رمان طلا

رمان طلا پارت 133

0
(0)

 

+چیزی لازم دارین براتون بگیرم؟

دهانم را بهم دوخته بودند .

-نه

+ ببرمتون رستوران ناهار بخورید؟

– نه

+ تو این چن روزی که آقا نیستن من در خدمتم منم نباشم اصغر هست همیشه آماده باشیم چیزی خواستین به ما بگید

-چند روز؟!!

+آره دیگه یه کار خیلی فوری پیش اومد مجبور شد بره

– کجا رفته

+ اجازه بدین خودش اومد بگه

-باکی رفته؟

+ هاتف

-کی برمیگرده

+ معلوم نیست…اما اینو بدونین از رو خوشی نرفته

هوا تاریک بود و من در تاریکی مطلق نشسته بودم و مثل احمقا هنوز منتظر تماسی از جانب او بودم.

 

زنگ بزند و معذرت بخواهد از اینکه مرا تنها گذاشته ،از این‌که با بی‌ملاحظه گیه تمام در روزی‌که باید کنارم می‌بود و بهترین حس دنیا را به من هدیه می‌داد مرا به گوشه‌ای پرت کرده و خودش معلوم نبود کدام گورستانی است.

مسافرت کاری دیگر چه کوفتی بود؟

تا سرحد مرگ از دستش عصبانی بودم و به همان اندازه وجودم او را می‌طلبید.

حس دوگانه‌ای که مرا به مرز جنون می کشاند.

یعنی الان کجا بود؟ چه می‌کرد ؟

خون‌ریزی ام تقریباً شدید بود و درد دلم با مسکن آرام شده بود.

چشمانم را بسته و بودن او را تصور کردم.

از پشت مرا در آغوش خود گرفته ، لب‌هایش مدام از یک خط فرضی از روی شانه تا بناگوشم را می بوسید .

دستانش برای شفا دادن دل‌دردم بیکار ننشسته و زیر دلم را ماساژ می‌دهد.

در گوشم قربان‌صدقه ام می‌رود و من با کمال رضایت و عشق خودم را روی سینه‌اش لم داده و سر بر شانه‌اش چسبانده ام .

و با هر حرفش ضربان قلبم بالا و پایین می‌شود و نفس‌های گرمش داخل گوشم تنم مور مور و با لمس دستانش بدنم گرم می‌شود.

چشمانم را باز می‌کنم خبری از هیچکدام این ها نیست.

در واقعیت من، تنها در تاریکی نشسته و سر به پشتی تکیه دادم.

خبری از نفس های او در گوشم و گرمی دستش روی تنم نیست.

اشک از گوشه چشمانم سرریز شد .

من دلم برای او تنگ شده بود ،داشتم جان میدادم برای یک لحظه دیدنش .

چونه میخواستم برای همیشه از او دل بکنم؟زنده می ماندم ؟

امروز مثل دو روز گذشته بی‌حوصله بودم .

اعصاب انجام هیچ کاری نداشتم اما مجبور بودم مردم را ویزیت کنم و به دادشان برسم.

این کار م بود و من نمی‌توانستم به‌خاطر مسائل شخصی رهایش کنم به امان خدا.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا