رمان طلا

رمان طلا پارت 66

4
(2)

 

 

 

هر چقدر که تعریف میکرد بیشتر کنجکاو میشدم.

 

+دیگه ازدواج نکردین؟

 

-مادرم خیلی اصرار میکرد که سر و سامون بگیرم خیلی لجباز بود خدا بیامرز آخرم از در و همسایه یه دختری پیدا کرد،دختر خوب و محجوبی بود ،از وقتی که پاشو گذاشت تو خونم به خدای احد و واحد تموم تلاشمو کردم تا از محبت دیدن و دوست داشته شدن کمبودی حس نکنه ،اون و بچه ها نفسامن ولی تف به این دل لامذهب که هیچی سرش نمیشه بعضی شبا وقتی از همه جا بریدم چشمامو میبندم و اون خنده ی شیرینش میاد جلو چشمم بعد سریع چشممو باز میکنم

 

سرش را به عقب برگرداند.

 

-عشق اگه به سر انجام نرسه جگرتو سوراخ میکنه

 

با آستین لباسم چشم هایم را پاک کردم .

 

-از ما که گذشت خدا کنه ته قصه ی تو خوب بشه

 

#فصل _هشتم

 

…………………………………………………………………………………

 

با یاد آوری پیرمرد و دعایش لبخند کنج لب هایم و اشک گوشه ی چشم هایم نشست .

 

کاش می توانستم پیدایش کنم و به او بگویم دعایت در درگاه خدا پذیرفته نشد ،من هم مانند تو سر انجام خوبی نداشتم و مثل آن روز پا به پای هم اشک می ریختیم.

 

من در این لحظه در تاریکی محض بودم بدون هیچ نوری ،بدون هیچ روزنه ای و کم کم داشتم در این ظلمات گم میشدم و نیاز داشتم کسی دستم را بگیرد.

 

گوجه ها را نصف میکردم اما حواسم پرت بود که با صدای بی بی خودم را جمع کردم.

 

 

 

-طلا؟

 

+جانم بی بی؟

 

-دیگه نیاز نیست اینقدر ریزشون کنی،خودتو اذیت نکن

 

+آخه اینجوری بهتر له میشن

 

مراسم رب گرفتن به صورت محلی داشتیم.

 

-بجنب بچه باید بریم هیزمم بیاریم

 

+بی بی دارم خورد میکنم دیگه ،من اصن نمی دونم این همه گوجه برای چیه؟

 

-کمتر غر بزن به جای اینکه منِ پیر زن غر بزنم تو به جای من داری اینکارو میکنی

 

+پیرم دیگه، نیستم؟

 

روسری اش را محکم بست و تبر را به دست گرفت.

 

-تو هنوز اول جوونیته بچه ،من میرم جنگل تو هم کارت تموم شد بیا

 

+باشه

 

بی بی که رفت از ترس اینکه خودش به تنهایی آن حجم از هیزم را بیاورد با آن پا دردش به کارم سرعت بخشیدم ،یک لحظه که حواسم نبود با چاقو دستم را بریدم.

 

چشمم که به خون افتاد ،مغزم سریع دست به کار شد و خاطره ای را برایم پخش کرد که همانجا سر جایم خشک شدم.

 

همیشه زمان کار کردن با چاقو به من هشدار میداد که بلایی سر خودم نیاورم.

 

یک روز داشتم روی تخته قارچ خورد میکردم که دستم برید،خم شدم و انگشتم را گرفتم.

 

با شنیدن صدای آخ گفتنم بدون لحظه ای مکث و مهم بودن شخص پشت تلفن تماس را قطع کرد و به سمتم آمد.

 

 

 

 

-چی شد؟دستتو بریدی؟

 

دستم را سمت خودش کشید.

 

-ببینم…چکار کردی با خودت؟

 

مشتم را باز و زخم را وارسی کرد.در نزدیک ترین نقطه به من ایستاده و سرش را خم کرده بود.

 

نفسش به صورتم برخورد میکرد و باز هم بوی سیگار لعنتی اش را حس کردم.

 

محو صورتش شدم دیگر دست بریده ام اهمیتی نداشت.

 

مشغول غر زدن بود.

 

-صد بار گفتم چیزی خورد میکنی مواظب باش ،کجا رو نگاه میکردی؟

 

سیبک گلویش هنگام حرف زدن جابجا میشد.تنها چیزی که الان نیاز داشتم .او بود.

 

دستم را که در دستش گرفته بود بیرون کشیدم و دور گردنش حلقه کردم.

 

لبهایم را به سیبک گلویش چسباندم و چند ثانیه مکث کردم.

 

از خشک شدنش مشخص بود که تعجب کرده خودم را بالاتر کشیدم ،دست هایش به یاری ام شتافت و کمرم را بالاتر داد.

 

سرم را کج کردم و روی لبش پچ زدم.

 

+غر نزن

 

چشم هایم را بستم و لبش را بوسیدم.آنقدر بوسیدم که گسی لبش را دیگر حس نکردم و تا بند آمدن نفس هایمان ادامه دادم.

 

از او جدا شدم و آرام چشم هایم را باز کردم.نگاهش ستاره باران بود.

 

 

 

-خو دم نمی دونم کی و کجا اما مطمئنم یه روز کاره خوبی انجام دادم که تو جوابشی

 

من در همان لحظه می توانستم برای سایه ی مژه های افتاده روی پلکش جان دهم.

 

-دوستت د ارم

 

این بار او دیوانه شد ،دستان بزرگ و زبرش را دو طرف صورتم گذاشت .

 

-چاره ی دیگه ای نداری وگرنه بیچارت میکنم

 

بوسه ی این بار مثل قبلی آرام نبودومن عاشق زمانی بودم که اینطور از خود بی خود میشد.

 

نفسش باز هم همان بوی لعنتی را میداد،گویی در لا به لای نفس هایش باده ی ناب جاساز کرده بود که اینگونه مرا شیدا میکرد.

 

دستم را از دور گردنش باز کردم تا روی ریش هایش بگذارم که با دیدن خون هم خودم هم داریوش متعجب به خون خیره شدیم.

 

عصبانی نگاهم کرد.

 

-الان من چیکارت کنم ؟چن دقیقه اس همینجوری دستت داره خون میاد

 

باز هم دستم بریده بود و خون میامد اما کسی نبود که برایم نگرانی به خرج دهد و من هم با کارهایم هوش از سر او ببرم.

 

همانطور داشتم به خون جاری و دست زخم شده ام نگاه میکردم که دستمال سفیدی روی دستم افتاد.

 

-چرا نشستی به خونی که داره از بدنت میره نگاه میکنی دیوونه شدی؟

 

با شنیدن صدایش صوت عجیبی در مغزم طنین انداخت و چشمانم سیاهی رفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا