رمان مرگ نواز

رمان مرگنواز پارت 5

0
(0)

 

سایه اى بر سر زندگى ام کم شده است…
سه شب است…
و طلسم ها اکثرا شب سوم میشکنند…
اما شب سوم ِ نبودنش….
نخواندنم…
نخواستنش…
هم دارد به آخر میرسد و خبر از چلچله خوش خبرى نیست ….
تلویزیون را روشن میکنم و آهنگ مورد علاقه ام در حال پخش است اما من بی هیچ حسی روی تختم مینشینم و یک گاز به ساندویچ سردم میزنم و به جای اینکه صفحه تلویزیونم را نگاه کنم به صفحه تاریک موبایلم خیره شده ام….

ساندویچم به نیمه نرسیده است بی خیالش میشوم و احساس میکنم باید لیتر لیتر آب بنوشم تا این چند لقمه از گلویم پایین برود…
شیشه آب را سر میکشم و با صداى لرزش گوشی ام که حالا از صدای موسیقی مورد علاقه در حال پخش بیشتر است این قدر هول میشوم که آب در گلویم میپرد و به شدت سرفه میکنم اما این مانع این نمیشود که سراغ گوشی ام نروم…
هیرسا…
اسمش آرامش دارد
اما من…
من یک مرگی ام شده است که دلم آرامش نمیخواهد…
من نگرانم…
اصلا من امروز به این نتیجه رسیده ام بی خبرى خیلی ها را ناخواسته عاشق کرده است….
جواب میدهم و میدانم که میخواهم امشب دیگر از او بپرسم
” حال برادرت خوب است؟؟”

_ شب بخیر هیرسا

صدایش پر انرژى است

_ شبت بخیر قشنگترین اتفاق شب

بار اول نیست که با چند صفت زیبا این طور مرا به اوج میرساند و اما من در زمین چیزی گم کرده ام
_ ممنون ازت

_ تشکر لازم نیست دختر، خوبى؟

خوب بودم؟ اصلا چرا ما آدم ها این قدر از راست پاسخ دادن به این سوال کوتاه هراس داریم؟؟

_ ممنون خوبم

_ تو چرا این قدر به کلمه ممنون اداى دین میکنی؟

میخندم و میگویم:
_ شاید چون آسونه

_ تو خصوصیات گاوها تنبلى ذکر نشده

_ این نژاد گاو مبتلا به سندروم تنبلیه

قهقهه میزند
_ این نژاد قراره فردا کجا باشه؟

بی حوصله تلویزیون را خاموش میکنم
_ کجا جز سر کار میتونه باشه؟

_ نه بابا!!!
انگار این نژادش کلا مغزش معیوب شده!!!!

با تعجب میپرسم:
_ چرا؟!!!

_ چون یک شنبه هم قراره بره سر کار

تازه به خاطر می آورم که اینقدر منتظر فردا بوده ام که فراموش کرده ام آخر هفته است و این اولین بار است که از یک روز تعطیل متنفرم
_ من اصلا یادم نبود

_ خوبه آقای گاو زنگ زد یادت بندازه، حالا بگو ببینم فردا با یک تور دور شهر با لیدری هیرسا پاکزاد و نهار فیش اند چیپس، موافقی؟

چرا باید این قدر احمق باشم که جواب دعوتش را با این سوال بدهم
_ هیرسا!
آقاى پاکزاد حالشون خوبه؟

مکث میکند، و این سکوت چند ثانیه براى من شبیه حال یک تبعیدى به ساکت ترین جزیره دنیا است…
_ ازش خبر ندارم

باید بیشتر نپرسم اما من باید ها را یک به یک درو میکنم

_ چرا؟؟

صدایش آن انرژی چند دقیقه پیش را باخته است…
_ چون خودش میخواد

_ خودشون میخوان که بی خبر باشی؟

_ آه فریال!
تو اهورا رو نمیشناسى
خیلى طول میکشه تا بتونی درک کنی اگه یک ماهم غیبش زد حق نداری نگرانش باشی، حق نداری سوال کنی

یک ماه؟! ٣٠ روز؟؟ این ارقام و واژه ها مرا میترساند

_ تو میتونى هیرسا؟ میتونی نگرانش نشی؟

_ بحث تونستن من نیست، اون این طور میخواد
اگه شبیه خواسته هاش نشم از این بیشتر طرد میشم

_ طرد؟

_ تنهایى رو انتخاب کرده که ازش سوال نشه
که کسى نگرانش نشه
اگه نشون بدم نگرانشم
پرونده شرکت و کنسرت ها رو هم میبنده براى همیشه!
اون اهوراست! وقتی بخواد! نشه و نمیشه نمیفهمه

درک این جمله براى منى که دوسال نگران بودم و انتهاى نگرانى ام بى خواهری ام شد، محال است….
من میدانم بالاخره دست بى رحم نگرانى ها کار دست آدم ها میدهد…

هزار بهانه مى آورم براى یکشنبه!
براى یکشنبه تعطیلم…
براى اینکه نروم
برای اینکه یک آدم نگران اصلا به درد یک شنبه و فیش اند چیپس و هیچ کوفت و زهر مارى نمیخورد….

اما صبح یک شنبه…
صبحى که شب پیش از آن خیلی تاریک و بى خواب بوده است میدانم باید اینبار براى نگرانی هایم جز انتظار، کار دیگرى بکنم…
تلفنش را جواب نمیدهد…
زنگ میزنم…
نه یکبار! چند بار پیاپى…
زنگ میزنم و فقط صداى بوق کشدار جاى زنگِ صدایش نصیبم میشود…

یک ساعت بعد تمام اسکناس هایم در مشت راننده اى است که مرا به انتهاى این جاده پیچ در پیچ رسانده است…

این اولین بار است که قلعه هزار اردک را زیر آفتاب ابر زده میبینم…
اما در روشنایى روز هم، همانقدر مرموز و خاموش است…

راننده که میرود نگران میشوم
کاش تا برگشتنم نگهش دارم…
اگر کسى خانه نباشد…
اگر مرا نپذیرد چه طور برگردم؟؟

اما وقتى به خودم می آیم که راننده در مه اولین پیچ جاده، محو میشود…
هرچه اطراف این در بزرگ را میگردم زنگ پیدا نمیکنم!
دوباره با اهورا تماس میگیرم…
جواب نمیدهد…
صداى واق واق سگ ها حس ناخوشایندى در من ایجاد میکند هرچه قدر میله های در را تکان میدهم و فریاد میزنم
_ صفورا خانم!!!
آقاى پاکزاااادددد!!!

انگار این خانه بیدار نمیشود!

دور تا دور خانه میچرخم و پشت ساختمان ناگهان پایم در یک چاله پر از لجن فرو میرود و کفشم در چاله جا میماند،
لنگ لنگان و بدون کفش خودم را به در کوچک پشت باغ خانه میرسانم…

درى که انگار سالهاست باز نشده است، این را از زنگ زدگى بیش از حدش میشود فهمید،
چند ضربه محکم به در میکوبم و چند لحظه بعد از زیر در یک موجود کوچک سیاه خودش را بیرون سُر میدهد، اول کمى عقب میروم و باید اعتراف کنم با دیدن گربه بیچاره میترسم، اما بعد وقتی غم یک چشم سالمش را میبینم از حفره خالى چشم دیگرش نمیترسم!
از دور دهانش را باز میکند و ناتوان میغرّد…
کمی سمتش خم میشوم و نگاهش میکنم، روى پهلویش جای زخم عمیقی است و دمش از انتها کنده شده است،
با دلسوزى دستم را سمتش دراز میکنم
_ آخی! حیوون بیچاره! چه بلایی سرت اومده؟

کمی در خودش جمع میشود و یک طور دلخراش ” میو ” میگوید

جرات میکنم دستم را بیشتر جلو ببرم و حالا سر انگشت هایم سرش را نوازش میکند…
ناله میکند و من از تصور درد لحظه اى که چنین زخمى برداشته است هزار بار درد میکشم

آرام یک گوشه میخزد و نگاهم میکند و من مدام و پیاپی باز به در میکوبم و نا امیدانه از گربه میپرسم:
_ تو میدونی کسی خونه هست یا نه؟

فقط نگاهم میکند و من دوباره دور خانه را میچرخم، چند بار دیگر میله هاى در اصلى را تکان میدهم و بالاخره یک تصمیم احمقانه میگیرم!

فریال ١٠ ساله اى میشوم که همیشه براى نمره کم ریاضیات تنبیه میشد و در اتاق حبس میشد اما به کمک خواهرش از ایوان روى دیوار باغ میپرید و چند ساعت بعد مثل یک صخره نورد همان راه را براى برگشت طی میکرد و هیچ وقت هیچ کس نفهمید ساعت هاى تنبیه، من بیشتر و راحت تر در باغ با خواهرم وقت میگذرانم….

لنگه دیگر کفشم را از پایم در می آورم و کیفم را دور گردنم می اندازم و همان طور که دستهایم میله ها را محکم گرفته اند سعی میکنم از در بالا بروم، دیگر توان گذشته را ندارم اما موفق میشوم بالا بروم…
درست وقتى که صعود میکنم،
سقوط نصیبم میشود و…

صداى قهقهه دو دختر بچه در یک دشت پر از لوندر بنفش با صداى آواز پرنده ها در هم می آمیزد…
میان گل ها میدوند و تاج گل به سر دارند…

چه قدر آن دخترک مو طلایی را دوست دارم چه قدر بی تاب یکبار دیگر داشتنش هستم….

در یک جشن بزرگ، گوشه اى ایستاده ام و به رقص هاى ماهرانه دو نفره میهمانان خیره شده ام، جلو می آید دستم را میگیرد و مرا سمت میدان رقص میکشاند، مستانه میخندد و میگوید:
_ حالا که تنهاییم با هم میرقصیم

از همیشه زیباتر است پیراهن بلند و ساده آبى آسمانى به تن دارد، همان تاج گل لوندر روى سرش است
دستانم را میگیرد و هرچه قدر بیشتر میچرخیم جمعیت متفرق تر میشوند، چراغ هاى مجلل سالن یک به یک خاموش میشود، صداى سروین آرام تر میشود
_ پرواز کن خواهر خوشگلم، پرواز کن

میترسم تاریک تر شود و سهم من از تماشای مهربانی صورتش هیچ شود، میخواهم یک دستم را رها کنم تا صورتش را نوازش کنم، چشم هایم حالا با ارزش ترین سرمایه ام است میخواهم تماشایش کنم تا همیشه…
تا همیشه

اما به محض اینکه دستم را از دستش جدا میکنم تاریکی محض سالن را میگیرد و چند ثانیه بعد زمین می افتم و جیغ میکشم….

یک مرتبه چشم هایم باز میشود
نور قرمز، درد را در بدنم تکثیر میکند…
سقف پر از نقاشى هاى عجیب و وحشتناک باعث میشود
درد شدید سمت راست بدنم خودش را نشان دهد و مرا وادار به ناله کند
_ دکتر مطمئنی شکستگى نداره؟

من تازه بیدار میشوم! با این صدا تازه بیدار میشوم، گردنم را با وجود درد بسیار سمت صدا میچرخانم…

آه خداى من! خودش است…
با اینکه گردنش را بسته است و چشم هایش به شدت گود افتاده اند و موهایش پریشان و نامرتب است اما هنوز همانقدر پر اُبهت و شاید پر کشش است

دستش را روى گردنش میگذارد و چشم هایش را تنگ میکند
_ خوبی؟

این من هستم
فریال ٢٨ ساله متولد ١٠ اگوست، وین
دختر سرمایه دار بزرگ داریوش ملک…
ساکن سوییت ٣٠ متری در خیابان سی و ششم
حسابدار کمپانى موزیک پاکزاد…
آه
آه اهورا مزدا پاکزاد
همان که ٣ روز بود از او بی خبر بودم
همان که از در خانه اش بالا رفته بودم و ….

از شدت شرم چشم هایم را محکم روى هم میفشرم
میشوم همان کبکی که سرش را میان برف ها فرو میکند و فکر میکند بسته شدن چشم هایش میتواند چشم هاى دنیا را هم ببندد…

صداى نا آشنایی در اتاق میپیچد
_ وضعیت این یکى مساعده اما راجع به…

حرفش قطع میشود با این جمله
_ ممنون دکتر میتونى برى

یکی از چشمانم را آرام باز میکنم
و فقط میتوانم پشت سرِ مرد قد کوتاه و طاسی را ببینم که در اتاق را باز میکند و اهورا براى خروج همراهی اش میکند…
حالا که خیالم راحت شده است هر دو بیرون رفته اند
هر دو چشمم را باز میکنم،
این اتاق چوبى با پرده ها و رو تختى قرمز و تنها یک آباژور کوچک با نور قرمز، حس نه چندان دلپذیری در من ایجاد میکند، صداى قیژ در و بعد نگاه من در آینه قدی اتاق که تصویر او را حین ورود به زیباترین نحو ممکن به نمایش میگذارد، چه قدر اسپرت به او بیشتر می آید…
نزدیک میشود، سعی میکنم بنشینم اما درد بدنم مانع میشود، دستش را به نشانه ایست مقابلم میگیرد
_ زیاد تکون نخور، بدنت کوفتگى داره

دوباره دستش را سمت گردنش میبرد و از حالت چهره اش به راحتى میتوان درد را فهمید،
روی تک صندلی کنار تخت مینشیند و پایش را روى پای دیگر می اندازد و همچنان گردنش را ماساژ میدهد
_ این چه کارى بود کردى؟
ممکن بود بمیرى

لب پایینش را دوباره اسیر دندان هایش میکند و غرق تفکر و منتظر، به من براى شنیدن پاسخ خیره میشود!
کاش یک جواب قانع کننده حداقل براى خودم پیدا میکردم اما خیلی احمقانه جواب میدهم
_ من…
من نگرانتون شده بودم
زنگ میزدم جواب نمیدادید

ابرویش بالا میرود و شاید هم میخواهد در ابروى دیگر گره بخورد!
لبش را رها میکند و با یک حالت کلافه سر تکان میدهد
_ نگران؟!
چرا باید نگران من باشی؟

چرا؟؟
چرا؟؟
٣ روز بود، هزار بار این چراى بی جواب را بر فرق سرم کوبیده بودم!

با جمله پر خشم
_ با تو ام!

انگار شوکر الکتریکی به بدنم وصل میشود میلرزم و سرخى صورت و چشمانش چه قدر مرا از خودم شرمنده میکند

_شما رییس من هستید
کسی که باهم صبحانه خوردیم
شام خوردیم
من شما رو دوست خودم دیدم و به خودم حق دادم نگرانتون بشم

از جایش بلند میشود و مشغول راه رفتن در اتاق میشود و انگار همه قدرتش را در دستش برای فشردن گردنش استفاده میکند، صدایش آشوب است…
آشوب…
_ حق نداری نگران من بشی، اینو تو سرت فرو کن!

تا این حد جدیت و توهین را نمیتوانم بپذیرم!
بدون توجه به توصیه چند دقیقه پیشش و با وجود درد شدیدم به سختی مینشینم، سعی میکنم اشک هایم را دست خودم بگیرم

_ این شمایید که حق ندارید واسه احساس آدم ها تصمیم بگیرید!

خشم نگاهش چند برابر میشود
_ تو فقط کارمند منى!

_ به همه کارمنداتون شکلات میدید؟
با همشون هر شب

شام میخورید؟

یک لبخند پرکنایه میزند و به سرعت نزدیکم میشود و لبه تخت مینشیند

_ فکر کردی عاشقت شدم؟

خودم را عقب میکشم، سیستم قلبم هشدار میدهد و وضعیت قرمز اعلام میکند و صدای آژیرش را به خوبی میشنوم

_ خیر! فکر کردم دوستیم! آدمیم!

کى این قدر شجاع شده بودم!
چرا یک لحظه احساس کردم این روح سروین است که در وجودم حلول کرده است و این قدر راسخ از من و احساسم دفاع میکند

عقب نشینی کرده است که این طور میگوید…

_ صفورا خونه نبود اگه چند ساعت دیر تر برگشته بود ممکن بود بیهوش، تو این هوا یخ بزنی!

شانه ام را بالا انداختم
_ حالا که نزدم

یک مرتبه دستش روی کتفم مینشیند و با فشار مختصرش چنان دردی در تنم میپیچد که ناله میکنم
” آخخخخخخ”

دستش را بر میدارد و حالا تلفن کنار آباژور را برداشته و به گوشش چسبانده و بعد از فشار یک دکمه میگوید:
_ سوپ واسه بالا هم بیار
….
چرا؟؟
….
مهم نیست
….
گفتم مهم نیست!

تلفن را که سرجایش میگذارد همان طور که با حالت دلخور کتفم را ماساژ میدهم، میگویم:

_ این کار رو کردید که نشونم بدید ضعیفم و بدنم آسیب دیده؟

میخندد و هلال خنده اش روی چاله هاى گونه اش متوقف میشود
_ دقیقا

دیگر نمیتوانم جلوى قطره اشکم را بگیرم
_ بی خبرى تنها سلاحیه که منو میتونه از پا بندازه آقاى پاکزاد
واکنشم در برابر حس نگرانیم غیر ارادیه!
هر وقت از یک آشنایی بی خبرم مدام منتظر شنیدن بدترین اتفاق ممکنم
من…
من تو همین بی خبری و نگرانی خواهرم رو از دست دادم
عزیز ترین موجود زندگیم به بدترین شکل ممکن…

هق هقم اجازه ادامه کلامم را نمیدهد
دل تنگ سروینم…
حالا که یک نفر تا این حد شبیه اوست بیشتر دل تنگم…
حالا باید خواهرم با چشم هاى بلوطی اش نگاهم کند، آرامم کند ….
اما در عوض دست کشیده و خوش تراش ویولُنیست معروف دنیا روى دستم نشسته است و خیال تسکین دارد…

میان هق هقم پشت سر هم میگویم:
_ من معذرت میخوام
معذرت میخوام

دستش را مختصر تکانى میدهد
و با شنیدن چند ضربه به در بلافاصله دستش را بر میدارد، صفورا با سینى غذا وارد اتاق میشود و بوی سوپ داغ مشامم را قلقلک میدهد
سلامم را خیلی رسمی و سرد جواب میدهد و بعد با اشاره چشم به سرم رو به اهورا میپرسد:
_ آقا؟ زخم سرشون بخیه لازم نداشت؟

تازه متوجه بانداژ دور سرم میشوم و روى پیشانى ام دست میکشم، اهورا با سر جواب منفی میدهد و من با تعجب و حالت گیجى میپرسم:
_ دیگه کجام ناکار شده؟
نکنه قطع نخاع شدم

اشک هایم را به کل فراموش میکنم
بعد هر دو پایم را تا جای ممکن بالا می آورم و انگشت هایم را همزمان تکان میدهم و جیغ میکشم:
– آخ جون! سالمم!!

صفورا لب هایش را جمع میکند و مشخص است سعی میکند نخندد!
پتو را کنار میزنم و خودم را سر تا پا نگاه میکنم و نچ نچ میکنم
_ من رویین تنم! نه؟ موافقید آقاى پاکزاد؟

با اخم رقیق میگوید:
_ دفعه دیگه از در خونه ام بپری داخل قول میدم حتى اگه سالم بمونى، تحویل قانونت بدم!

انگشت اشاره ام را به حالت تهدید در هوا تکان میدهم
_ دفعه دیگه منو نگران کنید قول میدم از در نپرم! ولى حتما میشکونمش

با سر اشاره میکند صفورا سینی را روی میز بگذارد و بعد مرخصش میکند، سرش را تا جای ممکن نزدیکم میکند و با یک صدای آرام زمزمه میکند:
_ مطمئنى عاشقم نشدی؟

دست به سینه میشوم و با اخم فقط نگاه میکنم
اما یک مرتبه قهقهه میزند و بعد با چشم به سینی اشاره میکند
_ غذاتو بخور، باید قرص بخورى معده ات خالیه

فقط نگاهش میکنم و در حالی که دوباره گردنش را فشار میدهد میگوید:
_ دکتر گفت باید چند روز استراحت کنی، همینجا بمون تا بهتر شی

بلافاصله میگویم:
_ نه من خوبم! باید برم خونم

_ کسی رو داری کارات رو بکنه؟
نه نداری!
اینجا ولی صفورا هست
این اتاقم اتاق مهمانه
راحت باش!

قصد ترک اتاق را دارد که هول میشوم و میپرسم:
_ گردنتون چى شده؟؟
حالتون خوبه؟

می ایستد و بعد چند لحظه مکث میگوید:
_ شبهایی که زیاد تمرین میکنم بعد چند شب گردنم به شدت میگیره

بلافاصله میگویم:
_ باید ماساژ بگیرین و کیسه آب گرم بذارید

دوباره کج میخندد آستین های پلیور طوسی اش را بالا میزند و در را تا نیمه باز میکند و حین خروج میگوید:
_ واى به روزی که کورى عصا کش، کور دگر شود

با تعجب میپرسم:
_ این یعنی چی؟

اتاق را ترک میکند اما صدایش را میشنوم که میگوید:
_ ضرب المثله!

من هم با صدای بلند تر جواب میدهم:
_ اصلا قشنگ نبود

تنها شده ام، حالا من مانده ام وتنهایی دلى که دارد میان چهارچوب پر از درد بدنم
خوش مینوازد…

گرفتار ترین اُسراى جهان، آنان هستند که سال هاست در خود گرفتارند و بى خبر…
بی خبر و بی هیچ تلاشى برای آزادى…

دیشب هم اسمش دیشب شد و گذشت…
من میهمان خانه ای شدم که صاحب خانه، آن جا را ترک کرده است …

تازه هوا تاریک شده بود که با صدای اتومبیل به سختی بلند شدم و از پشت پنجره، رفتنش را شاهد بودم…
صفورا در را پشت سرش بست و من تا دور ترین پیج جاده چشم هایم را بدرقه راهش کردم…
قرص هاى مسکن کمکم کردند بتوانم شب را بدون درد بگذرانم…
هرچند که قبل از خواب تماشای صُور سقف گود بالاى سرم مرا در سرزمینی گنگ و غریبه غرق کرد
زن های کاملا برهنه ای که از سینه هایشان با قلاب آویزان شده بودند و از حالت صورتشان درد و ناله مشخص بود…
سر گرگ با دندان های تیز و پر خون…
با خودم فکر میکنم یک نقاش با چنین هنر بالایی چرا باید همچین تصاویرى را نقش بزند؟!

صبح با صدای خش خش جارو روی سنگفرش، بیدار میشوم و سمت پنجره میروم
صفورا حیاط خانه را جارو میزند و اتومبیل کنار باغ مرا خوشحال میکند که او برگشته است…

لنگ لنگان سمت در میروم اما یک مرتبه تلفنم جیغ میکشد با سختی بر میگردم، اسمش هم چون خودش دوست داشتنى است
_ الو هیرسا

_ صبح بخیر، بزک دوزکِ صبح

میخندم
_ این یعنى چى؟
بوزک؟؟ گاو بودم که

صدای خنده هایش برایم همیشه آرامش به همراه دارد
_ باشه بابا خارجى!
میکاپِ صبح خوبه؟

از شدت خنده نمیتوانم بایستم و روی تخت پخش میشوم و در حالی که موهایم را دور انگشت میپیچم میگویم:
_ هیرسا تو…
تو واقعا از خوب های خلقت خدایی
اصلا خیلى خوبی
من خیلى خوشحالم با تو دوست شدم

_ قربونت برم پس لطفا در رو باز کن یخ زدم

شوکه میشوم و از جایم بلند میشوم
_ در؟!
در کجا؟

_ فرى! در کجا؟ در حمام!
در خونت رو میگم!
کاپ کیک و قهوه گرفتم

آب دهانم را قورت دادم و نمیدانم چرا بی اختیار به پنجره زل زده ام
_ من …
من خونه نیستم هیرسا

_ کجایى؟
زود رفتى شرکت؟

_ نه نه! امروز نمیام
راستش مفصله باید ببینمت و توضیح بدم

_ نگران شدم! اتفاقى افتاده؟

دست میکشم روى کبودی زانویم

_ باید واست تعریف کنم، فردا احتمالا میام شرکت

_ فریال؟

_ بله؟

مکث میکند و باعث میشود بله را دوباره تکرار کنم، آوای صدایش یک طور خاص شده است که نه غمش مشخص است نه شادى اش
_ دلم واست تنگ میشه
نگران میشه
حتی دلم…

نمیدانم چرا نمیخواهم ادامه دهد، میخندم و میگویم:
_ چون هر دو گاویم

_ یعنی همه گاوها قلبشون یهو واسه یک تازه وارد این طور ضرب میگیره؟!

آب دهانم را قورت میدهم
نمیخواهم بشنونم
نمیخواهم باور کنم
نمیخواهم از دستش بدهم!
آه لعنت به من که تکلیفم هیچ وقت با خودم روشن نشد…
در قصر پدرم دل تنگ موریس بودم و در آغوش او بیتاب پدر و خانواده ام…

من آدم انتخاب های درست نبودم…
من همیشه ساده ترین گزینه را براى فرار انتخاب میکردم، اما میان راه بر میگشتم و دلم میرفت برای قدرى شجاع بودن…
براى سروین بودن…

_ هیرسا من باید قطع کنم، بعدا حرف میزنیم

منتظر نمیمانم و دست میکشم روى قرمزی صفحه گوشی ام بعد درست چند دقیقه با هر دو دستم محکم نگهش میدارم و کاش کمی بدانم چه میخواهم….

هنوز به خودم جواب قانع کننده ای نداده ام که بعد از چند ضربه به در اتاق، صفورا با سینی صبحانه وارد میشود
_ صبح بخیر خانم، بهترید؟

دلم میخواهد این زن را در روشنی روز قدری بیشتر تماشا کنم، خاکستری موهایی که محکم پشت سرش جمع کرده است مثل رگ های برجسته و آبی دستش و لک های کوچک قهوه ای، حرف از سالیان دراز دارد…

_ صبح بخیر، ممنون صفورا جون

سینی را روى میز کنار تخت میگذارد
_ چیزی لازم ندارید؟

_ آقاى پاکزاد خونه ان؟

_ بله تازه رسیدن
_ میتونم ببینمشون؟

_ حمام تشریف دارن و بعد حمام هم میخوابن، احتمالا تا حوالى عصر باید صبر کنید

از جایم بلند شدم
_ نه صفورا من نمیتونم صبر کنم، باید برم خونه ام و قبل رفتن میخوام ازشون تشکر کنم
میشه خبر بدی چند دقیقه وقتشون رو بگیرم؟

سرش را محترمانه به نشانه تایید تکان میدهد
_ چشم خانم اطلاع میدم

لبخند میزنم و تشکر میکنم وقتى از اتاق خارج میشود یک تکه نان بر میدارم و همانطور که از اتاق بیرون میروم در دهانم میگذارم

صفورا را میبینم که وارد یکى از اتاق هاى سالن رو به رو میشود کنار نرده ها منتظر می ایستم
چند دقیقه بعد خارج میشود و با تعجب مرا نگاه میکند، میپرسم:
_ چی شد؟

جلو می آید
_ از حمام اومدن و گفتن منتظر باشید

به همان اتاق خیره شده ام و میپرسم:
_ به نظرت چند دقیقه طول میکشه؟

_ نمیدونم خانم، بهتره اینجا نمونید
و صبحانتون رو میل کنید

نا امید به اتاق بر میگردم، نگاهى به خودم در آینه قدی می اندازم،
بافت موهایم حسابی بهم ریخته و شلخته است،
و این باند سفید دور سرم را اصلا دوست ندارم…
موهایم را باز میکنم تا دوباره و منظم ببافم،

با یک حجم غیر قابل مهار موهاى فر خورده، مواجه میشوم میخندم و سعی میکنم با انگشتانم گره هایش را باز کنم اما بی فایده است.
دنبال شانه میگردم و پیدا نمیکنم، تا اینکه فکرى به ذهنم خطور میکند، از سینی صبحانه چنگال را بر میدارم و به جان موهایم جلوی آینه می افتم، حسابی درگیر هستم که ناگهام صدای پایى پشت سرم حس میکنم، سرم را بالا می آورم و از بین موهایی که روی صورتم ریخته است، داخل آینه صورتش را پشت سرم میبینم، حوله مشکى به تن دارد و موهایش هنوز خیس است و صورتش با موهای خیس و نا مرتب جذاب تر است!
از نگاه متعجبش تازه یاد چنگال می افتم، هول میشوم و بر میگردم و سریع سلام میدهم، هنوز نگاهش به چنگال است، بدون پاسخ به سلامم سمت سرویس بهداشتی اتاق رفت و من خودم را لعنت کردم که چرا در را باز گذاشته بودم که این طور غافل گیر شوم!!!
چند ثانیه بعد با یک شانه چوبی بر میگردد و آن را مقابلم میگیرد
_ سعی کن همیشه اطرافت رو خوب نگاه کنى

با خجالت شانه را میگیرم و تشکر میکنم، به تخت اشاره میکند
_ بنشین باید پانسمان سرت عوض شه
بعد میتونی موهاتو شونه کنی

دست میکشم روی سرم
_ نه ممنون میرم خونه عوض میکنم

ابرویش دوباره بالا میرود و یک دستش در جیب حوله اش

_چه طور و با چی میخوای بری خونه؟

شانه هایم را بالا می اندازم
_ همون طور که اومدم! آنلاین تاکسی میگیرم

دست دیگرش را هم به جیب دیگرش میسپارد یک نیشخند خوش خیال میزند و میگوید:
_ اینجا خارج از محدوده سرویس دهیِ آنلاینه!

با حرص پاسخ میدهم:
_ حالا چرا میخندین؟؟

بدون اینکه جواب دهد نزدیک می آید دستم را میگیرد، سرما به ناگهان در جانم رسوخ میکند، سمت تخت هدایتم میکند، بعد هر دو دستش را روی شانه هایم میگذارد و با فشار مختصر مجبور به نشستنم میکند، اخم میکنم اما بی فایده است، دستش سمت بانداژ سرم میرود، سرم را عقب میکشم، چشم غره میرود
_ لطفا! فریال!

فریال را جدى میگوید
سرد میگوید
خشن میگوید…
اما من عاشق اسمم میشوم….

آرام مینشینم و آرام تر بانداژ را باز میکند

بعد سمت در میرود و سرش را بیرون میبرد، فریاد میزند:
_ صفورا! باند و بتادین!

کم کم به این نتیجه میرسم که صفورا به پاهایش موتور جت بسته است و با سرعت نور در رقابت است که کمتر از یک دقیقه بعد اطاعت امر میکند، ظرف مخصوص را از صفورا میگیرد و مرخصش میکند
بعد کنارم مینشیند،
نزدیک نزدیک…
کمی خودم را جمع میکنم…
با پنس پنبه آغشته به بتادین را روی زخم پیشانی ام میزند، او به زخم خیره شده است و من به صورتش…
دلم میخواهد دسته موی خیس روی شانه اش را لمس کنم، از ترس خودم دستم را محکم مشت میکنم و چشم هایم را میبندم، میپرسد:
_ میسوزه؟

تازه به خودم می آیم، سوزش را کمی حس میکنم
_ یکم!
ولی من دفعه اولم نیست!
یبار هم تو دبستان افتادم و سرم شکست هنوز جاش سمت راست پیشونیم هست

باند تمیز را برمیدارد و مشغول پیچیدن آن دور سرم میشود و این باعث میشود سرم در حصار بازوانش گیج و گیج تر شود و بیشتر ندانم اسم این حس اجنبی چیست، که بی هوا به خاک وجودم تعرض کرده است؟!

_چرا سرت شکست؟

چندبار پلک میزنم تا به دنیای عادی برگردم…
_ چند تا دختر کلاس بالایی سروین رو اذیت میکردن، رفته بودم نجاتش بدم! سروین خواهرم!!

بانداژ تمام شده و حالا یک طور عجیب نگاهم میکند
_ چرا اذیتش میکردن؟

بغض میکنم
_ چون سروین هیچ وقت زیر بار زور نمیرفت!
از همون اول تا پای جونش واسه حقش میجنگید

یک دستش را روی بازوی دیگرش میکشد و
سرش را پایین می اندازد

_ چند ساعت صبر کن راننده رو خبر میکنم بیاد دنبالت

دلم نرفتن و یک بمان، فقط یک بمانِ بیشتر میخواهد
اما فقط بلدم تشکر کنم،
دست به زانویش میگذارد و با یک آه غلیظ از جایش بلند میشود،
سریع میپرسم:
_ گردنتون بهتر شد؟

سرش را به چپ و راست میچرخاند

_ توصیه ماساژ و آب گرمت عالى بود

لبخند میزنم و چه قدر خوشحالم که امروز دیگر درد ندارد

سمت در خروجی میرود و میگوید:
_ من میرم بخوابم، رسیدی خونه زیاد فعالیت نکن، فردا هم میتونی شرکت نری

سریع صدایش میزنم
_ آقای پاکزاد

با چشم بله میگوید

_ من…
من…
معذرت میخوام واستون دردسر درست کردم

لبش را گاز میگیرد و همان طور که چشم هایش را تنگ میکند نگاهم میکند

_ دفعه دیگه سرِ دردسر رو جای اینکه پانسمان کنم، میکَنم که درد بى سر شه

خجالت زده سرم را پایین می اندازم و او با گفتن
” روز بخیر”
اتاق را ترک میکند…

انتظار با همه تلخى و سختى اش،
جان میبخشد به ثانیه هاى مرده ات …
خون میبخشد به رگ هاى خشک دخترانه ات ..

من احساسم را روى یک قایق کاغذى، روى آب رها کرده ام
بی لنگر…
بى ناخدا…

آن روز هم قرارمان کنار کانال دانوب بود..
زنگ که زد سر کلاس بودم؛
از پریشانى خواهرم فهمیدم دعواى دیشب پایان نگرفته است…
وقتى رسیدم باران شدت گرفته بود و رودخانه داشت میرفت که نا آرام شود، اما سروین همان جاى همیشگى نشسته بود، کلاه بارانى اش را روی سرش گذاشته بود و زل زده بود به مسیر آب…

سمتش دویدم، صدایش زدم، برگشت و نگاهم کرد اولین چیزى که میبینم خون خشک شده روی زخم لبش است…
وحشت زده میپرسم:
_ چى شده سروین؟

نگاهم میکند لب هایش را جمع میکند و من قطره اشکش را از قطرات باران تشخیص میدهم…
دستم را میگیرد و میخواهد کنارش بنشینم…
مثل همیشه لبه سیمانى رودخانه مینشینیم و پاهایمان در هوا تاب میخورد، دستش را میفشرم
_سروین کار باباست؟

سوالم احمقانه است، خواهرم میخندد و اشک میریزد

دستم را محکم میفشرد
_ خواهر خوشگلم خوب به من گوش کن
من دیگه اون قدر بزرگ شدم که از این زخم ها درد نکشم…اونقدر بزرگ شدم بتونم از حق خودم و مامان دفاع کنم، فقط نگران توام…
مامان واسه خاطر تو نمیتونه اون خونه رو رها کنه…
مامان به خاطر تو مونده و من به خاطر تو و مامان!
اما حالا دیگه وقتش شده فریال

بغض میکنم
_ از رفتن نگو! تو که میدونى هر وقت میرى ایران من چند وقت مریض میشم اما فقط به یک دلیل نمیمیرم اونم اینه که امید دارم بر میگردی

موهاى خیس خرمایی اش را از صورتش کنار میزند، بینی کوچکش که حسابی سرخ شده است جمع میکند و با دستمال اشک هایش را پاک میکند

_ همیشه موقع خداحافظى میرفتیم بام
امروز دلم اینجا رو خواست فریال…
دلم خواست مثل قبل قایق کاغذی درست کنیم
کاغذ داری؟

با بغض کلاسورم را جلویش میگیرم…
چند دقیقه بعد دو قایق کوچک ساخته است
_ بیا آرزو کنیم فریال…
بیا آرزوهامون رو بفرستیم با قایق هامون برن…

اشک میریزم
_ بره که نابود شه؟

با پشت دست گونه من را نوازش میکند

_ نه خواهر کوچولو!
بره شاید به رسیدن ها برسه….

دستش را میگیرم و با تمام وجود میبویم و میبوسم، عطر مرطوب کننده اش مرا به دشت لوندر ها میبرد

_ اگه نرسید…
اگه گم شد؟!!

محکم بغلم میکند

_ اونوقت خودم میام تموم درخت های دنیا رو تبدیل به کاغذ میکنم، واست قایق درست میکنم تا بالاخره یکیش رسیدن بلد باشه….

قایق را گرفتم، چشم هایم را بستم…
میخواستم آرزو کنم سروین همیشه بماند همیشه کنارم باشد
اما دلم نیامد خودخواه باشم
قایق را بوسیدم و آرام گفتم:
” خدایا خواهرم خوشبخت شه خوشبخت ترین شه”
نفهمیدم آرزوی سروین چه بود…
هر دو قایق هایمان را به آب سپردیم
تا آخرین لحظه قایق را قسم دادم، آرزوى خوشبختی خواهرم را درست به مقصد برساند…

من حتم دارم قایق کوچک آرزویم اسیر طوفان شد که خواهرم این چنین…

به خودم که می آیم کنار دانوب تنها نشسته ام و قایق کاغذی ساخته ام و در آب انداخته ام…
اشک هست؟ قایق هست…
اما سالهاست که دیگر سروین نیست
باران نیست…

بینی ام را بالا میکشم …
از جایم بلند میشوم و چه قدر پشیمانم که قبول کرده بودم کنار دانوب با هیرسا قرار بگذارم…

حالا وقتى برسد بینی و چشم های پوف کرده ام باعث میشوند دیگر مرا زیبایی روز نخواند…
هیرسا را دوست داشتم…
با او بودن را بیشتر…
از او شنیدن را خیلى بیشتر…

از صداى ترمز ماشین و جیغ، وحشت زده سمت خیابان میروم…
اتومبیلش را تشخیص میدهم، زن سیاهپوستى روی خط عابر ایستاده است مدام و پیاپی جیغ میکشد؛ میتوانم حدس بزنم هیرسا با رانندگى پر خطر و ترمز ناگهانی اش زن بیچاره را چه قدر ترسانده است!

اما محترمانه پیاده میشود، دست زن را میگیرد و دوستانه معذرت خواهی میکند و او را آرام میکند…
از تماشای این حجم خوبی اش با همه دنیا، لذت میبرم…
ماشین را که پارک میکند،
نوبت من میشود، جلو میروم سلامم را اینگونه پاسخ میدهد،
دستم رامیگیرد و بالا می آورد و میبوسد…

تازه متوجه حلقه کوچکى میشوم که به لب پایینش وصل کرده است…

با تعجب میپرسم:
_ این چیه هیرسا؟ لبت رو سوراخ کردى؟

دست میکشد روی لبش و میخندد
_ خوبه؟

سر تکان میدهم و با یک حالت مُردد میگویم:

_ نمیدونم…
اممم یعنی خوبه…

دقیق و عمیق به چشم هایم خیره میشود
_ فری؟ گریه کردی؟

بر میگردم و به دانوب خیره میشوم
_ یاد خواهرم افتادم…

دستش را دور کمرم حلقه میکند و در حال قدم زدن میپرسد:
_ خواهرت کجاست فریال…

سرم را بالا میگیرم به آسمان خیره میشوم، بغض نارِسَم را متولد میکنم

_ همه جا هست و هیچ جا نیست…

بازوی هیرسا را محکم میگیرم، به یک ستون براى نیفتادن نیازمندم…

_ اونو از دست دادى؟

از دست داده بودم؟!
سروینی که هر روز و

هر ثانیه خاطراتش با من بود از دست رفته بود؟؟

_ خواهر بزرگتر داشتن خیلى خوبه هیرسا…
خیلی دوستش دارم، مشکل اینه نمیدونم باید رفتنش رو باور کنم یا حضورش تو همه زندگیم؟!

با کمک دست دیگرش سرم را روى شانه اش میخواباند و حالا صدایش دورگه و لرزان شده است

_ وقتى که اهورا منو بیرون کرد منم یک حسی شبیه تو داشتم

_ بیرون کرد؟!!

_ آره! از خواب بیدار شدم
مثل هر روز به صفورا گفته بود صبحانم رو بیاره تو اتاقم، مثل هر روز خودش، بعدش اومد؛ بغلم کرد بوسیدم، حتى منتظر بودم مثل هر هفته بهم گوشزد کنه تو تمرین راگبى با کسی دعوا نکنم
منتظر بودم بگه شب، زود تر برگرد باهم شام بخوریم…
اما اهورا خیلی وقت بود فرق کرده بود…
اونقدر که تونست بهم بگه صفورا کمکم میکنه چمدون هامو جمع کنم…
بهم گفت یک بلیط یک سره واسم گرفته مستقیم برم اصفهان!
میخواست برگردم ایران
میخواست دور باشیم

سرم را از شانه اش برداشتم و پرسیدم:

_ رفتى؟؟؟
اصلا چرا؟؟

آستین کاپشنش را بالا کشید، دستبند چرم پهنش که همیشه دستش بود را باز کرد و مچ دستش را مقابل صورتم گرفت، دیدن آن رد زخم برجسته کج و معوج روى مچ دستش غیر قابل باور ترین اتفاق ممکن دنیا از هیرساست!
دستانم را جلوى دهانم میگیرم و هیم میکشم

میخندد و دستش را در جیبش میگذارد
_ مجبور بودم بهش ثابت کنم اگه منو به این حد دوری تبعید کنه مردن تنها راه حله واسم

آه میکشم و از دهانم در سرما بخار غلیظی خارج میشود
_ اگه این طورى میشد که خواهر منم برگرده حاضر بودم انجامش بدم

دوباره محکم بغلم میکند
_ مگه من میذارم دیوونه؟
این واسه زمان جاهلیت منه

با تعجب میپرسم:
_ زمان چی؟؟

قهقهه میزند
_ زمان بی عقلى

آرام با انگشت به سرش ضربه میزنم
_ الان مثلا عاقلى؟

با اخم میپرسد:
_ نیستم؟

دستانم را به کمرم میزنم و میگویم:

_ نه گاو جاهل!

انگشتش را به نشانه تهدید که تکان میدهد
جیغ میزنم و میدوم…

دنبالم میدود…

موازی دانوب
همراه قایقم میدویم…
میخندیم…
فریاد میزند:
_ وایسا ماده گاو
میخوام شاخت بزنم

قههقه میزنم نفس کم آورده ام بریده بریده میگویم:

_ شاختو شکوندم

بالاخره به من میرسد و با یک حرکت دستش را دورم حلقه میکند و محکم فشارم میدهد، میان خنده میگویم:
_ ولم کن!!

آغوشش را تنگ تر میکند و به دانوب نزدیکترمان میکند…
کشتی کوچکى سوت میکشد
و پرنده های مهاجر هم زمان پرواز میکنند
دقیقا لبه سیمانی کانال ایستاده ایم، ابروهایش را بهم گره زده است

_ خوبه گاوها با هم یکم شنا کنن؟

وحشت زده میگویم:
_ وای یخ میزنیم!
نکن! نکن هیرسا!

نزدیک ترم میکند
_ آماده ای؟
یک…
دو …

چشم هایم را میبندم

_ دیوونه الان جیغ میزنم

میخندد
_ جیغ بزن

_ به خدا جیغ میزنم میگم این هیرسا پاکزاده
همه دورت جمع شن عکس بندازن فردا تو سایت ها اعلام کنن قصد داشتى خودت و یک دختر بیچاره رو بکشی

دوباره قهقهه میزند

_ مگه بیوفتیم میمیریم؟

_ تو رو نمیدونم اما من یخ میزنم میمیرم

صورتم را با ذوق و محکم میبوسد
_ مگه من مُردم بذارم تو یخ بزنى؟!

قلب بیچاره ام این روزها جنین جنون را بارور شده است…
جنونى که عصیانش سکوت است
طغیانش خفگی است

جنونى که جرات و شعور فهمیدن را سخت در من زایل کرده است

از دانوب فاصله میگیریم
و من نیز از لبخند
مثل کسی که زمین خورده است و باید زانو هایش را بتکاند ، درکم را میتکانم اما بی فایده است
با یک لبخند مُرده میگویم:
_ دیر شد هیرسا، شرکت، کلى کار دارم
امشب باید حساب این ماه رو ببندم ببرم براى آقاى پاکزاد

بینی ام را بین دو انگشتش میفشرد و با خنده میگوید:
_ اول صبحانه بعد کار

بعد دستم را محکم میگیرد و سمت کافه رستوران میکشد، او جلوتر است و من تماشایش میکنم
آه خدایا من اشتباه کردم حالا که نگاهش میکنم اصلا شبیه برادرش نیست…
مخصوصا راه رفتنش…

روزهایم شبیه زیپ بى دندانه کاپشنم شده است
بالا می آید
گیر میکند…
میگذرد
اماجفت و جور نمیشود….

شماره پروازى که اعلام میشود شماره پرواز ما نیست…
گوشه آخرین صندلی انتظار میخزم و کوله پشتی ام که تنها دارایى ام در این سفر است را روی پایم گذاشته و سر بر آن مینهم…

باید خوشحال میبودم…
باید خوشحال میبودم که براى کنسرت تورنتو همراه گروه هستم…
باید خوشحال باشم که این ١٠ روز بدون هیرسا
بدون قرار ملاقات هاى بعد از ساعت کاری ام با اهورا
نباید در آن شرکت مسکوت و تاریک روزهای تبعیدم را به تنهایى بگذرانم…
اما چرا این قدر گرفته ام؟!
براى اینکه از هیرسا شنیده ام
با اصرار او براى حضورم در این سفر، برادرش راضی شده است؟
یا برای اینکه یک ساعت پیش خبر داد
با پرواز بعدی می آید؟!
اصلا چرا باید برای این چند ساعت پرواز که او همراهمان نیست، ناراحت باشم؟
چرا این قدر احمقانه برای اینکه رییسم حضورم را در این سفر الزامى نمیدانسته باید غصه بخورم؟!
رییس قبلی ام در ماه چند سفر خارجى میرفت، مگر مهم بود؟

آه همه چیز تقصیر این قرار ملاقات هاى شبانه است!
تقصیر این است که در طول روز مثل هیرسا
مثل منشی شرکت
جلوى چشمم نیست
و ولى هر شب هست…
مثلا من عادت دارم برادرم و برادر زاده هایم را هفته ای یکبار ببینم اما او…
اصلا به گمانم همه چیز تقصیر ارباب داک قلعه هزار اردک است
تقصیر موهایش که تیره و روشنش شبیه موهاى سروین است…
تقصیر خنده هاى به ندرت اما چال دارش که مثل یک سیاه چاله فضایی اول معلقت میکند و بعد….

نه نه! تقصیر آن مدل فریال گفتنش است!

شاید هم تقصیر من است که از بچگى عاشق میکروسکوپ و موجودات ناشناخته بودم!
تقصیر من است که با تلسکوپ به جان ستاره هاى مُرده دوردست ها می افتادم و آن ها را بیشتر از اسباب بازى های گران قیمتم دوست داشتم….

یک مرتبه یادم می افتد که آن شب وقتى از آسمان پر ستاره در اطراف خانه اش گفتم،
چه طور چشم هایش را تنگ کرد و خندید
و پرسید:
_ ستاره ها رو دوست داری؟

ذوق زده پاسخ دادم:
_ آره با خواهرم یک تلسکوپ کوچیک داشتیم!
هر شب یک ستاره واسه خودمون پیدا میکردیم

دستش را سمتم دراز کرد و من بدون اینکه بدانم بدون اینکه حتی بخواهم بدانم، دستم را به او میسپارم،
دنبالش راه می افتم پله های چوبی را یک به یک بالا میرود و جیر جیر این پله های کهنه هر لحظه شبیه فریاد میشود.
به طبقه بالا رسیده ایم درب اتاق زیر شیروانى را باز میکند و من با دیدن آن تلسکوپ غول آسا و فوق حرفه اى که در ایوان کوچک است هیجان زده جیغ میکشم و هر دو دستم را جلوی دهانم میگذارم
دست به سینه کنار در می ایستد و با سر اشاره میکند که میتوانم دنیای شب را با تلسکوپش دقیق تر رصد کنم…

سمت تلسکوپ میروم و با همان اطلاعات کم و محدودم لوله اش را تنظیم میکنم…
ستاره ها اینقدر نزدیک میشوند که دلم میخواهد دهانم را باز کنم و مشت مشت نور ببلعم،
چشم بر نمیدارم و همانجا با ذوق میگویم:
_ آقاى پاکزاد این تلسکوپ فوق العاده است، وای چند سال بود ستاره ها رو از نزدیک ندیده بودم

یک مرتبه تصویر، کمی برایم تار میشود با ناراحتی میگویم:
_ اِ … چرا تار شد؟؟….

چند ثانیه بعد تکیه گاهى خوش قامت دقیقا پشت سرم حس میکنم، میخواهم معذب شوم که مجال نمیدهد و خم میشود، حالا بازویش روی کمرم خوابیده و من در حصار دستانش اسیر اما ….
سرش به سرم نزدیک میشود
نفسم حبس شده از این عطر عجیب…

یک چشمش را تنگ میکند و داخل لوله تلسکوپ را تماشا میکند و با دست دیگرش آن را تنظیم میکند، آب دهانم را قورت میدهم…
_ حالا ببین تنظیمش کردم، دیدت فوق العاده میشه

نگاه میکنم…
اما مگر در آغوش او
اینقدر نزدیک او …
میشود به ستاره ها فکر کرد؟؟!
از دُب اکبر میگوید و یک به یک آن ها را معرفی میکند
و من فقط جای بخیه کوچک زیر چانه اش را تماشا میکنم

_ فریال! اینجا رو نگاه کن اون گوشه بالای ضلع راست
اسمش کرکسِ نشسته است
میدونی که هر صور فلکی یک اسم خاص داره؟!

من مثل یک احمق به تمام معنا فقط سر تکان میدهم…

پاهایم چه مرگش شده است که این طور خیال دارد دیگر نخواهد بایستد…

کنار که میرود نمیدانم غصه بخورم یا نفس راحت بکشم…
دستم را به تکیه گاه صندلی چوبی کنار تلسکوپ میگیرم تا به پاهایم برای ایستادن قدری کمک کنم….
از جیبش قوطی فلزی سیگارش را در می آورد و بعد که با زیپوى طلایی اش آتشش میزند مثل شب اول و هر شب بدون اینکه به من تعارف بزند، عمیق کام میگیرد
مثل دانش آموزی که برای خود شیرینی مدام دوست دارد از معلمش سوال کند، میپرسم:
_ ستاره ها…
ستاره ها چند سالشونه؟

کام بعدی عمیق تر است و نگاهش به آسمان و بعد رها کردن دود غلیط همزمان از دهان و بینی اش…

_ بعضیاش خیلى پیرن
بعضی هاشون جوون
ولی میدونستی اکثر این ستاره ها که ما میبینیم سالها پیش مُردن؟

با تعجب سرم

را به نشانه منفی تکان میدهم، با همان دستی که سیگار بین انگشت هایش اسیر شده است، به آسمان اشاره میکند

_ مُردن ولی ما میتونیم ببینیمشون چون چند هزار سال نورى از ما دورن و شاید چند هزار سال دیگه بشر متوجه مردنشون بشه

کمی جلو میروم و به آسمان خیره میشوم و متوجه نگاه کوتاهش به خودم میشوم
_چرا میمیرن؟

با یک لبخند کوتاه جواب میدهد:
_ دست به خود انفجارى میزنن!

_ چى؟!!

آه میکشد و سیگارش را نیمه کاره در تراس می اندازد و با کفشش خاموشش میکند

_ خودکشى میکنن!

_ آخه چرا؟؟

_ چون آتیششون باعث میشه نورانی تر بشن و چند هزار سال با این نور من و تو دل خوش باشیم
ستاره بشماریم
ستاره رصد کنیم
و اصلا نفهمیم که این نور، نور یک خودسوزیه…

کسی تکانم میدهد و من سرم را از روی کوله پشتی ام بر میدارم و این چشم های تار و بعد چکیدن دو قطره اشک در مقابل هیرسا کار دستم میدهد، کنارم مینشیند و دستم را میگیرد
_ خوبی؟
چی شده؟

سرم را تکان میدهم و با بغض میگویم:
_ هیچی همیشه قبل یک سفر طولانی دلم میگیره

دستش دور گردنم حلقه میشود و سرش را روی سرم محکم فشار میدهد

_ گریه کنی شاخت میزنم!
من یک نره گاو وحشی ام

میخندم و من هم با سرم سرش را مختصر فشاری میدهم
_ کی گفته ماده گاو ها شاخ ندارن؟!

بوی شیرین عطرش مشامم را آرام میکند، شاد میکند
_ شاخ دارن اما دلشون نمیاد شاخ بزنن

میخندم و دست میکشم به جای خالی حلقه اش روی لبش
_ این چی شد؟

لب هایش را به حالت تفکر جمع میکند، صدایش را قدری ضخیم تر میکند و بعد یک ابرویش را درست شبیه اهورا بالا می اندازد
_ تو مازوخیسم دارى پسر؟!
تو لذت میبرى از هر دفعه یک جاى صورتت رو سوراخ کردن؟!
این ریختى جلوى من ظاهر نشو!!!

طورى ادای اهورا را در می آورد که نمیتوانم قهقهه نزنم، بعد میان خنده شبیه او اخم میکنم
و لب پایینم را گاز میگیرم
_ در ضمن!
امروز ١٣ دقیقه تاخیر داشتی

به عادت همیشه مان برای تایید هم مشت هایمان را بهم میکوبیم
میان خنده هایمان
صدایی میپیچد

_ متوجه نگاه سرزنش گر سایرین به دوتا دیوونه که بدون رعایت ادب در مکان عمومی با صدای بلند میخندن شدین؟

هر دو خنده هایمان روی لب هایمان در جا خشک میشود
بالا سرمان را نگاه میکنیم
با کلاه طوسی بافت و عینک طبی صفحه بزرگ
در کنار دو بادیگاردش بدترین نه!
بهترین اتفاق ممکن است!

هرچند که تا سوار شدن هزار بار اخم کند،
سرزنش کند…
****

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا