میشویم
که حس میکنم قسمتی از روح هایمان را روى دست دیگرى جا گذاشته ایم….

اولین شب اجراى تورنتو رسیده است
ولی من هنوز در تخت خواب تلاش میکنم با این بدن درد مهلک، کنار بیایم، هیرسا دلش به رفتن نیست، اما همه میدانیم کنسرت بدون او اجرا نمیشود…

صبح که مرا در اتاق اهورا دید، نگاهش قدرى با همیشه فرق داشت، صبر کرد تنها که شدیم پرسید چرا دیشب سراغ او نرفته ام؟!
در چشم هایش چیزی بود که بترسم و دلم نخواهد بگویم در راه پیدا کردن اتاقت روزگار، اتاق برادرت را نصیبم کرد…
آب دهانم را قورت میدهم
_ از صدای ویولن فهمیدم ایشون بیدارن

دستش را روى صورتم میگذارد، مظلومانه میگوید:
_ خوب منم بیدار میشدم، بیدارم میکردی عزیز دلم

چه قدر این کلماتش استرس به جان احساسم می اندازد، کلافه میشوم، صورتم را بر میگردانم، دستش روی بالش رها میشود
_ چه فرقى میکنه حالا هیرسا؟

جوابم یک آه از سینه او میشود و جاى خالى مردى که دیشب، دستم را بوسید
دستش را بوسیده بودم درست از همان موقع غیبش زده بود…

تنها که شدم هر دقیقه که به شروع کنسرت نزدیک تر میشد
قلب بیچاره ام مفلوک تر و سر به زیرتر میتپید…
به عقربه ها نگاه میکردم که حالا به من میگفتند سالن ارکستر سمفونیک تورتنو
سالن روی تامسون
حالا روی سن خود یک ستاره دارد که سهم من از امشبش هیچ است و هیچ…
با بغض پتو را دور خودم میپیچم و وقتى به خودم می آیم که با دمپایی هاى حوله ای ام روی سنگفرش پیاده رو کنار هتل به آن جا که نمیدانم کجاست رهسپارم…

به یک چهار راه بزرگ و شلوغ رسیده ام
چشم هایم را میبندم، نه صداى ترافیک و جوش و خروش خیابان را میشنوم و نه صداى باران…
حتى خیس هم نمیشوم…
همان قطعه شب قبل را مینوازد
همان که در کنسرت هایش هیچ وقت نشنیده بودم…
همان که بدون آنکه بداند روحم را نوازش کرد
مرا به رستاخیز دعوت کرد و بعد به یک اسارت خود ساخته…

اسارتی که به من مرحمت کرد و تکلیف مرا با خودم روشن کرد…
حالا میدانم کدام سمت خیابان زندگی ایستاده ام…
حالا میدانم از دنیا چه میخواهم…
از خودم…
از بقیه عمری که ٢٨ سالش گذشته است….
حالا میدانم…

به هتل که بر میگردم با نگاه لابی من
تازه یادم می افتد یک موش آب کشیده ام که پتو دورم پیچیده ام و با دمپایی حوله ای وسط بهترین هتل تورنتو ایستاده ام….
میخندم، خوشحالم…

خوشحالم….

و این بیشتر مرا به دیوانه ها شبیه میکند…

دوش گرفتم، بدنم هنوز درد میکرد گلویم بیشتر میسوخت، اما عجیب آرام بودم آنقدر که میتوانستم با این حالم در اتاق بچرخم و رقصان زیر لب یک بیت را مدام تکرار کنم
” باشد که بگشایی دری
گویی : که برخیز اندر آ…

بعد دلم یک خواب عمیق خواست، طورى که حتی زمانی که هیرسا برگردد و دقایق طولانی پشت در اصرار کند حالم را از نزدیک ببیند
نخواهم در را باز کنم…
من امشب با کشف این حس بی نام و حالا نامدار و خوش آواز
میخواهم تا خود صبح رویا ببافم…
میخواهم جای بوسه اش روی دستم را هزار بار ببوسم….

درست میگویند که آدم ها به امید زنده اند…
درست میگویند…
اما زنده بودن کجا و زندگى ساختن کجا؟؟
آرزو…
آدم ها با آرزوهایشان زندگى میکنند!
اینکه امید داشته باشى بالاخره یکى بیاید تنهایی ات را عاقبت به خیر کند خوب است!
اما اینکه با آرزوى داشتن کسى شب هایت را صبح کنى و با او هزار خاطره ساخته نشده بسازى زیباست
زیباى محض…
با او که میدانى موهایش چه رنگی است
قدش چه قدر است
عطرش تند است یا آرام؟
صدایش خس دارد یا نه…
حتی اینکه یک شب در اوج تب عاشق جای بخیه کوچک زیر چانه اش شوی که میان ته ریشش یک طور خوشگل برق میزند…

دلم معنى واژه تنها را با او میخواهد…
با او بشود که تن ها بشویم…
تن هاااا….
تن من و او…
چه قدر این واژه تنها زیبا بوده است و من تا به امشب نفهمیده بودم…
تن به علاوه ى ها…
تن ها…

مثل دیوانه ها قهقهه میزنم خودم را در آغوش میکشم و برای خودم آرزوهاى خوب دارم…
خیلی خوب…

اینقدر آرزوهایم وسوسه کننده و خواستنى است
که از صبح زود از هتل بیرون بزنم…
مغازه ها را یک به یک و با حوصله بگردم…
پیراهن مشکى کوتاه بدون آستین ساده اى که یقه اش از پشت تا نیمه کمر باز است،
با یک جفت کفش مشکلی براق با کمی پاشنه، تمام سلیقه زنانه من است…
به پیشنهاد دختر جوان فروشنده یک کیف کوچک که دسته اش شبیه انگشتر پر نگین است و در انگشتم جا میگیرد هم به خریدهایم اضافه میشود.

پسر جوان آرایشگر که ظرافت و طنازى دوست داشتنی و شیرینی دارد با باز کردن موهایم با تعجب سوت میکشد، قیچی اش که سمت موهایم میرود دلم هورى میریزد سرم را عقب میکشم و خواهش میکنم که فقط کمی موهایم را کوتاه کند، اما با همان کوتاهی اندک هم مدل موهایم را آنچنان هنرمندانه عوض میکند که بعد از صاف کردنش خودم دقایق طولانی در آینه به خودم خیره میشوم…

از وقتی سروین رفته بود موهایم صاف نشده بود
آخر فقط او حوصله داشت بنشیند و با عشق موهایم را اتو بکشد و ذوق کند…
آه سروین کاش بودی
کاش بودی و در آغوشت جیغ میکشیدم، بالا و پایین میپریدم و میگفتم:
دیدی بالاخره مردى پیدا شد که فریال خسته و تنبل شلخته دلش بخواهد زنانگى هایش را رو کند…
دیدی دلم رژ زرشکی خواست!

دیدی نبض گردنم برای پخش عطرم تند تر زد….

به آسمان نگاه میکنم و با لبخند توام با بغض با صدای قدری بلند بدون اینکه از نگاه عابر ها خجالت بکشم به خواهرم میگویم
” دعا کن به چشمش خوشگل بیام! دعا کنه سلیقه ام بد نباشه! دعا کن موها و لباسم رو دوست داشته باشه!”

بعد پایم پیچ میخورد و تعادلم را به سختی حفظ میکنم، میخندم و میگویم
” دعا کن با این کفش ها بتونم جلوش خوشگل راه برم و نیوفتم، مثل تو….”

به هتل که رسیدم لابی من شیفت دیشب طوری نگاهم کرد که یقین دارم محال است فهمیده باشد من همان دیوانه دیشبم!

هیرسا در لابی با چند نفر از بچه های گروه دور یک میز نشسته است و سخت مشغول بحث هستند کمی که جلو میروم، با وا…و،
گفتن تام، ادیتور سیاهپوست گروه، هیرسا همان طور که نشسته است میچرخد و پشت سرش را نگاه میکند، چشم هایش گرد ترین دایره دنیا شده است!

از جایش بلند میشود و با ذوق و لبخند چند بار سر تا پایم را نگاه میکند و بعد آرام و شمرده کف میزند و هم زمان شروع به خواندن موزیک جنیفر لوپز میکند
_ او ماى گاش
او مای گاش
او ماما

همراه او بقیه پسرها هم دست میزنند و اداى رقص در می آورند

خجالت زده میخندم و سرم را پایین می اندازم، راستش را بخواهید ذوق زده ام از تایید شدن
از زیبا بودن، خوشحالم که حتما او هم باید خوشش بیاید،
هیرسا جلو می آید دستم را میگیرد و میبوسد و بعد به پسرها فرمان سکوت میدهد
با یک لبخند دوست داشتنی میگوید:
_ خیلی فرق کردى

هول میشوم و میپرسم:
_ خوشگل شدم؟

دستم را میفشرد
_ تو واسه من همیشه خوشگلی
فقط امشب نوع این خوشگلی خاص تره

تشکر میکنم و نگاهم سمت آسانسور میدود

_ کى واسه تمرین میرید سالن؟ چند ساعت قبل اجرا؟
پس چرا نرفتید؟

دستم را رها نمیکند
_ برادر محترم تازه بیدار شدن، تو رستوران تشریف دارن، غذا میل میکنن

چشم هایم را از آسانسور جدا میکنم و سرم را میچرخانم سمت در رستوران مجلل هتل

_ این رستوران؟
منم گرسنه ام

صبر نمیکنم و بدون درنگ اولین قدم را بر میدارم و دوباره پایم پیچ میخورد قبل اینکه هیرسا بغلم کند خودم تعادلم را حفظ میکنم
با لبخند میگوید:
_ یکم صبر کن کارم نیم ساعت دیگه با بچه ها تموم میشه، باهم میریم شام میخوریم

قدم دیگر را بر میدارم
_ نه نه به کارت برس من خیلی گرسنه ام، عجله نکن

منتظر نمیمانم با حداکثر سرعتی که کفش هایم اجازه دهد بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم سمت رستوران میروم؛
در را خدمه برایم باز میکنند و با احترام سمت داخل هدایتم میکنند اما من جلوی در ایستاده ام و سر میچرخانم تا فقط او را پیدا کنم،

یک گوشه دنج
کنار دیوار شیشه ای رو به استخر رستوران، پشت میز نشسته

است و سرش پایین است و مشغول خوردن…
بی درنگ سمتش میروم، نزدیک شده ام اما باید با صدای بلند سلام بدهم تا حواسش را به من بدهد و سرش را بالا بیاورد…
چنگالش به جای اینکه در دهانش برود در هوا ثابت میماند، نگاهم میکند اما کوتاه
اما کوتاه…
نگاهش را دوباره به ظرف سالادش پیوند میدهد

_ سلام، بهتر شدی؟

جواب سوالش میشود
_ میتونم بشینم؟

با سر جواب مثبت میدهد، مشغول خوردن شده است
مینشینم و کیفم را روی میز میگذارم
_ ازتون ممنونم که حالم رو میپرسید:
خیلی بهترم

با یک پوزخند کوتاه میگوید:
_ بله مشخصه کاملا

با تعجب میپرسم:
_ مشخصه؟

با چنگالش به حالت اشاره به من میگوید:
_ مشخصه

و بعد بی توجه دوباره مشغول خوردن میشود، نه!
او مثل هیچ کس نیست!
فریال قبول کن نباید او را با لابی من
و بچه های گروه
حتی برادرش هیرسا مقایسه کنی!
فریال ناراحت نشو!
اصلا تو دیوانه همین تفاوت هایش مگر نشدى؟؟؟

با لبخند سعی میکنم هیجانم را کنترل کنم
_ من..
من … ام… امشب
واسه امشب
آخه اجرای امشب
یعنی گفتم واسه اجرای امشب یک جور خوب باشم

سرش را بالا می آورد، چشم هایش را تنگ میکند

_ مگه دعوتی؟

سوالش تیر میشود، از قلبم میگذرد بالا تر میرود و در گلویم گیر میکند، لب هایم را برای مقابله با بغضم جمع میکنم، صدای میلزرد

_ نیستم؟

یک گوجه کوچک با چنگاش شکار میکند، همین چند لحظه انتظار برای جواب سوالم باعث میشود اشک تا کاسه چشم هایم بالا بیاید

همانطور که سرش پایین است نگاهم میکند، لب پایینش را گاز میگرد و چند ثانیه فکر میکند
_ فعلا نه!

سرم را پایین می اندازم و این باعث میشود یک قطر اشک روى پایم بچکد اما وقتی میگوید:
_ حالا میشه ازت دعوت کنم امشب بیای؟

اشکم به لبخند تبدیل میشود،
_ ازتون ممنونم

سر تکان میدهد و میپرسد:
_چی میخوری؟

ظرف سالادش را نگاه میکنم
_ از همینا

به گارسون اشاره میکند و سالاد و لابستر سفارش میدهد، گارسون که میرود میپرسد:

_ لابستر میخورى راستی؟

دلم میخواهد دستم را جلو ببرم و چند رشته مویی که روی صورتش ریخته است را کنار بزنم و بهتر تماشایش کنم
این قدر محو شدم که سوالش را تکرار میکند، هول میشوم و پاسخ میدهم:
_ بله بله

بعد صدای سروین در سرم میپیچد
” فریال تو خیلی بی سلیقه ای
لابستر خوشمزه ترین طعم خوردنی های دنیا رو داره حداقل یکبار تستش کن! من که عاشقشم!”

خواهرم! حالا من هم عاشقش هستم…
عاشق همان خرچنگ گنده زشت وحشتناک بد بو….

چند دقیقه بیشتر تا شروع اجرا نمانده بود، هیرسا با دقت تمام تیم را مدیریت میکرد اهورا گوشه ای نشسته بود و به تنهایی تمرین میکرد، تمام حواسم متوجه او بود، دست به سینه به دیوار تکیه زده بودم و تماشایش میکردم، یک مرتبه چشم هایش سمتم چرخید و چشم در چشم شدیم…
از این حد خیرگى مدامم شرم کردم، دست و پایم گم شد، اما با چشمک و لبخندش قلبم از دست رفت، از جا کنده شد!

با چشمانم پر کشیدن قلبم را دیدم
نفسم از شوق بالا نمی آمد…

خدایا چه قدر این حس، عجیب و زیباست
خدایا ممنون مرا که دیگر تا ٣٠ سالگى مهلت زیادی نداشتم با این دنیای پر شور آشنا کردى…

با صداى یک فریاد ظریف هر دو بلافاصله سر چرخاندیم، تاینا، پیانیست تیم، سرش را میان دستانش گرفته بود و جیغ های پیاپی که بیشتر شبیه ناله بود میکشید، اهورا سریع از جایش بلند شد و جلو رفت،

تاینا یقه هیرسا را محکم گرفته بود و هیرسا بی تفاوت نگاهش میکرد، اهورا بلافاصله دست هایش را گرفت و از یقه برادرش جدا کرد و با خشم پرسید:
_ این جا چه خبره؟

تاینا دوباره جیغ میکشد
_بعد ٣ سال به من میگه دوستم نداره!
به من میگه هیچ وقت دوستم نداشته!
به من میگه عاشق یک نفر دیگه است

اهورا بر میگردد و به صورت سرخ ولى صامت هیرسا خیره میشود و بعد با همان جدیت رو به تاینا میگوید:
_ خوب! این کجاش جرمه؟
من یادم نمیاد تا حالا به تو گفته باشه دوستت داره؟
یا کوچکترین حرکتی که تو رو دچار سو تفاهم عشق کنه!

اشک های تاینا پشت سر هم میچکد

_ اون
اون…
ما همه جا باهم بودیم

اهورا پوزخند میزند
_ همه جا یعنى اجراها؟ سفرها؟
شام ها و مهمونى هاى دور همى؟

بعد چرخی میزند و رو به جمع باحالت تمسخر ادامه میدهد
_ خوب
خوب پس
تام
راشل
حتى جیک هم الان باید دچار توهم عشق هیرسا شده باشن!

همه آرام میخندند، اما من نمیدانم چرا بغض کرده ام! چرا ترسیده ام؟؟؟

اهورا دوبار پشت سر هم روى شانه تاینا میزند
_ لیدى!
اینو بدون، یک مرد عاشق، هیچ وقت اول منتظر ابراز عشق دختر مورد علاقش نمیمونه!
چون محاله بتونه!
بدون چندبار شام خوردن
خندیدن
رقصیدن و گردش دلیل این نمیشه که عاشقت باشه

هر دو دستم را روى گلویم میگذارم، تاینا با هق هق کتش را از روى صندلی بر میدارد و در حالی که خیال خارج شدن دارد میگوید:
_ دنبال یک پیانیست بگردید که دچار توهم نباشه

اهورا لب پایینش را گاز میگیرد چشم هایش را تنگ میکند، دستش را روی بازوى دست دیگرش میکشد، دوباره پوزخند میزند

_ و بهتره بگیم مواد مصرف نکنه تا دچار توهم نشه

تاینا منتظر نمیماند و سریع خارج میشود، هیرسا آرام دست اهورا را میگیرد

_ گذاشتى بره؟؟؟!! امشب چى؟

دست میکشد روی صورت برادرش و بعد آرام روی صورت او میزند

_ هیرسا پاکزاد، امشب هنر پیانوشم ثابت میکنه

دهان هیرسا همچون چشم هایش باز میماند

_ وات؟!!!!
من ده ساله دستم بهش نخورده

اهورا بی تفاوت سمت ویولنش میرود و سرش را با اداى خاصى تکان میدهد

_ تو پسر ماهرخى!
میتونى!

هیرسا عصبی دست هایش را بالا میبرد
_ این مثل این میمونه من از تو بخوام بری نوازنده کنسرت شنبه زاده شی

آرشه را بر میدارد و شبیه اسلحه سمت برادرش میگیرد و با یک خنده کج جذاب همزمان میگوید:

_ اگه پای اسم و رسم برادرم وسط باشه حاضرم!

هیرسا هر دو دستش را روی سرش میگذارد و با ناله میگوید:
_ همیشه زور گفتی! همیشه!

اهورا چند بار دست میزند و با صدای بلند میگوید:
_ خوب خوب
همه آماده باشید
تمرین آخره

بعد بر میگردد سمت من و میگوید:
_ برو تو سالن و تماشا کن امشب هیرسا میخواد دو سانس پشت سر هم هربار با یک ساز مختلف غوغا کنه

دلم برای صورت پر از نگرانى هیرسا میسوزد، آرام چشم میگویم
و از دور برای هیرسا علامت موفقیت و بعد یک بوسه میفرستم، هر دو چشمش را برایم روی هم میفشرد و من با تمام دلهره آن جا را ترک میکنم…

اما ساعتی بعد پشت سر هم نفس راحت میکشم، هیرسا از پس نواختن بر می آید، یعنى آنقدر اهورا خوب مینوازد و در چشم است که اصلا اگر ایرادی در کار هیرسا هم باشد به چشم نیاید…

اجرا که تمام شد وقتى سوار لیموزین شدیم، هیرسا هنوز اخم هایش در هم بود، روی صندلى نشست و پاهایش را روی صندلی کنارش دراز کرد
من و اهورا هم روی صندلی رو به رویش نشستیم
چشم هایش را بست، اهورا با لبخند تماشایش میکرد
_ قهرم که باشی یک اجرا فردا باقی مونده که نمیشه از زیرش فرار کنی

با باز شدن ناگهانى چشم هاى هیرسا و لبخند پنهانی اهورا نتوانستم جلوى خنده ام را بگیرم، آرام خندیدم و همین باعث شد اهورا هم کمی بلندتر بخندد

هیرسا با حرص گفت:
_ آره بخندین بایدم بخندین
سفارش دیگه ای نیست؟
میگم خوبه تیم ما رقصنده نداره!
اونوقت از شانس من میزد و یک رقصنده عاشقم میشد و بعد قهر میکرد اونوقت باید جور اونم میکشیدم

اهورا پشت دستی که کنار پنجره تکیه زده است را جلوى دهانش میگذارد و از چال فرو رفته روی گونه نیم رخش متوجه خنده عمیقش میشوم و من هم یک دل سیر میخندم، حالا هیرسا هم در حال خندیدن است بعد به من اشاره میکند و میپرسد:

_ شالت رو میشه قرض کنم؟

شال مشکى که دور شانه ام انداخته ام را با کمال میل به او میدهم، چند ثانیه بعد شال را دور کمرش بسته و در همان جاى کوچک مشغول قر دادن است آن هم به مسخره ترین حالت ممکن، شعر حاجى فیروز هم میخواند، اهورا بلند میخندد و سر تکان میدهد
_ بشین بچه میوفتى

هیرسا همچنان ادامه میدهد
_ نه بذار تمرین کنم فردا میخوام بعد اجرا بپرم رو پیانو دستمالو ببندم دور کمر بگم اهورا جون یک شیش و هشت واسه حضار بزن خودمم مستفیضشون میکنم با این مدل رقص کشورمم آشنا شن
اه اه چه قدر کلاس بذاریم
همش ویولن
همش گیتار
همش پیانو!
اصلا هیچ هنری به پای رقص نمیرسه

اهورا میان خنده با دست به سر تا پای هیرسا اشاره میکند
_ آره مخصوصا این مدل رقص

حالا شال را از کمرش باز میکند سر میکند و با یک حالت عشوه مسخره خیلی ریز میرقصد و برای اهورا به عنوان یک زن دلبرى میکند این قدر خندیده ام که اشک هایم پیاپى میچکد، با اولین تکان ماشین لم میدهم به اهورایی که خنده هایش زیبا ترین خنده دنیاست وقتى هیرسا با ناز بلند میشود و خیال دارد روی پای اهورا بنشیند واکنش اهورا برای مانع شدن این قدر خنده دار است که از شدت خنده جیغ میکشم
هیرسا صدایش را نازک کرده است
_ هورى جون ببین چشمت به این دختر خوشگله کنارت افتاده منو یادت رفته

اهورا سمت صندلى اش هولش میدهد
_ هیرسا بشین سر جات دیوانه!
دختره فهمید اون یک ذره عقلتم نمادینه

بعد بر میگردد و من را نگاه میکند
_ این شازده اول قرار بود دلقک شه، استعداد واقعیش حیف شد

هر دو دستم را روی دهانم گذاشته ام، هیرسا با ناز ادای گریه زنانه در می آورد و با گوشه شال مثلا اشک های گونه اش را پاک میکند و بعد با همان صدای زنانه میگوید:
_ الهى خیر نبینی هوری

از شدت خنده به سرفه افتاده ام
اهورا آرام چند بار پشتم میزند و بعد میگوید:
_ الان این دیوونه میکشتت حقش بود میدادیمش امشب تاینا ببرتش

هیرسا به حالت قهر رو بر میگرداند
بعد لب هایش را غنچه میکند

_ نو مو خوام

اهورا جدی تر میپرسد:

_ حالا ببینم تحفه!
تو واسه چی بهش گفتی عاشق شدی؟
خبریه؟

نمیدانم چرا یک مرتبه خنده هایم خشک میشود

هیرسا همچنان در فاز شوخی به سر میبرد
_ آره دیگه عاشق تو شدم

اینبار اهورا پایش را دراز میکند و لگد آرامی به هیرسا میزند
_ مردک

هیرسا شال را از سرش میکشد انگشتش عدد یک را نشان میدهد
_ یک شرط داره!
فردا بیام و بزنم یک شرط داره

یک ابروى اهورا بالا میرود و با اخم میگوید:
_ واسه من شرط نذار بچه!

هیرسا صورتش آن قدر مظلوم شده است که مطمئنم هر خواسته اى داشته باشد اهورا نه نمیگوید

_یک خواهش!
جون هیرسا

با همان جدیت پاسخ میدهد:
_ قسم نده

هیرسا کف دست هایش را به نشانه خواهش بهم میچسباند

_ روز بعد کنسرت از صبح بریم سه تایى شهر رو بگردیم!
بلیط باغ وحش گرفتم! یادته اهورا؟

زل زده است به خیابان و چند ثانیه طول میکشد تا جواب دهد
_ یادمه هیرسا

یک ذوق کودکانه در چشم های هیرسا میدود
_ من از ١٠ سالگى به بعد دیگه باغ وحش نرفتم

اهورا تلخ لبخند میزند
_ ماهرخ نیومد
من و تو و بابا بودیم

حالا هیرسا هم زل زده است به خیابان
_ تو همش غر میزدی که باغ وحش بو میده
ولی همونجا ٣ تا دوست دختر پیدا کردی

اهورا سر تکان میدهد و میان خنده میگوید:
_ تو هم هر ٣ تاش رو به بابا گزارش دادی

_ تقصیر خودت بود
من بچه بودم و تو، توى عالم تازه جوونی تحویلم نمیگرفتی

بعد هیرسا قهقهه میزند و میگوید:
_ وای خدای من چه قدر حسرت میخوردم به ریش و سبیل تازه جوونه زده ات

هر دو میخندند
اما چرا این قدر تلخ؟
اما چرا با بغض؟!
اما چرا چشم هایشان…
*

تا به حال شده است بیدار باشید و خواب ببینید؟
وقتى از خواب بیدارى تان بیرون انداخته شوید در دنیای واقعى دچار کابوس شوید!
کابوس که حتما نباید سقوط از ارتفاع و حمله یک حیوان وحشى باشد!
کابوس ِنخواستن…
کابوسِ دوست نداشته شدن…
آه چه بیدارى خطرناکى…
من میخواهم به خوابم ادامه دهم…
میخواهم وقتى در باغ وحش زل زده ام به بامبو جویدن یک توله پاندای خسته و خوشگل وقتى دستم را روى حفاظ گذاشته ام و سنگینى یک دست مردانه براى چند ثانیه روی دستم مرا دچار رویاى شیرین میکند تا ابد بخوابم اصلا بیدار نشوم…
بیدار نشوم تا وقتى بر میگردم هیرسا را کنارم ببینم و بفهمم دست او بوده است که…
آه خدایا باید زودتر میفهمیدم دست هاى این صخره یخى نمیتواند تا این حد گرم باشد…

دست دیگرش دور کمرم حلقه میشود، در گوشم میخواند
” دوستش دارى؟”

مثل کسی که در هزار توى سخت ترین معادله دیفرانسیل گیر کرده است همانقدر در جواب این سوال منگ شده ام…
منگ شده ام چون سنگینی یک جفت چشم مانده روى دهانم و روى دست هیرسا که گودی کمرم را یک طور خاص و متفاوت از همیشه نوازش میکند

_منظورت چیه هیرسا؟

با انگشت به توله پاندا اشاره میکند

_ این خنگ رو دوست داری؟

آب دهانم را قورت میدهم و سر تکان میدهم
_ آره بامزه است

برادرش را صدا میزند که کمی آن طرف تر خودش را با کلاه و عینک صفحه بزرگ از دید جمعیت استتار کرده است و میلى به تماشاى هیچ حیوانى ندارد…
_ اهورا!
یادته اون تاجر چینی گفت میتونه یک توله پاندا واست بیاره که به عنوان هدیه بدی به سروین؟

سروین؟!

یخ میزنم، رنگ صورت اهورا هم با شنیدن این اسم، خیال بى رنگی و عصیان دارد…

میخواهم بپرسم، اما باید چه بپرسم؟
مگر فقط یک سروین در دنیا وجود دارد؟
آه در دنیا برای من فقط یک سروین وجود دارد

نمیدانم چه میشود که هیرسا بلافاصله معذرت خواهى میکند
_ اوه سارى!

دست هایش را بهم میچسباند
_ لطفا ببخشید

اهورا رو بر میگرداند و خیلی سرد میگوید:
_ این تور مسخره کى تموم میشه؟

هیرسا کنارش میرود دستش را میگیرد
_ میشه سفارش یک توله پاندا بدى؟
لاکچرى ترین و بامزه ترین هدیه دنیا رو میخوام به فریال بدم

کلاهش را کمى پایین میکشد و راه می افتد در حالى که دور میشود میگوید:
_ بهش زنگ میزنم

هیرسا دنبالش میدود
_هِى پسر کجا میرى؟

_ نمیدونم

سر جایم ایستاده ام اما نگاهم دنبالش دویده است…
هیرسا کنارم بر میگردد، نفس عمیق میکشد و دست روى سرش میکشد
_ گند زدم! ناراحتش کردم

نگاهم پشت قامت مردیست که هر لحظه دورتر میشود
_ سروین کیه هیرسا؟

آه میکشد و حالا او هم رفتن برادرش را تماشا میکند
_ کسی که اهورا دوست نداره در موردش حرف بزنیم

لب هایم میلرزد وقتى میگویم:
_ این اسم واسم یعنی دنیا!
اسم خواهرم سروین بود

آه غلیظ ترى میکشد
_ سروینِ اهورا هم دنیاش بود

بغضم بالا می آید و از چشمانم سرازیر میشود
_ عاشقش بود؟

حالا اهورا میان جمعیت اینقدر دور شده است که چشمانم دیگر مرا یاری نمیدهند

_ عاشق هم بودن

نمیخواهم بیشتر بشنوم
نمیخواهم بیشتر بدانم…
جلو تر بروم میمیرم…
قلبم میمیرد..
همین که میدانم در دنیای قلب من و او یک سروین نامی مشترک است کافیست…

جلوى قفس میمون ها هیرسا اینقدر میخندد و شکلک در می آورد که توجه همه جلب میشود، فقط کافیست یک نفر او را بشناسد و این اتفاق می افتد، مثل همیشه با حوصله با تک تک افرادی که دورش حلقه زده اند عکس می اندازد و این همهمه مجال میشود تا بتوانم دنبالش بگردم…
نمیدانم کجاست…
نمیدانم …
مثل کودکى ام که در دیزنی لند مادرم را گم کرده بودم با همان اضطراب و نفس هاى به شماره افتاده میدوم، گاهى می ایستم، دور خودم میچرخم…
هراسانم!
پیدایش که نمیکنم بیشتر در خودم گم میشوم…
میشوم همان دختر بچه دست و پا چُلفتی که مینشیند یک گوشه و گریه میکند…
کاش مثل همان وقت ها سروین بیاید پیدایم کند بغلم کند مرا پیش مادرم ببرد…
پیش مادر امروزم که برایم مادرى نمیکند
مادرى که اصلا جنسیتش مرد است
اما من بدون او یتیم تر میشوم…
بی مادر تر…
آه این چه حس وحشتناکیست؟!

بی اختیار از جایم بلند میشوم با آستینم اشک هایم را پاک میکنم، دستم روی قلبم است و نفس هایم را میشمارم، قدم هایم انگار روی یک خط و نشان فرضی است…

حالا یک نیم رخ، این کودک گمشده را آرام میکند…
نیم رخ مردى که دست به سینه و با فاصله به قفس بزرگ عقاب خیره شده است…
چند دقیقه فقط تماشایش میکنم…
جلو میروم و جواب همه دویدن ها سخت رسیدن هایم، این میشود
_ هیرسا کجاست؟

و جواب من بی ربط تر
_ من
من …
داشتم دنبال شما میگشتم

هنوز همان طور مشتاق و عجیب زل زده است به قفس، نگاهش را میگیرم
و میرسم به عقابی که روی یک شاخه نشسته است و با چشم هایش میخواهد چیزى بگوید، میترسم، در عین ترس این حیوان برایم خواستنى است…
میپرسم:

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا