رمان مرگ نواز

رمان مرگنواز پارت 12

5
(1)

 

خوشبختى ، خوش حالی و از همه مهم تر آرامش ،حق مسلم هر آدمه!

اصلا خدا کیف میکنه بنده هاش به حقشون برسن!
خدا یه مادر مهربونه…
یه مادر که فقط آرزوی شادی بچه هاشو داره …

بالاخره دیزاین اتاقم تموم شد.
نمیدونم چرا دلت میخواد همه چی این طورى پیش بره.
میخوای من یک اتاق یک نفره کاملا دخترونه داشته باشم!
میخوای جدا باشیم و نزدیک…

روی کاناپه اختصاصیت نشسته بودی و قهوه میخوردی.
از پشت یواش یواش اومدم و دستم رو دور گردنت حلقه کردم، محکمِ محکم…
فنجون قهوه رو دور کردی و گفتی:

_ چی کار میکنی سروی ؟
نزدیک بود بسوزی!

شروع میکنم تند تند بوسیدنت

_ چه لذتی از این بالاتر خداوندگارم که پای تو بسوزم

اخم میکنی لب گاز میگیری

_ دیگه نشنوم!

اون اتاق و عروسک هاش و دیزاینش از من واقعا یک دختربچه ساخته!…
اونقدر که لوس بشم و مثل یک بچه بگم:

_ چَش
چَش

و تو اونوقت به هوای این چَش گفتنم هوس کنی چشمامو ببوسی.
قهوه ات رو بذاری روی میز هر دو دستم رو بگیری و با یک حرکت ماهرانه از پشت بکشیم روی صندلی توی بغلت روی پاهات…
قهقهه بزنم و بگم:

_ اوف ! عجب پروازی بود کاپیتان…

نگام کنی ، هی نگام کنی، سرم رو فرو ببرم تو سینه ات و بپرسم:

_ چند روز مونده؟

لب گاز گرفتی و گفتی:

_ تا تولدت؟

با دکمه پیرهنت مشغول بازی بودم

_ تا عروسیمون

نوک بینی ام رو بوسیدی

_ ۴ ماه مونده تا روز تولدت و عروسیمون

اخم کردم

_ چرا روز تولد تو که همین ماه دیگه است عروسیمون نباشه؟؟

عادت داری کف دستت رو یک طور با دقت و وسواس روی صورتم میکشی ،
یک طور طولانی!

_ چون تو به دنیا اومدی تا منو خوشبخت کنی…
٧ سال از عمرم گذشته و طول کشیده واسه به دنیا اومدنت

دلم برات پر میکشه

_ آخ اهورای هفت ساله رو کاش میتونستم ببینم کاش میتونستم بغلش کنم

دستامو میگیری و میذاری روی شونه های خودت

_ حالام دیر نشده چشم بلوطی

زل میزنم به در اتاق قشنگم

_ میشه فردا واسم یک سری وسایل بگیری؟
میخوام کار مجسمه رو دوباره شروع کنم

چشم هاتو به نشونه تایید روی هم فشار میدی

_ چشم ، میریم باهم میخریم

ته دلم خالی میشه

_نه من تا روز عروسیمون میخوام همین جا بمونم
اصلا میخوام برم تا اون روز توی اتاقم بخوابم و بعد پرنس اهورا بیاد با یک بوسه منو از خواب بیرون بیاره!

دستام رو گرفتی بوییدی و بوسیدی

_ اون بیرون رو دوست نداری؟

شروع کردم نوازش انگشت هات

_ جادوگره توی کارتون زیبای خفته رو یادته؟
میترسم اون بیرون باشه

غم نشست توى چهره ات

_ سروی؟ وقتی کنارتم و میترسی از خودم مایوس میشم!
از خودم بیزار میشم!

دستم رو گذاشتم روی دهنت

_ نگو تو رو خدا
من…من فقط میخوام هر لحظه بیشتر پیشت باشم

_ قراره تا ابد پیش خودم باشی

_ مالِ خودت؟

عمیق نگام کردی

_ نه سروی!
تو شی نیستى؛
تو مال و دارایی نیستی؛
تو معجزه ای…تو موهبتی!
اون قدر زیبا،اون قدر ماورایی که حتی…
که حتی گاهی فکر میکنم من قدرت فتح این حجم از پاکی و معصومیت رو ندارم

با دلخوری گفتم:

_ واسه همین اتاقمون جداست؟

پیشونیت رو چسبوندی به پیشونیم ، خیلی محکم

_ صبر میکنم…میخوام صبر کنم.
میخوام گلبرگ های پاک و زلال تنت رو لمس کنم…
میخوام سیر تماشات کنم…
میخوام اول خوب بفهممت!
میخوام پیچ و خم تنت رو مثل روحت اول از حفظ شم!
سروی!
عشق من از مرز بندی جسم گذشته…
جا نمیشه روی یک تخت دو نفره!
میترسم، میترسم شبی که همسرم شدی…
لایقت نباشم سروی!
نتونم…

دوباره دستمو آروم روی لبت گذاشتم

_ به خدا قسم که این تن،
این روح،
اصلا از ازل انگار خلق شده تسلیم تو بشه!
قربونی تو بشه!

_ کاش میشد همه عالم بفهمن مریم پاک دوباره متولد شده و الان اینجاست…
تو خونه من
تو آغوش من…

صدی سرفه صفورا میاد،انگار میخواد خبری بده.
تو میگی:
_ بیا صفورا جان

اذن ورود میدی و یکم بعد صفورا خبر میده ماشین عمه ماهرخ پشت در ورودی خونه منتظره که در باز شه.
به صفورا اشاره میکنی بره طبقه بالا و میگی:
_ زیاد نمیمونه.
منتظر باش تا بره

تعجب میکنم اما مثل همیشه دلم نمیخواد بپرسم و خودت واسم توضیح میدی:

_ ماهرخ نباید صفورا رو اینجا ببینه.
یعنی این خواست خود صفوراست.

سر تایید تکون میدم

_ من حرفی نمیزنم

تشکر میکنی

_ ممنون عزیزم، بعدا برات توضیح میدم

من توى قشنگ ترین روزهاى زندگی به سر میبرم.
بهاره…
حالا بارون و تگرگ و باد هم گاهى هست!
اما بهار زندگیمه…
کبوتر ها هر روز صبح توى باغ با یک شور عجیبی سر و صدا راه میندازن و تو به شوخى میگی:

_سروی فصل، فصل جفت گیریه!

درخت پرتقال وسط باغ شکوفه زده،
بوته های گل ها پر از غنچه شده،
کیف میکنم از صدای فواره آب وسط استخر…
همون فرشته سفید خوشگلى که از کف دو دستش آب فواره میزنه!…

آخ پیچک ها!
پیچک های سبز تن قلعه ی خوشگلمون رو سبزه سبز کرده…

میبینی اهورا؟!
بهاره!

دیشب موهای صفورا رو واسش رنگ کردم.
آخ چه قدر جوونتر و خوشگل تر شد!
از تو خجالت میکشید.
تو با اون اخم شیرینت نگاش کردی و گفتی:

_پیرزن! قرتی شدی هوس شوهر نکنی!
به کسی نمیدمت ها!

خندید…دلش رفت واست!
بهم گفته از وقتی از زندان بیرونش آوردی و بعد سال ها دیدتت ،حسرت اینو داره که یکبار مثل بچگیات بغلت کنه و ببوستت ، اما خجالت میکشه!
من از حسرت خوشم نمیاد اهورا!
دوست ندارم این حس تلخ بشر رو…
هولش دادم سمتت و به تو گفتم:

_ نمیخوای حالا با موهای جدیدش ببوسیش؟

یک شرمی توی نگاه هر دوتون بود
اما تو پیش دستی کردی،تو جلو اومدی و بغلش کردی ،
با اینکه قدت خیلی بلندتره از کمر خم شدی تا بتونی ببوسیش…
میدونی اون شب چه قدر راحت خوابیدم؟؟!

اینا رو دارم میگم که به این برسم اونی که گفته با یک گل بهار نمیشه کاش اینم به فرهنگ ضرب المثل ها اضافه میکرد که با یک باد و یک طوفان هم زمستون نمیشه! خزون نمیشه!

عمه ماهرخ اون شب اومد
عصبانی بود…
بهم دست نداد…
با صدای بلند حرف زد…
درست!
اما من نمیخوام اینجا از این چیزها بنویسم.
میخوام مبتلا به آلزایمر اتفاقات تلخ باشم!
اما تو ناراحتی
چند روزه همش تو فکرى.
دیشب دیدم که حتی دلت نخواست نوشیدنی مورد علاقه ات رو با شامت بخوری!
دیدم که مدام دست میبری بین موهات…
آخ اهورا!
کلافگیت منو دیوونه میکنه…
منو میکشه…
رحم کن به بنده ای که خداوندگارشى!…

داشتی برای اجرای فردا تمرین میکردی
با سازی که من ساختم…
داشتم تماشات میکردم
غم که داری خوشگلتر ویالون میزنی…

اصلا انگار این غم لعنتی آدم ها رو خوشگلتر میکنه!…

تو زدی منم با هر نتت رقصیدم،
چشمامو بستم و وسط سالن مثل یک قوی وحشى رها رقصیدم
اون قدر که نفس کم آوردم و نشستم روی زمین
برام دست زدی، گفتی بی نظیرم!
این اولین باری بود که ازت چیزی خواستم و گفتی نه

خواستم تو اجرای فردا همراهیت کنم.
نشستی کنارم سرم رو روى پات گذاشتم ،نوازشم کردی

_ نه سروی!
ازم نخواه گنجی که خودم پیداش کردم رو با مردم دنیا سهیم شم

خندیدم و گفتم:

_ ولی من خداوندگارم رو با همه شریکم

انگشت کشیدی روی لب هام

_ من به اندازه تو سخاوتمند نیستم عشقم!

نفسم بند میاد!
نمیدونی بعضی وقت ها ما زن ها بد جور دیوونه خودخواهی و این حس تملک گرایی مردمون میشیم…

میشینم روى پات.
میخوامت با همه وجودم!
کف دستم رو با همه حرارتم روی صورتت میذارم…لمست میکنم.
به گردنت میرسم…بوسه میذاری روی دستم
وسط جناق سینه ات میمیرم واسه این استخون های برجسته ستبر!
میام پایین تر روی قلبت …
چه قدر خوبه که پیراهن نداری و من این داغی تنت رو میتونم حس کنم
نفس نفس میزنم
قلبت یک طوری میزنه که دیوونم میکنه!
میام پایین تر…
شروع میکنی به محاصره لب هام.
بهت میچسبم…میخوام تمومش کنم!
بسه این پوسته جدایی!!
میخوام همه گوشت و پوست تن هر دو تامون رو بشکافم و برسم به قلبامون…
جنون گرفتم اهورا؟؟؟

دوتا تن نامردیه!
خیلی زیاده!
خیلی دوره!
من باید حل شم توی تو…
گم شم توی وجودت…
آخ اهورا صلیبم باش!
صلیبم باش بذار با میخ فولادی خودم رو به به صلیب بکشم!
بذار شهید شم!
بذار معراج رو تجربه کنم!…

اما نمیذاری!
دستم رو میگیری و مثل یک شی مقدس بلندم میکنی

_ خانومم برو یکم استراحت کن.
امروز کمتر خوابیدی

بهت آویزون میشم

_ بیا بخوابونم!

_ میام عزیزم

میای مثل همیشه دوتایی روی تخت من مچاله میشیم و سینه تو میشه بالشم،
واسم قصه میگى،
دونه دونه انگشت هاتو میبوسم
موهامو نوازش میکنی.
طاقت نمیارم و میپرسم:

_ اهورا میشه غصه بسه؟
انگار یکی داره روحم رو خفه میکنه وقتی تو غصه میخوری!

نگام کردی ،نور هالوژن های اتاقم توی چشات میرقصه
یا نه!
شاید نور چشم های تو هالوژن ها رو روشن کرده!
صدات ناراحته

_ ماهرخ تو رو ناراحت کرد
نباید میذاشتم…
اما اما اون زن واسم مادری کرده
حق مادریش نذاشت جوابش کنم!
ولی نباید کسی تو رو اذیت کنه وقتی من هستم…
وقتی من زنده ام!

میدونی اهورا!من دارم میترسم!
گاهی از این قدر عشق میترسم…
واسه خودم نه…واسه تو!
ما یک جور عجیبی داریم عشق رو تجربه میکنیم!…
شبیه قهرمان های عشق های اساطیری!
شبیه همونا که آخرش میشه جنون!
میدونی شاید اگه نظامی تو عصر ما زندگی میکرد، دیگه دلش نمیخواست لیلی و مجنون بنویسه…
از من و تو مینوشت.

میدونی اهورا!من دارم میترسم از این جنون که کار دستمون نده!

مثلا همین که دو هفته است با عمه ماهرخ قهر کردی ،
دو هفته است خودتو همراه من تو قلعه زندانی کردی از فکر اینکه مانایی که عمه ماهرخ دعوت کرده خونش رو ببینی حتی حاضری چشم هاتو واسه همیشه ببندی!
میدونی اهورا!
از اینجا به بعد قصه دارم میترسم!…
****

میدونى؟
همیشه با خودم فکر میکنم من اگه ماهی بودم…
اگه یک روز اسیر هر تُنگی میشدم
به هر قیمتی که می شد از اون تنگ میزدم بیرون…
حتی اگه بیرون تُنگ خشکی بود و مرگ!…

از تُنگ این روزها میخوام بزنم بیرون؛
از شیشه های کِدرِ تُنگِ از جنس ترس باید فرار کنم!
باید این قدر خودمو به شیشه ها بکوبم تا بالاخره بشکنه
و بعد سوار موج آب شم برسم به دریا…

داشتم کیک میپختم، هیرسا تازه رسیده بود و مثل همیشه صفورا موقع حضور هیرسا خونه نبود،
میدونستم که این جور مواقع میره وین ، داخل آپارتمانى که تو واسش خریدی.
راستش با اینکه دلم واسش تنگ میشه اما موقعیت خوبیه واسه تمرین خانم خونه شدن…
هرچند که تو هیچ وقت نمیذاری همه کارها رو خودم انجام بدم!
هیرسا یک گیلاس از روی سبد میوه ها برداشت و همونطور که روی کانتر مینشست ، گفت:

_ سروین؟
شماها حوصلتون سر نرفت این قدر اینجا تحصن گرفتین؟

خندیدم و گفتم:

_ دعا میکنم به سرنوشت ما دچار شى

ادا در میاره و میگه:

_ چه نفرین خوشگلی!
لطفا توی نفرینت قید کن بلد باشه مثل تو کیک بپزه

در حال هم زدن مایع کیک با خنده میگم:

_ حالا بذار این آماده شه ببینیم چی از آب در میاد…
بعد سفارش بده

همون موقع تو وارد آشپزخونه شدی ،
داشتی آستین هاتو بالا میزدی که رو به هیرسا گفتی:

_ باز شرکت رو به امون خدا رها کردی؟

هیرسا مثل یک پسر بچه دست میکشه روى سر خودش
و جواب میده :

_ به نظر من چنگیز خان و اسکندر هم قطعا یک روز تعطیل توى هفته داشتن!

اخم میکنی و هم زمان به من اشاره میکنی که ظرف مایع کیک رو بهت بدم

_ وای به حالت هیرسا اگه با این سر به هواییت واسه این کنسرت چیزی کم و کسر باشه!

تقلا میکنم که ظرف رو ازم نگیری،
یک جور خوشگل نگام میکنی

_ بقیه اش با من

اخم میکنم

_ اهورااااا!
چرا نمیذاری یک دفعه خودم کامل انجامش بدم؟

بعد با حالت قهر دست به سینه به کانتر تکیه میدم
دستت رو که آردی شده نوک بینیم میزنی و میگی:

_ نمیخوام خسته شى…

هیرسا شروع میکنه به شکلک در آوردن و وقتی نگاش میکنی دست به سینه میشینه.
اما هیچ کدوممون نمیتونیم نخندیم
منم از فرصت استفاده میکنم و ظرف رو از دستت میگیرم
میخوام قالب رو توی فر که از قبل گرم شده بذارم که نمیدونم چه طور یهو کنار دستم میسوزه…
جیغ کوتاهی کشیدم و هر دوتاتون سریع سمتم دویدید، تو خیلی ترسیده بودی!
محکم دستم رو گرفتی

_ سروی! سروی! سروی!
مگه نمیگم بذار این لعنتی رو من انجام بدم؟!!

از اینکه دعوام میکنی حسابی ترسیدم!
ناراحتم…
بغض میکنم…
اولین قطره اشکم مصادف میشه با اشک های تو!
شروع میکنی به فوت کردن دستم و هم زمان به هیرسا میگی:

_ ماشینو روشن کن میریم بیمارستان

دستمو عقب میکشم:

_نه !
سطحیه!

دوباره اخم میکنی
و مجبور میشم هیچی نگم…

تموم طول راه مجبورم میکنی دستم رو توی کاسه بزرگ آبی که با خودت آوردی بذارم!
و این صحنه خیلی خنده داره…
هیرسا مدام حین رانندگی بر میگرده و با یک لبخند حالم رو میپرسه
همون طوری که فکر میکردم سوختگی حاد نیست و با یک پانسمان ساده کارمون تو بیمارستان تموم میشه،
هیرسا مشغول حرف زدن با تلفنشه.
با دیدن ما که از اتاق دکتر خارج میشیم
میگه:

_ مامانه!
نگران شده…
میگه تنهاست!
شام پیشش باشیم؟

تو بدون درنگ جواب میدی:

_ تشکر کن،
ما باید بریم خونه سروی خسته است

من اما سریع میگم:

_ خسته نیستم!

گفتم که نمیخوام توی این تُنگ تاریک ترسهام باقی بمونم!
میخوام برم…

تو اخم میکنی
دستم رو محکم میگیری

_ میریم خونه

هم زمان که با چشمام خواهش میکنم میگم:

_ لطفا!
به خاطر من!

نمیتونی چیزی بگی،
فقط از هیرسا میپرسی:

_ کی خونه ماهرخه؟

هیرسا با سر جواب منفی میده و میگه:

_ گفتم که تنهاست!
هیچ کس

راضى به رفتن میشی.
اون شب عمه ماهرخ یک آدم دیگه شده بود، شایدم از رفتار دفعه پیش خودش ناراحت بود و میخواست جبران کنه!
پذیرایی گرمی از ما کرد.
موقع جمع کردن ظرفها کمکش میکردم که روی یخچالش یک عکس بزرگ از بابام دیدم
همونطوری وایسادم و نگاهش کردم.
جوون بود شاید یکم از حالای اهورا هم جوون تر!
و چه قدر شبیهش !
بغضم گرفته بود، عمه اومد کنارم و دست کشید روی سرم
اونم با بغض عکس بابا رو نگاه میکرد

_ خدا از سرشون نگذره که هم جوون مرگش کردن هم داروندارش رو گرفتن

با وحشت و تعجب نگاهش میکنم!
داره کتاب ورق میخوره و یک فصل وحشتناک از گذشته ام رو میشه…

_ چی؟؟

با نفرت میگه:

_ داریوش ملک!
ذات کثیف داریوش و حماقت و بی وفایی مادرت برادرم و اموالش رو نابود کرد!

صدام میلرزه…
اما باید بپرسم:

_ عمه ! بابای من…
بابای من کشته شده؟!

دستشو به نشونه سکوت نزدیک بینیش گرفت

_ هیس!
اهورا نباید چیزی بفهمه!
فردا بیا اینجا…
باهات خیلی حرف دارم

من میترسم اهورا!
من از هرچیزی که قرارش این باشه من بدونم و تو ندونی میترسم!…

نمیدونم کى امشب دل شهر وین رو شکسته که این طور بى قراره و هاى هاى گریه میکنه !
بارون امشب و رعد و برقاش یک طوریه که آدم دلش مامانش رو میخواد…
چند بار دستم سمت گوشی میره و هر بار به خودم پشت دستی میزنم!
باید از یکی بپرسم چیزی که امشب شنیدم،حاصل بدبینی عمه ماهرخه یا واقعا پدرم….

تو توى اتاقت مشغول تمرینی و این قطعه ات انگار با نوای بارون هارمونی فوق العاده اى داره!….
بالاخره حریف خودم نمیشم
شماره مامان رو میگیرم…
یکم طول میکشه…
با خودم میگم، فریال از رعد و برق میترسه.
حتما مامان امشب توی اتاق اون خوابیده!
اگه جواب نداد شماره اتاق فریال رو میگیرم.
اما جواب میده
از صداش معلومه از خواب بیدار شده،
دستم رو جلوی گوشی میگیرم و لب هامو واسه زندانی کردن بغضم محکم گاز میگیرم و اشکام دونه دونه با سرعت میچکه…

_ الو….
الو چرا جواب نمیدین؟؟!

چند لحظه مکث میکنه
و یهو میگه’

_ الو فریال؟!
فریال تو پشت خطی؟؟؟

انگار همه جونم میشه نگرانی،
فریال؟!
فریال این وقت شب کجاست؟
فریال نه اهل مسافرت رفتنه نه مهمونى!
خواهرم کجاست؟؟

بعد فکر میکنم حتما داریوش مجبورش کرده توی یک سفر همراهش باشه
دیگه نمیتونم بی صدا گریه کنم،
گوشی رو قطع میکنم و سرم رو توی بالشم فرو میکنم و زار میزنم…

کم کم صدای باد و طوفانم به بارون اضافه میشه…

نه این طوفان آسمون و قلب من امشب بدون آغوش تو محاله آروم بگیره!…

هیچ وقت دوست ندارم منو شلخته ببینی،
حتی الان !
توی آینه دستی به موهام میکشم،
صندل هاى پاشنه بلندم با روبدوشامبر ساتن مشکیم ترکیب مورد علاقته!
چاره ای برای نوک بینی سرخم که گریه به این روزش انداخته پیدا نمیکنم….

از پله هاى چوبی که میام بالا یادم میاد همیشه میگی:

” سروی من عاشق صدای پاشنه کفشاتم…
با صدای قلبم همخونی داره! “

نزدیک اتاقت میشم،
در بازه !
سرم رو داخل میارم، نصف موهاتو بالای سرت جمع کردی و مثل همیشه جلوی روبدوشامبرت موقع تمرین بازه
و من دیوونه این سینه و مردونگیش میشم!…
پاورچین داخل اومدم و سریع از پشت بغلت کردم،
آرشه رو کنار گذاشتی سرت رو به پشت چرخوندى
یک نگاه واسه تو کافیه بفهمی سراسر وجودم چیه…

_ دلتنگى سروى؟

صورتم رو روی کمرت میمالم
با بغض میگم:

_ نمیدونم چمه!
فقط دلم بغل میخواد

سازت رو زمین میذاری و میچرخی طرفم و محکم بغلم میکنی
سرم محکم روی سینه اته و دو طرف روبدوشامبرت رو میگیرم و روی سرم میکشم و خودم رو قایم میکنم
خودم و اشکهامو!…

نوازشم میکنی

_ تو نمیگى اهورات میمیره این طوری مثل آسمون بارونی شدی؟

_ آسمون که فقط ستاره نداره !
ابر داره
باد داره
بارونم داره!…
ستاره ها هم امشب خیس شدن اهورا؟؟

بغلم میکنی و منو سمت بالا میکشی
پاهام رو دور کمرت قفل میکنم و سرم رو بالا میارم
صورت به صورت…
نفسامون حل میشه تو هم….

لبم رو میبوسی

_ فردا که رفتیم رصدشون کنیم از خودشون میپرسیم

مدام صورتمو میبوسی…
دلم غصه فردای فردارو داره!

_ اهورا برى کی بر میگردى؟

حالا غم میاد توى چشمات

_ فقط ۴ شب!…

با بغض میگم:

_ ۴ شب بدون من کمه اهوراااا؟؟؟

توی بغلت تابم میدی

_ ۴ ثانیه بدون تو هم جهنمه
کاش میشد باهام بیای

_ پرو لباسم چی؟
اینهمه کار نیمه تموم عروسی چی ؟؟؟
تازه بهت گفتم که قول دادم برم پیش عمه

_ نگرانم سروی

از نگرانیت منم نگران میشم
لبه پنجره میشونیم و میگی:

_ تو به عمه ات قول دادی راز دار باشی
اما میشه به منم قول بدی نذاری بی خبری دیوونم کنه؟…

یهو یک رعد شدید میزنه و تیر برق وسط باغ آتیش میگیره و همه جا تاریک میشه!
جیغ میکشم و محکم میچسبم بهت…
نفس نفس میزنی

_ نترس عشقم…
نترس هیچی نیست…
من اینجام!

امروز تمام طول مسیر خونه تا فرودگاه دعا کردم جاده ها کش بیان،
کش بیان و فرودگاه منتقل شه به دورترین نقطه شهر!…

از اول راه زل زدم بهت…
نگام میکنی؛میخندی؛لبتو گاز میگیری؛چشاتو تنگ میکنی…

هول میشم سریع میگم:

_ خداوندگارم آفتاب چشماتو اذیت میکنه؟
الان عینکت رو میدم…

بعد عینکت رو از داشبورد ماشین بر میدارم و قبل از اینکه بهت بدم مثل همیشه با وسواس شروع میکنم به تمیز کردنش .
دستت رو میذارى روى پام و میگی:

_ امروز چرا این قدر بی رحم شدی؟!

میترسم و با نگرانی میپرسم:

_ من؟؟
مگه چی کار کردم؟!

عینک رو ازم میگیری و روى چشمت میزنی
حرکت دستت روى پام یک طور خاصه!…

_ خیلی خوشگل شدی!
لباست و رژت هم داره دیوونه ام میکنه!…

سرم رو کج میکنم و خودم رو توی آینه نگاه میکنم،
همون تاپ قرمز ساده ای که خودت توی یکی از سفرها برام خریدی تنمه و تنها آرایشم همین رژ همرنگ لباسمه!

هر دو دستم رو روی صورتم میذارم و سرمست میخندم

_ دوست دارم دیوونه شدن خداوندگارم رو ببینم !
زیادی راه زهد پیشه کرده!!

به ساعت مچیت نگاه کردی و چشمات برق زد

_ سروی دو ساعت تا پرواز دارم…
به نظرت میشه قبل فوت کردن شمع های تولد یک انگشت به خامه این کیک قرمز بزنم؟!

دستم رو روى دستت گذاشتم

_ منم موافقم!
به نظرم خوشمزه تر از یک برش کیک قانونی باشه

جاده حرف دلم رو شنید!
هم کش اومده هم هیچ مسافری جز من و تو رو نپذیرفته…
وقتی پارک کردی و توی بخار نفس هامون توی ماشین حبس شدیم،من نمیترسیدم…
فقط هیجان داشتم!
هیجان اینکه اولین مرد زندگیم خداوندگاریه که حاضرم به پاش همه جونم رو قربونی کنم…
همه چیز خوب پیش می رفت!
بوسه هات…
نوازشات…

اما نمیدونم چرا هم زمان اشک میریختی!
دست کشیدم روى صورتت

_ اهورا؟!
ناراحت این ۴ روز جدایی هستی؟

نوازشم کردی
سرتو به نشونه منفی تکون دادی

_ نه سروی نگران تن توام!
نگران اینم که لایقت نباشم
نگران اینکه اذیتت کنم!…

یهو کنار کشیدی…
یهو جلوی خودت رو گرفتی…
من نفس هام به شماره افتاده بود!
دستت رو محکم گرفتم ،
خم شدی دستم رو بوسیدی

_ اینجا توی ماشین کنار جاده!…
نه سروی من نباید تو رو قربونی امیالم کنم!
اینجا جاش نیست!
اینجا لیاقت عشق من نیست!

اخم میکنم

_ هرجا که تو باشی واسه من حکم تخت سلطنت داره!
الان حس یک ملکه رو دارم

شروع کردی به بستن دکمه هاى پیراهنت

_ تو یک فرشته ای!
نه یک زن بدکاره که توی این مکان و موقعیت تسلیم نیازهای جسم یک مرد شی

اعتراض نکردم،
خودت کمکم کردی لباسامو بپوشم….

فقط چهار روزه قرار جداییمونه
اما چرا من و تو وسط فرودگاه همدیگرو واسه ۴٠ سال جدایی بغل کردیم و اشک میریزیم؟!
چرا اینقدر نگرانیم؟!

اون قدر که تو میگی:

_ سروی !
دلم به رفتن نیست

سرم رو میذارم روی قلبت

_ قول بده اونجا مواظب خودت هستی

_ تو بیشتر قول بده

میخندم…
وسط اشکام میخندم!

_ شنیدم به صفورا چه قدر سفارش کردی مواظبم باشه

هیرسا تازه رسیده
با دیدن ما سوت میکشه

_ واااو!!! به خاطر خدا این قدر من رو حسود نکنید!
بابا یکی بیاد منو برای خداحافظی بغل کنه!!!!!

بعد با دست های باز سمت نظافتچی سالن میره و محکم بغلش میکنه!
مرد بیچاره از تعجب خشکش زده و ما هم اصلا نمیتونیم جلوی خندمون رو بگیریم!…

هزار بار به هیرسا میسپارم که مواظبت باشه،
تا لحظه آخر دستم رو گرفتی و وقتی که میری دوباره بر میگردی…
یک بار دیگه توی اون لحظات آخر محکم بغلم میکنی و دستامو میبوسی

_ منتظرم بمون…

منتظرت میمونم اهورا!
من همه بودن و نبودنم منتظرت میمونم
هر زمان هر مکان!…
حتی اگه زنده نباشم!
حتی اگه زنده نباشم!….

٩ ساعت یک رقم نجومى و غیر قابل باوره واسه کسی مثل من که این اواخر حتی ٩ دقیقه هم نتونسته بدون خداوندگارش باشه!
اما من آدم بد قولی نیستم!
بهت قول دادم غصه نخورم،
نمیخوام فقط در حد یک قول دل خوش کن مثل خیلی از قول های دنیا باشه…
میخوام وقتی بر گشتی رد غصه روی صورتم نمونده باشه که دلگیر شى ازم!…
دل تنگت میشم اما میخوام دل تنگیمو با عشقت بگذرونم!
با خودت…
یک جور خوشگل…
یک جور خواستنی…
اوووووه ما یک عالمه خاطره خوشگل داریم واسه خاطره بازی روزهای نبودنت!!…

امروز تمام مدت فیلم رقصیدنم توی رستورانی که رزوز کرده بودی رو نگاه کردم
چه قدر اون روز بی مقدمه دست بردی به سازت و چه قدر بدون وزن رقصیدم!…
بعد کلی تمرین کردم واسه رقص عروسی
از اینکه دامن لباس عروسم پوفی کوتاهه خوشحالم!
راحت تر میتونم برقصم و قرارم نیست دنباله لباس بختم دست کسی جز خودم و خودت باشه…

راستی امروز خیاط زنگ زد و توی حرفهاش از یک تاج و یک تور خیلی بلند و رویایی گفت!…
فهمیدم سفارش و سورپرایز خداوندگارمه؛اما قول میدم یادم بره!
یک جور یادم بره که اون لحظه که قراره ببینمشون هزار بار سورپرایز شم و ذوق کنم…

عمه ماهرخ هم دنبال یک لباس فاخر مادر شوهریه!
راستش من حس میکنم خیلى خوشبختم که عمه ام مادر همسرمه….

سس کنجدم رو که روى املت میریزم بغض میکنم
اما سروین غمگین وجودمو شماتت میکنم و لبخند میزنم و سعی میکنم چهره تو یادم بیاد وقتی اولین بار این سس رو روى املت تست کردی

_ ناهمگون ترین ترکیب خوشمزه دنیاست سروی!

یک لقمه بزرگ دیگه واست گرفتم و گفتم:

_ همیشه که نباید همه مثل من و تو این قدر بهم بیان و همگون باشن!

اخم کردی و گفتی:

_انصافا هر وقت توی آینه نگاه میکنی حس نمیکنی سفارش خودم بودی که به خدا دادم واسم بسازه!

خندیدم و گفتم:

_ چرا! اتفاقا حس میکنم یک نمونه اشانتیون کوچولو از برند اهورام!

بلند شدی و بغلم کرد و شروع کردی به چرخوندنم.
صدای خنده هامون تو کل خونه پیچید…
جیغ میکشیدم و میخندیدم
تو گفتی:

_ به همون خدا که انصاف نبود تو با این حد شباهت به من سهم کس دیگه ای بشی

چشمک زدم و گفتم:

_ ترکیب ناهمگون املت و سس کنجد رو یادت رفته؟
شاید ترکیب ناهمگونمم بد نمیشد

اخم کردی و چشمات حالت تهدید گرفت
دستامو با علامت تسلیم بردم بالا و فرار کردم
اما بی فایده بود.
دنبالم دوییدی و گفتی:

_ صبر کن فقط یک ترکیب ناهمگونی نشونت بدم!!!

من دور تا دور خونه میدوییم و تو هم دنبالم
اون وسط سیم سیم و شارلوت هم باز بازی موش و گربه راه انداخته بودن.
میدوییدم و میخندیدم…
به نفس نفس افتاده بودی ،
وایسادی و خم شدی و دستت رو روی زانوهات گذاشتی،
نگام میکردی…
چشمات یهو پر اشک شد!
گفتی:

_ سروی!
واسم میخندی همین جوری؟
میخندی صداتو ریکورد کنم؟
میخوام توی سفر صدای خنده هات همراهم باشه

دوییدم سمتت ، دستم رو دور گردنت حلقه کردم
شروع کردم به بوسیدنت

_ می خندم عزیزم…
میخندم!
واست تا آخر دنیا می خندم!

میدونی اهورا!
من با تو خندیدم…
با تو اشک ریختم…
با تو زندگی کردم..
به خدا اگه همین فردا دیگه نفس نکشم و بمیرم هیچ حسرتی به دلم نمونده!
اهورا من با تو زندگی رو زندگی نکردم
پرواز کردم!…
من با تو خوشبخت ترینم…

یادته اون شب که خواب بودی اومدم توی اتاقت و با گریه بیدارت کردم؟
ترسیده بودی
خودم رو زیر پتوت توى آغوشت جا کردم و مثل یک جنین مچاله شدم،
سرم رو میبوسیدی و پرسیدی:

_ خواب بد دیدی؟؟

دستاتو گرفتم و روی قلبم گذاشتم….

_ کاش خواب بود

_ جونم داره بالا میاد چی شده؟!

_ افروز زنگ زده بود اهورا!!

پتو رو از روی سرم کشیدی و نگام کردی

_ چرا جواب دادی؟؟
مگه مامانت نگفته بود واسه همیشه از اون خاندان دور بمون؟

با هق هق گفتم:

_ از شماره اتاق فریال زنگ زده بود!
فکر کردم خواهرمه…

هق هق امونم رو برید

_ فریال داره ازدواج میکنه!
داره ازدواج میکنه و هدیه ازدواجش هتل پدر منه اهورا!….

عصبی شده بودی

_ به خاطر خدا سروین!

هر وقت اسمم رو کامل صدا میکنی میدونم خیلی جدی شدی،
سرم رو از ترس خشمت توی سینه خودت فشار میدم و قایم میشم
و تو ادامه میدی:

_ چرا تموم نمیشه قضیه این هتل؟؟!
چند ساله ماهرخ مدام حسرت خورده و حالا حسرتش رو توی چشمهای تو میبینم!
به من نگاه کن سروین!
اون قدر مادیات مهمه؟؟؟

بهم بر میخوره با دلخوری نگات میکنم:

_ اهوراا!!!!
من کسى ام که به خاطر جنبه مادی اون هتل اشک بریزم؟؟
تو منو میفهمی؟؟
بهت گفتم عمه اون شب گفت پدرم رو کشتن!
به خاطر اون هتل!

سرت رو کلافه چند بار تکون دادی

_ خدای من!
این کینه و توهم چندین و چند ساله اش رو به تو هم انتقال داده!
بهت یکبار گفتم بازم میگم…
بر فرض محال که این طور باشه،
چی کار میتونی بکنی؟
انتقام؟!
زشت ترین کلمه عالم!
هیچى رو درست نمیکنه!

نشستم و با دلخوری دستت رو محکم فشار دادم

_ من انتقام نمیخوام!
من حقم رو میخوام اهورا!
من میخوام اون هتل سهم بچه های بی سر پناه وطنم بشه!
میخوام بفروشمش!
حق پدرم!
حق من!
میخوام بریم ایران و بزرگترین یتیم خونه رو بسازم
بسه این همه سال داریوش آجودانى ملک از این هتل پول در آورده!
من سروینم اهورا!
باور کن همه زندگی ام جنگیدم واسه حق و نا حق !
این ناحقی بزرگ رو ازم نخواه که روش چشم ببندم!

تمام اون شب روی تختت و توى بغلت همه ترس و کابوسم تبدیل شد به یک خواب سبک و آروم…

هیچ وقت فکر نمیکردم یک روز وسط این همه روزهاى قشنگ و خاطره های خوب…
درست وقتی که فقط ده صفحه از برگه سفیدهای دفترم مونده مجبور شم بیام و این قدر تلخ بنویسم!…
حالا دیگه نمیدونم مخاطب بعدى من کیه؟!

حالا دیگه این قصه رو فقط برای تو تعریف نمیکنم ،
میدونی چرا؟
چون امید دارم یک نفر قبل از تو پیدا شه این صفحه های آخر رو بخونه و پارشون کنه و از اول یک جور بهتر قصه رو برای تو بگه…

من رو ببخش اهورا!
من قصه گوی خوبی نبودم
من نتونستم کلاغ بیچاره قصمون رو به خونش برسونم!…
میدونی!من با دست های خودم پرهای اون پرنده بدبخت رو از تنش جدا کردم…

چرخ زدم…جلوی آینه چرخ زدم !
شاید بیش از حد چرخ زدم که سرم گیج رفت و اصلا نفهمیدم به کجا خورد که اون قدر مست و لایعقل با سر توى دل مصیبت دوییدم….

خیاط برام دست زد
عمه ماهرخ هم نگاهش تحسین آمیز بود
جلو اومد و در حالی که گل های ابریشمی دست سوز دامنم رو با دقت وارسی میکرد گفت:

_ کاش مهتاب بود و تو رو توی این لباس میدید

آه کشیدم…
و چه قدر از همیشه بیشتر دل تنگ عمه مهتابی هستم که میدونم درگیر بیماری سخت آقای سعادته،
کبد مرد بیچاره کاملا از کار افتاده و توی بیمارستان با کلی دستگاه داره به حیات نباتیش ادامه میده!
و میدونم برای عمه، این روزها که باید منتظر مرگ تنها شریک تنهایی و غم هاش باشه، چه قدر سخته….

اون روز بعد اتمام کارهاى لباس و مجلس
بعد از اینکه یک دور اساسی داخل کلیسا زدیم قرار شد همراه عمه نهار بخورم
هنوز سفارشمون تموم نشده بود که یهو متوجه شدم عمه یک مدت طولانیه زل زده به من!
وقتی نگاهش کردم سریع دستمال سفیدش رو جلوی صورتش گرفت و بی مهابا شروع به گریه کرد…
هول شدم؛از جام بلند شدم و کنارش رفتم
بغلش کردم و با نگرانی پرسیدم:

_ چیزی شده عمه جون؟؟

همونطور که هق هق می زد نالید:

_ داداشم…
داداشم….

جمله ها و نگرانی های اهورا توی گوشم پیچید!…
نوازشش کردم و گفتم:

_ اوه خواهش میکنم…
الان وقت شادیه!
اون داستان تلخ گذشته رو باید رها کرد

بر آشفته دستمال رو از جلوی صورتش برداشت

_ محض رضای خدا سروین!
دختر این قدر مثبت و خوش خیال نباش!
تو دختر مهردادی!
همونقدر که صورتت شبیهشه باید مثل اون قوی باشی!…
برادر من توی اوج جوونی ، جونش رو داد
اما برای حقش جنگید!

نگران کمی عقب میرم و میپرسم:

_ شما چرا اینقدر مصرید که بابای من کشته شده!
مامان سال ها به من گفته اون یک حادثه بود!

شروع میکنه به قهقهه ای که بوی تمسخر میده…

_ میخوای بهت بگه معشوقه اش و شوهر فعلیش قاتل پدرته؟؟
مادرت محکوم به سکوته دخترم!

این اولین باره عمه منو این طوری صدا میکنه!
بغض کردم و ادامه حرف هاش حال دلم رو بیشتر خراب میکنه…

_ هرچه قدر اهورا بزرگتر شد بیشتر شبیه داداشم شد
بیشتر قلبم به درد اومد با تماشاش
اما من همون درختم که ریشه هام تو خاک اسیره
اسیر دوتا بچه که من مادرشونم و نمیتونم ازشون چشم پوشی کنم!
اما تو رهایی دخترم!
تو سروینی !
اسمی که برادرم همیشه عاشقش بود برای دخترش انتخاب کنه!…

دوست ندارم اشک هام رو پاک کنم
با همون اشک ها میپرسم:

_ این محاله مادر من زنی باشه که به بابام خیانت کرده باشه

یک طور خاص میگه:

_ نه! منظورم این نیست!
شیرین بخت برگشته هم بعد ازدواجش با داریوش گرگ صفت فهمید همه چی توطئه بوده!
اما دیر شده بود…
حالا شکمش اومده بود بالا و اختیار تمام هتل و اموال داداش بدبخت من رو به اون داده بود

هر دو دستم رو محکم گرفت و ادامه داد

_ اون هتل برای داداشم خیلی مهم بود!
اون حق پدری ما بود!…
به خدا قسم که عرش و فرش همه ناراضی ان از تملک اون هتل توسط شیطان بزرگ داریوش ملک!

من یک پر بی وزن بدبخت و آواره ام!…
که حالا هرکس اونطور که دلش بخواد…
و اونجا که دلش بخواد منو هدایت میکنه!

من همیشه مطمئنم مادرها هر وقت یک خطرى رد بچشون رو میگیره خیلى زودتر حس میکنن و میفهمن!
درست مثل مامان من…
همون روز که منو وسط باغ خونه دید، وقتى برگشتنم رو فهمید ،دستش رو روى قلبش گذاشت…
بغلم نکرد!
از دلتنگی نگفت!
فقط اشک ریخت ناله کرد و گفت:

” آخ سروین!
آخ مادر!
دیشب خواب بد دیدم چرا برگشتى؟؟”

شاید یک مادر هم اون سر دنیا بهش الهام شده بود که چه روزهاى بدى واسه تنها فرزندش توى راهه که دیگه قلبش تاب نیاورد و خواست که دیگه نزنه…
آه عمه مهتاب بیچاره ام!….

همه از من ،
از عروسى که قرار بود چند روز دیگه لباس سپید عروس بپوشه سیاهى این مصیبت رو پنهون کردن!
آخ کاش یک نفر بهم رحم نمیکرد و منو براى اون مصیبت به اصفهان می کشید و این طور اسیر این عفریت سرنوشت نمیشدم!….

عمه ماهرخ اشک میریزه…
سوال که میکنم میگه:

_هیرسا تصادف کرده نگران حالشم.

اهورا اما…
اهورا اما با اینکه راست نمیگه اما دروغ هم نمیگه.
صداش پشت تلفن زخم عمیقشو فریاد میزنه و میگه:

_ سروى !
باید منتظرم بمونى
باید برم چند روز و دیرتر برمیگردم

دلم هری میریزه و حتم دارم واسه هیرسا اتفاق وحشتناکى افتاده ک!
اما وقتى هیرسا با صداى گریون گوشی رو میگیره و واسه راحت شدن خیالم باهام حرف میزنه.
ناله میکنم:

_ هیرسا!
تو باید عمل شی؟ اوضاع حاده؟

هق هقش مانع جواب دادنش میشه…
سه روز جهنمى میگذره…
عمه ماهرخ اجازه نمیده برگردم قلعه هزار و یک اردک عزیزم.
دل تنگ اتاقمم!…
دل تنگ بوی اهورا!…
نوازش سیم سیم و شارلوت!…
آغوش صفورا وقتی برام بلوط میشکنه و بیسکوییت مورد علاقه ام رو درست میکنه!…
حتی دل تنگ گلدون کوچولوی اتاقمم که هر روز مشت مشت گل ریز سفید خوشگل بهم هدیه میده!…

اما عمه هم تنهاست و حالش خوب نیست و این خواهشش برای موندنم اجازه نمیده بخوام رفتن رو انتخاب کنم …
حالا هر شب قبل از خواب یک قصه میشنوم.
قصه ظلم به پدر جوون مرگم!
اونقدر اون قصه رو میشنوم که کم کم حس یک گلادیاتور بهم دست میده…
اونقدر که حس میکنم امپراطوری سیاه داریوش آجودانی ملک یک رستاخیز نیاز داره!….

حالا برگشتم به خونه ای که از یک سالگى به بعدم رو اینجا بودم
جایی که میدونم از سود هتل و اموال پدرم ،به قیمت خون پدرم به دست اومده!
جایی که همه آرزوم توش این بود مردى که شوهر مادرمه و پدر خواهرم رو بتونم بابا صدا کنم!
مردى که حالا میدونم نگاهش به اموال پدرم دقیقا مثل نگاهش به اندامم حریص و پر هوس بوده!!
هنوز وارد دبیرستان نشده بودم و تازه داشت نشونه هایی از بلوغ توی تراش بدنم ظهور میکرد، درست یادمه…
اون مرد نوازشم کرد ، بغلم کرد!
اندازه همه عمر بى پدریم شاد بودم که بالاخره باهام خوب شده….
اما یادمه مامان یهو رسید…
به خاطرم کتک خورد اما اون آغوش سمی رو از من دور کرد!
کم کم بزرگتر که شدم نیاز به توضیح مامان نبود
همین که هربار به نگاه حریصش با نفرت جواب رد میدادم و کتک میخوردم و به خاطر خواهرم دم نمیزدم ، فهمیدم که وقتى مامان میگه از این خونه برو و پشتت رو نگاه نکن ، جنگیدن بی فایده است و باید رفت…

اما حالا…
حالا از مامانم شاکى ام…
از کسی که همه عمرش تسلیم شده ،
شکست خورده ،
حرف نزده و حق من و خودش رو به یک هیولا بخشیده…

از اینکه اجازه داد این چند سال افروز به جرم اینکه شوهرش بهم نظر داره هر طور که میخواد من و مادرم رو آزار بده ازش شاکى ام!…

از اینکه خواهرم رو به شبیه اونا بودن تسلیم کرده…
اونقدر که قبول کنه سهم من !
حق پدر من !
چیزی که همیشه میدونسته واسش جنگیدم به عنوان هدیه عروسیش باشه، شاکی ام….

یک جنگ بزرگ راه میوفته…
مامان میخواد منو از اون جهنم دور کنه،
اما من با همه وجودم اومدم حق پدرم رو بگیرم و فریاد میزنم!
داریوش پیر عصاشو چند بار زمین میکوبه و حکم میکنه مامانم رو ببرن
این آخرین باره صورتش رو میبینم…
ناله میکنه و فقط اسمم رو صدا میکنه با تکرار یک فعل

” برو! سروین برو!”

اما من دیگه وارد قلمروى اژدهای این دخمه شدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. عاشق این رمانم پیچیدگی هاش و دوس دارم و بی صبرانه منتظر پارتای جدیدم
    ممنونم ازتون که هرشب پارت جدید میذارید و پارتاتون طولانیه
    کارتون حرف نداره👌😍

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا