رمان طلا

رمان طلا پارت 125

0
(0)

 

 

 

– عزیزم چرا داری این کارو با خودت می‌کنی ؟بذار توضیح بدم همه چیو

 

پک محکمی به سیگار زد و دودش را به بیرون فرستاد.

 

سرش را به سمتم چرخاند .

 

+توضیح بده

 

امان از آن نگاه نفوذ گرش.

 

دستپاچه بودم ،دست هایم را مشت کردم تا کمی آرام شوم.

 

-جریان ساعتو که گفتم… تو درمونگاهم وقتی وایسادم جلوش تا نزنیش به‌خاطر نجات جون اون نبود بخاطر این بود که تو حال خودت نبودی نمی فهمیدی داری چی‌کار می‌کنی خواستم جلوی یه فاجعه رو بگیرم…

 

عرق سرد از کمرم سرازیر بود.

 

-من به‌خاطر… چرا این‌جوری نگاه می‌کنی ؟

 

در نگاهش می‌توانستم به‌وضوح تمسخر را ببینم.

 

-گناه من چیه که منو این‌جوری عذاب میدی؟

 

سیگار را با پوزخند روی میز ناهارخوری خاموش کرد.

 

بلند شد و به سمتم آمد. هر قدمی که برمی‌داشت وجودم لرزه می‌انداخت.

 

 

 

به‌سختی خودم را کنترل کردم که قدم به عقب برندارم و از آن دو گوی آتشین فرار نکنم.

 

در نزدیک‌ترین نقطه به بدنم ایستاد .

 

چون جرات نگاه کردن در چشمانش را نداشتم چشم هایم روی سینه ی نیمه برهنه اش قفل‌شده بود .

 

مقنعه را از سرم کند و به گوشه‌ای پرتاب کرد .

 

+الان گناهاتو برات میشمرم عشقم

 

کش موهایم را باز کرد.

 

+اولین گناهت اینه اونقدر به اون عن رو دادی که جرات کنه بیاد بهت کادو بده

 

شاهرگ گردنم را با انگشت اشاره‌اش نوازش کرد و بوسه‌ای زیر گلویم نشاند .

 

+دومین گناهت اینه گذاشتی بهت دست بزنه

 

گلویم را گرفت و فشا داد، مجبورم شدم عقب بروم و به دیوار پشت سرم بچسبم.

 

نمی‌دانستم چه احساسی دارم .

 

ترس ،عشق ،وحشت، نگرانی، لذت از بوسه‌های او نمی‌دانستم.

 

فشار دستش مقداری دور گلویم بیشتر شد ،دست روی دستش گذاشتم .

 

 

 

 

روی لب‌هایم لب زد.

 

+ سومین گناهت،به جواد و اصغر نگفتی تا همون لحظه مادرشو بگان

 

سردر گردنم فروبرد دو دستم را دوطرفه شانه‌اش گذاشتم.

 

دندان‌هایش که در گوشت گردنم فرورفت لحظه‌ای نفسم رفت.

 

با درد نالیدم و گفتم.

 

– داریوش تو رو خدا پوست گردنمو کندی

 

گردنم را رها کرد و همان‌جا را چند بار بوسید .

 

+اشتباه بعدیت و بزرگ‌ترین اشتباهت این بود که به دروغ من گفتی و فکر کردی من نمی‌فهمم ،فکر کردی من پخمه رو گول زدی ،فکر کردی سرم شیره مالیدی

 

سرش را روی شانه‌ام گذاشت .

 

کم مانده بود از ترس سکته کنم.

 

پوست گردنم گزگز می‌کرد و می‌سوخت .قلبم به‌شدت در سینه ام می‌تپید .

 

دستش سمت اولین دکمه مانتویم رفت سریع دست روی دستش گذاشت.

 

-داری چی‌کار میکنی؟

 

 

 

 

لب روی لب‌هایم گذاشت و شروع کرد به بوسیدن.

 

در حین بوسه اول دکمه را باز کرد. کمی او را به عقب راندم.

 

+هیششش… عزیزم چیزی نیست فقط می‌خوام مانتوتو درارم

 

دو طرف صورتش را در دست گرفتم .

 

-این‌جوری نکن داریوش می‌ترسم ازت

 

لبخندش هم ترسناک شده بود.

 

+ واسه چی می‌ترسی دورت بگردم

 

پیشانی‌ام را بوسید و دکمه بعدی مانتو را باز کرد.

 

پمپاژ خون در بدنم سرعت گرفته بود .

 

با عجز اسمش را صدا زدم .

 

-داریوش

 

دستش روی دکمه‌ی سومی مانتو خشک شد. کمی از اخم‌های درهمش باز شد.

 

سرش پایین بود ،چشمانش را بالا کشید در نگاهم خیره شد.

 

+ جان داریوش؟ عمر داریوش؟ نفس داریوش؟

 

 

 

 

بغض راه حرف زدن را بست. هیچ نگفتم و فقط نگاهش کردم .

 

نگاهش کم‌کم نرم شد .

 

+بغض نکن زندگی واسه من بی‌همه‌چیز بغض نکن

 

دستش که دکمه‌های مانتو رو داشت باز می‌کرد ، باز بکار افتاد و دکمه‌ها را این‌بار بست.

 

+ غلط کردم یه‌لحظه نفهمیدم دارم چه غلطی میکنم،ببخشد همه کسم

 

قطره‌های اشک روی گونه‌هایم جاری بود.

 

دلم آتش می‌گرفت برای این پریشان‌حالی اش.

 

خودم را در آغوشش انداختم و دست دور گردنش حلقه کردم .

 

سریع دست هایش را دور تنم پیچید.

 

بوسه‌های ریز و درشتش روی گردنم رد به‌جا می‌گذاشت.

 

آرام نمی‌گرفت ،نگران حال خودش بودم.

 

+ باید کارشو همون‌جا تموم می‌کردم،همونجا باید سرشو میذاشتم رد سینش

 

سرم را روی شانه‌اش جابه‌جا کردم.

 

ترجیح می‌دادم در چشم‌هایش نگاه نکنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا