رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 42

5
(1)

 

*************************************************************************
ـ یادم رفته بود!

ـ آدمی که روز میلادش از یادش بره، یعنی هوای ذهنش خیلی ابریه.

ابری نبود. الان و در این لحظه، با آن پتوی سبک دور تنم، وقتی نزدیک به آتش، در نزدیکی ساحل و میان نور مهتاب نشسته بودم، دیگر ابری نبود. با چوب بلند دستش، چوب های درون آتش را جا به جا کرد. هرم آتش، صورتش را برافروخته نشان می داد. نگاهش کردم. سرش را چرخاند و لبخند زد.

ـ چیه خوشگله؟

دستم را از زیر پتو بیرون کشیدم، به سمتش گرفتم و او، آرام آن را گرفت. از آن وقت هایی بود که از شدت حال خوش، اشکم می آمد و خنده ام نه!

ـ من و انقدر عاشق نکن علی!

عجیب نگاهم کرد. دستم را محکم فشرد و روی تخته چوب کنارم نشست. چشمانم را بسته و سرم را به بازویش چسباندم. دستش از روی پتو، دورم قرار گرفت و من صدای دریا را داشتم با صدای سوختن چوب! صدای او را هم پشت سر تمام این نت ها!

ـ دقت کردی، چقدر پر ناز می گی علی؟

با همان چشمان بسته که نم داشتند، لبخند زدم. دستش دورم بالا و پایین شد، به هوای گرم کردنم! دیگر نمی دانست دلم شبیه این چوب ها، دارد در آتشی که او به پا کرده می سوزد.

ـ بیست و نه سالگیت مبارک غوغای من!

کف دستم را روی صورتم کشیدم، پلک زدم! به سیاهی آب و امواج نگاه کردم. کاش می شد این حال را تا ابد همین طور نگه داشت. آرامشش، غیر قابل توصیف بود.

ـ سال دیگه این موقع می شه سی سالم! چشم بهم زدیم، عمر گذشت علی! یه زمانی ذوق داشتم به هجده سالگی برسم! حالا دارم می رسم به سی. چقدر تند می گذره این زمان. انقدر تند که من حتی یادم نمونه تولدمه.

ـ نگو که از سی سالگی می ترسی.

پلک هایم دوباره روی هم سقوط کردند. با چشمان بسته، راحت تر می شد صدای دریا را شنید.

 

ـ سی سالگی؟ نمی دونم!

چانه اش روی سرم نشست، صدایش هم، به رقابت دریا رفت. از ذهنم پرسیدم کدامشان آرام بخش ترند؟ ذهنم اخم آلود نگاهم کرد. سوال سختی بود.

ـ سی سالگیت رو برات به تصویر بکشم؟

با همان چشمان بسته، تولبی خندیدم. بعد هم سرم را تکان دادم. صدای خنده ی خودش هم آمد. خوش طنین و مردانه!

ـ بذار تولد سی سالگیت رو برات بگم چطوریه. یه عصر گرمه، خسته از سرکار برمی گردی خونه. خونه ای که همون طور دوست داشتی چیده شده. رنگی و زیبا! با خستگی وارد آشپزخونه می شی برای خوردن یه لیوان آب که می بینی روی یخچال یه کاغذ زده شده. دست خط یه آقای بد خطه! نوشته، سرکار خانم، سی سالگیت مبارک.

سرم را بلند کردم، چشمانم را باز کردم و به شوخی لب زدم.

ـ پس غافلگیری؟

خندید، دوباره سرم را به بازویش چسباند و نجوا کرد.

ـ برگرد سرجات، بذار بگم!

صدای خنده ام بلند تر شد، سکوتش برای شنیدن خنده ام واضح بود. چشمانم را دوباره بستم و او، با صدایی آرام تر لب زد.

ـ بعد با دیدن یادداشت لبخند می زنی. با کاغذ توی دستت می ری توی اتاق خواب، می بینی روی تخت یه چمدونه! به چمدون زل می زنی و یهو، صدای اون مرد بدخط از پشت سرت بلند می شه” بریم غرق شیم” می چرخی؟ توقع بودنش رو توی خونه نداشتی. چشمای قشنگت، برق می زنن. مرد جلو میاد. دستات و می گیره و توی صورت خسته ات زل می زنه، بعد هم قبل از این که حرفی بزنی، محکم می بوستت. انقدر که نفس خودش و خودت بره و بعدش، وقتی عقب کشید باز سوالش و می پرسه” بریم غرق بشیم”

تصورش چیزی شبیه بو کردن خاک نم خورده بود، همان قدر آرام بخش! از این جا به بعدش را باید من می گفتم!

ـ می گم بریم.

بوسه ای روی سرم کاشت.

ـ بعد اون مرد بدخط، دستت و می گیره، چمدونم با دست دیگش بلند می کنه و شبونه می زنه به دل جاده، میارتت همین جا، بغلت می کنه و می گه، سی سالگیت مبارک غوغای من!

ـ فقط یادش باشه، به جای کیک گردویی، برام کیک وانیلی بخره!

خندید. سرم را بالا گرفتم و سرش را پایین گرفت، من واقعا کیک گردویی دوست نداشتم. دستش را دوطرف صورتم قرار داد و زمزمه کرد.

ـ بعد سی و یک سالگی، سی و دوسالگی، می خوام تا صد سالگیت هرسال بتونم این روز و این طور بهت تبریک بگم.

سرم کج شد، نگاهش گرمم کرد. فقط خیره اش ماندم. بوی دریا، صدای امواج، صدای ترق توروق سوختن چوب، صدای نفس های او، عطر لباسش و بعد، دستی که خیلی آرام، در جیب شلوارش فرو رفت. جعبه ای بیرون کشید و جلوی چشمان بهت زده ی من، بازش کرد. جعبه ای چوبی و بسیار کوچک بود. وقتی نگاهم به برق داخلش افتاد، صداها از اطرافم خط خوردند.

ـ رفتم گفتم، یه حلقه ی کوچیک می خوام. انگشتاش آخه خیلی ریزه! اجازه می دی امتحانش کنم؟

من، اصلا در زمین نبودم. فکرم پرت آن حلقه ی براق طلایی بود، قلبم هم، در آغوش مرد مقابلم! دستم را گرفت. بالا برد، خیره شد به چشمم. صدای دریا زنده شد، صدای سوختن چوب ها هم! لب هایش را چسباند به انگشتم و من، گیج این حس، به سردی حلقه ای که در انگشتم سر خورد فکر کردم. حلقه ای که اندازه بود.

ـ اینم هدیه ی تولدت بانوی بهار!

دستم را جلوی چشمم گرفتم، برق حلقه توی چشمم زد و من، مشتش کردم. انگشتش را زیر چانه ام زد و از جا بلند شد.

ـ بریم از دریا خداحافظی کنیم، به پدرت قول دادم امشب برگردونمت! به حاج خانمم قول دادم، دست از پا خطا نکنم. تو هم که با اون نگاهات… دست و پای من و به خطا نزدیک می کنی.

خندیدیم و به دست دراز شده اش زل زدم. بعد اما گرفتمش، با همان دستی که حلقه درونش بود. بلند شدم. پتو از روی شانه هایم سر خورد. هردو به دریای مواج نزدیک شدیم، دست او دور شانه های من پیچید و موج ها، دور پاهایمان!

ـ بازم میایم دریا، تولد سی سالگی این خانم، بازم هم و می بینیم.

 

************************************************************************
ماسک روی بینی ام را، پایین فرستادم و با بلند شدن از روی صندلی، دستکش هایم را از دست خارج کردم. بیمارم برای شستن دهانش از جا بلند شد و من شانه ام را با دست فشردم. نگاهم سمت ساعت چرخید. عقربه ی کوچک روی هفت و عقربه ی بزرگ، روی عدد 3 می چرخید. مهدیه، داخل اتاق شد و خیره ی منی که داشتم روپوشم را باز می کردم زمزمه کرد.

ـ دکتر؟

ـ جانم؟

جلوتر آمد. لبخندش، شیرین بود.

ـ تا هفته ی دیگه که مطب نیستین، گفتم قبل رفتن، یه خواهشی ازتون داشته باشم.

نگاهش کردم تا حرفش را بزند، لبخند زنان جلوتر آمد و کارتی که از لحظه ی ورود در دستش دیده بودم به سمتم گرفت. برق چشمش، به تصورم مهر تأیید کوبید.

ـ این، این کارت عروسیمه! خوشحال می شم تشریف بیارین.

به اکلیل های طلایی روی کارت، زل زدم. لمسش کردم و با گرفتنش، لبخندم را عمق دادم. کارت عروسی! چقدر آرزو پشت این کارت ها بود. سرش را با خجالت پایین انداخت و من به اسم زیبای عروس و داماد کنار هم خیره شدم. بعد هم بی حرف، دستم را روی بازوی دختر مقابلم گذاشته و صورتش را بوسیدم. چهره اش مبهوت شد. لبخندم را عمق دادم.

ـ خوشبخت بشی عزیزم. چه کارت خوشگلی.

لبخندش کش پیدا کرد. کاش هیچ کس، بعد از شوق انتخاب این کارت و روزهای رنگی و زیبای قبل ازدواج، با شکست مواجه نمی شد. با نشدن و نتوانستن!

ـ ممنونم، میاین؟

پلک روی هم گذاشتم، با خوشحالی تشکری کرد و از اتاق خارج شد. کارت را با احتیاط در کیفم قرار دادم و وقتی داشتم از ساختمان مطب بیرون می زدم، تمام لحظاتی که در آسانسور به اتاقکش تکیه زدم و تمام آن ثانیه هایی که در ماشینم، پشت یک چراغ قرمز توقف کرده بودم، داشتم به آن کارت فکر می کردم. به این که چندزوج حین خریدش، قلبشان از خوشی تند تپیده و چندسال بعدش، با لب هایی آویزان پشت در دادگاه خانواده، از هم رو گرفته اند.

 

ازدواج! عجیب بود.

پر از ترس و هراس و وحشت! در عین این حس ها، پر از خوشی و شعف و ذوق…تهش اما، خدا نیاورد که برسد به ناامیدی، به قبول اشتباه! به سرخوردگی.

صدای زنگ موبایل، باعث شد از فکر آن کارت، بیرون کشیده شوم. ماشین را در حاشیه ی خیابان پارک کردم تا لااقل به اندازه ی سهم خودم در این دنیا، شهروند قانون مند تری باشم. شماره ی حک شده روی صفحه، شماره ی آشنایی نبود.

ـ بله؟

ـ غوغا جان؟

صدایش را زود شناختم. با وجود این که اولین باری بود که داشتم با او تلفنی حرف می زدم اما زود شناختم. صدای پرمهرش، به اندازه ی حضوری شنیدنش گرم بود.

ـ سلام، حال شما؟

ـ خوبی مادر؟

ـ خداروشکر، شما خوبین؟

نفس عمیقی کشید.

ـ شکر، مادر، فرصت داری هم و ببینیم. یه گپ مادر و دختری؟

مادر و دختری؟ خوب بود من را به جای عروس دخترش می دید. صادقانه هم می دید.

ـ البته، هروقت بگین.

ـ اگه الان کاری نداری، بیا خونه. تنهام.

نگاهم به ساعت ماشین افتاد، کاری نداشتم اما…می خواستم امشب را لااقل زود به خانه بروم. با این حال، نفسم را محکم بیرون فرستادم و حین زدن راهنما برای حرکت مجدد، تنها نجوا کردم.

ـ چشم، تا یک ساعت دیگه می رسم.

ـ چشمت پرنور مادر.
*********************************************************************

 

لیوان چای را مقابلم گذاشت، خودش هم نشست. خواسته بودم روی زمین، تکیه زده به پشتی های قرمزشان بنشینیم و استقبال کرده بود. بالای سرم یک طاقچه بود با طاقچه ای با قرآن، آیینه و قاب عکس پدر علی! لیوان چایم را بین دست هایم گرفتم و با لمس گرمای بدنه اش، سرم را کج کردم.

ـ الهام جون کجاست؟

ـ تولد دعوت بود، احتمالا بعد شام برگرده.

سری به معنای فهمیدن تکان دادم، نقل های گشنیزی داخل قندان، باعث شد برای خوردنشان وسوسه بشوم. یکی را در دهانم گذاشتم و اجازه دادم بزاقم آبش کند.

ـ یه قول می دی بهم مادر؟

به چشمانش زل زدم. میان قهوه ای هایش، یک نگرانی مادرانه حس می شد. نگرانی ای که خب، مادرها می توانستند بفهمند، من هم هرچند فرزندم را به خاک سپرده بودم اما، حس مادری ام زنده مانده بود.

ـ چه قولی؟

ـ هرحرفی الان زدیم، هر چی گفتیم و شنیدیم همین جا، بین ما دوتا بمونه. بعدشم، نه تو یادت بیاد چی شنیدی، نه من یادم بمونه چی گفتم. باشه؟

داشت نگرانم می کرد، با این حال برای راحتی خیالش سری تکان دادم و او، دستم را گرفت. نزدیک بود با این حرکتش چای رویم بریزد، شوکه نگاهش کردم. انگشتانم را لمس و نوازش کرد.

ـ علی بهت گفته، من اهل اندیمشکم؟

نگفته بود! چهره ام جوابش را داد که با لبخند و تبسمی محو، زمزمه کرد.

ـ خوزستان، اندیمشک! تا حالا رفتی؟

سری به چپ و راست تکان دادم. لبخند زد، بلند شد و من با نگاهم دنبالش کردم. کمی بعد از اتاق با یک آلبوم بیرون آمد. آلبومی قدیمی با عکس هایی تمام سیاه و سفید، وقتی بازش کرد و مقابلم گذاشت، نگاهم اول از همه به زنی جوان کنار مردی لاغر افتاد.

ـ این منم، این جا سال 64، من علی رو داشتم اون زمان. این مرد هم، پدر علیه!

دقیق تر به عکس زل زدم. مانتوی اپل دارش، باعث شد بخندم و خودش هم دلیل خنده ام را متوجه شد. با لبخند پشت دستم زد.

ـ مد بود دختر!

صدای خنده ام بلندتر شد، نفس عمیقی کشید و به عکس دیگر اشاره کرد.

_ این عکس دبیرستان شریعتیه، اون موقع معلم بودم اون جا.

ـ اون جا زندگی می کردین؟

سرش را کوتاه تکان داد، لبخندش، یک درد عمیق را یدک می کشید.

ـ پدر علی، رفته بود جبهه. منم توی شهرمون مونده بودم. درس می دادم و کنار خانوادم، کم تر دلتنگش می شدم.

سری به معنای فهمیدن تکان دادم، عکسی جمعی از او و شاگردانش، با مقنعه های تیز. چقدر این عکس ها، خاطره پشتشان بود. صفحه ی آلبومش را لمس کرد و عکس دیگری را نشانم داد.

ـ اینم، خواهر و خواهرزادمه. پشت سرشم بابام. مامان فوت شده بود.

خدا رحمت کنه ای که گفتم، عمیقا متأثر بود. لبخندش، دردآلود تر شد. نفسش را محکم بیرون فرستاد و لب زد.

ـ این عکس، برا دوم آذر سال شصت و پنجه!

حرفش قطع شد، سرم را بالا آوردم و با دیدن اشک حلقه بسته در چشمانش و خیره گی اش به عکس، دستپاچه صدایش کردم.

ـ حاج خانم؟

سریع چشمانش را فشرد، دستم را گرفت و لب زد.

ـ چهار آذر همون سال، یعنی دوروز بعد از این عکس، صدام شهر و بمبارون کرد. ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه، من مدرسه بودم.

دستم روی دهانم نشست، اشکش خیلی آرام از گوشه ی چشمش سر خورد و من با دیدنش، حس کردم قلبم را فشردند.

ـ صد دقیقه توی شهر، آتیش بود و بمب که ریخت. اول از میدون راه آهن شروع کردن. اون جا میدونی بود که رزمنده ها برای گرفتن بلیط و برگشتن به منطقه، ازش استفاده می کردن. بعدها گفتن، 54 تا جنگنده بودن. بعد از کم شدن تعداد جنگنده ها، می شه گفت نزدیک به چهارساعت این بمبارون طول کشید.

ناباورانه بود. دوباره اشکش را پاک کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا