رمان عاشقتم دیونه

رمان عاشقتم دیونه پارت 3

4.2
(5)

 

به پروانه که داشت از این حالت من کیف میبرد نگاه کردم وماژیکو برداشتم هرچی از انتگرالی که حل کرده بود یادم میومد پای تخته نوشتم، به رادین نگاهی کردم، بادقت داشت به نوشته ها نگاه میکرد، وقتی همه رو نوشتم مثل پازل یکی یکی کنارهم گذاشتمشون وجاهای ناقصشو حل کردم وبعدش بالبخند پیروز مندانه ای به رادین نگاه کردم و گفتم :

-اینم از این.

باچشماش تخته رو زیر و رو کرد و گفت :-خوبه.

باحرص برگشتم و روبه پروانه گفتم :

-یاد گرفتی مگس.. عه وای یعنی، پروانه جان؟

پروانه با حرص نگاهم کرد، همون موقع استاد وارد کلاس شد و اعلام کرد که همه بریم سوار اتوبوس هاشیم قبل اینکه راه بیفتیم برگشتم وپوزخندی به رادین زدم، اونم بدون هیچ عکس العملی فقط یه نگاه بیخیال بهم انداخت، داشتم میرفتم به سمت اشکان وفاطیما که اشکان از کنارم رد شدو رفت پیش رادین، آروم آروم راه رفتم تا ببینیم چی میگن.

رادین با صدای آرومی گفت :

-نه، اینطوری راحت ترم.

اشکان دستشو گذاشت رو شونه رادین و گفت :-بیا داداش لج نکن، کویره و اتوبوسش، راه طولانیه پشت فرمون خسته میشی.

رادین خندید و گفت :

-راننده گرفتم.

اشکان گفت :

-اصلاً باید بیای با ما بریم، نامزدم با دوستشه توهم با منی، جون اشکان نه نگو دیگه.

اِه؟ کی این دوتا انقدر باهم صمیمی شدن. صدای فاطیما مزاحم شنیدنم شد، بیخیال شدم و رفتم پیش فاطیما. سرشو رو کوله پشتیش گذاشته بود و با بغض به من نگاه میکردزیرلب اسم “وحید “وتکرارمیکرد ، دستمو گذاشتم رو شونشو گفتم :

-الان وقتش نیست، تواتوبوس باهم حرف میزنیم.

سرشو تکون داد، بلندشد،وسایلشوبرداشت منم همین کاروکردم اشکان مشغول حرف زدن با رادین بود،گوشی اشکان دست فاطیما بود خواست بره بهش بده که گفتم:

-نمیخواد بده من برم بهش بدم قیافه ات ضایع است، همینطوریشم خیلی تابلوبازی دراوردی،توبرو جا بگیر منم یکم دیگه میام.

باشه ای گفت و گوشی رو بهم داد ورفت، به سمت اشکان ورادین رفتم یکم دیگه مونده بود تابرسم پام گیر کرد به پایه صندلی ها وخودمو تو هوا معلق دیدم، از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون امیدی به اینکه یکی منو بگیره ومانع شه بیفتم نداشتم که یهو دیدم رو هوا آویزونم، نگاهی به اطراف کردم، کی منو بغل کرده؟ امداد غیبیه؟ چرا نیوفتادم، برگشتم و دیدم رادین مثل آدمایی که گربه گرفتن پشت مانتوی منو سفت گرفته

ونذاشته من بیفتم، شت نگاه تاسف باری به زمین وآسمون انداختم و گفتم :-میشه مانتوی منو ول کنید آقای محترم؟

آخه لامصب روش های دیگه ای هم برای نجات دادن یه دختر درحال افتادن هست، بمیری الهی.

رادین که قشنگه معلوم بود داشت خودشو کنترل میکردکه نخنده باصدای دورگه ای گفت :

-آخه ول کنم میفتی زمین.

به جهنم بیفتم بمیرم بهتر از این وضعه، پشت مانتومو ول کردو شپلق نزدیک بود بیفتم که دوباره گرفتش، آخه لنگم گیر کرده بود لای پایه ی صندلی مثل آدمای بیچاره گفتم:

-اندازه یه اتمسفر شرف داشتم اونم رفت.

آروم پامواز لای صندلی خلاص کردم،رادینم آهسته مانتو مو ول کرد، داشت میخندید با خشم بهش نگاه کردم و بر خلاف میل باطنیم بهش گفتم: -خیلی ممنون،

دستی به ته ریشش کشیدو گفت :

-خواهش میکنم،

با دست به زمین وصندلی اشاره کرد و ادامه داد :-بیشتر مواظب باش .

باهمون اخم گفتم :-باشه، حتماً.

اشکان که تااون لحظه ساکت بود به حرف اومدو گفت :

-خیلی مراقب باش دیانا، خیلی.

بااخم برگشتم چیزی بهش بگم که متوجه گوشی تو دستش شدم، سریع گفتم :-وای اشکان شرمنده، خراب شد؟

اشکان باشک نگاهی به گوشیش کرد و گفت :-دشمنت شرمنده، نه چیزی نیست، دل ورودشوگذاشتم سرجاش اوکی شد.

چیزی نگفتم، فقط عذرخواهی زیر لبی کردم و از چفت رادین رد شدم و یه نگاه عصبانی بهش کردم، اونم بالبخند حرص دراری نگاه فرمالیته ای به اطراف کرد، با عصبانیت به سمت اتوبوس رفتم و نگاهی به صندلی ها کردم. فاطیما دستشو بالا برد تاببینمش، رفتم پیشش و نشستم، همزمان متوجه رادین واشکان شدم که باهم سوار یه اتوبوس دیگه شدن، صدای پر از ناراحتیه فاطیما منو به خودم اورد.

-دوباره وحید و دیدم دیانا.

با عصبانیت گفتم :

-دیدی که دیدی، این چه ریختیه برای خودت درست کردی؟

دستشو گذاشت رو صورتش و سرشو تکیه داد به صندلی وگفت :

-به اشکان که نگاه میکنم از خودم بدم میاد، دیانا عذاب وجدان داره منو میکشه.

دستشو گرفتم و با دلسوزی گفتم :

-اینا دیگه عادیه، هردختری تو نوجوانی ازاین خراب کاریا ازاین رابطه های آبکی داره، دلیل نمیشه با یکبار دیدنش خودتو انقدر سرزنش کنی.

فاطیما با دستمال اشک روی صورتشو خشک کردو گفت :

-خودتم میدونی من چه غلطی کردم، دیانا من نمیخوام اشکان ازم رو برگردونه.

نوچی کردم و گفتم :

-چه دلیلی داره رو برگردونه آخه دختر خوب؟ اصلاً بیا گذشته رو ول کن آبیه که ریخته، به آینده ات فکر کن به خودت واشکان.

سرشو گذاشت روی شونم و چیزی نگفت، اتوبوس راه افتاد، یک ساعتی گذشت سر فاطیما روشونم بود،حس میکردم اون قسمت از بدنم بی حس شده خونش از جریان افتاده .

-آخ ، آی، مرده شور این صحنه های فیلم هندی که تهش با گذاشتن سر روی شونه یا پای طرف تموم میشه رو ببرن، حالا ماکه عشقی نداریم ولی نشستن وتکیه کردن یار به شونت همون چند ثانیه اول عاشقونست وقتی خونت ازجریان بیفته عشق و عاشقی یادت میره.خدایی چقدر چرت گفتم.

فاطیما سرشو از روی شونم برداشتم و گفت :-دقیقا.

به چهره خواب آلودش نگاه کردم و ابروهامو انداختم بالا وگفتم :

-دوباره بلند فکر کردم؟

چشماشو بادستاش مالید وگفت:

-اوهوم.

بهش نگاه کردم و گفتم :

-فاطی قیافت مثل پاندای کنگ فوکار شده. پشتی چشمی برام نازک کرد وگفت :

-توهم مثل اسکار شدی.

بااخم زدم تو سرش وگفتم :

-احمق انقدر عر زدی ریملت پخش شده دورچشمات.

بادست زد رولپشو گفت :-خدایی؟

-خدایی.

دستشو کرد تو کیفش وآینه ای برداشت وخودشو نگاه کرد، همون موقع اتوبوس متوقف شد، راننده گفت، برای دسشویی یا خرید میتونیم ده دقیقه صبر کنیم.

فاطیما بلند شدتا بره صورتشو بشوره ومنم برای هواخوری باهاش رفتم، ازاتوبوس پیاده شدم وباصورت جمع شده شونه مو ماساژ دادم و گوشی فاطیما رو برداشتم و به مامان زنگ زدم بعد یکم حرف زدن خداحافظی کردم و به در سرویس بهداشتی هاخیره شدم برای عوض شدن حال هوا زیرلب برای خودم ترانه میخوندم :

-الکل اینجا ممنوعه انرژیه از من بوده،کاری کردیم بره بالا کل این محدوده، پسراا کل میکشن دخترا خجالت…وا پسرکه کل نمیکشه! دختراا کل میکشن پسرا خجالت،… چه چیزا!اصلا مگه پسری داریم که خجالت بکشه؟ بیخیال آهنگ بابا،

عینک دودی موزدم وبه سمت سوپر مارکتی که اونجا بودرفتم ازتوی یخچال اونجا دوتا بستنی برداشتم،خواستم برم تاحساب کنم یادم افتاد اشکان هم بافاطیماست نمیشه که ما بخوریم اون نخوره یکی برای اشکان هم گرفتم، از مغازه زدم بیرون ورفتم پیش اشکان وفاطیما که باهم درحال خندیدن بودن، این فاطیمای ورپریده هم گریه هاش برای ماست خنده هاش برای آقا اشکان، باخنده به سمتشون رفتم که یهو دیدم اشکان دستشوبرام بلند کرد تاخواستم عکس العمل نشون بدم دیدم نگاهش به من نیست برگشتم ودیدم رادین پشتم وایستاده، تا چشمش به من خورد اخم کردو سریع از کنارم رد شد. لبامو باحرص جمع کردم و چیزی نگفتم، بهشون نزدیک شدم علاوه بر رادین یه پسر خوشتیپ دیگه هم اونجا بود، اشکان

باخنده به من اشاره کردوگفت:

– ایشونم خواهر زن خونده ما.

فاطیما باخنده دستمو گرفت و گفت :

-دختر شر کلاسمونه دیانا.

پسره باخنده گفت :

-آره، تعریفشونو بسیار شنیدم.

رادین بعد سال ها به حرف اومدو گفت:-بله،البته شنیدن کی بود مانند دیدن. تیکه ای که بهم انداخت وبی جواب نذاشتم، با چهره ی ریلکسی بهش نگاه کردم و گفتم :- به تاثیر خوردن تخم کفتر برای درمان کم حرفی اعتقاد دارید؟

باچهره ی بیخیال ترو ریلکس تر از من گفت :-خیر، ولی به تاثیر خوردن کله گنجشک برای پرحرفی خیلی اعتقاد دارم.

همون لحظه یاد حرف نن جون افتادم که میگفت :

-مگه کله کنجشک خوردی انقدر حرف میزنی.

خواستم جوابشو یک جوری بدم که فاطیما باخنده الکی پرید وسط وگفت :

-اِه، دیانا ایناچیه خریدی؟

باحرص دندوناموروهم فشاردادم و بهش نگاه کردم،زیرلب گفتم :

-کوفت، میخوری؟

مثل من زیرلب جوری که من فقط بشونم گفت :

-هاپو شدی باز؟عزیزم بده ببینم چی خریدی.

تیکه دوم حرفش وبلند گفت، اشکان برای عوض شدن حال و هوا گفت :-راستی دیانا معرفی نکردم، امیر حسین جان یکی از دوستام که ستاره شناسی خوندن، استاد میری ازتیمشون دعوت کرده تابامابیان کویر وباهاشون آشناشیم.

لبخندی زدم و گفتم :

-خوشبختم.

اشکان باخنده گفت :

-و یه چیز جالب، امیرحسین دوست مشترک منو رادین بوده ومابی خبربودیم.

پوزخندی زدم وگفتم :

-اوه خدای من چه افتخاری.

فاطیما سریع بستنی هارو بینمون پخش کردو گفت :

-دوتا کمه من برم بگیرم بیام.

سریع گفتم :

-یکی بگیرمن نمیخورم.

رادین به فاطیما مانگاه کردو گفت :

-ممنون، منم نمیخورم.

فاطیما گفت :-اینجوری که بده آخه.

رادین لبخندی زدو تشکرزیرلبی کرد.

راننده اتوبوس اعلام کردکه میخواد راه بیفته، اشکان روبه ما گفت :-بچه هافعلا.

براش دست تکون دادیم و سوار اتوبوس شدیم تانشستیم روبه فاطیما کردم دیدم داره با خنده بستنی میخوره، نصف بستنیش مونده بود، ازدستش گرفتم وباحرص خوردمش، بادستش آروم زدتوگوشم وگفت :-خو احمق میگفتی بخرم برات.

عصبانی نگاش کردم وگفتم :

-اصلاً دوست داشتم مال توروبخورم، اصلاً آره دوست داشتم.

فاطیما باخنده گفت :

-آها فهمیدم نتونستی جوابشوبدی سرمن خالی میکنی؟

عصبانی ترازقبل گفتم :

-نخیرم، اصلانم اینجوری نیست.

بانگاه شیطونی گفت :-هست.

-نیس.

-هست.

صدام رفت بالا وگفتم :

-آره هست، همشم تقصیرتوعه اگه حرف وعوض نمیکردی باخاک یکسانش میکردم.

فاطیماسرشو به صندلی تکیه دادوگفت: -ایشالا دفعه بعد.

باحرص لگدی به صندلی جلوزدم بدبختی که جلو نشسته بود دومتررفت هوا،برگشت وعصبانی نگاهم کرد،طلب کارانه گفتم :

_چیه؟

دختره بااخم برگشت وچیزی نگفت

14

فاطیما باخنده از توی کیف یه بسته چیپس دراورد و خورد وگفت :

-عاشق این اخلاقتم یعنی، دست پیشو میگیری که پس نیفتی.

صورتمو براش جمع کردم و عصبانی نگاهمو به بیرون پنجره دوختم،

-بچه پررو غیرمستقیم گفت پرحرفم

فاطیما – ازاین مستقیم ترم وجود داشت به نظرت ؟

نفس عصبانی کشیدم و گفتم :

-نه، مزدشو دارم، عوضی بیشعور همون چیزایی که به فاطری گفتم.

فاطیمابهم نگاه کردو گفت :

-اِ!

بااخم گفتم -بروبابا،شوهر توهم آدم کم بود بااین عتیقه دوست شد؟

فاطیما دوباره خندید و بسته چیپسو نزدیک صورتم اورد، کاردیگه ای جز هرهر بلد نیستن اینا.

-بیا.

از چیپس متنفر بودم، یه بار تو بچگی چیپس خوردم حالم بهم خورد از اون به بعد دیگه نخوردم، با دستم بسته چیپسو کنار زدم و گفتم :

-نمیخوام.

یک ساعتی گذشت و فاطیما دوباره مثل خرس قطبی خوابید، منم یکم خوابم میومد چشمامو روی هم گذاشتم و به خواب رفتم.

باصدای هم همه چشممو باز کردم فاطیما هم از جاش تکونی خورد،همراه بابقیه بچه ها ازاتوبوس پیاده شدیم، کلا وعینک دودیمو گذاشتم روسروصورتم وبه برهوت دوروبر نگاهی کردم، فاطیما با ترس گفت :

-اینجا چه جهنمیه؟

به شن های روی زمین که به طرز جالبی روی زمین نقاشی شده بودن نگاه کردم و گفتم :

-نه باو، اونجوریام که میگی نیست، واای شترو ببین.

با ذوق برگشت و به گله شترها نگاه کردو گفت :

-آخی،چه نازن.

بالبخند نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

-به قول اون تبلیغه تو تلویزیون، آرامش کویرو هیچ جا نداره.

باد داغی به سمتون درحال وزش بود، استاد میری بهمون اعلام کرد که همین نزدیکی یه هتل هست، یکم از راه وپیاده رفتیم تارسیدیم به هتل، به حق چیزای ندیده! وسط کویر یک هتل قشنگ با معماری سنتی زده بودن که بیا و ببین. داخل رفتیم و بعد رزو اتاق و،گذاشتن وسایلمون برای گردش توکویر رفتیم بیرون هتل.

*******************

تو چشماش نگاه کردم و گفتم :

-فاطیما.

-هوم.

-این چرا این ریختی نگاه میکنه؟

فاطیما به شتری که کنارم ایستاده بودوانگاری داشت چیزی میجوید نگاه کردوگفت :

-چجوری نگاه می کنه؟ شتر دیگه.

-از اون نگاهایی که توش خداشفات بده است به آدم میکنه.

فاطیما زد زیر خنده و گفت :

-داره عشوه شتری میاد جدی نگیر .

بااخم به چشمای شتره نگاه کردم و گفتم:

-هان؟چیه؟مشکلی داری؟

یهو لباشو جمع کردو صدای پووووو پیچید، دستی به صورتم کشیدم دیدم خیسه با چندش چشمامو بستم وجیغ کشیدم:

-فاطیما این تو صورتم تف کرد.

فاطیما باچندش گفت :-ایییی.

بهم نگاه کرد و سریع به سمت سرویس بهداشتی که اونجا بود باهام راه اومد، از فرط چندش نمیتونستم چشمامو باز کنم. فاطیماگفت برم صورتمو بشورم تا بره برام لباس بیاره. با چندش رفتم تو سرویس بهداشتی به صورتم آب زدم.

-شتر بیشعور،از هرچی شتره متنفرم مثل این پسران قیافشون مظلومه ولی از درون موزی و آب زیر کاهن.

یهو یه صدایی از پشت سرم اومد و گفت :

-والا، این مردا همه فقط یه زن زبون باز میخوان که ازشون پول بچاپه.

یه چشم بسته به چشم باز برگشتم و پشتمو نگاه کردم، یه خانم میان سال خیلی شیک پوش بود،بادیدن من بهم سلام کرد، بالبخند جوابشو دادم و دوباره برگشتم و گفتم :

-آره، اصلاً تنها اشتباه ما خانما اینکه به این جونورا رو میدیم ،بخدا همش دروغه که میگن زنا پرحرفن مردا کم کم حرفن وزبون ندارن، اتفاقا زبوناشون درازه اندازه دسته بیل.

زنه از دستشویی اومد بیرون و شیر آب و باز کرد و گفت :

-دسته بیل؟ اندازه ماره زبونوش، مااار.

باچندش مقنعه مو دراوردم و دکمه های مانتو موباز کردم و گفتم :

-مار وخوب اومدید، هیچی نمیگن نمیگین، این نیش مار رو یهویی درمیارن با خاک یکسان میکننت.

زنه سرشو به طرفین تکون داد و گفت :

-منو میببنی؟ آزاده آزادم، این شوهرمو یه کاری کردم که نتونه بدون اجازه من آب بخوره، انقدر توگوشش خوندم که کل خونه و نصف کارخونه رو زد به اسمم، هه فکر کرده من مثل اون زن ساده اولشم؟ نه جونم من اینو درستش کردم .

یه ابرومو انداختم بالا و گفتم :

-زن دومین؟

لبخندی زد و جلوی آینه یه رژ قرمزبه لباش زد و گفت :

-سوگلی ام.

با نیش شل شده به سقف نگاه کردم و زیرلب گفتم :

-آهان، پس آقاتون علاوه برشرکت حرم سراهم دارن .

خانمه با عشوه رفت سرکیفش ویه کرم ضد آفتاب برداشت وگفت :

-خلاصش که بکنم، الان برای خودمم، نمیخوادم طلاقم بده برام فرقی نمیکنه، من تفریحم سرجاشه، کویر گردی مو میکنم گردشمم میرم کلاس موسیقی و شنامم که روی برنامه است.

لبخندی زدم وچیزی نگفتم؛

این زنه؟ زن نیست که سناتوره ! پس چی برای زن اول یارو مونده؟ نگاه قیافه ای که درست کرده براخودش.

همون موقع فاطیما اومد، سلامی کردو لباسارو نشونم داد، مانتوی تنمو دراوردم ومانتوی نخیه آبی که فاطیما آورده بود تنم کردم این مانتوروخیلی دوست داشتم،تابالای زانوم بودوسرآستیناش کش دوزی شده بود دورکمرشم یه کمربند بافت پارچه ای آبی داشت ،یه شال نخی آبی کمرن

کمربند بافت پارچه ای آبی داشت ،یه شال نخی آبی کمرنگ ترهم برام اورده بود سریع سرم کردمش و بهش گفتم :

-ضد آفتاب همراته؟ گفت:

– آره،یه سری خرت و پرت دیگه هم برات اوردم.

وازتوی کیف نسبتاً کوچیک توی دستش یه کرم زد آفتاب بهم داد، کرم وزدم ویه رژ تیره هم به لبام زدم، یه کمم چشماموسیاه کردم گفتم :

-بریم.

فاطیما بهم نگاه کرد و گفت :

-عجب تغییر کردی!

خنده ای کردم و چیزی نگفتم آخه من خیلی آرایش نمیکردم وته آرایشم همین بود ، کلاه آفتابیامونوگذاشتیم رو سرمون وازسرویس بهداشتی دور شدیم،بااساتیدوبچه هاتوی کویریکم قدم زددیم و آگاهی وعلممم لازمو بدست اوردیم استاد خسته نباشیدی گفت واعلام کرد آزادیم، فاطیما بی حال گفت :

-خسته ام دیانا، میرم تو استراحت کنم.

بی حوصله گفتم :

-ای بابا،چقدر میخوابی تو

خمیازه ای کشید و گفت:

-نمیدونم چرااینطوری شدم، حالا یکم بخوابم، میام بیرون دوباره.

سرجام ایستادم و گفتم :

-من هستم توبرو،

باشه ای گفت ورفت، استاد سلیمی روازدوردیدم که روی زمین نشسته بودو به اطراف نگاه کرد،ازجاش بلند شد و اعلام کرد:

-هرکی خسته نیست میتونه بامن بیاد اطراف وببینیم.

من وچندتایی از دانشجوها باهاش همراه شدیم، استاد روبه در هتل کرد و گفت :

-آریایی نمیاد؟

مرده شوراین آریایی تونو ببرن که نمیدونم چی از ما بیشترداره هراستادی چپ میره راست میاد آریایی، آریایی،میکنه.یهو رادین از در هتل بیرون اومد وباحالت دو خودشو رسوند به ما نفس زنان به استاد سلامی کرد و استاد بالبخند جوابشوداد، همراه استاد راه افتادیم ورسیدیم به یه گروه دیگه که جدا داشتن گردش میکردن، استاد به سمت سردسته گروه رفت و باهم شروع به صحبت کردن وراه رفتن شدن، ماهم مثل اردک دنبالشون راه افتادیم، دوتاگروه باهم قاطی شدن، چند دقیقه ای گذشت هواخیلی گرم بود به اطراف نگاه کردم همش شن وخاک بود، آخه اینجا چی داره واسه دیدن؟ برگشتم و به قیافه بقیه نگاه کردم، اوناهم انگاری مثل من فکرمیکردن،سرمو چرخوندم و دیدم رادین کنار یه دختره داره راه میره، دختره سفید وبوری بود وبا خنده برای رادین حرف میزد رادین باشوق به حرفاش گوش میکرد وهرچند دقیقه یکبار باتعجب نگاهش میکردومیخندید، قدم هامو آروم کردم دقیقا پشت سرشون قرار گرفتم، استاد برامون از خاک و گیاهای تو کویر حرف میزد. دختره برگشت و به رادین چیزی گفت رادین دوباره خندید فقط شنیدم که گفت :

-عجب.

نه اینجور نمیشه باید از تولید داخلیمون حمایت کنیم، دارن مخ بچه خوشکل دانشگامونو میزنن؛توضیحات استاد تموم شد و به سمت هتل راه افتادیم. به اطراف نگاه کردم وزیرلب گفتم: -عجب هوای گرمیه،تواین گرما خر پرنمیزنه.

به هتل رسیدیم همه پراکنده شدن ولی دختره هنوز با رادین حرف میزد، رادین لبخندی که ضایع بود الکیه به دختره زد وتلفن همراهشو ازجیبش دراورد واز دختره فاصله گرفت،به اطراف نگاه کردم و دستمو گذاشتم رو دهنم و با گریه دروغی رفتم پیش دختره الکی مثلا ندیدمش کنارش نشستم وهای های شروع به گریه کردن کردم،یهو یه صدای بد ازدختره دررفت وسط گریه ازخنده غش کردم، محکم زدم زیر خنده ودستمو جلوصورتم گرفتم دختره دستپاچه بلند شد واومد کنارم و بادلسوزی گفت :

-وای عزیزم چی شده؟

پیف پیف بو سگ مرده میاد، آقا منو میگی انقدر خندیده بودم جدی جدی از چشمام اشک میومد،ولی اون فکرمیکردازگریه غش کردم .

بهش نگاه کردم وبه سختی گفتم :

-اشک وآه کار هرروز منه، خدایامنو بکش، به نظرت من کی از دست این لنده هور خلاص میشم؟

دختره نگاهم کرد وگفت :

-منظورت از لندهورکیه؟

با گریه گفتم :

-همون خائنی که کنارت نشسته بود،

چشماش گشاد شد با تعجب گفت :

-رادین؟

ای زهر مار رادین، نَفاخ بی شخصیت به تیپت نمیخورد انقدر بیشعور باشی چه زود پسرخاله هم شده، رادین.

با دست زدم تو صورتمو گفتم :

-آره، هرروز کتکم میزنه زندگی روبرام جهنم کرده، هرشب صدای دوست دختراش از اتاقمون میاد منو پرت میکنه تو آشپزخونه تاغذادرست کنم برای معشوقه هاش، صبحانه وناهار وشام منم که فقط کتکه، حالا من برای خودم نمیگم برای مهشاد وفرشاد غصه میخورن فرشاد بچم یکسره میپرسه چرا بابا انقدر بد اخلاقه؟

دختره با دهن باز گفت :

-مهشاد وفرشاد بچه هاتونن؟

سرمو تکون دادم و گفتم :

-خیلی کثافته،ازدوازده سالگی دارم براش میشورم ومیسابم حالا جلوی من چشم چرونی میکنه، بیشعور همش منو حرص میده، نمیدونه استرس برای بچمون بده، فقط دنبال آزار منه حالا قیافه الانم رو نبین بخاطر بچه است که منو چند وقته نمیزنه.

باناباوری داد زد :

-بارداری مگه!؟

دستمو رو شکمم گذاشتم وسعی کردم نخندم -آره،این مهشید مامانیه اگه خدایه عمری بهم بده این رادین منودق مرگ نکنه یه فرشیدم میارم،اون موقع میشیم مهشیدومه شاد فرشیدو فرشاد .

دختره با عصبانیت گفت :

-نگاه دیوونه کرده دخترمردمو،عجب پس فطرتیه خوب شد شناختمش.ولی تو هم خوب موندی اصلاً بهت نمیخوره سه تابچه داشته باشی.

حیف که باید تحمل

ش میکردم و گرنه جفت لگد میومدم توحلقش به من میگه دیونه.

دستمو گذاشتم رو سرم و گفتم :

-تنها یه خصلت خوب داره،اونم اینکه گاز معده ای چیزی داره دشویی تخلیه میکنه تابچه هاباتربیت بار بیان، نمیایدوسط محل عمومی محیط زیست وعالوده کنه.

آخیش دلم خونک شد ، این به اون در.

دختره سرشو انداخت پایین و گفت :

-من دیگه میرم، خوشحال شدم منو محرم اسرارت دونستی.

منم خوشحال شدم منو بابوی سگ مرده آشنا کردی.

باناراحتی نمایشی دستمو روی صورتم کشیدم وگفتم :

-خواهش میکنم، سرویس بهداشتی هم اونطرفه.

دیگه نگاهم نکردو فرار وبه قرار ترجیح داد. آروم گفتم :

– لوبیا نفاخه نخور، اصلاً کلاخوراکیه نفاخ نخور،برای اطرافیانت میگم.

به حرف خودم خندیدم ازتوی کیفم آب معدنی دراوردم ومشغول خوردن شدم زیر چشمی به رادین که داشت نزدیک میومد نگاه کردم،بااینکه هنوز تشنه بودم ولی سریع شیشه آب وازدهنم جداکردم وبا لبخند ملیحی به رادین نگاه کردم، سرمو انداختم پایین الکی مثلاً من خیلی شرمنده ام، ابرویی بالا انداخت، کلاه آفتابی روسرشو پایین ترکشید و ازکنارم ردشد پاهاموروی هم انداختم وازپشت بهش نگاه کردم همینطوری که داشت میرفت گوشی شو به سمت جیب شلوارش بردو خواست بزاره توجیبش که حواسش نبود افتاد رو زمین، نفهمید و به راهش ادامه داد،سریع به سمتش دویدم و دادزدم :

-پکیژ گوشیت..

وای چی گفتم!

تاخواستم اسمشو بگم گوشی زنگ خوردبه صفحه اش نگاه کردم و درکمال تعجب عکس آقای تاجیک ودیدم، صدای زنگ گوشی رو شنید و برگشت به سمت من، باسرعت خودمو جمع و جور کردم و گفتم :

-گوشیتون افتاده بود روزمین،برش داشتم تابهتون بدم .

لبخندکمرنگی زد و گفت :

-آهان،خیلی ممنون.

با دیدن خنده اش مثل جو گیرا ذوق کردم وگوشی روبه سمتش گرفتم وگفتم :

-بیا،آقای تاجیک زنگ زد.

گوشی رو ازم گرفت و به سرتا پام نگاهی کرد وباکنایه گفت :

-باشه، سلامتو حتماً بهش میرسونم.

وپشتشو به من کردو به سمت درورودی هتل حرکت کرد، بالبخند حرص دراری

دستمو به کمرم زدم و گفتم :

-حتماً این کارو بکن،اگه وقت کردی سلاممو به آقا آرش هم برسون.

سرجاش ایستاد، یه دفعه روی پاشنه پا چرخید وبه من نگاه کرد.

شونه ای بالا انداختم و از کنارش رد شدم،یهو صداشو از پشت سرم شنیدم که گفت :

-کیفتو جا گذاشتی.

-اه، توف تو این شانس عجب حرکت باحالی رفتم حالا باید مثل اسکولا برگردم؛خواستم مثل خودش رو پاشنه پا بچرخم که متوجه آویزون شدن کیفم جلو چشمم شدم، برگشتم تا دستمو دراز کنم کیف و بگیرم که دستشو بالا تر گرفت و چون قدش بلند بوددستم به کیف نرسید و نتونستم کیف و بگیرم،توچشماش نگاه کردم وخواستم چیزی بگم که سرشو اوردجلوی صورتم، به چشمام زل زدو آروم گفت :

-این به اون در.

منظورش و نفهمیدم وسردرگم نگاهش کردم همونطورکه چشماش به چشمام بود کیفو از بالا ول کرد و افتاد جلو پام، بالبخند پیروز مندانه ای از کنارم رد شدودرهمون حالت که پشتش به من بود دستشوبرد بالا وگفت :

-سلامتو حتماً به آقای تاجیک و البته آرش میرسونم.

صورتمو جمع کردم و به رفتنش خیره شدم :

-احمق عوضی، بیشعور نکبت مرده شور قیافه تو ببرن.

خم شدم و کیفمو از رو زمین برداشتم به سمت ورودی حرکت کردم و داخل هتل شدم، یکی یکی پله هارو بالا میرفتم و یه فوش به جدو آباد رادین میدادم،

-همش حرکت آخرو اون میره،مثل ردل باخاک یکسان میکنه بعد راشو میکشه میره.

راستی! من چقدر هولم آقای تاجیک چرا باید به این زنگ بزنه؟ اینا صنمشون باهم چیه؟

پشت در اتاق خودمو فاطیما رسیدم دستمو به چونم کشیدم و گفتم :

-رادین؟ تاجیک؟ یعنی باهم نسبتی دارن؟ پس چرا من نفهمیدم؟

در اتاق باز شد و قیافه خواب آلود فاطیما تو چهارچوب در ظاهر شد، متفکر بهش نگاه کردم وگفتم :

-یعنی چیکاره همن؟

فاطیما نگاه کلافه ای به زمین و آسمون کردو دستشو انداخت به یقه م و کشیدم تو اتاق و درو بست.)

همونطورکه سرم روی بالشت بود به سقف نگاه کردم ویه تیکه لواشک انداختم تو دهنم و گفتم :

-جدی میگم فاطیما،اگه این خواستگارمینو باشه که بدبخت میشه.

فاطیمادستشوزیرسرش جابه جا کردو باخنده گفت :

-نه که تو خیلی خواستار خوشبختی این پسره ای.

نیم خیز شدم و یه لواشک دیگه برداشتم و نایلونشو ازش جدا کردم و گفتم :

-بحث مینو فرق داره، از اون مورداست که دعا میکنم خدا نصیب گرگ بیاون نکنه.

فاطیما لواشکو از دستم چنگ زدو گفت :-آخه عقل کل، کدوم پدری رودیدی که زنگ بزنه به خواستگار دخترش؟

اخم کردم وگفتم :

-لواشک و چرا میگیری؟ بعدشم مگه چیز عجیبیه؟ زنگ میزنه میگه امشب باخانواده تشریف بیارید.

یه لواشک دیگه برداشتم ودوباره به سقف خیره شدم.

-شیشمین لواشکیه که داری میخوری دل دردت میگیره ها! درضمن خو احمق جان،امشب که رادین اینجاست چطوری میخواد بره خواستگاری؟

خندیدم و با ذوق گفتم:

-وویی راست میگی رادین اینجاست.

با نیش شل شده بهم نگاه کرد، فوری خودمو جمع و جور کردم و گفتم :

-منظورم اینکه اینجاست نمیتونه بره پیش مینو.

موزیانه خندیدوگفت ؛

-غلط کردی تورو نشناسم بدرد جرز لای دیوار میخورم، ازش خوشت اومده.

از جام پریدم و با،بالشت زدم تو صورتش و باجیغ گفتم :

-غلط کردی، من ازاون میرغضب خوشم بیادعمراً؟

بالشت و از رو صورتش کنار زدو گفت :

-دیانا؟ من رفیقتما بگو قول میدم به کسی نگم.

-نخیرم. اینجوری نیست.

روی تخت جابه جا شد و نشست جلوم و بااصرار گفت :

-دیا؟به هیشکی نمیگم دیگه.

لبامو جمع کردم وبااخم گفتم :

-قول؟

خندید و گفت :

-قول، به جون اشکان به کسی نمیگم.

ابروهامو انداختم بالا و آب دهنمو قورت دادم و با خنده گفتم :

-یکم، یعنی، یکم اندازه نصف یه مولکول، از… از قیافش خوشم میاد.

فاطیمابهم نگاه کرد و گفت :

-خیلی خری دیا مثل آدم حرف بزن دیگه.

یکم دیگه به آسمون و زمین نگاه کردم و گفتم :

-از جذبه اشم خیلی خوشم میاد،کلا به جز اخلاق نحسش از بقیه اش خوشم میاد، ولی خوب تو که میدونی مهم اخلاقه مامانم همیشه میگه دعا کن یه شووَر بااخلاق گیرت بیاد.

فاطیما با دستش زد تو سرم گفت :

-اه، یه لحظه چرت نگو به من نگاه کن.

نگاهش کردم، با ذوق پرید بغلم و گفت :-عاشقش شدی بدبخت.

یه نگاه از اونایی که معنیش خدا شفات بده است بهش کردم وگفتم :

-رمان خیلی میخونی نه؟

پشت سرشو خاروند و گفت :

-آره،جو گیر شدم قبول دارم.

-به نظر من بگیریم بخوابیم فردا باید مثل اسب راه بریم.

-اهم، بای.

سرشو گذاشت رو بالشت و خوابید.

منم یه لواشک دیگه رو گلوله کردم درسته قورت دادم بعدش سرمو گذاشتم خوابیدم.

باپیچیدن درد شدیدی تو شکمم نصف شب بلند شدمو به خودم پیچیدم، فاطیما صدای آخ واوخ مو شنید وازخواب بلند شد، چراغ وزدو باچشمای نیمه

بازگفت :

-چیشده؟ چرادلتوگرفتی؟

با درد توخودم پیچیدم گفتم :-فکر کنم وقتشه.

چشماشو درشت کردو گفت :-هان؟

-هان و مرض، آدمی توشرایط من دلشو میگیره چه معنی میده؟

گنگ گفت :

-چیز… شدی؟؟

باصورت جمع شده ازجام بلند شدم وگفتم :

-گمشو بابا، منحرف،زیادی آلوچه و لواشک خوردم دل دردم گرفته.

سرجاش خوابید و گفت :

-آهان.

مانتومو تنم کردم وشالمو انداختم رو سرم و از اتاق رفتم بیرون، شبای کویر خیلی سرد بود دستمو بیشتر

رو دلم فشاردادم و سریع خودمو انداختم توسرویس بهداشتی، یه ساعتی تو دشویی گرفتار بودم، بعدش باآرامش اومدم بیرون و نگاهی به سنگ توالت کردم و گفتم :

-بحث علت جنگ در خاورمیانه رو میزاریم برای دسشویی فردا.

بااحتیاط به سمت دست شوری هارفتم ودستامو شستم آبی به صورتم زدم و به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم، همون موقع شاسکول درونم پدیدار اومد،لبخندی به عکس خودم توآینه زدم ودستی به شکمم کشیدم و گفتم :

-خوبی مامانی؟ دوباره که منوترسوندی.

-مامان دیانا منتظرته ها،زودبه دنیا بیا،آه عزیزم توثمره عشق منو بابارادینی تو محکم کننده ستونای این زندگیی، الهی بابات پیش مرگت شه زودی بدنیابیادیگه.

-ببخشید.

باشنیدن صدایی پشت سرم دستموگذاشتم روقلبم و سریع برگشتم،

باقیافه ی متعجب رادین مواجه شدم که به من زل زده بود، سریع گفتم :-بسم الله جن.

پشت چشمی نازک کردوبی حوصله گفت :

-سرویس بهداشتی خانمااین بغله.

یعنی من الان دشوریه آقایونم؟ ای کوفت بخورم من، ازاین ضایع تروجودنداشت،حس تخم مرغی رودارم که کوبیده شده به دیفال ازهم پاچیده .

بااسترس پرسیدم:-ازکی اینجایید؟

سریع گفت :-ازاولش.

اوه اوه عجب گندی زده بودم باید یه جوری جمش میکردم،فوری گفتم :

-رادین شوهرمه ببخشید، تشابه اسمی سوء تفاهم بوجود نیاره.

صورتش متعجب شد وگفت :

-شوهر؟.. آهان، نه!.

لبخندپراسترسی زدم وآروم از کنارش رد شدم. ولی از شانس بدم یهوپام سرخوردونزدیک بودبیفتم،بی هوا دستموگرفت ودست دیگه شوگذاشت رو پشتم تانیفتم همونطورکه توی هوا معلق بودم تو چشماش خیره شدم نگاهی به صورتم کردو وفوری کشیدم بالا، سرجام ایستادم و لبمو به دهنم گرفتم،راستش خجالت کشیده بودم سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم :-ممنون.

بادست راستش پیشانیشو خاروندوباسربه سمت شکمم اشاره کردو گفت:

-خواهش میکنم، تو این وضعیت بیشتر مراقب خودتون باشید.

با شک گفتم :

-تو کدوم؟… آها، بله، بله.

دستمو به شالم که درحال افتادن بود گرفتم تا نیفته و همزمان محکم زدم تو سرم؛اون قسمتشم شنیدی لامصب؟ همینو کم داشتیم الان این فکر میکنه من حامله ام؟

آروم به سمت در رفتم که فکری به سرم زد، برگشتم و گفتم :

-بهم میاد؟

بدون توجه به من به ساعتش نگاه کرد وسرشو اورد بالا ونگاهم کرد:

-نمیدونم.

و رفت.

با خشم به در نگاه کردم و باصدایی که سعی داشتم کنترلش کنم دادزدم :

-ازتتتت بدم میاد، بدم میاااد ازت،آخ دلم.

به سمت دسشویی برگشتم یادم اومد اینجا مردونه است، به سمت دسشویی زنونه دویدم، البته یه جوری که برای بچه اتفاقی نیفته؛از دسشویی بیرون اومدم و به ساعتم نگاه کردم، -ای بابا اینم که خوابیده،چرا دل دردم خوب نمیشه.

از سرویس بهداشتی رفتم بیرون که یکم اونطرف تر نور دیدم به سمت نور حرکت کردم و چندتا دختر پسر ودرحال کارباتلسکوپ وازاین جورچیزا دیدم !

-سلام.

پنج نفری برگشتن وبهم نگاه کردن.

-ببخشید، بی خوابی به سرم زده اومدم فضولی ، مزاحم که نیستم؟

لبخند وروچهره همشون دیدم ، یه دختره که باهاشون بود گفت :

-نه عزیزم، چه مزاحمتی.

پسرا مشغول انجام کارشون شدن کنار دختره ایستادم و به آسمون نگاه کردم، وتوفکر فرو رفتم، ویاد حرفای فاطیما افتادم، لبخندی زدم و به این فکر کردم که اگه عاشقی اینطوریه من الان عاشق آرش وپسر صاحب خونه قبلی مون که سرایدارشون بودیم واون بازیگره لی مین هو و شاید باورتون نشه این استاد جدیدمون شدم! همشم عشق دریک نگاهه، همشونم جذبه دارن منم عاشق جذبه وابهتم، وباتوجه به این مورد رادینم به کلکسیون عشقام اضافه شد .

-دوست داری توهم ببینی!؟

سرمو کج کردم و بادیدن پسری که این حرف وزد به این فکر کردم که باید جای یکی دیگه رو توکلکسیونم باز کنم، نه جدی جدی فکر کنم عاشق شدم.

بالبخند گفتم :

-جدی؟ اشکالی نداره؟

سرشو تکون دادوگفت :

-نه، بیا.

سرمو بردم جلو تلسکوپ و نگاه کردم،

-وااای، خدای من چه باحال.

سرمو جدا کردم و گفتم :

-خیلی جالبه.

پسره خندید،صدای دختره اومد که گفت :

-تازه این که چیزی نیست، دنیای ستاره ها از دنیای ماآدما بزرگتره.

نمیدونم ولی حس کردم این حرفش یک نوع کنایه بود، یکم دیگه ستاره هارو نگاه کردم، وعقب رفتم دستمو گذاشتم رو دهنمو خمیازه ای کشیدم، بهشون نگاه کردم و گفتم :

– خسته نباشید، من دیگه برم، خیلی تجربه جالبی بود، شب بخیر.

با خنده ازم خداحافظی کردن، ازشون دورشدم، بچه های باحالی بودن.به بیابون اطراف نگاه کردم و

یکم ترسیدم ولی خداروشکر فاصله هتل تا من خیلی زیاد نبود با ترس به اطراف نگاه کردم و دویدم سمت درورودی که یهو متوجه یه سایه پشت سرم شدم، دستموگذاشتم رو دهنم و باترس برگشتم،چشمم که به رادین افتاد نفس حبس شده تو سینمو آزاد کردم و بااخم بهش نگاه کردم، بدون حتی نیم نگاهی به من. به سمت هتل راه افتاد وحین رفتن یه چیزی رو پرت کرد اونطرف، وقتی رفت آروم، آروم به سمت چیزی که پرت کرده بود رفتم،بادیدن ته سیگاری که روزمین افتاده بود تمام ذوق کارآگاه بازیم خوابید، سرخورده وخواب آلو رفتم داخل هتل وازپله هارفتم بالا پشت در که رسیدم متوجه شدم ای دل غافل کلید باخودم نیوردم، از طرفی دلم نمیومد که فاطیماروازخواب بیدار کنم.

-اَه باید پشت در بمونم،

یکم پشت دراین پااون پاکردم آخرش دلم راضی شد که دربزنم. یکی دوتا ضربه به درزدم

از طرفی دلم نمیومد که فاطیماروازخواب بیدار کنم.

-اَه باید پشت در بمونم،

یکم پشت دراین پااون پاکردم آخرش دلم راضی شد که دربزنم. یکی دوتا ضربه به درزدم، درو باز نکرد یکم محکم تر زدم بازم باز نکرد، محکم تر تر زدم بازم هیچ صدایی نیومد، نمیدونستم خواب فاطیما انقدر سنگینه، دیگه رسماً داشتم مشت و لگد میزدم به در ولی بازم اتفاقی نیفتاد، هوا هم درسته از بیرون بهتر بود ولی بازم سرد بود یکم ایستادم واین پا اون پا کردم هیچ تغییری تو وضعیت پیش نیومد، از پله ها رفتم پایین تا حداقل یک کلید یدکی چیزی از هتل دار بگیرم، اما تاپایین رسیدم متوجه رادین شدم که روی مبل توی لابی نشسته و پاشو روی پای دیگه اش انداخته بود وداشت سیگار دود میکرد،

– سیگاری هم بودی! داغونی داغون ، خواب نداره این وقت شبی.

یک قدم برداشتم تا برم سمت هتل دار تا کلید بگیرم، که دیدم بله، همچین ناز خوابیده وسرشو گذاشته رومیز که آدم دلش نمیاد بیدارش کنه! چرت گفتم! رادین روبه روی هتل دار نشسته بود میرفتم کلید بگیرم به هر دلیلی نمیداد یا سوال پیچم میکرد جلو این عزت نفسم میرفت زیر سوال، نگاهی به اطراف کردم و گفتم:-چیکار کنم؟

از طرفی انقدر خوابم میومد که در حال تلو تلو خوردن بودم،مغزم به هیچ جایی راه نمیداد جز یه راه،مثل رادین تریپ آدمای لَشو آخر خطی بگیرم برم بشینم مبل اونطرف کم کم بخوابم کسی نفهمه، حداقل تواین کار استادم، سرکلاس فاطری یه جوری چشم باز میخوابیدم که خودمم باورم نمیشد خوابیدم، کلا دوتا سرویس مبل اونجا بود، یک سرویس سمت هتل دار که از بخت بدمن رادین اونجا نشسته بود،یک سرویسم سمت درشیشه ای هتل،

باحالت بی حوصله ای به سمت مبلی که از رادین خیلی با فاصله چیده شده بود رفتم، اصلاً حواسش به من نبود،ولی من برای اینکه بگم مثلا خیلی داغونم یه آه بلند کشیدم دستمو گذاشتم روسرم و پایینو نگاه کردم،ازشدت خواب چشمام باز نمیشد،سرمو اوردم بالا دیدم نه، همچنان شلغمم حسابمون نکرده،فقط یه سیگار نصفه دستش بود، وتوجاسیگاری خاموشش میکرد دراصل سیگاره خاموش شده بود ولی رادین متفکر به زیر سیگاری نگاه میکردو سیگارو فشار میداد، حالا که حواسش نبود بادقت تیپشو برانداز کردم، یه تی شرت سفید تنش بود وروش یه سیوشرت ورزشی آبی پوشیده بود بایه شلوارگرم کن ورزشی که خطای سبزفسفری داشت ورو آستینای سیوشرتشم همین خط ها بودند، موهاشم خیلی پریشون روپیشونیش ریخته بود، یهو ناخداگاه یادشعر آقا حشمت افتادم، -موهاتو پریشونش کن قررربده لرزونش کن.

خنده ام گرفته بود، دستی به صورتم کشیدم و دوباره به چهره متفکرش نگاه کردم، یه حسی بهم می گفت اصلاً اوضاعش خوب نیست، داشتم بهش نگاه میکردم که چشمم به ساعتش افتاد، ساعت صفحه گرد آبی کمرنگ بازمینه ی سبزفسفری، دوباره داغ دلم تازه شد نگاهی به صفحه ساعتم که خواب رفته بود کردم ویاد بابام افتادم، آخی قربونت برم…

***********************

-دیانااا!

با صدای دادی که شنیدم سریع از جام پریدم و ترسیده گفتم :

-هان؟ چیشده؟

باقیافه متعجب فاطیما که روبه روشدم تازه فهمیدم در چه موقعیتیم، به دوروبرنگاه کردم و متوجه بچه ها شدم که درحال رفت وآمد بودن،

-واای من کی خوابیدم؟

16

فاطیما با اون صدای جیغ جیغوش سرم دادزد :

-د،آخه جا کم بود عزیزمن؟ چرا اینجا کپیدی؟ هان؟ ببینش توروخدا از سرما نمردی تو؟عجب بابا.

به پتویی که روم کشیده شده بود نگاه کردم و با خودم گفتم :یعنی کی روم پتو انداخته؟ واای رادین انداخته؟ نه! آخ جونمی جون.

فاطیما یه ریز جیغ جیغ میکرد اعصابم خورد شد دادزدم :

-اِه، فاطی خفه سرم رفت، مثل خرس میخوابه دروهم که شیش قلفه میکنه برای من جیغ جیغم میکنه.

فاطیما ساکت شدو بهم زل زد،

-هان؟ چیه؟ ساکت شدی؟

-اون قلف نیست،قفله.

دادزدم -نخییرم، قلفه.بحثم نکن بامن.

فاطیما چیزی نگفت و به پتو نگاه کرد، منم دوباره به پتوی روی پام نگاه کردم و یهو از جام پریدم،

-ووووییی، من باید برم.

فاطیما دستمو گرفت و گفت :

-هوی، کجا موجی؟ الان که ریلکس خوابیده بودی تو خواب جد و آباد فاطری و رادین و مینو روفوش میدادی.

با تعجب گفتم :-خدایی!؟

سریع گفت :

-به جون مامانم.

با یه دست زدم پشت اون دست دیگم گفتم :

-ای خاک بر سرم، بدبخت رادین شب روم پتو انداخته سرما نخورم.

بعدش به سقف خیره شدم و دستامو به هم چسبوندم و گفتم :

-چه عاشقانه، به نظرت به جز پتو کار دیگه ای هم کرده؟ نازی، بو…

فاطیما سریع پرید وسط حرفمو گفت :

-زهر مار، ببند در جهنمو عبرَه ابابیل.

بااخم گفتم:

– زهر مار،اِه، راستی گشت ارشاد توهم دیدی اینجاشو؟

بعدش هرهرهر زدم زیر خنده.،فاطیما با نیش شل شده بهم نگاه کرد و گفت :

-واسه چی نمیری پیش یه روان پزشک خودتو نشون بدی؟

با عصبانیت گفتم :

-شینیم بینیم باو.

دوباره نگام کرد.با لحن آرومی گفتم :

-اینم دیالوگ عباس آقا بود، شناختی؟

فاطیما با آرامش گفت :

-زر مفت نزن دیا، من مطمئنم توهم زدی اون این کارو نمیکنه.

با اجبازی گفتم:

-میکنه.

لباشو جمع کردم و گفتم :

-نمیکنه.

عصبانی جلوی مقنعشو گرفتم و به سمت هتل دار کشوندمش.

فاطیما: -چیکار میکنی؟ ول کن آبروم رفت.

خیلی مطمئن گفتم :

-اصلاً بیا بریم از هتل دار بپرسیم؟ هوم؟ بدو، زود، زود، زود.

فاطیما مقنعه شو از دستم کشید بیرون و گفت :-باشه بابا، بریم.

به سمت میز هتل دار که آدمه کچل جوونی بود رفتیم؛

-سلام آقا.

با خنده گفت :

-سلام، بفرمایید.

تو گوش فاطیما گفتم :

-این یارو هم کچله هم مچله!

فاطیما زیر لبی گفت :

-ینی چی؟

– ای بابا همون منگول شاسکول اسکول شوت خودمون دیگه.

فاطیما سرشو تکون داد و گفت :

-آهان،نه بابا.

بالبخند به چهره منتظر هتل دار نگاه کردم و گفتم :

-اگه مچل نبود که نمی اوردنش تو بر وبیابون هتل داری کنه تازه صبح به این گرمی کاپشنم بپوشه .

فاطیماگفت:

-لابد از دیشبه.

جوابشو ندادم وگفتم :

–ببخشید آقا، این پتورو دیشب کی رو من انداخت.

مرده نیشش تا بناگوش بازشد گفت :

-راستی چرا دیشب اینجا خوابیده بودید؟ اتاق خالی بالا داشتیم.

فاطیما تو گوشم با خنده گفت :

-به معنی گرفتم.

بهش نگاه بدی کردم وگفتم :

-بدبخت منحرف.

صورتمو طرف مرده کردم و گفتم :

-همینطوری، حالا کی رو من پتو انداخت.

دوباره نیشش باز شد گفت :-من.

همون لحظه فاطیما پقی زد زیر خنده انقدر خندیدو زد روشونم که عصبی شدم، دستمو محکم کوبیدم رومیز،مرده سه متر پرید هوا، با حرص گفتم :

-آخه چه کاری بود؟ هوای به این خوبی تو کویر حالا یه دودرجه سرد من حالیم نمیشده که تو خواب بودم.

آخر حرفم رو دقیقاً عصبانی زل زدم توچشماش گفتم،ای بابا شانسه من دارم؟جلو این فاطیما ضایع شدم حالا تاسه روز سوژه اینو اونم.

مرده عصبانیت منودید وجدی گفت :

-منم نمیخواستم بندازم اون آقایی که کنارتون نشسته بود سفارش کردنصف شبی من برم بگم پتوبیارن ، وگرنه من سرشیفت بودم بیکارنیستم.

با تعجب گفتم :

-کدوم آقا کنارمن بود؟

مرده گفت:

-همون آقایی که لباس آبی داشت.

فاطیما یهو خندش قطع شد بهش نگاه کردم وذوق زده پریدم هوا و گفتم :

-دیدی؟ دیدی؟ جووونم، خدایا چه موجودیه این بشر، سکته کردم از خوشی.

فاطیما به ذوق من خندیدو باخوشی بغلم کرد، داشتیم میرفتیم که یه دفعه هتل دارگفت :

-عه،خانم کجا؟

برگشتم وباتعجب به فاطیمانگاهی کردم وبه هتل دارگفتم :

-من؟

هتل دار از توی دفترش چیزی برداشت و گفت :_بله

– کاری دارید؟

یه فاکتور دراوردوجلوم گذاشت و گفت:

– هزینه پتویی که سفارش دادیم به علاوه این هفتا که اینجاست. با صورت جمع شده به محلی که اشاره کرد نگاه کردم ودیدم هفتا پتوی گلبافت بزرگ اون کناره، فاکتورو برداشتم وبادیدن قیمت سرم سوت کشید، دادزدم:

-چــی؟ 500 هزار تومن؟ نخیر نمیدم ضعیف گیراوردید من گفتم بیارید مگه؟ اونم نه یکی نه دوتا تاهشتا؟!برای سرقبر بابابزرگ خدابیامرزم ببرم اینارو؟

بیشعور رادین، کمکت بخوره توسرت فقط خواست منوبچزونه.

مرده باعصبانیت گفت :

-دیشب بخاطر سفارش شمامن شاگردمونصف شب فرستادم شهرواستون پتوبیاره ازسرما نچایید،درضمن مگه من انبارپتودارم؟

مثل خودش گفتم :

-من میخوام انبارپتو بزنم؟ مگه من گفتم؟

فاطیما دستموچنگ زدو

گفت :-دیانا.

عصبانی گفتم -ولم کن بزارببینم چی میگه این.

دستم دوباره کشیده شد برگشتم تا دستمو خلاص کنم که باچهره ی رادین روبه روشدم، همون تی شرت سفید نیم آستین دیشب تنش بود وعینک دودیشو روسرش گذاشته بود،ریلکس دوتادستاشوتوجیب شلوارخط دارسیاه ورزشیش کرده بود و به هتل دار نگاه میکرد، عصبانی خواستم دهنمو بازکنم که فاطیما دستموفشارداد،منظورشوگرفتم، چیزی نگفتم.

هتل دارسریع گفت :

-بفرما، خودآقارسیدن.

رادین توچشمای مرده خیره شدوگفت:-مشکلی پیش اومده؟

چشماموبستم وگفتم دیگه تموم شد دوهزارآبروداشتم، اونم رفت، ای کاش پول زیادی همراهم بودتاروی این بچه قرتیه پولدارو کم کنم وزل بزنم توچشماش وضایع شدنشو ببینم.

هتل دار دهنشو بازکرد تاچیزی بگه فاطیما سریع گفت :

-نه.

متعجب به فاطیما نگاه کردم،

همون لحظه،اشکان هم سررسید‌،

فاطیماسریع گفت :

-نه چه مشکلی؟ چیزی نیست.

رادین نگاهی به منه متعجب کرد،تغییروتوچهرش دیدم، دستشوکردتوجیبش وپول دراوردتابزاره رومیزهتل دارکه فاطیما نگاه مطمئنی بهم کرد، بااطمینان توچشمای رادین نگاه کردم وگفتم :

-هه،نمیخواددست توجیبت کنی دقتت روزیاد کن.

فاطیما دست توجیبش کردومقدارپولی که لازم بود دراورد،رادین بی تفاوت نگاهی بهم کرد و گفت :

-چی میگی؟

روبه هتلدارگوربه گور شده کرد وبااخم گفت :

-آقا من گفتم هشتا تاپتوبرای افرادی که نیازمندن جاخواب ندارن چه توهتل چه بیرون هتل روزمین میخوابن بخرهزینه اش بامن گفتم از این خانوم بگیر؟

هتل دارشرمنده سرشوکج کردوگفت:

-ببخشید بدشنیدم،رادین نگاه عصبانی بهش کردو پول روازکیف پولش دراورد وانداخت رومیز ورفت.

اشکانم پشتش دویدورفت سراغش،

فاطیمابی هوا گفت :

-خاک توسرت دیانا انقدر بددلی فکرمیکنی همه مثل خودتن.

عصبانی تراز قبل گفتم :

-احمق،این الان منظورش این بودکه من فقیرونیازمندم، همه این کاراروی برای همین کرد.

متفکر نگام کردوگفت :

_باشه پونصد دادتا،اینوبگه آره توراست میگی.

-آره، آدمی که ساعت شیش تومنی ببنده براش پول بی ارزشه.

نگاه چپکی بهم کرد و گفت :

-آره،بی ارزشه پتو هم میخره، ولی عزیزم برای در اوردن حرص تو نیست، رمان زیاد میخونیا.

ورفت.

نگاهی به بقیه که درحال آماده شدن برای کویر گردی بودن کردم و گفتم :

-راست میگه ها سرتا پای من 500 می ارزه؟ بله، می ارزه، من مطمئنم این برای کم کردن روی من گفت وگرنه چطور این همه خیر خواه شد یهویی؟

بیخیال ماجرا شدم هه چی فکر می کردیم چی شد.

17

دوباره با استاد سلیمی شروع به چرخ زدن وسط کویر کردیم، استاد خم شد وبااحتیاط یه کاکتوس از رو زمین کند و گفت :

-میبینید چه زیباست؟ هوای به این گرمی بدون قطره ای آب همچین گیاه زیبایی.

نگاه ناامیدی به اطراف انداختم و گفتم :-یکی کوه نوردی، یکی کویر گردی خیلی تفریح…

یهو فاطیما باخنده گفت :

-خاصی ان، آره.

با حرص گفتم :

-حرف مفت نزن،تفریح خاصیه؟…

هنوزخواستم ادامه بدم با ویشکونی که فاطیما از بازوم گرفت، برگشتم و فهمیدم استاد سلیمی داره به من نگاه میکنه،به اطراف نگاه کردم و باذوق الکی دستمو به اطراف تکون دادم واشاره کردم و گفتم :

-عاااالیه لامصب!!! یعنی عزیزم، این همه زیبایی،ببین اینطرف و نگاه میکنی. به سمت چپ نگاه کردم همه بامن نگاهشون چرخید، دستپاچه گفتم :

-خااک، اونطرف و نگاه میکنی…

همه سرا چرخید به سمت راست

درمونده گفتم :

– خاک چه زیبا،عقب و نگاه میکنی… بازم خاک!

پشت کلمو خاروندم و گفتم :

-جلو رو نگاه میکنی!… جلو رو نگاه میکنی…بلهه استاد سلیمی، علم، دانش.

ولبخند الکی زدم استاد با خنده کاکتوس تو دستشو نشون داد وگفت :

– کاکتوس!؟

فوری بلافاصله گفتم :

-خار.

استاد بهت زده از این تعریف نگاهم کرد، زود گفتم :

-عه نه، عشق،…اصلاً کاکتوس مساوی با عشق، کلا گل عشقه این کاکتوس،هرکیم گفته خار، گو….اشتباه کرده این گیاه سرتا پا زیبایی و عشقه .

استاد لبخند مطمئنی زد و گفت :

-صحیح، به اطرافیانتون کاکتوس هدیه بدید امواج و دور میکنه، بریم ادامه راه.

نفس راحتی کشیدم و گفتم :

-لعنت بر دهانی که بی موقع وا شود.

فاطیما با خنده گفت :

-لعنت،حالا هم که به خیرگذشت تو فقط مواظب بچه باش.

و دوید ورفت، اول یه لحظه به حرفش فکر کردم بعد که گرفتم منظورشو دادزدم.

-عوضیی.

##################

سوار اتوبوس شدیم سریع روی صندلی که کنار پنجره بود نشستم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

-آخیش، تموم شد،

فاطیما با اعتراض گفت :

-خیلی خری دیا، من میخواستم کنار پنجره بشینم.

بی حوصله گفتم :

_بیشین بینیم بابا.

با قیافه مظلوم گفت :

-آقا بیا این ور دیگه میخوام مناظر کویر و ببینم.

بی اعصاب از جام بلند شدم و گفتم :

-بشین، حوصله نق نق تورو ندارم، از مناظرت لذت ببر.

با خوشحالی نشست رو صندلی و گفت:

-ببین توروخدا چه قشنگه؟ چطوری دلت میاد بگی اینجا بده.

خیلی عادی گفتم :

-لذت ببر،برهوت خشک و میگه قشنگ، اگه این قشنگ باشد، پس قشنگ بعضیا چی باشد؟

-هنوز حال و هوای معنوی اینستا داریا، بیا بیرون زندگی واقعی رو ببین بابا.

-باشه، باشه توخوبی گازاپلم توزدی خوبه؟ حالا بیخیال ما شو، من خوابیدم.

فاطیما چیزی نگفت، همون لحظه اتوبوس راه افتاد و منم چشمام رو بستم.

اتوبوس با صدای وحشت ناکی ایستاد،تاخواستم به خودم بیام صدای جیغ دخترا وهمزمان کوبیده شدن سرم به یه جایی هوشیارم کرد،آروم ناله کردم :-آخ.

چشمام و باز کردم و دیدم افتادم رو فاطیما، سرم بد جور درد میکرد، بی توجه به خودم با ترس داد زدم :

-فاطیما، فاطیما، بلند شو.

فاطیما بدون هیچ حرفی فقط چیزای آروم ونا مفهومی میگفت،همه جا تاریک بود، ولی آخه الان که نباید شب نبود:

چند دقیقه ای گذشت، خودم رو به زور از روی فاطیما کشیدم کنار وتکونش دادم، صدای جیغ و آه و ناله فضا رو پر کرده بود، بلند دادزدم :

-کمک، خدایا، کمک فاطیما داره میمیره.

صدای بی جون فاطیما آروم اومد که بی حال گفت :

-اون پاتو ازرو کله من بردار دیا،من تا حلوای تورو نخورم نمیمیرم.

با خنده آمیخته با اشک خونی که از سرم رو پیشونیم ریخته بود و بادست از رو پیشونیم کنار زدم و گفتم :

-نمیشه، گیر کردیم، جانیست، دستم زیر صندلی جلو گیر کرده،نمیتونم خودمو بکشم کنار.

صدای جیغ پروانه حرفمو قطع کرد.

-کثافتا، داریم میمیریم، یکی کمک کنه ،کمک،کمک.

صدای آژیر اومدو صداها باهم قاطی شد، یه مرد با لباس قرمز، چراغ قوه به دست اومد تو اتوبوس، چند نفر دیگه هم پشتش بودن، یکی یکی مشغول کمک شدن، یکیشون دادزد :

-یه خانم باردار تو اتوبوسه، اونو پیدا کنید تا براش مشکل جدی پیش نیومده. درحالت خواب وبیداری بودم بااین حرف مرده دیگه رسماً غش کردم،دوباره دادزد :

-اسمش چیه؟

صدای رادین و شنیدم که دادزد :

-دیانا،شهامت،

با گریه گفتم :

-یا همه امام زاده ها، فاطی بلند شو بی آبرو شدم.ای حناق بیفته به جونت رادین، اصلاً من وبچه ام به توچه برای من دلسوز شده،البته حق داره بچه، بچه اونم هست، خدایا دارم چرند میگم.

فاطیما بیهوش شده بود، مرده دوباره داد زد :

-دیانا شهامت، کدوم طرفی خانم؟

دیدم اوضاع خیطه گفتم :

-اینجاست، بیهوشه.بیاین.

فوری با هزار بدبختی اومد سمت ما، نور چراغش خورد تو چشمم دستمو گذاشتم رو چشمامو گفتم :

-توروخدا کمکش کنید،

مرده اول منو با احتیاط بلند کرد و به بقیه سپرد تا از اتوبوس خارجم کنن بعدفاطیما رو. اشکان ورادین سریع اومدن پیشم اشکان با ترس گفت :

-دیانا،خوبی؟ دیانا، فاطیما

کجاست؟

از شدت درد جوابشو ندادم،سریع روی برانکارد خوابوندنم پام درحد مرگ دردمیکردحتی ازسرم بیشتر ،به لباسم نگاه کردم،متوجه شدم لباسام پر خونه،اشکان باترس ازم سوال میپرسید،رادین دستشوگرفته بودو میگفت:

-آروم باش داداش، اوردنش.آروم باش خوب میشه.

بی حال به کسی که به دستم سرم وصل میکردنگاه کردم، حالت تهوع داشتم،شال صورتیم از خون قرمز شده بود مانتوم که دیگه جای سفید روش نبود، ولی این همه خون فقط از سر من رفته بود ؟

-دیانا، بگو فاطیما خوبه، دیانا…

صدای گریه مردونه اشکان رو مخم بود،آروم گریه کردم وباهق هق خفه ای گفتم :

-نمیدونم،نمیدونم.

یهو صدای بلند اشکان که پشت سرم دوید ورفت منو به خودم اورد :

-یا ابوالفضل.

باترس ودرد سرم رو چرخوندم و جسم بی جون فاطیمارو روی برانکارت دیدم بی هوا دستمو گذاشتم رو دهنمو از ته دل زدم زیر گریه، انگاری مرده بود، سفید سفید شده بود

رو تخت نشسته بودم و دستامو به دو طرفش گرفته بودم و پرستار آروم داشت زخم سرم رو ضد عفونی میکرد .حرفی نمیزدم و فقط به پام که تو کچ بود خیره شده بودم ، پرستار با صدای خشکی گفت:

-سرتو بگیر بالا،

یکم سرمو بالا اوردم و دوباره مشغول کارش شد، درباره به پام نگاه کردم، و چیزی نگفتم، پنبه آغشته به بتادین و آروم زد رو زخم سرم، لبمو دندون گرفتم و چشمامو محکم بستم چیزی نگفتم،دوباره با احتیاط همین کارو کرد، دفعه سوم دیگه قشنگ انگاری داشت فرچه رو فرش میکشید چنان این پنبه رو روی سرم فشار داد که خون جلو چشمامو گرفت دادزدم :-هوی روانی، حالیت نمیشه دردداره؟ آروم تر باش.

پرستار دادزد :

-دارم ضد عفونی میکنم بدون درد که نمیشه؟

عصبانی پنبه رو از دستش گرفتم پرت کردم اون ور و دادزدم :

-غلط کردی که نمیشه، انگاری داره دباغی میکنه پوست کلمو کندی.

پرستار عصبانی جیغ زد :

-آقای دکتر، آقای دکتر.

دستمو گذاشتم رو چشمامو ریزش خون رو پیشانی مو حس کردم، صدای خیلی آشنایی گفت :

-چه خبره؟

پرستار جیغ جیغو گفت :

-این خانم نمیذاره زخمشو ضد عفونی کنم.

دندونامو روهم فشار دادم و خواستم سرش داد بکشم که با چهره آرش رو به رو شدم. با تعجب گفتم :

-تو اینجا چیکار میکنی؟

آرش با اخم به پرستار گفت بره، پرستار نگاهی به منو آرش کرد و رفت.

آرش سمت میز کنار تخت رفت و بتادینی از روش برداشت و گفت :

-پس تو بودی این اتاق ورو سرت گذاشتی.

پنبه رو پر بتادین کرد خواست بزنه به سرم که عقب رفتم و گفتم :

-جوابمو ندادی.

بی توجه به من نزدیک اومد و مشغول ضد عفونی کردن زخمم شد، اصلاً هم سوزش زیادی نداشت، من به این پرستاره میگم روانی میگه نه.

آرش آهسته بانداژ وبرداشت و دور سرم پیچید و گفت :

-دکتر بخش اورژانس این بیمارستانم، دوساعت پیش خبر دادن یه اتوبوس نزدیکی تهران چپ کرده بیمارای اورژانسی زیادن کمبود نیرو بودمنم سریع خودمو رسوندم .

آهانی گفتم، آرش درهمون حال که مشغول معاینه سرم بود گفت :

– دوتا پسره پشت در اتاق ایستاده بودن ظاهرا خیلی نگرانم بودن،یک نفرشون رفت یکی دیگه شون موند، اتوبوس پسرا راه افتادن این دوتا نرفتن، میشناسی شون.

سریع از جام پریدم که پام درد گرفت آخ بلندی گفتم،آرش با تعجب گفت :

-آروم، چی شده؟

با التماس گفتم :

-دوستم، آقا آرش دوستم فاطیما نیکدل، میدونی حالش چطوره؟

آرش خیلی ریلکس گفت :

-آره، اتفاقا چند دقیقه پیش بالای سرش بودم، از اتاق عمل اومده بیرون حالش خوبه.

با دست خواستم بزنم تو سرم که آرش دستمو رو هوا گرفت و با ابرو اشاره کرد :

-همین الان مثل ببر زخمی آه و ناله میکردی،مراقبت باش یه دوماهی این عادت خود زنی رو بزار کنار

با استرس گفتم:

-من باید برم پیش فاطیما،

یهو صدای در اتاق اومدوحرفم ناتموم موند ، آرش گفت :

-بفرمایید،

اشکان وارد شد، خستگی از سر و روش میریخت، سلامی به آرش کرد و گفت :

-حالت خوبه دیانا؟

نگاهی به سر و وضعم کردم و گفتم :

-میبینی که عالی،فاطیما چطوره؟

اشکان دستی به صورتش کشید و گفت:

-از اتاق عمل اوردنش بیرون ، شیشه رفته بود تو کتفش، الان بیهوشه.

آرش جدی به گفتگوی منو اشکان نگاه میکرد یهو اشکان بی هوا گفت :

-دیانا!

با تعجب گفتم :

-بله؟

-کی ازدواج کردی به مانگفتی؟دِ آخه دختر خوب،اینم حرف بود که تو به رادین گفتی؟ تو بارداری؟ اصلاً ازدواج کردی که الان بچه داشته باشی؟

با خجالت زیر چشمی به آرش که بهت زده دستش زیر چونش بود و به ما نگاه می کرد کردم، اشکان متوجه آرش شد و سریع گفت :

-دیگه بیمار ما مشکلی نداره؟ مرخصه؟

آرش بااخم گفت :

-یکم دیگه باید باشه تا وضعیتش نرمال شه.

بعد رو به من کرد و گفت :

-دیانا کاری داشتی صدام کن.

ورفت بدون هیچ حرکتی با چشمای ورقلمبیده به بیرون رفتنش از اتاق نگاه کردم تا رفت بیرون اشکان گفت:-آشنا بود؟

کلافه دستمو بلند کردم بزنم تو سرم که یادم اومد سرم زخمیه، مشتمو کوبیدم رو تخت و گفتم :

-اه، آبرومو بردی اشکان، این برادر زاده آقای تاجیکه.

اشکان

-آره دایی جون، اینا اشتباس بقیه اش تجربه است،

بعد گفت :

چاکر آق مهتی. نبینم غمتو.

بیشتر درو فشار دادم وگفتم :

-هان؟ مهدی کیه؟

نن جون هنوز داشت درو هول میداد، دایی گفت :

-هیچی، زنگ زدم ببینم اصل حالت چطور مطوره، چون دیشب تو تیلو یز یون نشون داد یه اتوبوس دانشجویی چپ کرده، گفتم خبری ازت نی چپ نکرده باشی. هههههه.

خنده الکی کردم و گفتم :

-اتفاقا منم تو همون اتوبوس بودم چپ کردم.

دایی که کلا ولوم صداش بالا بود بالاتر رفت و دادزد :

-چی؟

گوشی رو از گوشم فاصله دادم و یه چشممو بستم؛ادامه داد :

-پیرسگااا حواس اون دَیوو…

فوری گفتم :

-دایی،دیگه فوش نده دیگه، اَه.

دایی گفت :

-ما دیشب با خودمون گفتیما شوما یه چیزی از ما پنهون میکنی، خوااار اون راننده بی غیرت و که خوابش برده روو نذاشتم ادامه بده و گفتم :

-دایی فوش نده میگم،خوبم چیزیم نشده فقط یکم سرم شکسته وپام موره برداشته .

-اکهی، یه عمر راننده اتوبوس بودیم هیچکدوم از مسافرامونو به گ*ا ندادیم.

متفکر گفتم :

-دروغ، پس عمه من بود اتوبوس و انداخت تو جدول نصف مسافرا زخمی شدن!

-اون دفعه تقصیر من نبود رُفقا شوخی خرکی زدن چپ کردیم ولی خدایی مثله سگ خندیدم، دایی من دیگه قطع کنم.

صدای در زدن نن جون نمیومد فکر کنم دیگه خسته شده، آروم گفتم :

-باشه دایی مخلصم خدافظ.

-چاکر پاکرم، قربانت، خدافظ.

گوشی رو قطع کردم و سریع سیمکارت و مموری شو دراوردم گذاشتم تو گوشی جدیدم، اکانت کلشمم خیلی کار داشت حال نداشتم انتقال بدم گفتم باشه برای وقتی که نن جون خوابید، آروم در اتاق و باز کردم خم شدم و سرم رو از لای در بیرون اوردم تا دورو برو نگاه کنم که با یه دوتا شیکم روبه رو شدم، آروم سرمو بردم بالا و قشنگ ایستادم، آب دهنمو قورت دادم و گفتم :

-سلام، مامان وبابای عزیزم.

مامان لبخندی بهم زد و دستشو اورد جلوم و گفت :

-بدش.

به گوشی تویه دستم و دست مامان وهمزمان چهره اخموی بابا نگاه کردم و گفتم :

-چی بدم؟

مامان نفس عمیقی کشید و دادزد گفت :-اون گوشی وامونده تو.

از داد مامان جفت کردم و زودی گوشی رو گذاشتم تو دستشو گفتم :

-تاصحبت کردن هست چرا داد؟

جوابمو نداد و گوشی رو روشن کرد، به بابا نگاه کردم وگفتم :

-آخ سرم.

نن جون اومد کنار بابا و گفت :

-لنده هور دختره ولی کپی برابر اصل اون داییشه.

رفتم تو فاز زبون بازی و گفتم :

-کلاً روایته که بچه حلال زاده به داییش میره، و هرهر زدم زیر خنده، بابا نگاه بدی بهم کرد و چیزی نگفت،شونه ای بالا انداختم و گفتم :

-من رفتم تو حیاط.

مامان عصبانی گفت :

-دیگه اسمتم نمیارم اگه دوباره با باعث وبانیه مرگ مامانم حرف بزنی.

برگشتم و خیلی جدی گفتم :

-دایی خطا کرده درست، ولی مامان اون فقط نوزده سالش بود که این اتفاقا افتاد، اون تو زندان تاوان کاراشو داده سه سال تاوان داد، ازت معذرت خواهی کرد بااینکه من مطمئنم مرگ مادر بزرگ تقصیر اون نبود،اما شما نبخشیدیش ولی اون درست زندگی کرد اما تا کجا؟ انقدر بهش بی توجهی کردی که دیگه زد زیر همه چی.

مامان با بغض گفت :

-هر بلایی سرش اومده تقصیر رفیق بازیاش بوده.

انگشت اشاره مو بالا بردم و گفتم :

-رفیق باز شد چون خواهرش پسش زد، رفیق بازشد چون کسی رونداشت.

مامان با چشمای قرمز شده نگاهم کرد و گفت :-توچیزی نمیدونی.

-درسته خودمو میزنم به اون راه، اما نفهم نیستم.

عجیب بود که بابا و نن جون چیزی نمیگفتن،بهشون نگاه کردم و سریع از خونه رفتم بیرون، طفلک دایی چقدر تنهاست.

طبق معمول با احتیاط به سمت استخر وسط خونه رفتم وسطای راه یکم مکث کردم دوباره برگشتم و رفتم تو خونه، از اون جایی که من اصلاً آدم اصراف کردن نبودم به سمت اتاقم که نزدیکیه در ورودیه خونه بود رفتم، یهو چشمم به مامان بابا ونن جون افتاد

همونطوری سر جاشون نشسته بودن، تا منو دیدن سه تایی بهم نگاه کردن، منم خودمو زدم به اون راه و گفتم :

-چیه؟

مامان اخم کرد و بلند شد و رفت تو آشپزخونه، نن جون روی کاناپه ای که نشسته بود دراز کشید و گفت :

-برو کنار از جلوی تلویزیون بچه.

بابا هم چندتا پلاستیک برداشت و سمت در خروجی رفت.

-خدای من آخه یه آدم که همش یکم، یکم… نه البته بیشتر از یکم، حالا به هرحااال، خطا کرده چه ضرری میتونه به ما برسونه ؟

خونه سوت و کور شده بود،برای فرار از اون وضعیت سریع رفتم تو اتاق و کیف دستی دربو داغون شده مو برداشتم، هنوز وقت نشده بود ببینم چه بلایی سر وسایلم اومده، درشو باز کردم و دیدم ای دل غافل، لعنت به این شانس هرچی ترقه کفسولی داشتم و معلوم نیست کی از تو کیفم برداشته انداخته دور، فقط ترقه سیگاری ها مونده بود، که اونا هم ته کیفم ریخته بود، کیفو سرو ته کردم، هرچی ترقه بود ریخت رو فرش، همشو برداشتم و تو جیب بغل پیراهنم کردم؛

آهسته از اتاق اومدم بیرون ورفتم،تو آشپزخونه،مامان داشت غذا درست میکردو پشتش به من بود، یه کبریت از روی کابینت برداشتم و به سمت در خروجی رفتم ، درو باز کردم ورفتم تو حیاط، دوباره به سمت استخر رفتم و

کنارش نشستم، اما این دفعه نمیتونستم پامو توی آب بزنم بخاطر همین بیخیال آب بازی شدم ، با غرغر به عکسم توی آب خیره شدم و گفتم :

-خوب مگه چیکار کرده؟ یکم جوونی کرده دیگه، اینا هم یاد گرفتن چپ میرم راست میرم میگن مثل داییشه، کشتن مارو، انگشتمو زدم تو آب و یاد اون روز مینو افتادم،

– یادش بخیر،این مینو هم معلوم نیست کدوم گوریه یکم باهاش کل کل کنم از بی کاری دربیام، چقدر حوصله ام سر رفته ، دانشگاه مانشگاهم که دیگه تعطیل، چهارشنبه سوری هم که پر.

حالا برای کم شدن عقده ی درونیم این چندتا ترقه رو میترکونم بلکه دلم خنک شه،حالا من که میدونم همه ی این اتفاقا بخاطر اینکه من میخواستم چهارشنبه سوری مینو رو آتیش بزنم، خدا منو به این روز انداخت تا از فاجعه جلوگیری شه.

همینطور که تو حال وهوای خودم بودم متوجه شدم یه صدایی داره از پشت سرم میاد،برگشتم و متوجه آرش شدم که داشت برای خودش قدم میزد، یکم سرم رو بیشتر کج کردم دیدم عه عشق منم که کنارشه.

یکم خودمو پشت دار و درختا پنهون کردم تا ببینم این مینو کنه چی می زره.

مینو با صدایی که چندبرابر از صدای خودش نازک تر بود روبه آرش می گفت:

-وای آرش،بعضی وقتا واقعا باورم نمیشه که تو، خارج بزرگ شدی، بابا یه مسافرت سه روزه است،به خدا خیلی خوش میگذره تو به عنوان نماینده عمو،من به عنوان نماینده بابا، میریم تو اون مزایده و دست پر بر میگردیم.

آرش دستی به موهای حالت دارش کشید و گفت :

-نمیفهمی،مینو نمیفهمی دختر عمومی عزیز،مگه جلسه مزایده بچه بازیه؟ بحث سرمایه شرکت وسطه.

مینو چشماشو تو کاسه سرش چرخوند و با تاکید گفت :

-به درک، خودمون دوتا، میریم اونجا تو کار بلدی میدونم که موفق میشی.

یکم دیگه. خودمو پشت درخت جمع کردم تا دیده نشم،

عجب…

این آرشم بدجور آی کیو ش پایینه، آقا جون دختر مردم جر خورد داره میگه خودمون دوتاااا آرش خودمون دوتا، حالا اگه این فهمید، البته یه چیز دیگه هم هس، شاید آرش داره خودشو میزنه به اون راه، آره اینم میشه.

آرش گوشی شو از جیبش در اورد و با اخم گفت :

-نمیشه…درضمن من وقت برای تلف کردن ندارم،باید برم برای قرار فردا کارا رو راست و ریس کنم.

مینو پاشو به زمین کوبید و گفت :

-اَه، آرش آقا رسول ومریم کارارو میکنن تو میخوای بری چیو راست و ریس کنی؟

عجب خریه ها ما نگهبان خونتونیم نوکرتون که نیستیم، مامان و بابام از روی لطف بهتون کمک میکنن وگرنه اصلاً وظیفه اشون نیست.

آرش گوشی شو گذاشت جیبش و گفت:

-من میرم کارای مربوط به خودمو راست و ریس کنم،به بقیه هم کاری ندارم اوکی؟

و به سمت در راه افتاد، مینو که پشتش به آرش بود ولی من صورتشو میدیدم با خنده گفت :

-اوکی، پس میبینمت عش…

خنده ای کرد و زیر لب گفت :

_بیخیال.

آرش بدون توجه به مینو و حرفاش از در بیرون رفت.

دختره آویزون برو یه راست ازش خواستگاری کن دیگه این زرت و پرتا دیگه چیه؟

مینو نگاهی به اطراف کردو مثله اسکولا وسط در ختا شروع کرد به رقصیدن و زیر لب آهنگ خوندن.

نگاه تاسف باری بهش انداختم و گفتم :

-نمونه ی بارز یه اسکول که دست و پا در اورده.

یهو یه فکری مثله لامپ… نه لامپ خز شده، مثله زنگ تو کله ام به صدا دراومد؛

دستمو به درخت گرفتم وبه سختی از جام بلند شدم و یه دونه ترقه سیگاری از جیبم در اوردم؛

قبلش روبه آسمون کردم و گفتم :

-خدایا تو سعیتو برای هدایت کردن بنده ات کردی،قبول، دیگه من زیادی

نخاله ام.

مینو وسط برگای درخت همینجوری با رقص داشت آهنگ میخوند و به سمت خونه میرفت که کبریت و کشیدم، یهو یه چیزی یادم اومد،دستمو کردم تو جیبم و گفتم :

-خداکنه گوشیمو اورده باشم، دستم که با بدنه گوشی بر خورد کرد مثله دیوونه ها از خوشحالی پریدم هوا ،پام مثله چی دردگرفت.

دوربین گوشی رو آماده کردم ویکم از رقصیدنش فیلم گرفتم بعد دکمه وقفه رو لمس کردم، کبریتو کشیدم و همزمان دوسه تا ترقه رو آتیش زدم پرت کردم جلوی پاش، دکمه از سر گیریه ویدئو رو زدم، و سی ثانیه منتظر موندم؛

مینو همچنان عین اسکولا داشت برای خودش آهنگ میخوند و میرفت که ترقه اول ترکید، چنان جیغی کشید که یه لحظه از کاری که کردم پشیمون شدم،

زودی به سمت خونه دوید که ترقه دومی و سومی هم ترکیدن، دستشو گذاشت رو صورتش و داشت میدویید که پاهاش پیچ خورد افتاد روی زمین و شروع به جیغ زدن کرد،

اگه بگم اون لحظه خندیدم دروغ گفتم، غشششش کردم از خنده، عمه تونم بیماری روانی داره، این در برابر بلاهایی که سرم اورد ذره ای بیش نبود.

صدای جیغ مینو که بیشتر شد دوربین گوشیمو قطع کردم و سریع گذاشتمش تو جیبم بقیه ترقه هارو هم ریختم تو استخر، به سمت مینو رفتم، همه ی اهل خانواده ی ما و آقای تاجیک و داداشش و زن داداشش از خونه بیرون اومده بودن، حتی نن جون هم منتظر به مینو نگاه میکرد،

مینو دستش هنوز رو صورتش بود آستینای سیو شرتشو روی چشماش گذاشته بود و سرش و پایین گرفته بود، سیما خانم رفت پیشش و با ترس گفت :

-چیشده؟ چرا جیغ زدی دخترم؟

ماهور زن عموی مینو رفت کنار سیما و با لهجه ی جالب و با نمکش گفت :-مینو چه اتفاقی برات افتاده؟

مینو حرف نمیزد و فقط میگفت :

-یکی میخواست منو بکشه، وای، وای، مامان، مامان بغلم کن.

سیما خانم سریع بغلش کردو گفت :

-چیزی نیست عزیزم.

حالا انگار بچه دوساله است، مامان من اگه بود یکی میزد تو گوشم بعد میگفت پاشو خودتو خر نکن.

آقای تاجیک گفت :

-دخترم بگو چیشده؟ کسی اذیتت کرده؟

از اون بغل مغلا یواش یواش رفتم به سمت مامان و نن جون و پشتشون ایستادم، مامان با دلهره گفت :

-یه صدا های بلندی از تو حیاط اومد، صدا شبیه وقتی که ترقه ای چیزی میترکه بود.

بابا گفت :

-بچه مچه این ورا زیاده حتماً مردم آزاری کردن ترقه انداختن تو خونه.

وَیوو خدا ی من چه جنجالی شد، عموی مینو با شک نگاهی به اطراف انداخت و گفت :

-شاید، مینو جان بلند شو عمو بریم تو هوا سرده، چیزی نیست هرچی بود تموم شد.

مینو با هزار تا ادا اطفار ومسخره بازی از جاش بلند شد، یهو نن جون بی مقدمه گفت :

-این چیزیش نیست، شوهر میخواد، دختری که عروسی شده این ادا هارو در میاره، شوهرش بدید خوب میشه، دیگه چطوری بگه شوهر میخواد؟ سرتاپاشوزرد کرده موهاشو زرد کرده ابروهاشو زرد کرده رنگ چشماشو زرد کرده از ترس یه جای دیگه اشم زرد کرده.

خانواده آقای تاجیک با تعجب به نن جون نگاه کردن، مامان سریع خنده الکی کرد و گفت :

_وای خاک به سرم، ببخشید توروخدا،مادر بیا بریم تو.

مینو دستشو از رو چشماش برداشت وبا گریه گفت :

-مامان دیدی چی گفت؟

و قهر کرد و بدو بدو رفت تو خونه.

سیما پشت سر مینو سریع قدم برداشت و رفت و صدازد :

-مینو،عزیزم.

آقای تاجیک دستی به صورتش کشید و به همراه داداشش به سمت خونه راه افتادن.

ماهورخانم برگشت و بهم نگاه کرد و گفت :

-مادر بزرگ تو… فرآموشی داشت؟

نگاهی بهش کردم وگفتم :

-نه باو، فرآموشیه چی؟ آش چی؟ کشک چی؟ پشم چی؟ مامانم وقتی میخواد بقیه رو بپیچونه میگه نن جون فرآموشی داره.

ماهور صورتشو جمع کرد و گفت :

-وات؟

یه ابرومو انداختم بالا و گفتم :

_یعنی همه اینارو دوباره بگم؟

ماهور خانم متقابلا نگاهی به من کرد دستامو بالا وپایین بردمو گفتم :

-نو،نو.

سرشو تکون داد و گفت :

-اوکی، فعلاً

ماهور راهشو کشید ورفت، بی حوصله به رفتنش نگاه کردم و گفتم :

_زهرمار.

برگشتم تا برم که به یه نفر اصابت کردم، همونطور که چشمام بسته بود شروع کردم راز و نیاز با خدا :

-ببین نوکرتم از دو حالت خارج نیست، یا با سیکس پک، یا بدون سیکس پک، یکی از این دوتا باید باشه، کلاً طبیعتش اینه.

به امید دیدن مرد رویاهام چشمامو باز کردم که دیدم بله، اینم همون مرد رویاهامه فقط به عبارتی دیگر،به چشماش نگاه کردم و گفتم :

-ببخشید حواسم نبود.

بابا نگاهی به سرتا پام کرد و گفت :

-کجا بودی؟

با دست به سمت استخر اشاره کردم، بعد بی حوصله گفتم :

-من رفتم منت کشی مامان.

بابا مشتشو جلوی صورتم اورد و گفت :

-به نظرت توش چیه؟

از اونجایی که دارای آی کیوی خیلی بالایی بودم با خنده گفتم :

-نخود چی کیشمیش، رد کن بیاد.

بابا ابرو هاشو انداخت بالا و گفت :

-نه.

متفکرانه به دستش نگاه کردم و گفتم :-اصلاً خودت کجا رفتی بابا؟

بابا به چشمام نگاه کردم و بااخم گفت :-رفتم وسیله بیارم استخر و تمیز کنم.

آب دهنمو با صدا قورت دادم و به مشتش نگاه کردم و گفتم :

-صحیح، من برم کمک مامان.

بابا عصبانی گفت :

-دفعه آخرت بود که؟

عجب جمله ی آشنایی!

عجیب نیست؟

دستمو دراز کردم و لپشو کشیدم و گفتم :-چی میگی بابا؟ بریم خونه ناهار بزنیم،منم منت مامانو بکشم یکم .

بابا سری به نشانه تاسف تکون داد و باهم به سمت خونه حرکت کردیم.

بعد یه عالمه لوس بازی و چندش بازی مامان آخرش با ما آشتی کرد؛منم کلی جلوش از تصادفی که کردم قیف و قوپی اومدم.

دستموگذاشتم رو دسته مبل و گفتم :

-دیدم اینجوری که نمیشه؟ بلند شدم و رفتم کنار راننده اتوبوس تا بهش گوش کنم که جون ما بادمجون نیست، یارو رسماً داشت چرت میزد پشت فرمون.

مامان همونطورکه یه دونه تخمه جلوی دهنش گرفته بودبا هیجان گفت :

-باریکلا دختر شجاع من.

باذوق خنده ای کردم،مامان سریع گفت:

-خب بقیه اش؟

منم دوباره ژست آدمای قهرمان وگرفتم و گفتم :

-هیچی دیگه دیدم گوشش بدهکار نیست، دست فاطیما رو گرفتم از اتوبوس پیاده کردم تا آسیبی بهش نرسه، بعدش راننده سرعت اتوبوس و برد بالا داشت از مسیر خارج میشد که من فرمون و گرفتم و چرخوندم سمت مخالف تا نریم تو دره،ولی لامصب نشد که بشه آخرش چپ کردیم، ولی من اگه اون کارو نمیکردم الان نصف بچه ها سینه قبرستون بودن.

مامان متفکر گفت :

-پس فاطیما چه طوری به این روز افتاده؟ مگه نگفتی پیاده اش کردی؟

-اوه گندش درومد، نههه ما که چپ کردیم اتوبوس افتاد رو فاطیما، جالب اینجاست اگه فاطیما رو پیاده نکرده بودم الان مرده بود.

مامان مشکوک نگاهم کردو گفت :

-پس خداروشکر حالش خیلی خوبه ،وگرنه الان باید له شده بود.

دهنمو باز کردم تا حرفشو تایید کنم نن جون گفت :

-هرچی میگه دروغه.

پوووووف، حالا اگه گذاشت ما دوزار آبرو بخریم جلو مامانمون؛

بابا که تااون لحظه نظاره گر بود، دستی به چشماش گشید و گفت :

-ساعت ده شبه بخوابیم که از دیشب بیدارم.

منم هنوز کمبود خواب داشتم، حالا بگذریم بابا حرفای منو پشمم حساب نکرد ولی خوب دیگه خوابم میومد وگرنه یکم دیگه توضیح میدادم تا بشناسه چه دختر قویی داره.

چون ساق پام تو گچ بود شب رو تختم نخوابیدم آخه میترسیدم مثل بقیه شبا نصف شب از رو تخت بیفتم پایین بخاطر همین توی حال خونه متکا و بالشتمو گذاشتم و خوابیدم، از اون جایی هم که نن جون اصلاً به تخت اعتقادی نداشت دقیقاً کنار من لحافت و تشکشو پهن کرد و دراز کشید،

مامانم که این روزا من عجیب براش عزیز شده بودم تشکشو طرف دیگه من پهن کرد و دراز کشید.

بابا چراغ و خاموش کرد و گفت :

-شب بخیر.

و بالشتشو گذاشت اونطرف تر وخم شد تابخوابه.

یهویی یادم اومد قرصمو نخوردم،

-بابا…

تا خواستم به بابا بگم یه لحظه قرصمو بده.

نن جون گفت :

-رسول ننه، اون قرص منو بیار من بخورم.

بابا قرص نن جون و از روی اپن برداشت و با یک لیوان آب بهش داد،

رفت سر جاش و دراز کشید و گفت :

-چیزی میخواستی بگی دیانا؟

راستش دلم نیومد بابا رو دوباره از سرجاش بلند کنم زود گفتم :

-نه چیزی نمیخواستم بگم، اومدم بلند شم پام که تو گچ بود گیر کرد به ملحفه پا زانو رفتم توشکم بابا،

-هیین، ببخشید.

بیچاره بابا بلند گفت :

-آخ بر پدرت…

-وا بابا چرا خودتو فوش میدی.

بابا عصبانی گفت :

-بشین نمیخواد بلند شی هرچی میخوای بگو بیارم.

-قرصمو بی زحمت بده.

بابا از جاش بلند شد و برق و روشن کرد و قرصمو با یک لیوان آب برام اورد،برق و خاموش کرد و تا اومد بخوابه مامان تو عالم خواب و بیداری گفت :

-رسول قرصمو بده فرآموش کردم بخورم.

بابا دستشو گذاشت وچند ثانیه سکوت کرد،منم کلمو کردم زیر ملافه و خودمو زدم به اون راه.

ادامه رمان از زبان سوم شخص :

بی تاب دستانش را درهم گره زد و منتظر تمام شدن مکالمه پدرش شد.

همزمان با تمام شدن تماس سریع گفت :-خب؟

پدرش لبخندی زد و گفت :

-خودت چی فکر می کنی؟

لبخندی زد وبا لحن کشیده

خسته کنار تختم نشست و انگشتای دستشو برد لای موهاشوگفت :

-نمیدونم، نمیدونم، داغونم، همین الان بابا مامان فاطیما اومدن بیمارستان و گذاشتن رو سرشون، بابای فاطیما با پوزخند به من گفت مراقبت کردنت از دخترم رو هم دیدم.

18

متعجب گفتم :

-چه ربطی داره؟ مگه فاطیما رو دوش تو بوده که باید مراقبش میبودی،درضمن کی به اونا خبر داده؟

خسته گفت :

-تواخبار اعلام کرده اتوبوس دانشجوها چپ کرده، الانم پدرو مادر فاطیما فهمیدن جایی دستشون بند نیست عقده هاشونو سر من خالی میکنن ،فعلاً که رادین داره باهاشون حرف میزنه،تاببینیم چی میشه.

بهت زده گفتم :

-پدرو مادر من نیومدن، پس حتماً اخبارو ندیدن.

-شاید.

فکر کنم این بار وباید مدیون نن جون باشم که تماشای راز بقا رو با ساعت اخبار هماهنگ کرده.

اشکان آروم گفت :

-دیانا… این چه دروغی بود که به رادین گفتی؟

ای بابا اینم گیر داده.

-تو عمل انجام شده قرار گرفتم چاره ای نداشتم…توکه راستشو نگفتی بهش نه؟

اشکان از رو تخت بلند شد و گفت :

-من برم بیرون،

عصبانی داد زدم :-اشکان.

انگشت اشاره شو گذاشت رو صورتشو گفت :-هیس، بیمارستانه ها.

چشمام رو بستم و گفتم :

-چی گفتی بهش اشکان؟

سرشو تکون داد و گفت :

-چه میدونستم گفتم تو اصلاً ازدواج نکردی که باردار باشی، دیدم خیلی خیطه گفتم نامزد داری،البته ضایع بود که باور نکرده.

سرمو رو بالشت انداختم و دستامو گذاشتم رو سرم و چیزی نگفتم، همون موقع آرش از راه رسید اینبار اشکان سلام گرم تری نسبت به دفعه قبل بهش کرد،آرش نگاهی به چارت کنار تختم انداخت و گفت :

-حالت تهوع نداری؟

-نه خوبم.

بااخم به اشکان نگاه کردوگفت :

-مرخصه،

اشکان سریع گفت :

-خداروشکر،دیانا با رادین پشت در منتظریم، لباستو بپوش بیا.

به آرش نگاه کردم و زیر لبی گفتم :

-میخوام صدسال سیاه منتظرم نباشید،چطوری تو چشمای رادین نگاه کنم.

اشکان مثل من زیر لبی گفت :

-نمیدونم، فعلاً باید از زیر دست این میرغضب در بریم، انگاری ارث باباشو خوردم، بهش بگو من نامزد دارم.

خواستم بلند شم که آرش گفت :

-لازم نیست، الان خبر میدم پدر و مادر دیانا بیان.

بااخم برگشتم و بهش نگاه کردم وگفتم:

-نه، گناه دارن نگران میشن.

با سختی از جام بلند شدم و دستمو به تخت گرفتم با درد گفتم :

-اشکان مانتو مو بده لطفا.

اشکان مانتو مو برام اورد، آرش دوباره گفت :

-باشه خبرنمیدم، کار منم یکم دیگه تموم میشه دارم میرم خونه پس با خودم بیا بریم.

بااین حرف آرش انگار دوباره زندگی رو بهم دادن، سریع گفتم :

-وااای ممنون، پس اشکان جون من با آرش میام تو نمیخواد بیفتی تو زحمت.

اشکان لبخندی زد و گفت :

-چه زحمتی. باشه پس من برم.

زیر لب گفت :

-یعنی تعارف معارف تعطیل؟

باخنده گفتم :

-این خارجکیه، تعارف سرش نیست.

اشکان آروم گفت :-آهان.

به آرش نگاه کردم و گفتم :

-من میرم از فاطیما یه سر بزنم، دم در منتظرم.

آرش سرشو تکون داد و رفت بالای سر بیمار تخت بغلیم.

یکم اشکان منتظر من موند حاضر شدم و باهم از در اتاق خارج شدیم،لنگان لنگان به سمت اتاق فاطیما رفتم جلوی در اتاق که رسیدیم متوجه رادین شدم، روی صندلی های جلوی در نشسته بودو دوتا دستشو روی چشماش گذاشته بود. خواستم سریع برم تو اتاق تا باهاش چشم تو چشم نشم که اشکان بیشعور صدا زد:-رادین.

رادین سرشو بالا اورد بدون یک صدم درصد نگاهی به من بلند شد و به سمت اشکان رفت، اشکان بغلش کردو گفت :

-شرمنده داداش، علاف ما شدی، خودتو خسته کردی میخواست بری خونه.

رادین با لبخندی که خستگی ازش می بارید گفت :

-این حرفا چیه، چیزی نیست.

احساس خاری و زلیلی بهم دست داد خداییش تاحالا انقدر نادیده گرفته نشده بودم،درهمون حال آهنگ مزخرفی از محمد رضا گلزار تو ذهنم پلی شده بود منوووو ندید ساااده ازم رد شد ..بدون هیچ نگاهی به رادین گفتم :

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا