رمان طلا

رمان طلا پارت 30

5
(2)

 

 

 

یکی از برادرهایش که فک کنم نامش نیما بود گفت:

 

-اینا روز به روز بزرگتر میشن و جوونتر ما روز به روز پیرتر

 

تا الان فهمیده بودم که مدت زیادی بود که خانواده اش را ندیده بود ،اما علتش را نمیدانستم.

 

ماهرخ:مگه چن سالتونه که اینجوری حرف از پیری میزنید،الان من و بابات باید بنالیم از درد پیری

 

چرا او باید از درد پیری بنالد؟حتی از دخترش هم جوانتر بنظر می رسید.

 

بعد از ده دقیقه خاتون آمد و گفت که اتاق ها را آماده کرده و کدام اتاق را برای من حاضر کرده است.

 

داریوش از جا بلند شد.

 

-من اتاقشو نشونش میدم ، فقط اتاق من که عوض نشده؟

 

ماهرخ:نه مادر اتاقت اصلا دست نخورده

 

داریوش سرش را تکان داد.

 

-طلا بیا اتاقتو نشونت بدم ،یکم استراحت کن

از خدا خواسته با اجازه ای گفتم و از جا بلند شدم،دنبالش رفتم.

 

از پذیرایی خارج شدیم به سمتِ چپ پله ها رفتیم که آسانسور در آنجا بود،پولدارها چه امکاناتی که نداشتند.

 

داریوش دکمه ی طبقه سوم را زد.

 

+چند ساله خانوادتو ندیدی؟

 

-هشت سالی میشه

 

+هشت سال؟چرا؟

 

-با بابام بحثم شد

 

+توام از خونه رفتی

 

-نچ بیرونم کرد

 

 

 

آسانسور در طبقه ی سوم ایستاد و از آن خارج شدیم.

 

+انداختت بیرون؟

 

-آره

 

+ما الان چرا اومدیم اینجا،الان هر دومونو پرت میکنه بیرون

 

به خنده افتاد .

 

+هیچ موضوع خنده داری نیست الان،بیا برگردیم تا قبل از اینکه بابات بیاد پیش این همه آدم بندازمون بیرون

 

برگشتم سمت آسانسور و رفتم داخل ،او هم خودش را پرت کرد داخل،دکمه ی همکف را زدم.

 

متعجب پرسید:

 

-چیکار میکنی؟

 

+دارم میرم دیگه

 

-چرا

 

+چرا داره؟همین الان گفتی بابات پرتت کرده بیرون ،تو خودتو راه نمیدن منو کجا اوردی

 

-نه اونجوری نیست

 

داد زدم

 

+پس چجوریه

 

آسانسور ایستاد و در آسانسور باز شد،بنفشه زنِ دادشش متعجب پای آسانسور ایستاده بود.

 

بنفشه:چیزی شده؟

 

داریوش نفسش را به بیرون فوت کرد.

 

-نه زن داداش چیزی نیست،شما بفرما

 

دکمه طبقه ی سوم را زد،نگاه بنفشه به من خیلی روی مخم بود.

 

-اجازه بده من حرف بزنم

 

 

 

 

+بگو

 

-بابام خودش فرستاد دنبالم که بیام خونه ،وگرنه من خودم صد سال پامو اینجا نمیزاشتم

 

+اجازه ی ورود صادر شده؟

 

-آره

 

+اگه منو بیرون کرد چی؟

 

آسانسور ایستاد و باز ما بیرون آمدیم،روبرویم قرار گرفت.

 

-تو رو خدا این بحثو تموم کن ،لطفا

 

نمی فهمید، ایستگاهش را گرفته بودم،تا کمی اذیتش کنم.

 

+اتاقم کجاس؟

 

-بیا

 

در این طبقه یک راهروی بلند قرار داشت که در دو طرف درهایی وجود داشت،روی دیوار راهرو تابلو های نقاشیه زیبایی نصب شده بود.

 

در انتهای راهرو که تماما پنجره بود ،در سمت راست را باز کرد.

 

-برو تو

 

داخلِ اتاق واقعا زیبا بود. دیواری که هم ردیف با انتهای راهرو بود کاملا پنجره بود و یک بالکن کوچک هم داشت.نمای زیبای حیاط پشتی کاملا مشخص بود،درختهای سر به فلک کشیده و استخری در وسط حیاط ویوی خیلی جالبی داشت.

 

تا به حال خانه ای به این شکلی از نزدیک که هیچ حتی در فیلم ها هم ندیده بودم.

 

 

 

 

یادِ اتاقهایی که در خوابگاه ها داشتیم افتادم،مساحتش نصف این اتاق بود و باید هشت یا ده نفری در آن ها زندگی میکردیم.

 

-خوبه؟اگه دوست نداری چن تا اتاق دیگه ام هست

 

خوبه؟سوال می پرسید ببینم می پسندم؟او جاهایی که من در آن زندگی کردم را ندیده بود که الان این سوال را می پرسید.

 

+نه همینجا خوبه

 

جلوی در ایستاده بود.

 

-الان میگم چمدوناتم بیارن ،میدونم خیلی سختته تا یه مدت عادت کنی به این خانواده،به جز من آدمای بدی نیستیم،میدونم همه ی این سختی هات به خاطر منه ،اگه به عقب برمیگشتیم هیچ وقت تو رو وارد این جریانا نمیکردم ،اما اتفاقیه که افتاده و هر کار برای جبرانش از دستم بر بیاد انجام میدم اما فعلا باید مواظب جونت باشم

 

سرم را تکان دادم ،حوصله ی بحث کردن نداشتم .

 

همانطور جلوی در ایستاده بود و مرا نگاه میکرد.

 

+حرف دیگه ای هست؟

 

-نه

 

+خدافظی کن دیگه،بگو چمدونارم سریع بیارن میخوام لباس عوض کنم

 

-باشه،برای شام صدات میکنم

 

رفت و در را هم بست.

 

جلوی پنجره یک میز گرد کوچک با دوتا صندلی گذاشته بودند ،روی یکی از صندلی ها نشستم.در بالکن هم یک نیمکت چوبی بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا