رمان طلا

رمان طلا پارت 139

0
(0)

 

 

 

جوری که انگار نمی داند از چه می‌پرسم رفتار می‌کرد.

 

+ چی خب؟

 

کلافه دستش را از صورتم کندم و در دست گرفتم.

 

– چیزی که می‌خواستی مرگ بود اما ؟

 

باز فقط نگاهم کرد.

 

– اما؟

 

+ باج میخوام واسه بقیه‌اش

 

متعجب پرسیدم.

 

– باج ؟

 

+آره

 

– چی می‌خو…

 

دست پشت سرم گذاشت و مرا به سمت خود کشید.

 

لب روی لب‌هایم گذاشت و با اشتیاق شروع کرد به بوسیدن.

 

با دست دیگر کمرم را به بالاتر کشید، پایم را از دو طرف رد کردم و کامل روی پایش نشستم.

 

مریض وار یکدیگر را بوسیدن که نه تقریباً لب‌های هم را می‌بلعیدیم.

 

 

 

 

دوئل نفس‌گیری بود.

 

هنگار که فحش ناموس برای کسی که زودتر بوسه را تمام کند گذاشته بودند.

 

هیچکدام قصد پایانش را نداشتیم.

 

دستانم گردنش را دربر گرفته و پشت موهایش را به بازی گرفته بودند.

 

دست فرو بردن میان آن موهای کوتاه لذت آن بوسه را چند برابر کرده بود .

 

بالاخره نفس کم آوردیم و از هم جدا شدیم.

 

دلش تاب نیاورد و گاز ریزی از لب‌هایم گرفت.

 

خودم را روی پایش جلو کشیدم. نگاهی به من انداخت.

 

شیطنت در چشمانش هزار برابر شده بود .

 

+پوزیشن مورد علاقمه‌

 

گوشه ی لبم کش آمد.

 

-چه تفاهمی…

 

سیبک گلویش هنگام خنده مرا به هوس انداخت برای بوسیدنش.

 

گردنم را خم کردم و سیبک گلویش را بوسیدم.

 

 

 

صدای خنده‌اش قطع شد .دم عمیقی گرفت.

 

– باجتو گرفتی؟

 

+نه کامل

 

– اما؟

 

نفسش را بیرون فرستاد .

 

+اما اولین باری که مزه این لبا زیر دندونم رفت ،فهمیدم امید به زندگی پیدا کردم ،فهمیدم من حالاحالاها کار دارم توی این دنیا…

کجا برم؟ تازه پیدا ت کردم… هنوز سیراب نشدم ازت … الان دم چشمه ام نمی‌خوام تشنه برگردم

 

دست را زیر تی‌شرتم سر داد و با نوازش‌های دورانی اش هوش از سرم برد .

 

لبم را به داخل کشیدم و دست دور گردنش سفت تر کردم.

 

-اون چهار نفرو چجوری کشتن

 

دست از نوازش کشید و حالت چهره‌اش سرد شد .

 

+ول نمی کنی نه؟

 

باز نوازش هایش را از سر گرفت .

 

-می‌خوام بدونم

 

 

 

 

+وقتی که جنسا رو کامل گرفتن با یکی از همون اسلحه ها کشتنشون …تا همین جاش بسه؟

 

چیز هایی بیشتری بود اما نمی خواست ادامه دهد.

 

در این بین چیزی را متوجه شدم که نوری را در قلبم روشن کرد.

 

جنسی در کار نبود؟ خدایا چه از این بهتر، جنسی در کار نبود و من می‌توانستم فرخ را دست‌به‌سر کنم.

 

وقتی جنسی نباشد او چه چیزی از جانم می‌خواهد…

 

خدایا …

 

-الان میخوای چه کار کنی

 

+جنس جدید سفارش دادم

 

-چی؟

 

تمام شوقم دود شد.

 

+ جنس جدید سفارش دادم

 

– پولشو از کجا میاری

 

+ عزیزم من پول دارم به اندازه ی جنس دوباره اوردن تو خودتو ناراحت نکن

 

تمام آن خوشی لحظه‌ای که در دلم سرریز شده بود به یکباره فروکش کرد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا