رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 59

5
(1)

 

ـ کی برگشتی؟

فنجان قهوه را روی میز برگرداندم، نگاه شفاف و روشنش را از نظر گذارندم و پاهایم را روی هم انداختم.

ـ دیروز….گمون می کردم برسم لااقل چندروزی استراحت کنم اما، یه دلتنگی عجیبی من و کشید این جا! به آبادیس…پیش تو!

لبخندی زد. دستانش را به زانوانش تکیه داد و خودش را به سمت جلو کشید. کت و شلوار جذب تنش، از برند همین شرکت بود.

ـ خوشحالم می بینمت و البته خیلی شوکه ام.

به او حق می دادم. نفس عمیقی کشیدیم. هردو در یک زمان! به میزی که زمانی من پشتش قرار می گرفتم چشم دوختم و او، جهت نگاهم را گرفت. لبخندش محو شد.

ـ دلت…تنگ نشده؟

ـ برای ریاست؟

خندید، سرش تکانی خورد و شانه ای بالا انداخت.

ـ البته که منظورم این نبود.

از جایم بلند شدم، به سمت میز گام برداشتم و وقتی به آن رسیدم، رویش را لمس کردم. گرد و خاکی نداشت اما من، لاشه ی خاطرات را رویش دیدم.

ـ پشت این میز، مسئولیت ها خیلی سنگینن. الان حالم بهتره!

ـ تغییر کردی غوغا؟

به سمتش چرخیدم. داشت نگاهم می کرد. عمیق و پرحرف.

ـ این تغییر مثبت بوده یا منفی مهران؟

او هم بلند شد، دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و نجوا کرد.

ـ فکر کنم زمان مشخصش می کنه. میای یه سر به تولیدی بزنیم؟

با حفظ لبخندم، به سمت مبل رفتم. خم شدم و کیفم را برداشتم و همزمان با انداختنش روی شانه ام، سری به نشانه ی نفی تکان دادم.

ـ هدف فقط دیدن تو و موفقیت هات بود. باید برای ناهار برگردم خونه.

چشمکی زد.

ـ یه شبم بیا پیش ما، پری و پوریا رو دعوت می کنم. دستپخت لیلی هم قطعا نمک گیرت می کنه.

با همان لبخند تا جلوی در همراهم آمد و من، حین پایین کشیدن دستگیره جوابش را دادم.

ـ ممنون از دعوتت، از پولاد خبری داری؟

ـ توی ایتالیا خوش درخشیده….نگرانش نباش.

دورادور از او خبر داشتم اما، گفتن مهران دلم را بیش تر قرص کرد. نفس عمیقی کشیدم. از اتاق بیرون زدم و با یک حرکت، روی پاشنه ی پایم چرخیدم.
ـ دیگه لازم نیست برای همراهیم تا دم آسانسور بیای. مسیر و بلدم.

جنتلمنانه سری خم کرد، من هم با همان لبخند و گام هایی پرغرور دکمه ی آسانسور را فشردم. پایین رفتم و در هرطبقه سقوط، یک قسمتی از خودم را دوره کردم. بزرگ شده بودم؟ عاقل؟ با تجربه؟ فارغ؟ گمانم بزرگ شدن همین بود که دیگر برای از دست رفته ها افسوس نخوری، سرنوشت را بپذیری و بتوانی با دنیا جلو بروی.

وقتی سوار اتوموبیلم شدم، مقصدم مستقیم خانه باغ بود. قول ناهار و آبگوشتی که آذرجون، خودش قرار بود رویش نظارت کند را به همگی شان داده بودم. دلم نمی خواست هنوز نیامده بدعهدی کنم، مسیر را در سرم مرور کردم و درست وقتی پشت اولین چراغ قرمز ایستادم، خم شدم تا از کیفم، بسته ی آدامسم را خارج کنم و یکی در دهان بیندازم. انداختم اما سر که بلند کردم و کلافه از تایمر طولانی نگاهم چرخید روی بیلبوردهای کنار خیابان….حس کردم دنیا هم دور سرم چرخ خورد. با یک صدای ضبط شده و من…چشمانم، تار دید و دستم…فرمان را محکم فشرد.

“یه روز اگه این دنیا بی چشم و رویی کرد و تورو ازم گرفت، این قول و می شکنم. کاری می کنم عکسم بره روی تمام بیلبوردای این شهر، طوری که هرجا رفتی و توی هرکوچه و خیابون که پیچیدی، عکسم و ببینی…”

عهد شناس بود و من، این را از یاد برده بودم!

Ben o yare dağlar kadar güvendim güvendim
Güvendiğim dağlar elime geldi ,elime geldi
Yüce dağlar size varmı zararım zararım
Yar yitirdim uğrun uğrun ararım, gelin, ararım
Ben o yari her gelenden sorarım,sorarım
Güvendiğim dağlar elime geldi, elime geld

“یارم را کوه محکمی پنداشتم، و به او تکیه کردم
اما آن پشت و پناه و تکیه گاه فروریخت
ای کاش بمیرم، ای کاش بمیرم
ای کوه های پرصلابت، مگر من زیانی برای شما داشتم؟
یارم را گم‌کردم و در به در او را میان کوه و بیابان جویا شوم
من از هر رهگذری سراغ آن یار را میگیرم
پشت و پناهم فروریخت…فروریخت
پشت و پناهم فروریخت…فروریخت”

چراغ سبز شد اما، چشمان من یک لحظه هم از روی آن بیلبورد کنده نشد. بوق ماشین های پشت سرم که درآمد، انگار از یک خواب کوتاه بیدار شده باشم، دستم را انداختم وسط دردم…وسط جای خالی قلبی که سخت می تپید. نمی دانستم چطور ماشین را به حاشیه ی خیابان کشاندم و کی بوق ماشین ها قطع شد. فقط خودم را می دیدم با چشمانی گرد و لبریز، زل زده به آن بیلبورد بزرگ. به طرح رویش…به شکاف بزرگی که وسط تمام حال بد های دفن شده ام به وجود آمد و چشمانم را بست.

حس تهی شدن را بارها تجربه کرده بودم. بارها حس کرده بودم روحی درونم نیست. یک جسم توخالی هستم و این بار، عمیق تر احساسش کردم. چشمان بیچاره ام…نگاه کردند. شبیه از خواب بلند شده هایی که ناگهانی یادشان آمده بود روزگاری توی چشمان مردی زل زده بودند و دلشان رفته بود. به تصویرش خیره ماندم و دیدنش شبیه یک آن پریدن توی آب بود. بی نفسی و بعد دست و پا زدن به امید رهایی از خفگی!

آن قدر نگاه کردم و آن قدر ناباورانه تکرار کردم او نیست بلکه معجزه شود اما نشد. نشد وقتی باورش کردم که آن چشم ها، چشم های اوست. آخی که بعد این باور از لب هایم بیرون جهید درد بزرگی داشت.

من اشک نریختم. حتی یک قطره…اما وقتی به چشمانم در آیینه ی اتوموبیل زل زدم، شبیه آدم هایی بودم که ساعت ها گریه کرده. این بلا را، فقط او می توانست سر چشمانم بیاورد، پس خودش بود. خود خودش، روی بیلبورد بزرگ تبلیغاتی شهر که نام یک فیلم و مجموعه ی سینمایی را پشتش یدک می کشید.

ـ آخ علی!

زبانم از تکرار اسمش سوخت. شبیه کل جانم و بعد، پیشانی ام چسبید روی فرمان اتوموبیل. انگار دلتنگش کرده بودم. آن قدر که باز تکرارش کرد و من از لرزش صدایم، دلم سوخت.

ـ آخ….علی….علی!

صدای زن عاشقی که به رسم فراموشی رفت و فراموش نکرده برگشت را شنیده ای؟ صدایی شبیه درد معشوقه ی هم دیاری که به سرباز دشمن دل باخته، صدایی شبیه ناله های دختری که در اوج جوانی سوخته، هم صورت و هم آرزوهایش….صدایی شبیه ظل تابستان، وقتی بی گناهی با پای پیاده راه می رود و درد می کشید…صدایی شبیه چمدانی که مسافری برای حملش نیست….صدایی شبیه بارانی که هیچ کس، زیرش قرار نیست راه برود و یا شاید صدای شلیک یک گلوله که به قلب خودت می زنی…

همان صدا!

من….همان صدا بودم.
******************************************************************

ـ دستتون درد نکنه!

آذربانو نوش جانی گفت و مامان، آرام پرسید.

ـ سیر شدی با همون یه ذره؟

سعی کردم لبخندم واقعی باشد.

ـ می دونی مامان خیلی اهل آبگوشت نیستم.

جواب صریح و تند آذربانو، باعث شد حداقل کمی هم شده واقعی بخندم.

ـ این بی سلیقگیت به طایفه ی مامانت کشیده.

پشت چشم نازک کردن های مامان و خنده ی بقیه، باعث شد با همان چشمان خسته دست زیر چانه بگذارم و تماشایشان کنم. کامیاب، لیوانی دوغ برای تبسم پر کرد و او با تشکری، آن را سر کشید و از پشت میز برخاست.

ـ من عزیز کرده رو قرض بگیرم بریم یکم حرفای دخترونه بزنیم.

ـ کامیاب، همین مونده زنت غوغا رو هم شبیه خودش خل کنه. خودت مدیریت کن.

کامیاب خندید، تبسم هم خنده اش گرفت و با حالت بامزه ای آذرجون را نگاه کرد. این زن…حرفش را می زد اما نمی دانم چرا هیچ کس از او نمی رنجید. وقتی همراه تبسم به سمت باغ کشیده شدم و روی صندلی های فلزی محبوب سفارش داده شده اش نشستیم، حس کردم چقدر قدم هایم سبکند. انگار واقعا چیزی درونم نمانده بود.

ـ خب؟

ـ خب چی؟

عاقل اندر سفیه نگاهم کرد. خندیدم و خنده ام آن قدر خسته بود که بعدش، حس کردم دلم بغض کردن می خواهد.

ـ غوغا؟

ـ چیزی برای درددل و گفتن نیست تبسم.

اخم کرده تماشایم کرد و بعد، با کمی مکث دستانم را گرفت و خودش را کمی به سمتم کشید.

ـ هنوز دوستیم؟

ـ البته که هستیم.

ـ بابت گذشته.

ـ مقصر اگر می دونستمت، برت نمی گردوندم به کامیاب.

چشمانش را یک بار باز و بسته کرد و بعد، این بار جدی پرسید.

ـ پس لااقل بهم دروغ نگو.

کنجکاو نگاهش کردم و او، اخمانش را بیش تر درهم کشید.

ـ از وقتی برگشتی، شبیه آدمای عادی هستی. شبیه آدمای خوب و معمولی…بدون درد و غصه! اما چشمات یه طوریه غوغا. یه طوری سرد و بی حس! من، این و خوب می فهمم.

لبخند دیگری زدم. از این نمایش، از این تکرار و تأکید روی خوب بودنم داشت بدم می آمد.

ـ بی حس بودن، یه حسنه توی این دنیا! نیست؟

غمگین نجوا کرد.

ـ غوغا!

دستش را فشردم. ذهنم درگیر بیلبوردها بود. درگیر دلیل و چگونگی شان، یک چیزی هم توی سرم می لولید که اسمش را گذاشته بودم هوایی شدن، دلتنگ شدن…قلبم هم، جای خالی اش هوا می کشید. می سوخت و من درد می کشیدم. عمیق!

ـ خوبم من.

نگذاشتم ادامه بدهد و با خروج پسرها و میعاد با واکرش پشت سرشان، به لبخندم رنگ و لعاب دیگری بخشیدم. زمزمه ی تبسم اما، قبل رسیدن آن ها حواسم را دوباره معطوف خودش کرد.

ـ تو…داری فرار می کنی، از چی و از کی…نمی دونم.

و شاید بزرگ ترین فرار من، فرار از خودم و گذشته ام بود. پسرها رسیدند، کامیاب کنار تبسم نشست و محکم شقیقه ی او را بوسید و بدون رها کردنش، دستش را دور گردن او انداخت و میثاق، با پا لگدی به ساقش زد. صدای کل کلشان بلند شد و من…به میعاد چشم دوختم. به سختی ای که حین نشستن می کشید و باز لبخندی که حفظش کرده بود. همان جا وسط چشمانش خودم را دیدم. زمین خورده، فراری و ترسیده…

پلک زدم. آدمیزاد عجیب بود. تا از دست نمی داد، ارزش نمی فهمید…من هم از دست دادم تا ارزش چیزهایی را بدانم. تجربه های سخت زندگی ام، همه با از دست دادن شروع می شدند. از دست دادن هایی که رسیدن دیگری در پی نداشتند.

ـ باز گفتی سوسک سیاه؟

صدای جیغ تبسم، چشمانم را از صورت میعادی که با تعجب به نوع نگاهم زل زده بود جدا کرد. پشیمان بودم؟ در عوض درد نکشیدن چشمان برادرم گذشت…پشیمانی داشت؟

ـ آخه من عاشق سوسکم.

ـ مردشور علایقت و ببرن.

ـ خودتم جزء علایق منیا.

خندیدم. مصنوعی…بی رنگ و لعاب اما، لبخند زدم. کامیاب سعی داشت نگذارد تبسم از آغوشش در برود و من، بلندتر خندیدم. صدای خنده ام شبیه صدای ناله ی پرنده ای زخمی بود.

ـ نخند، بیا کمکم!

ـ فرار نکن عشقم.

صدای آذربانو از تراس بود که مداخله می کرد.

ـ باز صدای جیغ این زنت و درآوردی؟ به گوشمون رحم کن. این فکر می کنه شکیراست چهچهه می زنه.

چشمان گرد تبسم، باعث شدند نفس عمیقی بکشم و باز هم بچرخم سمت میعاد. نگاهش کنم و از خودم بپرسم، ارزشش را داشت؟ کار درستی کرده بودم؟ چقدر نیاز داشتم یکی زیر گوشم بگوید من هم جای تو بودم این کار را می کردم. چقدر نیاز داشتم یکی باشد و زیر گوشم بگوید کارت درست بود. چقدر نیاز بود….

لبم را گزیدم. بلند شدم و به بهانه ی آوردن چای بعد از ناهار به سمت خانه راه افتادم. می ماندم احتمالا اشکم جلویشان می ریخت. وقتی در آشپزخانه و جلوی کتری ایستادم، فقط نفس کشیدم. معصومانه و غمگین.

ـ غوغا مامان این جایی؟ عمه می گه عصر بریم خرید میای؟

بدون برگشتن سمت مامان، سینی چای را برداشتم تا رویش لیوان بچینم و قبلش، گلویی صاف کردم.

ـ نه مامان. عصر قراره برم جایی.

ـ کجا؟

سینی بین دستانم لرزید. روی سطح کابینت گذاشتمش و بخار چای، شبیه بخار سرمایی بود که به وجودم دادم تا ولش کند و حالا می دیدم ول نکرده. کلمه ی ساده ای گفتم اما درد بعدش را خودم دیدم‌ شبیه بخار چای…

ـ سینما!

و چه زخمی بود که داشتم می رفتم فیلم او را ببینم.

“انگار در من گریه میکردند
دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار
این هردم افسون بار این هر دم افسون بار
شطرنج خواهد باخت شطرنج خواهد باخت”

پ ن: متن بعد پست و حتما تا انتها بخونین

روی صندلی قرمز رنگ نشستم. دستانم کمی یخ کرده بود. جلوی دهانم گرفتمشان و حتی ترسیدم بگویم ها…و بعدش های های اشک بریزم. نگاهم به مردمی بود که یکی یکی وارد سالن می شدند و روی صندلی هارا پر می کردند. اولین باری بود وارد سینما شده بودم و از نگاه کردن به پرده واهمه داشتم. صندلی کنار دستم را دو دختر جوان پر کرده بودند که هنوز فیلم شروع نشده داشتند چیپسشان را باز می کردند و صدای آزاردهنده ای تولید می کردند.

چشمانم را بستم. پشت پلک هایم عرق کرده بود و می سوخت. با دست آرام لمسشان کردم و با سکوت یک باره ی درون سالن و شروع فیلم، چشمانم باز شد. چسبید روی پرده و هی خداخدا کرد فعلا نباشد. فعلا در کادر دوربین نباشد. دعایی که فقط سه دقیقه طول عمر داشت و به محض تمام شدن تیتراژ شروع سریال، با دیدن مردی که سوار موتور به سرعت می تاخت…دستم از جلوی دهانم سر خورد. افتاد روی پایم و چشمانم خونبار ماند روی مردی که با سرعت موتورش را می راند و انگار داشت کسی را تعقیب می کرد و باد…موهایش را به پرواز درآورده بود.

من معتقد بودم آدم ها یک بار نمی مردند. زندگی صحنه ی مرگ و زاده شدن پس از مرگ بود. وقتی اورا در قاب پرده ی سینما دیدم، آمار مرگ هایم از دستم خارج شد. با هرنفسی که رفت، با هرچشمی که پر شد و با هردرجه ی دمایی که در من سقوط کرد. صدایش را شنیدم. بعد مدت ها! همان صدایی که برایم می خواند زغوغای جهان عاشق ترینم و من برایش از رویاهایم می گفتم. همان صدایی که گفت تولد سی سالگی ام را عجیب رقم می زند و من….سی سالم شد و او نبود. تماشایش کردم. صدایش را هم شنیدم اما در اصل، تمام لحظات فیلم…وقتی او در غالب نقشش فریاد می زد من قاتل نیستم، خودمان را دیدم. خود اویی که می خواست ثابت کند عمدی میعاد را هول نداده و کسی باورش نکرد.

تمام شدیم. در نقطه ی شروع!

همان طور که فیلم او هم، در نقطه ی شروعش تمام شد. در نقطه ی خواب بودن هرچه از سرگذرانده بود.

وقتی از سینما بیرون آمدم، هوا تاریک شده بود. پاهایم جان نداشتند و من…چشم می گرداندم که یک جایی بتوانم بنشینم. پارک نزدیک سینما، کارم را راحت کرد. غوغای قبل از دیدن آن فیلم، با بعدش خیلی فرق کرده بود. انگار یک باره ده سال پیرم کردند و چروکیده، روی آن صندلی گذاشتند. وارد پارک شدم و بی تردید خودم را به آب نمای مرکزی اش رساندم. کنارش خم شدم و همین که آب را مشت مشت روی صورتم پاشیدم، اشک های یخ زده ام که در تمام طول فیلم داخل چشمانم مانده بودند، ریختند و من با دهانی باز…بی صدا اشک ریختم!

“دور نبود از عشقمون چشمای بد
بعد تو منم شدم دچار درد
رفتی و دلتنگیای سمی آخر شب
آخرش قلب من و مچاله کرد.”

لرزی که به جانم افتاد نه از سر سرما که از سرنداشتن بود. از سر نداشتن قلب و باز یاد آنی که قلبت را کنارش به امانت سپردی. با همان صورت خیس، روی نیمکتی خالی نشستم. صدای بچه هارا توی گوشم شنیدم اما، انگار هیچ نمی شنیدم. می دیدم و انگار نمی دیدم. اطرافم را با چشم طواف می دادم و گیج بودم. گیج نداشتنش…حسش می کردم. کنارم. درست کنار کنارم!

ـ قرار نبود یادم بیای.

همین زمزمه باعث شد باز دستم روی دهانم بنشیند و باز اشک هایم روان شوند.

ـ کاش این یه بار به قولت عمل نمی کردی.

جلوی بقیه محبور بودم غوغا بمانم. محکم…استوار…بی غم! جلوی خودم که دیگر نباید نقش بازی می کردم. دلتنگ می شدم. با همان بی قلبی ام دلتنگ می شدم. با وجود تن دادنم به روزهای نبودنش و زندگی کردن را یاد گرفتن، باز دلتنگش می شدم. بازیگر شده بود. همانی که همیشه از آن ترسیده بودم.

ـ چه بد کردی باهام آقای عابدینی! نگفتی غوغا ببینتم، چی به سرش میاد؟

“مثل قبلنا نشد چشمای تو
نه نشد نفهمیدم کجا یهو
تورو گم کردم نفهمیدم خودت بگو
ته این عشق چرا دوراهی شد؟”

باز اشکم روان شد و کودکانه دست روی صورتم کشیدم. بچه ای جلویم زمین خورد اما بی اشک ریختن بلند شد. من اما به جای او گریه کردم. به جای زخم روی زانو و دردی که کشید و بروزش نداد. من می توانستم به جای کل دنیا اشک بریزم.

ـ دلم تنگ شده! برای غوغای من گفتنت.

و به محض این اعتراف، دلم چنان برای خودم سوخت…که هیچ آبی نمی توانست خاموشش کند.

“بیا حالم بده چندشبه خواب تورو می بینم.
نیستی از طرز نگات توی عکسات گل عشق می چینم.”

*************************************************************************************

برای رهایی از شر فکر و خیال ها، خودم را مهمان خانه ی کامیاب کرده بودم. گفته بودم زنگ بزن زنت بیاید واحد شخصی ات و برایم شام بپزد. فحش ناجوری حواله ام کرده بود و بعدش، من تمام سعی ام را کرده بودم چشمانم از اشک قرمز نباشد. اگر پیش کامیاب و تبسم نمی رفتم، فکر و خیال من را می خورد و چیزی از من باقی نمی ماند. وقتی رسیدم که تبسم خودش در را برایم باز کرد. پیراهن کوتاهی پوشیده بود و موهایش را باز گذاشته بود. صورتش را با لبخند بوسیدم و او دستان یخم را فشرد.

ـ بیرون سرده؟

هوای روح من سرد بود. با لبخندی از زیر جواب دادن شانه خالی کردم و وقتی که کامیاب با شلوارک و تاپ اسپرت، روی کاناپه و در حال تماشای فوتبال برایم دستی تکان داد بلندتر خندیدم. هرخنده هم زخمی به جانم کشید که التیام یافتنی نبود.

ـ خوش اومدی.

ـ مرسی از استقبالت.

بی توجه به کنایه ام، تخمه ی بین دندان هایش را شکست و پوستش را در پیش دستی ریخت. تبسم خواست مانتو و شالم را دربیاورم و خودش وارد آشپزخانه شد. با لبخند رفتنش را دنبال کردم و بعد، شال را روی شانه هایم سر دادم.

ـ بدنگذره.

ـ تو نمی اومدی قطعا خوش می گذشت. واسه امشب برنامه ها داشتم.

ابرویم بالا پرید.

ـ خوبه حالا دکتر گفته….

پرید بین حرفم، از این قضیه واقعا حرصش گرفته بود.

ـ دکتر گه خورد. والا جای من نیست که بفهمه وقتی زنت با نیم متر پارچه جلوت می چرخه چطور جونت سیخ می شه.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا