رمان طلا پارت 28
+خوبه
وارد یک کوچه ی بن بست شدیم ،در آن کوچه فقط دو تا خانه قرار داشت،یکی اول کوچه و دیگری ته کوچه…
جلوی خانه ای که در اخر کوچه قرار داشت ایستاد ،در حیاط به صورت نرده ای بود و دو نفر پشت در بودند، داریوش شیشه را پایین کشید و سرش را بیرون برد.
-بچه باز کن درو
آدمهای پشت در ناباور نگاهی بهم کردند،انگار که چیز عجیبی دیده باشند ،بعد سریع در را باز کردند.
-بفرما داداش خیلی خوش اومدی
-خوش اومدی آقا
+سلام بچه ها دمتون گرم
وارد حیاط شدیم ،مساحت حیاط خیلی زیاد بود ،سمت راست یک جاده ی فرعی بود که به پارکینگ ماشین ها میرسید ،ماشین را پارک کرد،به جز ماشین داریوش چهار پنج ماشین دیگر هم در پارکینگ بود.
ماشین را خاموش کرد. بدون هیچ حرفی ده دقیقه ای در ماشین ماندیم.
او هم جوری رفتار میکرد انگار حس خوبی از اینکه با من به اینجا آمده ندارد.
مثل اینکه قصد نداشت پیاده شود.
+حالاکه اینقدر دو دلی چرا گفتی بیام
از فکر وخیال در آمد.
-چی؟
+میگم حالا که از اوردنه من به اینجا اینقدر نا مطمئنی نمی اوردیم
دستی به صورتش کشید.
-ربطی به تو نداره
+پس چیه؟
-هیچی ،پیاده شو
خودش از ماشین پیاده شد ،من هم بعد ازاواز ماشین پایین آمدم.
+الان پیچوندی؟
-آره
راه افتاد از پارکینگ خارج شود.
+چمدونا؟
برگشت سمتم،بی نهایت مضطرب به نظر می آمد.
-بیا، میگم بچه ها بیارنشون
شانه ای بالا انداختم و من هم با او همراه شدم،از پارکینگ که خارج شدیم ،باز هم با یک جاده به قسمت اصلی حیاط وصل میشد از آنجا که پیچیدیم خانه معلوم شد.
یک خانه ی سه طبقه با نمای رومی ،که فضای جلوی خانه همه چمن و گل بود ،دور تا دورِ چمن، درخت های تنومند قرار داشت.
وسط چمن ها هم راهی برای رفتن به خانه با سنگفرش درست کرده بودند.
درگیر احساسات درونیه خودم بودم ،نتوانستم برای این همه گل و گیاه خوشحال شوم ،من دیوانه ی گل و گیاه بودم.
منِ احمق اصلا در مورد خانواده ی او سوال نپرسیده بودم ، اینکه چند نفرند ،چه خصوصیاتی دارند،طرز زندگیشان چگونه است ،هیچ…
الان باید چگونه رفتار میکردم؟اصلا قرار بود با چه عنوانی وارد آن خانه شوم…
سر جایم ایستادم،وقتی دید همراهش نمیروم به عقب برگشت.
-چی شد؟
+الان ما اومدیم خونه ی شما
-خب؟
+مامانت هست ،بابات هست،کلِ خانوادت هستن،همه هم با هم فامیلید
-خب؟
+اونوقت قراره بگی من کی ام؟
دستش را به کمرش زد ،یک پیراهن و شلوار مشکی پوشیده بود،همیشه انگار قرار بود به مجلس ختم برود.من هم یک مانتوی بلند سفید با رگه های سورمه ای و شلوار لی و روسری آبی پوشیده بودم.
-دوستمی
+اها یعنی خانوادت اینقدر روشن فکرن؟نمیگن چرا این دوستتو باید ورداری بیاری خونه ی ما؟این خودش خونه و زندگی نداره؟
-نه نمیگن چون به اونا مربوط نیست…
+چجوری مربوط نیست؟خونه ی اوناست ،بعد به اونا مربوط نیست؟
-خونه ی منم هست
چشمانش را از زیر عینک دودی نمی دیدم،اما اخم هایش حسابی در هم بود.
+من الان چجوری باهاشون حرف بزنم؟
-مثه آدم
+چجوری میتونی اینقد خوب آدمو راهنمایی کنی؟مرسی وقعا
-خواهش میکنم
با حرص از کنارش رد شدم و افتادم جلو،از پله های جلوی در بالا رفتیم و به در خانه رسیدیم.
ایونِ بزرگی داشت که کفِ ایوان با سنگ مرمرِ هم رنگِ نما ،یعنی کرمی رنگ پوشیده شده بود،صندلی های زیادی با یک میز بزرگ در ایوان قرار داشت.
در خانه باز شد و یک پیرزن به استقبالمان آمد.فک کنم من نامرئی بودم چون بدون نگاه کردن به من سمت داریوش آمد و او را در آغوش گرفت و به گریه افتاد.
تعجب کردم …چه شده بود؟
پیر زن بامزه ای بود،کمی چاق بود، صورتی گرد و سفید و چشمانی ریز داشت.
داریوش خم شد ودستانش را بوسید،حدس میزدم مادرش باشد.
-خوش اومدی…خوش اومدی نورِ چشم خونه،خوش اومدی پسرم
چرا به او خوش آمد میگفت؟جریان داشت عجیب و سوالات در مغزم زیادتر میشد.
-قربونِ تو برم خاتون جانم
-خدا نکنه پسرم ،خدا نکنه
اوه چه قربان صدقه ی هم می رفتند،تازه انگار من یادش افتاد م.
دستش را به سمتم دراز کرد و من را به پیرزن نشان داد.
-طلا مهمون منه چند وقت قراره اینجا زندگی کنه،ایشونم خاتون دایه ی منه،یجورایی میشه گفت مادر دوممه
خاتون با مهربانی سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت، من هم دستانم را بالا آوردم و او را در آغوش گرفتم،بوی عجیب و خوبی میداد.
-خوش اومدی دختر قشنگم
لبخندی به رویش زدم…
+خیلی ممنونم
از هم جدا شدیم ،خیلی از حضور داریوش ذوق زده بود،چون هی نگاهش از سر تا پای او در گردش بود.