رمان عاشقتم دیونه

رمان عاشقتم دیونه پارت 5

3.7
(3)

 

زود با خنده نامحسوسی آب وگرفت خورد و بهم یه چشمک زد و روبه رادین گفت:

-میسی.

رادین لبخندی زد و باابروهای بالا رفته سرشو کج کرد وزیرلب گفت :

-خواهش میکنم.

نگاه از رادین گرفتم و به آرش و آقای تاجیک و داداشش وبقیه نگاه سرسرکی انداختم و گفتم :

_بااجازه.

بدون رفتن پیش مامان سریع از درخونه خارج شدم:

-مامان حق باتوبود،مامان حق باتوبود، مامان توراست گفتی.

به سمت درختای اونطرف حیاط رفتم و به یکیشون تکیه زدم سرمو گذاشتم روی پای سالمم واون یکی پامو دراز کردم، گوشیم رو دراوردم و تاخواستم روشنش کنم عکس خودمو توش دیدم، دوربین جلوی گوشی رو روشن کردم وازدیدن قیافه خودم تعجب کردم،

-این که ازهزارتا گریه کردنم بدتر شده.

چشمام قرمزه قرمز شده بود لبامم ورم کرده بود، حالا لبام که بماند خوشکل شده بود ولی چشمام بدجورقرمز بود،

صدای خش خش پای کسی رو شنیدم برگشتم وباچهره نگران آرش روبه روشدم،

-سلام.

اَه لعنتی صدام هنوزگرفته بود،

آرش بااخم نزدیکم اومدو گفت :

-گریه کردی؟

سرمو تکون دادم وبه سختی گفتم :

-نه، فقط نمیدونم چرا صدام درنمیاد.

اخمش تبدیل به تعجب شدوگفت :

_چرا صدات گرفته؟ چشاتم که مثله خونه.

آب دهنمو به زور قورت دادم و گفتم :

-یه چیزی مثله سنگ تو

گلومه.

روبه روم نشست وگفت :

-شالتو بده عقب.

ابرو هامو انداختم بالا و گفتم :

-چرا؟

نفس کلافه ای کشیدو شالمو کشید عقب و گفت :

-بکش کنار ببینم دکتر محرمه، چقدرم که تو مقیدی.

خواستم بخندم که دیدم اگه بخندم گلوم از دردپاره میشه،بیخیال شدم آرش دستشو برد زیرگلوم و گذاشت رو ناحیه دردناک آروم گفتم :

-آخ.

باصورت جمع شده بهم نگاه کردویه چیز انگلیسی بلغور کرد فهمیدچیزی نگرفتم گفت :

-غم باد کردی!

وای چه باکلاس

با جدیت نگاهم کرد و گفت :

-دفعه ی بعد جلوی گریه تو بااین روش بگیری خفه میشی. وا

نه دیگه اینش با کلاس نیس، به سختی گفتم :

-چیکار کنم، خوب شه؟

-ماساژش بده، البته یه روش بهترم هست،

سرمو سوالی ؟ تکون دادم، آرش باصدای قاطعانه ای گفت :

– برو خونتون دیگه هم وظیفه ای که به تو مربوط نمیشه انجام نده.

به ساعتش نگاهی کرد و بلند شد تا خواست بره گفتم :

-نمیدونستم اونم میاد، وگرنه نمیومدم.

سرشو به معنیه نفهمیدن حرفم تکون دادو گفت :

-مینو بهت نگفت؟

-نه، مگه میدونسته؟

دستی به گردنش کشیدوگفت :

-بهش گفتم یه جوری بهت بگه، شاید برات مهم باشه.

پوزخندی زدم که ناخداگاه یاد حرف بابا افتادم، عوض پوزخند اخم کردم وگفتم :

-وای، مینو .

آرش بی توجه به حرفم گفت :

_ قیافه تو دیدم گفتم الانکه سکته کنی اومدم ببینم چت شده، خوب نیستی ولی بدم نیستی، من دیگه برم.

پشتشو به من کردو رفت، خواستم بگم :برای همه چی ممنون که ترسیدم مثل اون موقع تو ماشین خنده ام بگیره بخاطر همین گفتم :

-ممنون. .

درحال رفتن دستشو بالا اورد و دور شد.

-به چشم برادری، خوب مالی هستی، اهم خاک عالم، یعنی خوب پسری هستی، داداشی اوه داداشی، کلمه ای که خیلی از دخترا برای گول مالیدن سر خودشون به کار میبرن، اصلاً روایت است انقدری که بعضیا داداشی دارن یوسف پیامبر نداشت!

جمله ی خز و خیلی بود ولی با شرایط جور بود، برم تو خونه تا مامان با این قیافه منو ندیده

33

چند دقیقه ای خودمو تو خونه مشغول کردم، نن جونم که نمیدونم قرص چی خورده بود و هنوز خوابیده بود، نشستم کنار پنجره خونه که به حیاط دید داشت؛

بادست گلومو ماساژ دادم و منتظر به حیاط نگاه کردم،بعد چند دقیقه صدای برادر آقای تاجیک اومد که گفت :

-از دیدنت خوشحال شدم امیر مسعود جان.

با تعجب بلند شدم و بیشتر خودمو به پنجره نزدیک کردم،این بابای رادینه؟

صداها درست نمیومدبخاطر همین لای در خونه رو باز کردم وحرفاشونو گوش دادم،

بابای رادین خندید و گفت :

-امیدوارم همکاریه موفقی داشته باشیم باشما خانواده محترم تاجیک .

آقای تاجیک دست مردانه ای به بابای رادین دادو گفت :

-حتماً همینطوره.

برادر آقای تاجیک بالبخند،به بابای رادین وبعدش به رادین نگاه کرد وگفت:

– به همراه شما وجناب آریایی کوچک.

رادین لبخندی زد و گفت :

_باعث افتخاره .

چقدر تعارف خرکی، چقدر تعارف الکی، پشت همه ی این قیافه ها یه زر نزنی پنهونه حالا داشته باشید من کی گفتم.

آرش ورادین مقابل هم کنار پدراشون ایستاده بودن، قشنگ معلوم بود اجباری به هم دست دادن، نکنه هنوز عاشق منن؟ آخه لامروتا بیاین بهم بگید من کاریتون ندااارم.

رادین با خنده موزیانه ای صورتشو با تردید جمع کرد و گفت :

-از ملاقات مجددت… خوشحال شدم.

آرش پوزخندی زد وگفت :

-من بیشتر.

لامصب به این میگن پوزخند، اصلاً این پولدارا تو همه چی شانس دارن تو پوزخندم شانس دارن ، حالا ماعه بدبخت میخوایم یه پوزخند بزنیم قیافمون مثله معلولین ذهنی میشه.

بدرقه آقایون تاجیک با رادین اینا آخرش تموم شد و رفتن توخونه،

برای جلوگیری از بیدار شدن نن جون آهسته به سمت آینه رفتم و خودمو توش نگاه کردم ورم گلوم خوابیده بود. ولی چشمام هنوز قرمزی شو حفظ کرده بود، چه چیز عجیبی غم باد، ای کاش اون اسم خارجکی شو بلد بودم، به آینه نگاه کردم و دستی به موهام کشیدم،

لبامو جمع کردم و گفتم :

-آخه چقدر خوشکلی تو؟ فقط همین دماغم رو مخمه.

با دست دماغمو سربالا کردم و گفتم :

-سلام حالت خوبه؟

الکی مثلاً من مینو ام.

زدم زیر خنده و دوباره به صورتم تو آینه نگاه کردم ،

چشمای درشت مشکی با موها و ابروهای مشکی و پوست سفید، لبامم که الان باد کرده نمیتونم توصیف کنم، به قول مدیری این باد داره بادش بخوابه شبیه عکسش میشه، ولی بدم نشده ها، مثل لب پروتزی ها شدم…نوچ، باشه بابا همون لب شتریا.

نگاهمو از آینه گرفتم و رفتم سمت تختم، دیگه واقعا پام درد میکرد،

اما طبق معمول دیدم نن جون رو تخت من خوابیده، دستی به موهام کشیدم و گفتم :

-خداروشکر من داداش یا آبجی کوچیک ندارم، همین نن جون با کاراش حس حسادت منو بیدار میکنه چه برسه به یه بچه.

همون کنار یه بالشت گذاستم و دراز کشیدم، وچشمامو بستم، وای رادین سگ تو روحت،از کجا دراومدی تو…

با صدای تق تق در از خواب بیدار شدم به سمت تخت نن جون نگاه کردم نبود، هوا کم کم داشت تاریک میشد، بلند شدم و دادزدم :

-ننه جون.

وبه سمت در رفتم و درو باز کردم، بابا با لبخند بهم سلام کرد و چرخ خیاطیه مامان که انگاری از تعمیر اورده بودشو گذاشت کنار درو، وارد خونه شد،بالبخند جواب سلامشو دادم و گفتم:

-بابا میدونی نن جون کجاست؟

بابا خسته رو مبل نشست و گفت :

-کجاست؟

بهش نگاه کردم وگفتم :

_بابا جون جمله ام پرسشی بود.

بابا، با ترس گفت :

-یعنی چی؟ نمیدونی کجاست؟

خواستم جواب بدم که صدای نن جون از توی حموم اومد که دادزد :

-خاک توسرم با عروس گرفتنم ، مریم پشتم میخاره محکم تر کسیه بکش،دارم مثله خر وا میام.

صدای مامان اومد که گفت :

-پشتت قرمز شده مادر.

نن جون دادزد :

-محکم بکش مگه نون نخوردی.

دستمو گذاشتم رو صورتمو گفتم :

-اوه مای گاد.

بابا چیزی نگفت،کنارش نشستم و با خنده گفتم :

-چایی بریزم برات؟

بابا جابه جا شد و روی کاناپه دراز کشید وبدون توجه به حرفم گفت :

-دیانا دیگه نمیخوام برای کار چه کمک چه غیر کمک بری خونه آقای تاجیک.

سرمو تکون دادم و گفتم :

-اوهوم، باشه.

از طرز حرف زدنش معلوم بود اعصاب نداره، بخاطر همین ترجیح دادم حرف اضافه ای نزنم.

کل خانواده به فکر غرور منن جز خود خرم، خاک به سرم.

به تقویم نگاه کردم،فردا آخرین روز دانشگاه تو این سال بود، برام مهم نبود باید به خاطر آخرین روز دانشگاه هم که شده میرفتم حالم که خوب بود، مشکلی هم که نداشتم پس دلیلی نداشت که نرم، تازه به بهونه دانشگاه یه خورده زیر آبی رفتنم میچسبید.

**********************

با هیجان و استرس گفتم :

_استااااااد خواهش میکنم…

استادمهرانفر _خیر خانم اصرار بیخود نکنید شدنی نیست.

مرده شورتو، ای کاش قبول نمیکردم بیام سر کلاست حذف میکردم و خلاص

_استاد بخدا من حالم خوب نبود مجبور بودم اینم گواهی پزشکیم.

گواهی رو دراوردم و گرفتم جلو صورتش، قاطعانه گفت :

-گفتم که نمیشه درس، درس تخصصی بوده،درضمن اگه مرخصی داشتید دلیل اومدنتون توهمچین روزی به دانشکده چ

یه؟

عصبانی گواهیه تو دستمو ریز ریز کردم و زیر لب گفتم :

-نمیدونستم توعه نفهم میخوای امتحان بگیری وگرنه صد سال سیاهم نمیومدم،آخه روز آخر و امتحان؟

بااخم گفت :-بله؟

دوباره حوصله‌ ی برنامه جدید نداشتم میدونستم از قصد میخواست منو اذیت کنه، نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

-هیچی، دیگه الان راه دیگه ای وجود نداره؟

مهرانفر با اخم گفت :

-خیر خانم، سه روزپیش به همه اعلام شده چنین روزی امتحانه.

کلافه گفتم :-باشه،

به سمت صندلی رفتم و نشستم، پر استرس باخودکار روی دسته صندلی ضربه میزدم و هرچند دقیقه یکبارم خودمو بخاطر این تصمیمای نابود کننده ام لعنت میکردم،

امتحان شروع شد و برگه هارو توزیع کردن، برگه رو جلوی چشمم گرفتم و سوالاتشو زیر نظر گذروندم، دریغ از یک سوال که بلد باشم، اصلاً همچین موقعی من از اومدن سر کلاس محروم بودم سرمو گذاشتم رو برگه مو یاد چهره مامان افتادم که بهم میگفت نمیخواد کمکم کنی برو سر درست، آخه منه بی لیاقت منه نکبت منه چلقوز منه خیر ندیده ی فلان فلان شده ی نقطه چین، چیکار کنم بااین سوالایی که حتی یکیشم بلد نیستم، سرمو از روبرگه برداشتم و خواستم بلند شم برم برگه رو سفید تحویل بدم که یه تیکه کاغذ از صندلی پشتیم افتاد جلوم،

-خدایا معجزه،

یواشکی بازش کردم و داخلشو نگاه کردم، خالی بود، دیگه میخواستم به حرف آرش عمل کنم و بزنم زیر گریه تا غمباد نکردم، ناامید کاغذ و برگردوندم که دیدم پشتش نوشته( برگه تو بفرست عقب )

نوشته رو که دیدم چشمام تا حد امکان درشت شد، این تنها شانسم بود ولی متاسفانه من از اون دسته آدمایی بودم که کل سوالای امتحان و تقلب مینوشتن ولی جرعت نگاه کردن حتی به یکیشونو نداشتن.

اما این فرق میکرد، مراقب داشت بینمون راه میرفت تا اونطرف رفت برگه مو به سمت صندلی عقبی گرفتم برگه رو سریع از دستم گرفت،

مراقب برگشت، دیگه من مونده بودم و یه زیر دستیه خالی و یه دنیا بدبختی، مراقب با اخم اومد نزدیکم و گفت :

-برگه ات کو.

لبامو جمع کردم و خواستم بزنم زیر گریه که چشمم به برگه کنار صندلیم خورد، سریع خم شدم و با دستای لرزون برش داشتم و گفتم :

-ایناهاش از دستم افتاده بود رو زمین.

مراقب مشکوک سری تکون داد و رفت با غیض گفتم :

-حالا خوردی؟

آسوده سر جام نشستم و دستمو گذاشتم رو قلبم،

– خدارحم کرد.

برگه رو گرفتم جلوم ایندفعه چشمام از تعجب داشت میفتاد کف زمین!

برگه پر جواب بود، حتی یه جای خالی هم توش نمونده بود،

دستامو به سمت آسمون گرفتم و گفتم :

-خدایا دمت گرم، نوکرتم.

فقط دوست دارشتم ببینم این فرشته نجات کی بود که بهم کمک کرد این بحران و پشت سر بذارم،

چند دقیقه ای صبر کردم، تو مرامم نبود برگه مو از کسی که بهم رسونده زودتر بدم.

صبر کردم، صبر کردم، صبر کردم که دیدم همزمان دو نفر از پشت سرم بلند شدن و رفتن برگه هاشونو تحویل بدن،

حدس می زنید اون دو نفر کی بودن؟ اشکان و رادین، با خوشحالی از جام بلند شدم و برگه مو تحویل دادم و پشت سر اون دوتا رفتم بیرون، اشکان تا منو دید صبر کرد، رادینم ایستاد و گفت :

-خوب دیگه اشکان جان کاری نداری؟

وسط حرفش رسیدم و سرمو انداختم پایین وگفتم:

-سلام.

اَه چرا من از این رادین خجالت میکشیدم؟

اشکان با خنده گفت :

-به، دیانا خانم به سلامتی چه زود حالت خوب شده.

با خنده گفتم :

-آره دیگه مااینیم.

خندید و گفت :

-خوبه، رادین جان مزاحمت نشم داداش.

رادین لبخندی زدو گفت :

-چه حرفیه ،فعلاً.

و سرشو تکون داد و رفت منم سرمو به معنی خداحافظ تکون دادم و باخنده به اشکان گفتم :

-دمتتت گرم اشکی، نجاتم دادی. به جان خودم دیانا نیستم اگه فاطیما رو برات جور نکنم.

اشکان خندید و گفت :

-قابلی نداشت،ولی حیف نتونستم کمک آنچنانی بکنم وگرنه بهت قول میدادم نمره کامل رو شاخت بود.

با خنده گفتم :

-دیوونه، دیگه اینقدر شکسته نفسی غیر قابل تحمله، صد درصد صد و میگیرم.

اشکان باخنده گفت :

-نه بابا همش دوسه تا سوال جواب دادم برات، البته از هیچی بهتره.

با تعجب نگاش کردم وگفتم :

-اشکان جدی باش دیگه.

اشکان با لبخند گفت :

-جدیم.

جدی گفتم :

-پس حرف مفت نزن دیگه،همه سوالارو از دم برام نوشته بودی،

اشکان متعجب گفت :

-نه به خدا همش چهار پنجتا سوال برات نوشته بودم، نشون به اون نشون دادم صندلی عقبیت که رادین نشسته بود بهت بده…!؟

خودشم ته حرفشو سوالی گفت، چشمامو درشت کردم و گفتم :

-راااادین؟

اشکان پشت کلشو خاروند و گفت :

-وای، آبروم جلو رادین رفت ، دیده برگه خیلی ضایع خالیه کلاً برگه هاروعوض کرده، نوچ ببین دوباره مدیون این بچه شدیم.

نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم فقط خنده ناباورانه ای کردم و گفتم :

-دیوونه.

اشکان بهم نگاه کرد و باخنده گفت :

-پسر خوبیه نه؟

متفکر وبا خنده گفتم :

-آره خیلی، دمش گرم.

خنده اشکان بیشتر شد و گفت :

-آهان.

باخنده ومتفکر به زمین زمین خیره شده بودم، اصلاً باورم نمیشد،

اشکان خم شد وبه صورت متفکر من نگاه کرد،

-اتفاقا دیروزم باپدرش اومده بودن خونه،آبروم رفت اشکان، رفتم بهش شربت تعارف کردم نخورد.

اشکان ناباورانه گفت :

-جدی؟

یعنی واقعاً؟ هین، جدی؟ نه بابا من باورم نمیشه، خوب آخه دو روش خواستگاری تو دانشگاه وجود داره یکی جزوه دادن یکیم تقلب رسوندن، از این دوحالت خارج نیست که،هست؟ آها نه یه روش دیگه هم هست جزوه گرفتن ، آره جز این سه حالت، حالت دیگه ای وجود نداره، داره؟

متفکر گفتم :

اشکان دوباره گفت :

-دیانا راست میگی؟

دیروز چه بد خراب شدم جلوش.

همونطورکه تو فکر بودم ناخنمو جویدم وسرمو تکون دادم وگفتم :

-اوهوم،غرورم له شد، داغون شدم، غمباد کردم.

اشکان کلافه گفت :

-اِه، درست حرف بزن ببینم، جوابشو مثبت دادی یا منفی؟ عجب نامردیه این رادین چرا به من نگفته بود پس.

آره دیگه مثبت دادم… مثبت؟ چی میگه این؟

از فکر دراومدم و گفتم :

-چی میگی برای خودت اشکان ؟

اشکان گفت :

-پیشنهادشو رد کردی؟ یا قبول کردی؟

چشمامو درشت کردم و گفتم :

-حرف الکی میزنی چرا؟ پیشنهاد چی؟ آش چی؟ کشک چی؟ پشم چی؟

اشکان گفت :

-یعنی پیشنهاد ازدواج نداد؟

به سمت خروجی دانشگاه حرکت کردم و گفتم :

-نه بابا برای قرارداد کاری اومده بودن خونه آقای تاجیک همینطوری یه ناهارم زدن،

-آهان.

-من دیگه برم حتمااا به فاطیما سر میزنم،خداحافظ.

اشکان گفت:

-لطف میکنی، خداحافظ.

**********************

ادامه ی از زبان سوم شخص، رادین :

از ماشین پیاده شد و

پشت در خانه ایستاد و آیفون را زد ،

چند ثانیه ای بعد صدای ظریف دخترانه ای ازپشت آیفون گفت :

-بفرمایید.

ودر بازشد، در را باز کرد و وارد شد، تلفن همراهش بی وقفه شروع به زنگ زدن کرد، گوشی را ازجیبش دراورد و خاموش کرد، پشت در خانه رسید، خدمتکار خانه در را برایش باز کرد

وبا سلام او را به داخل خانه دعوت کرد، سکوت اولیه خانه دلیل بر نبودن رادمان میداد،

همان صدای ظریف که در را برایش باز کرد گفت :

-سلام آقای آریایی.

رادین برگشت و یک آن از دیدن دختر جوان شوکه شد، این ستاره همان دختر بچه ی لوس و نق نقو بود؟چقدر بزرگ شده بود، با لبخندکمرنگی گفت :

-سلام، خانم ستاره.

ستاره با لبخند به سقف نگاه کرد و گفت :-آقای رادین.

رادین بی حوصله لبخندی که کم شباهت با پوزخند نبود به ستاره زد و به سمت اتاق خواهرش رفت ، در را باز کرد و با چهره رنگ پریده ای روبه رو شد، جلو تر نرفت، همانجا به چهارچوپ در تیکه زد و دستش را روی صورتش گذاشت.

رایکا با بی حالی به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود و روی تخت دراز کشیده بود،بی رمق گفت :

-اومدی.

دوباره همان اشک های مزاحم لعنتی برای جلوگیری از ریزش اشک هایش دستش را با عصبانیت روی چشمانش کشید و گفت:

-تموم میشه رایکا، فقط یکم تحمل داشته باش.

رایکا پوزخندی زد و گفت :

-آخرش تموم میشه، این پنهون کاری تموم میشه، ولی وقتیکه من بمیرم.

دستش را روی سرش گذاشت و درمانده گفت :

-ولی نمیدونم،چرا نمیمیرم؟

رادین نزدیک رفت و کنار تخت روی دو زانو نشست و گفت :

-چرا بمیری؟من درستش میکنم ، به من اعتماد نداری؟

رایکا داد زد :

-آدم مرده رو میتونی زنده کنی؟

برای چند ثانیه انگار قلب رادین از حرکت ایستاد، سرش را روی تخت گذاشت و گفت :

-نه.

ناگهان در باز شد و ستاره سراسیمه وارد اتاق شد و با وحشت گفت :

-چیزی شده؟

رادین سرش را از روی تخت برداشت و عصبانی گفت :

-نه.

وبه این فکر کرد، اگر به جای ستاره خدمتکار یا کس دیگری وارد اتاق میشد حتماً بااو برخورد بدی میکرد، ستاره از طرز پاسخ دادن رادین فهمید که باید اتاق را ترک کند، رایکا با خنده بی حالی گفت :

-ستاره رو شناختی؟

این چندسال رایکا عجب سخت، یادگرفته بود عوض کردن این بحث نافرجام را با رادین، و رادین هم چه قدر زود در برابر خواسته های خواهرش انعطاف نشان میداد، و او را همراهی می کرد، به این امید که شاید این کار کم کند عذاب وجدان لعنتی را که همچون سیاهی شب خیمه زده بود روی بخت و اقبال هردوشان.

-آره، شناختم .

رایکا با خنده گفت :

-تو و فرزاد همیشه سرش باهم دعوا داشتید.

با مرور خاطرات سیاه و سفید بچگی لبخند زورکی زد و گفت :-آره.

خنده رایکا تبدیل به گریه شد و گفت :

-همه آرزو میکنن برگردن به دوران بچگیشون، ولی من، من از اون زمانا بیزارم، از بچه گیم بیزارم.

زنگ خطر ذهن رادین به صدا در آمد، همین قدر کافی بود، حال رایکا دوباره داشت بد میشد نباید ادامه میداد،

-من، من باید به خانواده فرزاد اعتراف کنم، باید برم، باید برم.

خواست از جایش بلند شود رادین با تعجب اورا سر جایش نشاند و بااخم گفت :

-چی میگی؟ میخوای برادرتو بندازن زندان؟

رایکا روی تخت نشست و گفت

-تو عذاب وجدان نداری؟ خودتو تو آینه میبینی از خودت بدت نمیاد؟

رادین با دلداری گفت :

-دراز بکش،آروم باش آروم باش.

رایکا با گریه شدید تری گفت :

-خدایا چیکار کنم؟

رادین با اصرار گفت :

-صبر کن، وقتش که شد خودم میرم و همه ی واقعیت هارو میگم،تو فقط چیزی نگو، نگه دار این راز صاب مرده رو تو دلت.

رایکا سرش را تند تند تکان داد و

گفت :

-بجنب، دارم خفه میشم.

رادین با درماندگی دستی به صورتش کشید و گفت :

-اون بامن خودتو اذیت نکن،به فکر رادمان وسامان باش.

رایکا با شنیدن اسم سامان تلخ خندید، این مرد چقدر سخاوتمند بود،پا به پای بیماری های روحی و جسمی اش ماند و باز هم اورا عاشقانه میپرستید، پابه پای هق هق شبانه اش ماند و آرامش کرد، سامان صبور ترین مرد زندگیش بود.

-تا الانم که زنده ام فقط بخاطر همین دو نفری بود که گفتی،وتو.

رادین لبخندی زد و گفت :

-پس تحمل کن،وحالا راحت بخواب.

رایکا اشک هایش را با آستینش پاک کرد و گفت :_باشه.

رادین بلند شد و گفت :

-کاری بامن نداری؟ دیگه برم.

رایکا باصدای گرفته ای گفت :

-میدونم اگه تعارفت کنم نمیمونی، فقط به ستاره بگو رادمان اومد منو بیدار کنه.

رادین به نشانه تایید سرش را تکان داد و گفت :-خداحافظ.

از اتاق بیرون رفت و با چشم دنبال ستاره گشت، ناگهان صدایی از پشت غافل گیرش کرد :

-داری میری؟

روی پاشنه پا چرخید و ستاره را پشت سرش دست به سینه دید، عجب دختر زیبایی بود این ستاره والبته با اعتماد به نفس خیلی بالا؛

رادین خونسرد سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت :

-رایکا گفت، بهتون بگم رادمان اومد بیدارش کنید.

ستاره با نیش شل شده به رادین نگاه کرد، این پسر هنوز هم استاد ضایع کردن بود، کلمه های جمع بسته شده را چنان با تاکید تکرار کرده بود که به ستاره بفهماند صمیمیت زیادی موقوف.

ستاره متقابلاً سرش را کج و باتاکید گفت :

-اوهوم، نهار در خدمتتون باشیم،آقای رادین ؟

رادین ابرویی بالا انداخت وزیر لب به تمسخر گفت :

-توخوبی.

وبعد با همان چهره خون سرد گفت :

-ممنون،

و به سمت در حرکت کرد؛

ستاره عصبی از حرکات ضد و نقیض رادین گفت :

-خواهش میکنم، خداحافظ.

رادین درهمان حال که میرفت دستش را درحال رفتن بالا برد وگفت :-خدافظ.

از در خارج شد وبا لبخند زمزمه کرد : موجودات عجیبی ان ،دیدم که میگم.

***********************

دیانا :

چادر مشکی مامان و از توی کوله پشتیم در اوردم و سرم کردم وسطای راه یکی دوبار گیر کرد زیر پام نزدیک بود بیفتم که خداروشکر بخیر گذشت :

قدم هامو تند کردم و از در ورودی رد شدم به قسمت پله ها رسیدم داشتم میرفتم بالا که چادر از سرم افتاد، خم شدم برش دارم که پیچید دور پام به زور کشیدمش بیرون پای دیگه ام توی چادر گیر کرد با سر به سمت جلو افتادم، چشمامو بستم دیگه شکستن کله ام حتمی بود، چند ثانیه ای گذشت دردی حس نکردم فقط یکم حس می کردم با کله تو شیکم یکیم

یهو یه صدای مردونه که ته لهجه شهرستانی بلند گفت :

-خانم بلند شو آبرومون رفت .

از رو زمین بلند شدم، اِوا خاک عالم، زمین نبود که با کله افتاده بودم رو سرباز آگاهی، زودی از جام بلند شدمو چادر و انداختم رو سرم و گفتم :

-ببخشید، افتادم زمین.

به سربازه نگاه کردم دیدم وا اینکه یه پسره نوجونه هنوز سیبیلاش مثله آدم درنیومده، با خنده گفتم :

-کوچولو تو سربازی؟ سیبیلات کو پَه؟

با اخم نگام کرد و خواست چیزی بگه که یه آقای روحانی از اونطرف بااخم اومد سمتمون، چادرو بیشتر دور سرم پیچیدم و سریع گفتم :

_سلامُ ان علیکم.

بااخم بهم نگاه کرد و گفت :

-علیک سلام.

وبعد دادزد:

-راحمی.

پسره سریع گفت :

-بله قربان.

حاج آقا دستی به ریشش کشید و گفت:

-چه خبره اینجا؟

فوری گفتم :

-هیچی به قرآن حاجی، من پام سر خورد افتادم رو این بچه، اهم یعنی این آقای سرباز وظیفه شناس، ولی به همین لباستون قسم هیچ تماس پوستی برقرار نشد.

حاجی نگام کرد و گفت :

-مشکلی نیست.

-الهی شکر.

حاج آقا دادزد :

– راحمی.

سربازه دوبار گفت :

-بله قربان.

-برو سر پستت.

بعدم رو به من کرد و گفت :

-این چه طرز چادر سر کردنه خواهر؟

به چادرم نگاه کردم و دیدم از ترس اینکه کسی منو تو اون وضعیت ببینه کلاً چادرو سروته انداختم سرم نصفش رو سرمه نصفش رو زمین،سریع درستش کردم و گفتم :

-حله حاجی، حله.

با لبخند گفت :

-احسنت، این چادر حرمت داره، پس مراقبت کنید.

با خنده گفتم :

-چَش، چَشم.

سرشو تکون داد و رفت، باخنده گفتم :

-دمت گرم، به این میگن حاجی درلفافه نصیحتمون کرد، حاجی فلجتیم.

چادر و تکوندم و ایندفعه مثله آدمیزاد سرم کردم و رفتم داخل،

مکان ملاقات خیلی شلوغ بود، واقعا ماداریم به کجا میریم؟

به یکی از افسرای اونجا گفتم :

-سلام آقا،میخوام با آقای میثم راسخی ملاقات کنم.

افسر یه جایگاه تلفتی رو بهم نشون داد و اشاره زد برم بشینم، رفتم و پشتش نشستم بعد چند دقیقه که علاف بودم از دور یه مردی رو دی

دم:

کله کلفت و سر تراشیده، که یه شلوار کردی قهوه ای گشاد پوشیده بود با یه لباس آستین دار که آستیناشو زده بود بالا و روی دست سمت چپش خال کوبی شده بود :مامانم مرد منم با خودش برد.

رو دست راستشم زده بود، رفیق میمیرم برات.

خدا مرگت نده اینجا هم مادرتو سمت چپ چسبوندی، نه نه بذار دقت کنم، سمت چپ اون میشه سمت راست من، آها نه اوکی حله.

نزدیک جایگاه تلفن من اومد و با خنده گفت :-سلام.

داد زدم :

-سلام دایی نوکرتم.

داد زد :-ها؟

بلند گفتم :

-میگم سلام.

یه خانمه که کنار جایگاه ما منتظر ملاقات بود زد به پشتم برگشتم و گفتم:

-بله؟

گفت :

-این تلفن و برای سر قبر ننه من نذاشتن.

با لبخند ملیحی به تلفن نگاه کردم و گفتم :

-من مثله شما تجربه ندارم دفعه اولمه میام.

دایی زد به شیشه و گفت :

-چیه؟

پشته چشمی برای زنه نازک کردم و گفتم :

-تلفن و بردار.

دادزد:

– چی؟

تلفن و برداشتم واشاره کردم باخنده برداشت وگفت:

-اَی پدر سوخته، از اولشم میدونستم تو یه چیزی میشی.

با خنده گفتم :

-شک نکن.

وبعد زدم زیر خنده، دایی یه دست به سیبیلاش کشید و با افه لاتی گفت :

-خوب دیگه بسه زشته.

خودمو جمع و جور کردم و گفتم :

-اهم، باشه، اصل حالت چطور مطوره دایی؟

دایی با همون حالت ابروهاشو انداخت بالا و گفت :

-حال جلتی مون خوبه دایی حال روحی مونه که خرابه.

سرمو تکون دادمو گفتم :

-منم خرابه حالم دایی.

یهویی چشماشو درشت کردو و داد زد :

-کدوم بووووووق 0_0 اذیتت کرده بیام بیا خط خطیش کنم لاشی رو.

لبمو گاز گرفتم و گفتم :

-عه دایی زشته.

چشماشو درشت کردو گفت :

-ببینم دایی، پسر مسر که نیست؟بهههه ولای علی اگه بفهمم پسره میام باباتو آتیش میزنم.

بدبخت بابا، همه جا باید یا پای خودش وسط باشه یا خواهرش، با خنده گفتم :

-پسر چیه؟دایی؟ حال جسمی منظورم بود.

دایی که نیم خیز شده بود سرجاش نشست و گفت:

-آهان، اگه زِبونمم لال پسر مسری، آدم بی ناموسی چپ بهت نگاه کرد بگو تابسپارم رضا خیط خیط،

خیط خیطیش کنه دهنشو بیارن پایین.

خدا بهت رحم کرد امتحان امروز و بهم رسوندی.

سرمو تکون دادم و گفتم :

-باشه که یهو چادرم رفت عقب، نفس حرصی کشیدم و بیخیال چادر شدم و به دایی نگاه کردم، دایی باچشمای درشت شده تر از قبل بهم نگاه کرد و گفت :

-بپوشون اون لامصبا رو، تو بااین وضع میری بیرون؟

نگاهی به سرو وضعم کردم و گفتم :

-چشه مگه؟

دادزد :

-دِ بزن تو اون موهاتو.

پوووف، خم شدمو چادرو سرم کردم و خواستم حرف بزنم با دست محکم زد رو میز از جا پریدم و گفتم :

-چیه باز؟

-گفتی حالت خوب نیست؟

با دست یه کف گرگی زدم به پیشونیم و گفتم :

-دایی، نقطه چین خوردم حله؟ ول کن دیگه.

دایی دستشو گذاشت رو بازوش و گفت:

-اون پدر سوخته ای که راننده هم بود و خودم….

دستشو گذاشت رو چشماشو عربده کشید :

-اَعهههه، ننههه.

-چیشدی دایی؟ ای بابا.

شونه هاش داشت تکون تکون میخورد،با نارحتی گفت :

-چشمم افتاد به این یاد نه نه افتادم، کجایی ننه؟

به خال کوبی دستش نگاه کردم و گفتم:

-خدابیامرزتش، دقش دادی دیگه.

یه ابروشو انداخت بالای و گفت :

-اینا رو اون مادرت بهت گفته؟

من -په نه په، نن جون گفته.

دوباره دستشو گذاشت رو صورتشو گفت :-آخ.

باتعجب گفتم :

-چیشد؟

-گفتی نن جون، اینقدری که این نن جون تو منو زد ننه خدابیامرزم نزد.

-جدی دایی؟ تورو هم میزد؟

کلشو خم کرد و نزدیک شیشه اورد و گفت :

-میبینی؟

دادزدم :

-اینو نن جون کرده؟

دایی -آره لامصب چنان بلوکه سیمانی رو کوبید تو سرم که سه روز بستری بودم.

متعجب گفتم :

-دمش گرم.

دایی زل زد بهم سریع گفتم :

-عه، یعنی چه بد، یادم باشه زیادی باهاش ور نَرم .

-آره، ور نرو دیوونه است،حالا اینارو بیخی،میخوام یه مبحثی رو باهات درمیون بذارم.

کنجکاو گفتم :

-چی ؟

لبخند یه وری زد و دستشو کشید رو سرش و باخجالت گفت :

راسیتش ما تو بند نشسته بودیم به این فکر کردیم،رفیق بازی تاکی؟ باس تو زندگیمون یه تنوعی بوجود بیاد دیگه، ملتفتی چی میگم؟

گیج گفتم :

-آ…،نه ملتفت نشدم.

-آی کیوتم که به اون بابای پدرسگت رفته.

سرتقانه گفتم :

-اَ، دایی انقدر به بابای من فوش نده دیگه، لوپ قضیه رو بگو ببینم.

سرشو پایین انداخت و گفت :

-فریبا.

اصل قضیه اومد دستم،ازجا پریدم وگفتم :

-اَی شیطون.

دستی به دور لبش کشید و گفت :

-یادداشت کن شوماره شو بروبهش بگو من شیش ماه دیگه آزادم.

-از همون قضایای به پات میمونم از زندان برگردی و اینا؟

وسریع یه کاغذ خودکار از کوله پشتیم دراوردم؛

باخوشحالی چشماشوبست و باز کرد.

-یادداشت کن، صفر نوه صدو…

یهو یه صدایی اعلام کرد وقت ملاقات تموم شد و همزمان تلفن قطع شد :

لب خونی کردم دایی با عصبانیت گفت:

-اکهی،

واومد پشت شیشه و علامت داد

یادداشت کنم

نوچی کردم و کلافه گفتم :

-دایی زنگ بزن، نوچ زن بزن نمیفهمم چی میگی.

دوتا سرباز گفتن ملاقات تمومه و همه روبیرون کردن، لعنتی از کنجکاوی میمیرم،به خشکی شانس.

چادرو گلوله کردم و انداختم تو کوله ام

فکرم خیلی مشغول شده بود

توی خیابون برای خودم پیاده راه میرفتم و اتفاقاتی که افتاده بود و تجزیه و تحلیل میکردم،

فریبا

رادین

تقلب

دایی!

-این هنوز صبحشه، شبش چطوری خواهد بود؟ سرجام ایستادم و برای تاکسی دست تکون دادم، زودترمیرفتم بهتر بود حوصله ی یه مزاحم دیگه نداشتم.

دروغ گفتم داشتم!

چرا هیچ خری مزاحم من نمیشد؟

از کنار یه ماشین مدل بالا که شیشه های دودی داشت رد شدم و خودمو توشیشه هاش نگاه کردم،

-نه خدایی عیب و ایرادی هم ندارم،دارم؟

یکم مثله احمقا باخودم تو شیشه حرف زدم و گفتم :

-خوشم میاد الان مثله اون فیلمه شیشه بیاد پایین کسی باشه که باهاش لجم،

باخنده به تصویرم نگاه کردم ویکم به ابروهام دست کشیدم خواستم برم که درکمال ناباوری شیشه ماشین پایین رفت و استاد فاطری با خنده آمیخته با تعجب بهم نگاه کرد،

خدایا،حالا من یه چیزی گفتم، آرزوهامم همینطوری باسرعت فورجی برآورده کنی بد نیستا.

چرا قلبم ازحرکت ایستاده؟

چرا نمیزنه؟

فاطری با خنده گفت :

-سلام.

دستموگذاشتم رو قلبموآروم گفتم :

-توی این شهر درندشت بین این همه آدم غریبه چرا تو؟

فاطری نگاه و گفت :

-سلام کردم.

دستمو گذاشتم رو در ماشین و گفتم :

-سلام. خدافظ

راهمو کشیدم و برای فرار از این رسوایی بزرگ یکم سرعت قدمامو بیشتر کردم و رد شدم.

یهویی از بغلم گازشو گرفت و رفت،

خداجون نووکرتم آخه اینم آدمه آفریدی؟ این عتیقه چطوری استاد شده؟؟

یه دفعه یه پسره از کنارم رد شد و گفت :

-سلام خوشکله، کی؟

حواسم پرت بود دادزدم :

-ننه فرانکی.

با خنده گفت:

-جوووون.

عصبانی برگشتم و با خودم گفتم :

-تااینجاش که بی اختیار مثله فیلم بوده بذار ایندفعه اختیاری فیلمش کنم.

برگشتم و عصبانی گفتم :

-جهههنم، مییااای؟؟؟

اوه گند زدم که این دیالوگ مال وقتیه که از حیات پرسید کجا میری خوشکله، عه.

-قاطی کردم.

پسره خندیدوگفت :

-قاطی کردنشو عشقه.

صورتمو جمع کردم :

-خفه شو بابا اعصابم داغون میزنم تو دهنت.

پسره با لبخند ملیحی گفت :

-عصبانیتشو عشقه.

راهمو کشیدم و رفتم باعصبانیت گفتم :

-گمشو بابا.

داد زد :

-گم شدنشو عشقه.

عصبانی زیر لب گفتم :

-بابام چیزیدن پس کلت .

چیز بابا تو عشقه.

مرتیکه عوضی.

برای یه تاکسی دست تکون دادم و سوار شدم، گوشی مو در اوردم و نتمو روشن کردم،

-خدا ازت نگذره بیشعور، آخه این همه اکانت چرا همش به من حمله میکنی عوضی.

راننده تاکسیه گفت :

-خانم کجا برم؟

عصبانی گفتم :

-نیاوران .

راننده با تعجب گفت :

-چشم چرا عصبانی میشید؟

برو بابا سرمو انداختم پایین وبه صفحه گوشیم خیره شدم، راننده با سرعت به سمت خونه حرکت میکرد توچشم بهم زدنی رسیدیم پشت در خونه، دست کردم تو کیف پولمو یه ده تومنی بهش دادم و راهمو کشیدم تا برم گفت :

-کجا خانم؟ کرایه 20تومنه.

با اخم گفتم :

-یعنی چی مگه سر گردنه است؟ من با سی تومن یه ماه خرج خودمو خانواده مو میدم.

مرده پولو گرفت و با پوزخند به خونه نگاه کرد و گفت :

-هرچی پولدار تر حریص تر.

از یه جهت حس غرور کردم چون این فکر می کرد این خونه مال ماست از جهتی اعصابم از دستش خورد شد با دست رو در ماشین ضربه زدم و دادکشیدم :

-برو آقا، برو.

پشته چشمی نازک کردو درحال راه انداختن ماشین گفت :

-نخواستیم،بابا ،دنیا مال شما پول داراست.

ورفت ،

به ماشین درحال حرکت خیره شدم

و دستامو مشت کردم و گفتم :

همین مونده بود که تو به من تیکه بندازی،اَهه .

برگشتم وبا قدم های بلند رفتم تو خونه؛

درو بازکردم و،وارد خونمون شدم مامان و بابا و نن جون خونه بودن و داشتن چایی میخورد ،مامان تا منو دید با خنده گفت :

-سلام دیانا خانم یکی یه دونه .

نن جون همونطورکه قند توی دهنشو به زور میجویید گفت :

-خول و دیونه .

بابا خندید و گفت :

-ننه سر به سر بچه نذار گناه داره .

پشت چشمی برای همشون نازک کردم و بی حوصله گفتم :

-سلام .

ورفتم تو اتاقم مقنعه مودر اوردم وپرت کردم روتخت ،مانتومو عوض کردم و به جاش یه یه لباس آستین سه ربع سورمه ای پوشیدم و شلوار مشکی سیاهمو پام کردم کش موهامو باز کردم و یه شونه الکی زدم و رفتم بیرون اتاق؛

بابا تا منو دید با خنده گفت :

-میزون نیستی بابا .

بااخم به سمت آشپزخونه رفتم و دست و روم و شستم برگشتم پیششون و گفتم :

-اصلاً میزون نیستم ،مرتیکه ی بیشعور عوضی روز آخری از همه امتحان گرفت اونم چی ؟درس تخصصی .

مامان پاشو روی اون پای دیگه اش انداخت و گفت :

-خوب ،منکه گفتم نمیخواد بری .

یه استکان چایی برداشتم و یه دونه قند انداختم دهنمو بااخم گفتم :

-چمیدونستم آخه ،گواهیه دکتر و قبول نکرد فکر کن ؟

بابا استکان خالی چاییشو گذاشت تو سینی و گفت :

-عیب نداره ،پیش میاد،جبران میکنی.

عصبانی گفتم :

-پیش میاد ؟این همه اتفاق پیش میاد ؟

امتحان ،پیش میاد،این همه آدم استاد فاطری از سر راهم درمیاد ،جلوی زندان پام گیر میکنه به چادر،پیش ..

با درشت شدن چشمای مامان ،یهویی ساکت شدم؛

نن جون -چادری شدی ننه ؟!

،از سوتی که دادم فوری چایی داغ و به دهنم نزدیک کردم ویه قلوپ خوردم ،بس که داغ بود مثله چی سوختم ،زودی استکانو گذاشتم توسینی واز جام بلند شدمو با دست دهنمو باد زدم و پریدم سمت آشپزخونه شیر آبو باز کردم و تند تند ریختم تو دهنم ،چند دقیقه ای همین کار رو

ادامه دادم، بعدش شیرو بستم چون حس می کردم مثله مشک آب شده شکمم،

مامان دادزد :

-چیشدی؟

و اومد تو آشپزخونه واز تو یخچال سطل ماستو دراورد و برام ریخت و گفت :

-بیا ماست بخور.

سریع ماستو و برداشتم ، یه قاشق خورم و توی دهنم نگه داشتم ،مامان با لبخند بهم نگاه کرد ،ترسیده بهش نگاه کردم و ماستو قورت دادم و بالبخند بهش نگاه کردم ،سرشو تکون داد و گفت :

-خب،میگفتی .

ای سگ تو روح این زندگی که نافشو بادروغ بستن ، یه قاشق دیگه ماست خوردم و دهنمو با دست باد زدم و گفتم:

-میخواستم بگم حراست گفتم ،زندان .

مامان ابروشو انداخت بالا و گفت :

-حراست و زندان چقدر شبیه ان .

با خنده گفتم :

-واقعاً؟شما هم با من هم عقیده اید ؟

من همیشه این دوتارو اشتباه میگیرم ،مامان محکم دستشو زد رو ام دی اف اپن و گفت :

-چادر چی ؟تو دانشگاه چادر سرت میکنی ؟

حرفی نداشتم ،با گنگی بهش نگاه کردم نمیدونستم چی بگم که یهو گفتم :

-تصویب شد .

مامان بااخم گفت :

-چی ؟

با استرس گفتم :

-طرح حجاب برتر در دانشگاه ،اخبارم اعلام کرده ،بدون چادر بری دانشگاه راه نمیدن .

مامان با تعجب گفت :

-جدی ؟خداروشکر ،من اصلاً از اوضاع دانشگاهتون خوشم نمیومد .

لبخند زورکی زدم و گفتم :

-آره دیگه ،وای چقدر دهنم میسوزه .

مامان با شک گفت :

-حراست چیکار میکردی !؟

حالا خر بیارو باقالی بار کن ،خودمو زدم به اون راه و گفتم :

-مامان اعصابم خورده چیز مهمی نبود .

چیزی نگفت و زیر لب گفت :

-خداکنه .

مامان مارو ،چه زود باوره، ولی حس ششم مادرانش یه چیزایی رو میفهمه که خداروشکر جدی نمیگیره . خداوندا شکرت بخیر گذشت .

مامان ناهارو و درست کرد و اوردیم و خوردیم و جمع کردیم و منم طبق معمول مثله کوزت ظرف هارو شستم و ازآشپزخونه رفتم بیرون ،نن جون ومامان در حالت خواب بعد از ظهر بودن و بابا هم اخبار نگاه می کرد ،

صدای زنگ گوشیم از توی اتاق اومد سریع رفتم توا

تاق تا خفه اش کنم ،اوف ازاینکه جلوی مامان بابام بادوستام حرف بزنم متنفر بودم،نمیدونم چرا خجالت می کشیدم .

خواستم صداشو خفه کنم که دیدم عه فاطیماست ،اتصال تماس وزدم و گفتم :

-یه لحظه گوشی .

ازاتاق بیرون رفتم و خودمو به حیاط رسوندم و گفتم :

-سلاام فاطی غشی .

باصدای آرومی گفت :

-فاطی غشی نه؟من دستم بهت برسه .

-ای بابا ،به اعصابت مثلث باش گل من .

نفس حرصی کشید که صداش از پشت گوشی هم اومد وگفت:

-مسلطم ،الهام بچه اش به دنیا اومده .

باخوشحالی گفتم :

-جدی؟ بابا من عامل نجات زندگی دوستامم ،یه کاری کردم الهام زودتر حس مادرشدنو تجربه کنه،توهم به اشکان برسی،جوون خاله شدم .

فاطیما باخنده گفت :

-مرسی زلزله ،عقده خاله بودن آخرش به آرزوت رسیدی .

خنده ازته دلی کردم و گفتم :

-حال توخوبه ؟

باشیطنت گفت :

-تقلب کنا بهترن .زرنگ چیکارش کردی انقدرزودپاداد ؟

اشکان شُل دهن،با چندش گفتم:

-همچین میگی انگار من رِل هزار نفرم ،چه طرز ادبیاته ،درضمن از خداشم باشه به خدای جذابیت تقلب رسونده این درقبال اون حرفاش و ضایع کردناش هیچه .

فاطیما گفت :

-خوب توام ،اون یه چیزی گفته مهم از این به بعده .

بی حوصله گفتم :

-اونو بیخیال نمیدونی چیشد امروز .

همه ی ماجراها رو براش تعریف کردم و بعد یکم حرف زدن گوشی رو قطع کردم و رفتم تو خونه .

به ساعت نگاه کردم ،

-مثل اینکه بیشتر از یکم حرف زدم سه ساعت !

صدای مامان از پشت سرم اومد که گفت :

-دیانا آشپزخونه صدات میزنه .

بیچارگی افتادیما ،

-من ناشنوایی دارم مامان .

مامان اومد پیشم یه طی ودستمال داددستم و گفت :

-خونه تکونی ناشنوایی سرش نمیشه قسمت آشپزخونه مال توعه،تاشب تمیز باشه .

پاهاموروزمین کوبیدم و گفتم :

-مامااان .

نن از توی حال جیغ زد :

-زهرمار کره بز،بچه کوچولونیستی که اینجوری میپری کل چهارستون خونه لرزید خیرندیده .

بی توجه به نن جون رفتم تو آشپزخونه وشروع به تمیزکاری کردم تااااشب ،شامو خسته و کوفته خوردیم و مثل شبای پیش خوابیدیم .

نصب شب بادرد عمیقی که توپام پیچید از خواب بیدار شدم ،دهنم خشک شده بود توی تاریکی نیم خیزشدم تابلند شم برق استکان آب بالای سرنن جون مانع شد فوری

برش داشتم و انگشتمو کردم توش یه وقتی چیزی دیگه نباشه داغون شیم ، دستم که به یخ توی لیوان خورد باخیال راحت نشستم .

-هنوز یخش بازنشده

به پنجره خیره شدم و آب ویه نفس خوردم ،وقتی قشنگ مزه مزه کردم دیدم چقدر شور بود ،همچین سردم نبود فوری بلندشدم ولنگان لنگان به سمت آشپزخونه رفتم برقو روشن کردم ولیوانو گرفتم تو نور بادیدن دندون مصنوعی های نن جون توی لیوان اول رنگم زرد شد بعد قرمز شد بعدباتمام توان زور بالای دلم اومد واز ته دل اوق زدم

کف آشپزونه نشسته بودم وتا خود صبح اوق زدم، دیگه از چشمام اشک میومد تا به دندون مصنوعی نگاه می کردم، دوباره اوقم میگرفت.

-وای خدا،

نن جون لیوان دندون مصنوعیشو گرفت بالا و گفت :

-لا مروت، آبشو خوردی حداقل آب میکردی.

بابا چشمای خواب آلودشو با دست مالید و گفت :

-حالا چیزی نشده که، دهن تو و نن جون نداره.

یه نگاه دیگه به لیوان کردم و بلند شدم و دوباره بالا اوردم، مامان یه لیوان آب قند برام درست کرد و گفت :

-بیا بخور حالت جا بیاد،

اشک چشمامو پاک کردم و گفتم :

-نمیخورم،کوفت بخورم.

نن جون دوباره لیوان و بالا اورد و دندون و از توش در اورد و نگاهی بهش کرد وگفت :

-اَه، گوشت قرمه سبزی دیشب هنوز لای دندونم مونده.

چشمامو درشت کردم ودوباره کلمو بردم تو سینگ ظرفشویی،

نن جون با خنده دندونو اورد جلوی صورتم و باز و بستش کرد و گفت :

-انقدر نگاش کن تا ترست بریزه.

دیگه جونی برای اوق زدن نداشتم دستمو گذاشتم جلو دهنمو گفتم :-اییی.

مامان گفت :

-یکم برو بیرون هوا بخور.

بی صبرانه به سمت حیاط رفتم و کنار یه درخت نشستم، ساعت هفت صبح بود و هوا خنک بود یکم حالم جا اومد،

به صورتم آب زدم و به نقطه ی نا معلومی خیره شدم، یهو از جلو صدای نفس زدن کسی اومد، سرمو بالا اوردم و دیدم سیما خانم با لباس ورزشی صورتی داره تو حیاط ورزش میکنه، یه هدفون صورتی هم گذاشته بود رو گوشاش و میدوید، چشمش به من افتاد داد زد :

-صبح بخیر.

با لبخند گفتم :

-صبحتون بخیر.

سیماخندید وبدو بدو دور حیاط شروع به چرخیدن و ورزش کردن کرد.

حالم که جااومد بلند شدم و رفتم تو خونه، بابا و مامان داشتن صبحانه میخوردن و نن جون هم که دوباره خوابیده بود، رفتم پیششون و پشت میز نشستم،

بابا بهم نگاه کرد و گفت :

-خوب شدی ؟

دستمو بالا اوردم و گفتم :

-بیخیال بابا، اصلاً ولش کن یادم میاد یه جوری میشم.

بابا و مامان دوتایی زدن زیر خنده و گفتن باشه، منم یکی دو لقمه صبحانه خوردم و بعدش کنار کشیدم،

مامان -کجا؟چیزی نخوردی که.

بی حال گفتم :

-از ساعت سه بیدارم میرم بخوابم.

-وا.

به سمت اتاقم رفتم و خودمو روتخت انداختم، چشمام گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم،

با صدای آهنگ موبایلم چشمامو به زور باز کردم و گوشی رو با غیض برداشتم و خواستم پرتش کنم که تو عالم خواب و بیداری فهمیدم کار درستی نیست، همونطور که چشمام بسته بود تماس و وصل کردم و گفتم :-چیه؟

صدای فاطیما با حرص تو گوشی پیچید و گفت :

-زهر مار، پاشو بیا خونمون .

خواب آلود گفتم :

-باشه، بای.

گوشی رو قطع کردم و سرمو گذاشتم رو بالشت که دوباره گوشیم زنگ خورد عصبانی شدم و تماس و وصل کردم و گفتم :

-فاطی خر بذار کپه مرگمو بذارم دیگه .

فاطیما عصبانی تر از من گفت :

-بیشعور، فقط ببینمت اون چشماتو با انگشتام در میارم، بچه الهام بدنیا اومده،مرخص شده باید بریم دیدنش .

یه چشممو باز کردم و گفتم :

-جدی؟

فاطیما عصبی گفت :

-خیر، همینجوری محض خنده. هرهرهر. با خنده گفتم :

-هههه.

-مرگ، پاشو بیا من اوضاعم خوب نیست، یه طرف بدنم کلا بی حسه.

خمیازه ای کشیدم و گفتم :

-خوب نیا،

جیغ زد :

-نه، من باید بیام، وتو هم منو تا در خونه شون اسکورت میکنی.

-ای بابا، باشه، حالا الان که زوده ولی ساعتای سه و چهار بریم.

فاطیما مکثی کرد و گفت :

-اوم، الان ساعت یکه، دو ساعت دیگه درخونه باشی.

از جام پریدم و گفتم :

-جدی؟ ساعت یکه؟

-اوهوم، من برم فعلاً، عههه نخوابیا.

یه خمیازه دیگه کشیدم و گفتم :

-باشه ، خداحافظ.

-بای.

جلوی آینه ایستادم و شالمو مرتب کردم و به سمت درخروجی خونه رفتم و گفتم :

-من رفتم، خدافظ.

مامان ازم خداحافظی کرد وبابا هم که نبودو رفته بود بیرون، عینک آفتابیمو زدم و از در حیاط زدم بیرون، سوار آژانس شدم، جلوی خونه فاطیما نگه داشت با یکم افه و کلاس الکی کیفمو انداختم رو شونم و از ماشین پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم، زنگ آیفون خونه فاطیما اینا رو زدم، صدای فاطیما اومد که گفت :

-کیه؟

منم مثل اسکولا دادزدم :

-حااامد پهلاااانه.

یهو یه صدا از پشت گفت :

-اهم .

فاطیما شروع به خندیدن کرد و دروبازکرد،چیز عادی شده بود به ضایع شدن عادت کرده بودم.

لبامو جمع کردم و رو پاشنه پا چرخیدم و به فرشاد داداش فاطیما نگاه کردم،با لبخند گفت :

-سلام.

عینک آفتابی رو از چشمم دراوردم و گفتم :

-علیک سلام،

بادست به درحیاط اشاره کرد و گفت :

-بفرمایید.

بدون تعارف گفتم :

-ممنون.

و،وارد حیاط خونه فاطیما شدم، این فرشاد خداای حرص دراری بود،همیشه وقتی بچه بودم وخونه شون میومدم لحظه ای نبود که دعوا نکنیم، البته الان بزرگ شدیم وروم نمیشه باهاش کل کل کنم ولی غیر مستقیم یکم کل کل میکنیم، ولی خدایی بچه باحالی بود درسته حرص درار بود ولی خیلی خنده دار بود کاراش، فکر کن فاطیما بچه دارشه، داییش دلقک باباش دلقک بچه دیگه چی بشه،

-قفل کردی دیانا خانم، بیاتو دیگه.

ازفکردر اومدم و بالبخند گفتم :

-عه،ح

-عه حواسم نبود.

به یقه لباسش دستی کشید و باخنده گفت :

-هی هرروز به خودم گوش زد میکنم یه جوری رفتارکنم که هوش و حواس کسی نپره نمیشه.

با ناباوری خندیدم و گفتم:

– خدایا اعتماد به نفس،تو عقل وهوش میبری ؟

باخنده گفت :

-مثل داروی بیهوشی میمونم لامصب، ببخشید من زودتر رفتم تو.

-باشه، باشه تو خوبی گاز اپلم توزدی.

پشت سرش رفتم تو خونه و به همه سلام کردم، مامان فاطیما با خنده گفت :

-سلام، دیانا خانم گل ..خانواده خوبن خاله؟

-بله سلام میرسونن.

الکی.

مامان فاطیما خندید و گفت :

-سلامت باشن.

فاطیما آهسته آهسته از اتاق اومد بیرون و گفت :

-سلام، دیانا.

نزدیکش رفتم وآروم بغلش کردم و گفتم :

-سلام عامل ذوق مرگیت اومد.

فاطیما صورتشو از درد جمع کرد چند قدم برداشت وگفت :

-بااین حرفت موافقم در تو عامل مرگی،بیا دستمو بگیر.

لبخند زورکی زدم و آروم گفتم :

-دستت بسته است پات که چلاق نیست، نفله.

دستشو گرفتم که جیغ زد :

-آی، درد میکنه.

دوباره الکی خنده ی دندون نمایی به مامان فاطیما زدم و اون دست دیگه اشو گرفتم که دادزد :

-نه، دست نزن این دستمو که فشار میدی اونم درد میگیره.

مامان فاطیما بهم لبخند زد و گفت :

-حالا چه عجله ایه؟ بشینید تا چایی بیارم براتون،فاطیما مادر تو بشین حالت بده آب پرتقال بگیرم بخوری یکم جون بگیری

سریع گفتم :

-آب پرتغال؟

فاطیما خودشو به بی حالی زدو گفت :

-وای دستم.

مامانش گفت :

-وای مادر پیش مرگت شه بشین سرپا وایستادی برات بده مامان.

به لوس بازی های فاطیما نگاه کردم و صورتمو با چندش جمع کردم، چقدر عقده ای شده این،

مامان فاطیما گفت :

-بشین دیانا جان چایی حاضره. سریع گفتم:

-نه، ممنون، نمیخواد خاله،آب پرتقال این بدبختو اهم یعنی این بچه رو بیارید کافیه بخوره زود بریم وبیایم .

مامان فاطیما رفت تو آشپزخونه و گفت :

-دیر نمیشه بشینید.

تا رفت تو آشپزخونه با دست فاطیما رو هول دادم که آخش بلند شد، ادا شو دراوردم و گفتم :

من – دَست نَزن این دستمو که فشار میدی اونم درد میگیره،

هم سرم هم پام دوتایی مصدومه من ازدرون داغونم ولی به روی خودم نمیارم تو گندشو دراوردی،نگاه تختی که براش گذاشتن وسط حال، دقیقا اخلاق گندت جفت همون داداش الدنگته، ،لوس.

فاطیما با فشار جلو خنده شو گرفت و پشت سرمو نگاه کرد،

-بخند،تو نخندی من بخندم؟

برگشتم و دیدم فرشاد پشت سرم داره منو نگاه میکنه و با صورت متعجب دهنش همونطور باز مونده.

تا قیافه فرشادو دیدم با خجالت چنگی به مانتوم زدم و گفتم :

-فاطیما من بیرون منتظرتم.

فرشاد همونطورکه با ژست با نمکی ته ریششو میخاروند گفت :

-ماشین جلوی دره، چایی بخوریم بعدش میرسونمتون.

همونطور ایستادم و با بی چاره گی نگاش کردم،نمیدونستم چی بگم، چقدر بد شد، حالا بیشعور جوابم نمیداد خجالتم کم شه.

فاطیما نشست وبا خنده دستمو گرفتم و گفت :

-بشین بابا،نشنید.

فرشاد با خنده به سمت اتاقش رفت و گفت :

-آره نشنیدم.

وقتی عصبانی به فاطیما نگاه کردم و گفتم :

-حیف،حیف که همینطوری داغونی وگرنه با همین دستام خفت میکردم.

فاطیما جلوی خنده شو گرفت و گفت :

-خوب توام حالا،چی شد مگه؟

همون موقع مامان فاطیما از آشپزخونه اومد بیرون استکان های چایی رو گذاشت جلومون و با لبخند گفت :

-بفرمایید، اینم چایی.

لیوان چایی رو برداشتم و با مرور خاطرات دیشب، صورتم جمع شد و گفتم :

-ممنون، من سری به خوردن چایی ندارم.

سرمو بالا اوردم دیدم مامان فاطیما نیست.

فاطیما یه قلوپ چایی خورد و گفت :

-غلط کردی، چایی رو خونه ما باید بخوری.

به زور گفتم:

-لال بمیر، الان بالا میارما.

فاطیما برگشت و گفت :

-وا، چرا؟

دستموگذاشتم جلو دهنمو گفتم :

-دیشب عوض آب خوردن، اشتباهی آب نمک دندونای نن جونو خوردم.

فاطیما با صورت جمع شده گفت :

-اوق،

فرشاد از اتاق بیرون اومد وگفت:

-حاضرم،بریم.

بلند شدم و دست فاطیما رو بااحتیاط گرفتم بلند شد و بعد خداحافظی رفتیم بیرون.

سوار ماشین شدیم و سمت خونه الهام حرکت کردیم، فاطیما جلو نشسته بود و منم عقب،هرچند دقیقه نگاه سنگین فرشاد و روی خودم حس می کردم ولی خودمو میزدم اون راه، آخرش رسیدم در خونه الهام، اول من بعدش فاطیما از ماشین پیاده شدیم، فرشاد ایستاد تا ما بریم تو بعدش بره،

دویدم و رفتم زنگ در خونشونو زدم صدایی که حدس میزدم مادر الهام بود گفت :

-کیه؟

گلوم گیر کرده بود بگم، حااامد پهلانه،که حیا کردم نگفتم،

رفتم جلوی آیفون، مگه این لامصب تصویری نیست؟

یهو در باز شد و مامان الهام گفت :

-بیاین تو.

فرشاد تک بوقی زد و رفت، با ذوق آسانسور و زدم و گفتم :

-واای خدا، باورم نمیشه، بچه الهام به دنیا اومده .

فاطیما خنده ی پر از خوشحالی کرد و گفت :-منم.

آسانسور ایستاد بیرون رفتیم و پشت در ایستادیم، مامان الهام در خونه رو باز کردو گفت :

-سلام دخترا ی گل خوش اومدید،

با خوشحالی تشکر کردیم و رفتیم تو، خونه ساکته ساکت بود،

-بفرمایید.

مامان الهام رفت سمت آشپزخونه

پاورچین پاورچین رفتم تواتاق فاطیما هم کنارم اومد، با دیدن الهام و بچه اش که کنار هم خوابیده بودن از شادی جیغ آرومی زدم و گفتم :

-وای فاطی این بچه الهامه ها.

یه دفعه الهام چشماشو آروم باز کرد و با لبخند کم جونی آهسته گفت :

-سلام زلزله ها.

منو فاطیما با خنده رفتیم کنار تختشو نشستیم، فاطیما صورت الهامو بوس کرد و گفت :

-مادر شدنت مبارک الهام جونم.

منم لپشو بوسیدم وگفتم :

-ننه شدنت مبارک الی.

به دونفری مون لبخندی زد و گفت :-ممنون.

روی زانو هام راه رفتم و تخت الهام و دور زدم و رفتم کنار نوزاد و گفتم :

-خدایا چه ناییسه.

دستشو گرفتم و گفتم :

-چه بوی بچه ای میده.

فاطیما هم اومد کنارم و دست بچه رو بوسید و گفت :

-نازی،پس میخواسته بوی هویج بده؟

از روی زانو هام بلند شدم و روی مبل نشستم و گفتم :

-دقت کردید؟

الهام گفت :-چیو؟

فاطیما زد زیر خنده و گفت :

-اینکه هرسه تامون نفله ایم؟

با خنده سرمو به نشونه تایید تکون دادم، الهام آروم گفت:

-تو که از هممون سالم تری.

سرمو به نشانه بیچاره گی تکون دادم و گفتم :

-اینا همش دکوره از درون داغونم.

فاطیما دوباره غش غش خندید و گفت:

-اسکول رفته گچ پاشو سرخورد باز کرده،

ودوباره خندید.

-هرهرهر، زهرمار، جرخوردی انقدر خندیدی.

الهام با خنده گفت :

-عه،دیانا، نگو بچه یاد میگیره.

-بشین بینیم بابا بچه سه روزه هیچی حالیش نمیشه، درضمن حرف بدی نیست، جر دیگه جر نمی دونی چیه؟

جر میده پیرهن منو

دکمه هامو پاره می کنه

تو چشاش یه چیز می بینم

که اصلا باهام حال نمی کنه.

الهام دستشو گذاشت رو شکمشو گفت :

-وای دیانا چرت وپرت نگو خنده ام میگیره، حالم بد میشه. یهو یه چیزی یادم اومد داد زدم بچه ها سوژه، گوشیمو دراوردم و فیلم مینو رو براشون گذاشتم. همه شون پاچیدن از خنده الهام وقتی خنده اش تموم شد گفت :

خیلی پلیدی دیانا خدا نکشتت

درهمین حین مادر الهام شیرینی به دست اومد و بالبخند بهمون تعارف کرد،

تشکر کردم و گفتم :

-الهام یادت نره ها، بچه ات باید بهم بگه خاله،اوکی؟

فاطیما زود گفت :

-به نکته ظریفی اشاره کردی.

کف دستمو بالا اوردم اونم همین کارو کرد وزدیم به هم.

الهام لبخندی زد وگفت

_خوله بیشتر بهتون میادتا خاله.

مادرش اونجا بود نمیتونستم فوش بدم،بخاطر همین سرمو به نشونه حرف نزن براش تکون دادم،

شیرینی رو خوردیم و یکم با الهام حرف زدیم و خل بازی دراوردیم،سر آخرم ازش خداحافظی کردیم و از خونه شون خارج شدیم .

تا پامونو گذاشتیم بیرون فرشادو دیدم که پشت در ایستاده، یعنی آدم انقدر علاف؟

فاطیما دستی برای فرشاد تکون داد و گفت :

-فدای داداشم بشم.

اداشو در اوردم و گفتم :

-نمیدونی فدای کی بشی، فدای اشکان بشی، فدای داداشت بشی، پیش مرگ من بشی.

فاطیما باخنده گفت :

-زر نزن، هنوز گریه هایی که موقع تصادف کردن من میکردی رو یادم نرفته.

خودمو زدم به اون راه و گفتم :

-اصلانم من برای عمه خدابیامرزم گریه نکردم بیام برای تو گریه کنم؟

ابروهاشو انداخت بالا و گفت :

-فعلاً که کردی.

وبعد سوار ماشین شد.

به فرشاد سلام کردم و نشستم تو ماشین و به بیرون خیره شدم،فاطیما یهو گفت :

-دیانا یک هفته دیگه عیده لباس خریدی؟

اِه راست میگفت من کی وقت میکنم لباس بخرم؟

-نه هنوز نخریدم.

فاطیما اگه دوست داری بیا بریم باهم بخریم، دستمو گذاشتم جلو دهنم و گفتم :

-باتو؟؟؟؟

بااخم گفت :

_مرگ مگه چشه، سرمو از اون طرف صندلی بردم کنار گوشش و گفتم :

-فاطی ناراحت نشیا ولی سلیقه ات خیلی سگیه،هنوز اون مانتوی که باهم خریدیم که گفتی آی مده و همه میپوشنو یه بارم تنم نکردم اصلاً کلا مامانم دیدش رفت جر وا جرش کرد باهاش دمکنی درست کرد.

فاطیما داد زد :

-زهر مار، دیوونه چرا نگفتی صد تومن پول دادی بهش؟ حیف اون مانتو برای تو کاش خودم میخریدمش.

-خوب روم نشد بگم، از در که وارد شدن گفت لباسو از توی کیف لباس کهنه ها برداشتی منم ناچار گفتم، آره.

فرشاد که تااون لحظه ساکت بود گفت :-فاطی مگه تو میخوای لباس بخری برای عید.

حالا بماند که خیر سرمون داشتیم آروم حرف میزدیم.

فاطیما گفت :

-نَپه، میخرم دیگه.

یه لحظه متفکر به سر و وضع فاطیما نگاه کردم،و گفتم :

-الان تو چی میخوای بخری بپوشی؟

به دست و کتفش که تو گچ و پانسمان بود نگاه کرد و گفت :

-لباس دیگه.

باخنده بریده بریده گفتم :

-لباس برات پیدا نمیشه باید یه گونی رو سوراخ کنیم بکشیم سرت.

برگشت و یه نیشکون محکم از بازوم گرفت که مثله دیوونه ها دادزدم :

-آهااااخ.

فرشاد از توی آینه نگاهم کرد آبروم رفت، کلافه گفتم :

-اِ،منو همینجا پیاده کنید برم،بمیرم.

آخر حرفمو آروم گفتم نفهمید، فاطیما گفت :

-کجا؟ عمراً بذارم بری.

زر نزن بابا داره نیمچه آبروم جلو این داداش بزغاله ات از بین میره.

-نه من کار دارم باید پیاده شم.

فرشاد گفت :

-اگه کارت خیلی طول نمیکشه صبر میکنیم، مشکلی نیست.

-نه مرسی، شما برید.

بغل خیابون نگه داشت و پیاده شدم، فرشاد زیر لبی یه چیزی به فاطیما گفت، فاطیما هم زودبرگشت و گفت :

-دیانا جدی؟

گنگ گفتم :

-چی جدی؟

-نیشکونت گرفتم میخوای بری. شمرده شمرده گفتم :

-کار دارم فاطیما، الان دارم میرم کارمو انجام بدم،چه ربطی داره.

فاطیما گفت :

-آها،موفق باشی.

پیاده شدم و خداحافظی کردم،

اول با غرور به اینطرف و اونطرف نگاه کردم بعد یهو وا رفتم و گفتم :

-الان کدوم گوری برم؟

برگشتم و خواستم برم تاکسی چیزی بگیرم که یه ماشین کنارم بوق زد، دادزدم :

-آقا مزاحم نشو،

صدای نازک دخترونه ای گفت :

-چی میگی دیا منم سارا.

سرمو بالا اوردم و با دیدن سارا همزمان ابروهامم رفت بالا،سارا چشمکی زد و گفت :

-خوبی؟

از بهت در اومدم و گفتم :

-سلام، سارا جون ممنون.

سارا چشمکی زدو گفت :

– بوی فرنزت وسط جاده پیاده ات کرده؟

دختره بیشعور، تا خواستم جوابشو بدم با هم گفت :-بپر بالادیگه.

اخم کردم وگفتم :

-نه ممنون کار دارم اینجا.

سارا چشماشو درشت کردو و گفت :

-اینجا؟! حتماً پاساژم میخوای بری.

سرمو به معنی آره تکون دادم که گفت :

-اینجا همه جنساش فیکه، بیا خودم میبرمت یه جایی همه از دم مارک و اصل.

پشت چشممو نا محسوس براش نازک کردم و گفتم :

-حالا یه دویصدو شش آلبالوئی سوار شدی مشنگ، کل ماشینتو بذاری نمیتونی یه کفش مارک دار بخری.

سوار ماشین شدم و گفتم :

-بیخیال،بعدا میرم.

یه آهنگ خارجی گذاشت و گفت :

-مامان بابا چطورن؟ ننه جونت چی کار می کنه؟

-خوبن ممنون.

صدای زنگ گوشیش حرفمونو قطع کرد، از بالای داشبورد برش داشت و با خنده مصنوعی به من گفت :

-ببخشید، و گوشی رو گرفت جلوی گوشش ورفت پایین .

یه لحظه از توی گوشی یه صدای بلند مردونه اومد، منم که بد دل نیستم حتماً باباشه،

برگشتم و از پشت ماشین دیدم که داره با داد حرف میزنه و آخر سر هم به گریه منتهی شد، زود اشکاشو پاک کرد و نفس عمیقی کشید و سوار ماشین شد و گوشی رو پرت کرد جلوی ماشین، با تعجب گفتم :

-چیشد؟

دستشو گذاشت رو قلبشو گفت :

-دیسیز کرایس.

و بعد زد زیر گریه،

-هان؟ چته میگم؟

-اون لیاقت منو نداشت.

با خنده گفتم،آهان، بوی فرنزت وسط راه کات کرد باهات؟

پرید بغلمو های های زد زیر گریه :

-دیانا تو منو میشناسی همه جیکو پوکمو میدونی، من اینو واقعا، واقعا دوست داشتم،عاشقش بودم.

بالغ بر پنج و شش بار دوران دبیرستان این جمله تکراری رو از همین شنیده بودم ومنم طبق عادت همیشگی گفتم :

-بیخیال بابا، اون لیاقت عشق تورو نداشت

حالا بکش کنار کل لباسامونو دماغی کردی، وَعه.

یکم دیگه بغلم موند، حس میکردم دارم متلاشی میشم،

یهو یه ماشینی کنارمون بوق زد، دوتا پسر جوون توش بودن،یکیشون بهمون نگاه کرد وگفت :

-خوشکله نبینم غمتو.

همونطوری یه آهنگو بلند گذاشته بودن و باهاش همخوانی میکردن ،

سارا سرشو از رو شونم برداشت و دماغشو بالا کشیدو باناز گفت :

-جانم؟

پسره گردنشو کج کرد و گفت :

-برو اونطرف صحنه رو خش نکن،

وروبه من گفت :

-ناراحتی چرا؟

با خنده و تعجب گفتم :

-با منی؟

سارا عصبانی شد و ماشین و زد تو دنده و گازشو گرفت و رفت و دادزد :

-همشون آشغالن،بی احساسا، اصلاً به جهنم سینگلی و راحتی مگه نه؟

خدایی نه، خودمو زدم به اون راه و گفتم :

-کجا میری؟

با گریه عر زد :

-خونه.

چشمامو درشت کردم و گفتم :

-خونه خودتون؟

-آره.

چرا همیشه هرچی دیوونه است تو دنیا میخوره به تور ما؟

یهو گفت :

-وای، راستی تورو یادم رفت اول تورو پیاده میکنم جلو خونه بعد میرم خونمون

و دور زد سمت خونه ما

دم در پیاده ام کرد و همینطوری گریه کنان گفت:

-دیانا به خانواده ات سلام برسون.

وسریع گازشو گرفت و رفت،منم بدون هیچ تغییری در صورتم خیلی خونسرد کلیدمو دراوردم وبرگشتم سمت در خونه، که یهو به یکی برخورد کردم سرمو بالا اوردم و دیدم آرشه، زود رفتم عقب و گفتم :

-عه، سلام… ببخشید من یه لحظه حواسم رفت.

آرش لبخندی زد و گفت :

-اشکالی نداره.

-آهان.

دوتایی همینطوری وایستاده بودیم و نمیدونستیم چی بگیم، تو همین حین اون آهنگ لامصب، ررررفت دل من ررفت، مگه از دست نگاهت میشه درر،رفت،تو ذهنم پلی شده بود.

با خنده گفتم :

-عه، من دیگه برم.

آرش سریع گفت :

-بله، بله،منم کاردارم باید سریع برم .

پس بشر چرا سه ساعته بر و بر داری منو نگاه میکنی برو دیگه.

خواستم از سمت چپ برم که همزمان اونم مثل من همینکارو کرد، نزدیک بود دوباره برخورد کنیم، یهو اون از سمت راست خواست بره منم راهمو کج کردم سمت راست، که بازم نشدو مقابل هم قرار گرفتیم.

آرش ایستادو با خنده دستی به ته ریشش کشیدو گفت :

-اول شما بفرمایید.

منم تریپ فردین بازی در اوردم و گفتم:

-اگـــه بذارم. اول شما.

خنده ای کرد و گفت :

-نه خانم ها مقدم ترن.

با لبخند گفتم :

-دلیل قانع کننده ای بود،پس اول من میفرمایم.

از کنارش رد شدم و گفتم :

-خدانگهدار .

سرشو تکون داد و کمی مکث کرد و بعدش رفت، خورشید داشت غروب میکرد منم سریع خودمو انداختم تو خونه، مامان درحال جارو کردن خونه بود،تا من رسیدم خاموشش کرد و کلافه گفت :

-صد دفعه گفتم قبل از تاریک شدن هوا خونه باشی.

حق به جانب چشمامو درشت کردم و گفتم :

-مامان همین الان که پامو گذاشتم خونه خورشید غروب کرد.

مامان اخم کرد و گفت :

-کی حریف تو میشه.

با خنده گفتم :

-بیییخیال.

یهو همون موقع گوشیم شروع کرد به زنگ زدن، برش داشتم و گفتم :

-بله؟

یهو صدای دایی اومد که گفت :

-سام علیک دایی.

به مامان نگاه کردم و با استرس گفتم :

-علیک سلام،

مامان مشکوک نگاهم کردوبا اشاره گفت :-کیه؟

خیلی ریلکس گفتم :

-فاطی.

و بعد رفتم تو اتاق

-داییی، هزار دفعه گفتم وقتی میخوای بزنگی قبلش پیام بده.

دایی گفت :

– دِ،اون آکبندو راه بنداز دیگه، من چطوری با تلفن عمومی بهت پیام بدم؟

اوففف راست میگفت.

دایی زود گفت :

-سریع یک مداد کاغذ بیار یادداشت کن شماره رو.

خم شدم و از توی کشو خودکار در اوردم و گفتم :

-بگو.

با همون صدای بم و لحن لاتیش گفت :

-صیفر نوهصدو پونزده….

کاغذ و روی پام جابه جا کردم و گفتم :

-آدرسی چیزی نداری ازش؟

-آره، دارم بینویس.

آدرسو نوشتم و با صورت جمع شده گفتم :

-چقدر دور.

دایی گفت :

-اکهی. حالا ما یه چیز ازت خواستیما.

-باشه، باشه، حله فردا میرم.

با صدایی که خوشحالی توش موج میزد گفت :

-اوکی، عزتت زیاد فنچول .

و قطع کرد،

گوشی و کاغذ و گذاشتم توجیبم و لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون.

مامان درحال تمیز کاری خونه بود، فرشا لول شده اونطرف خونه گذاشته شده بود تا ماشین قالی شویی بیاد ببره.

بابا رفته بود تا نن جونو ببره دکتر، رفتم توی آشپزخونه و دیدم مامان داره همزمان که گردگیری میکنه با تلفنشم حرف میزنه،

-نه، نه، قربونت عزیزم،…ایشالا. حتماً… فدات شم، آقای سهیلی و دختر قشنگتم سلام برسون.

وقطع کرد و گوشی رو گذاشت رو اوپن.

-مامان کی بود؟

مامان روی صندلی نشست و گفت :

-خانم سهیلی.

یه کف گرگی زدم تو پیشونیم و گفتم :-عید شروع شد و رفتن به خونه ی آقای سهیلی بااون دخترشم شروع شد.

مامان گفت :

-اِ، زشته اینجوری نگو ، همش سالی یه بار ماخونه اونا میریم.

-پوووف، امروز دخترشو دیدم، حتماً بخاطر همین یادمون افتادن.

مامان شونه هاشو بالا انداخت و گفت :-شاید،

با خنده دستمو زدم به شونه اشو گفتم :

-چاق شد یاا.

مامان با استرس گفت:

-جدی؟

سرمو تکون دادم و گفتم :

-آره مخصوصاً شکمت.

داشتم حرف میزدم که صدای دراومد، منم طبق لوس بازی های قدیمی پشت در قایم شدم و وایستادم بابا بیاد، مامان به حرکات من نگاه کرد و بعد با یه حالتی به در خیره شد،

-مامان به بابا نگی میخوام بدونم بفهمه این موقع خونه نیستم چی میگه.

نمیدونستم چرا مامان اینطوری بود، انگار استرس داشت،سریع گفت :

-عه،مسخر بازی ها چیه؟

بااخم گفتم :

-مامااان،فکر کن من نیستم.

بی توجه منتظر موندم تا بابا بیاد، صدای درخونه اومد و بابا دادزد :

-سلام، بر عشق اول و آخرم.

اوق، بابای ماهم از این حرفا بلده؟

مامان که حالاتش دقیقاً زیر نظرم بود با لبخند الکی به بابا نگاه کردحرفو عوض کرد :

_مادر وبردی دکتر؟ چی گفت ؟

بابا بی توجه گفت :

-تو نگران خودت باش، زیاد کار نکن، ببین سیب قرررمز برات خریدم، لپای شازده پسر قرمز شه.

مامان با استرس زد رو میز و گفت :

-دقت کردی؟ دیانا نیومده.

وبا چشم به سمت من اشاره کرد، این کارش از چشمم دور نموند، ولی بابا منظورشو نگرفت و گفت :

-تو استرس نداشته باش برای بچه توشکمت بده ، میاد الان م

یرم بهش زنگ…

مامان دادزد:

-هیس،ساکت.

چشمامو تا حد امکان درشت کردم و از پشت یخچال دراومدم و به دو نفریشون نگاه کردم، دادزدم :

-چی!؟

بابا متعجب گفت :

-اینجا بودی؟

مامان بهم نگاه کرد و گفت :

-دیانا میخواستم بهت بگم.

با عصبانیت گفتم :

-حامله ای وبه من هیچی نگفتی ؟واقعاکه، همتون برید…

دیگه چیزی نگفتم و عصبانی از بغل بابا رد شدم و رفتم تو اتاقم، داد زدم:

-خونه ای که توش دوهزار به نظرت ارزش ندن خونه نیست جهنه،

روتختم نشستم و عصبانی جزوه درسی مو دراوردم و خودمو مشغول مثلا خوندن کردم، دوساعتی گذشت و آتیشم خوابید، حالا همه اینا به جهنم چرا برای شام صدام نمیکردن، روده هام داشت تاب برمیداشت، یهو در اتاق باز شدو مامان وارد اتاقم شد خودمو عصبانی گرفتم و به جزوه ام نگاه کردم، -دیانا، شام حاضره.

آخ جوون،خواستم بلندشم که یادم اومد باس اعتصاب غذا کنم،

-نمیخورم.

مامان بااخم گفت :

-لوس،نخور اصلاً.

و رفت،

-یکی دوبار دیگه تعارف میزدی حل بودا

بااخم گفتم :

-اصلا، واسه چی من غذا نخورم میخورم.

بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و بااخم پشت میز نشستم،

سرمو بالا بردم و دیدم ننه جون سرشو گذاشته رو میز خوابید، بابا هم تادید سرمو بالا اوردم فکر آشتی کردم، پشته چشمی براش نازک کردم و مشغول غذا خوردن شدم،

غذام که تموم شد خواستم دوباره بکشم بخورم که فهمیدم خیلی ضایعست، خودمو زدم اون راه و از جام بلند شدم وعصبی گفتم :

-شب خوش.

بمیرم راحت شم از دستتون یه پسر نغ نغوی لوس زر زرو ، ازهرچی بچه است بدم…

تایاد بچه الهام افتادم بقیه حرفمو نگفتم، خوب بدم نمیاد، ولی اگه بچه خودمون باشه بدم میاد، اصلاً من داداش نمیخوام.

40

تا صبح بیدار بودم، خواب به چشمم نیومد، چطوری میتونستم یه بچه ی عتیقه رو تحمل کنم؟

سه روز دیگه عید نوروز بود، امسال یکی از گند ترین سال های زندگیم بودکه گذشت ، امیدوارم سال جدید انقدر بد نباشه، هرچند شک دارم.

**********************

کلافه دستموگذاشتم روچشمام وگفتم :

-گیر کردیما.

کوچه پس کوچه های پیچ در پیچ پایین شهر رو یکی یکی زیر پا گذاشتم تا رسیدم جلوی یه در زنگ زده و درب داغون، نزدیک رفتم و با دستم آروم به در ضربه زدم، صدای جیغ جیغ بچه میومد ولی کسی درو باز نمیکرد، یه سنگ از روی زمین برداشتم و محکم کوبیدم به در، یه پسر بچه در حیاط و باز کرد و گفت :

-ها؟

چه بی تربیته،

-سلام، با خانم فریبا کار داشتم.

یه صدای جیغ بلند گفت :

-کیانوش ور پریده فقط بابات بیاد، صد دفعه گفتم در این خونه صاب مرده رو،روی هر کره خری باز نکن.

کاری با پسربچه که فرار کرد ندارم،این منظورش از کره خر من بودم؟

زنه اومد جلوی در نگاهی به سر و وضعش انداختم، یه بچه بغلش یه بچه هم که رو زمین داشت میکشید با خودش را میبرد، شکمشم که اندازه یه کدو زده بود بیرون.

بااخم بهم نگاه کرد و گفت :

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا