رمان شوگار پارت 85
شوگار | آ
ساقی پیاله اش را تا نیمه پر میکند…
عیاش نبود…
دائم الخمر نبود اما…این شب ها حرص عجیبی به جانش افتاده بود…
نمیدانست این خشم را…این حرص را چگونه خالی کند…
نمیدانست چگونه خودش را آرام کند تا اینقدر خشمگین نباشد…!
فقط برای یک زن…؟
باید به خودش می آمد…
نمیخواهد که نخواهد….!
جرعه ای مینوشد و جمله ی کبریا در سرش زنگ میخورد…
همان لحظه ای که از ماشین پیاده شد و کلاهش را بالا فرستاد….
_من دلتنگی اون دختر رو دیدم…به آب و آتیش زدنش برای اینکه تو رو از لای اون همه زن بکشونه بیرون…
چشم میبندد و سینه اش تنگ میشود…
_شیرین دلباخته ی تو شده داریوش…فقط داره بخاطر زورگفتنات لج میکنه…برش گردون…!
همه میگفتند لج میکند …
آن لعنتی کی میخواست دست از لج بازی اش بردارد…؟
اگر پای لج و لجبازی در میان نبود…؟
اگر واقعا ، در آن جنگل اتفاق بدی افتاده بود…؟
-آقا میخواید من برم بیارمش…؟
داریوش گیلاس مشروبش را سر میکشد:
_لازم نیست…نمیخوامش دیگه…!
نمیخواهدش…؟
هاه…
یک دروغ مزخرف….
دایه نگاهی به بطری می اندازد…
همانکه توسط آن ساقی ، برای داریوش کم کم خالی میشد:
_میخواین بگم براتون کنیزی آماده کنن…؟
مرد پکی به سیگارش میزند و نگاهش را به صفحه ی تلوزیون میدهد…
یک رقاص حرفه ای ، مشغول رقص عربی بود…
یک دامن پر از چاک …
یک نیم تنه ی زیبا…
حتی نقاب به صورت داشت و این داریوش را عصبانی تر میکرد:
_امشب نه…!
همین تک جمله ی کوتاه ، تمام زنگ هشدار ها را به صدا درمی آورد…
دایه سر بالا میگیرد و یک نگاه به دود آن سیگار می اندازد…نگاه دیگر به صورت خانی که عادت به زن بارگی نداشت:
_فردا شب…یه بَزم رقص ترتیب بده و عاقل ترین و زیباترین دخترای کاخ رو آماده کن…!
نگاه خیره ی دایه همانجا میماند…
این یعنی….؟
-چَشم قربان …همه چیز برای فردا شب محیا میشه…!
شیرین:
_بیا این شلغمارو بخور یه کم گرم شی….
پلک میبندم و گوشم را به صدای رادیو میدهم…
زن با صدای سوزناکی میخواند….
یک آوای غمناک که با سینه ام بازی میکرد….
_داا بیار بدشون من انگاری نمیخواد بخوره…!
_لِک بخوری برو کیسه هارو بیار تا آقات نیومده…سراغشونو بگیره سپردمت دست خودش….!
_صد بار گفتم تا آسیه رو شوهر ندادن یه نشونه ای چیزی بزارین روش…این هفته براش خواستگار میره ….فردا که منم مثل جواد رفتم دختره رو دزدیدم جنگ ناموسی شد نگید چرا.
نگاهشان نمیکنم…فقط متوجه میشوم مادرم شیئی را به طرف جاهد پرت میکند:
_زونِت بَوَن پدرصلواتی….ری وِش دَمه ریدار بیه مِنِی زَ میکه….!
(زبونتو ببند پدر صلواتی….رو بهش دادم پر رو شده تو روی من میگه زن میخوام….)
همیشه همینگونه بود…وقت هایی که خیلی عصبانی میشد و کنترل اعصابش را از دست میداد ، لری حرف میزد….
صدای به هم خوردن در ورودی راهرو به گوش میرسد و مادرم از جا بلند میشود….
بشقاب شلغم ها را روبه روی من قرار میدهد و به پیشواز پدرم میرود….
صدایشان به گوش میرسد:
_چی شد….؟چیزی گفتن…؟
پدرم سکوت میکند و من به خوبی میدانم مادرم برای اینکه بفهمد داریوش حرفی زده یا نه ، اینقدر کنجکاوی میکند…
_پیس پیس….!
به صدای جاهد اهمیتی نمیدهم…او میخواهد برای رسیدن به آسیه از من استفاده کند…
نمونه ی یک مرد ترسو و بزدل ، که همیشه خواهرش را برای چنین کارهایی سپر میکرد:
_شیرین به خدا اگر آسیه شوهر کنه رگمو میزنم…شیرین…؟
آهسته سر برمیگردانم به طرفش….
صورتش…نه جدی است..و نه غمگین:
-خودت عرضه نداری نگهش داری…صداتو از بیخ گوش من بردار که اصلا حوصله تو ندارم…!
جلوتر می آید و اینبار برای شنیده نشدن حرف هایش ، به پچ پچ می افتد:
-دِ تو چه خواهری هستی که راضی ای داداشت بمیره…؟به خاطرت زدم پای پسر کبلایی رو نابود کردم…
نابود…
جاهد عاشق این کلمه است و ظاهرا به تازگی ، بین جوانان گفتنش مُد شده بود:
_چرا اجازه دادی منو توی کاخ زندونی کنن…؟اون موقع غیرت نداشتی….؟
تمام صورتش درهم میشود و نفس تند میکند:
_انتظار داشتی بیام از کاخ اون لندهور برت دارم که سربازاش به کل خونواده حمله کنن…؟اونجا بحث سر یه قبیله آدم بود…اینجا چی…؟
لبهایم با حالت تأسف جمع میشوند…
دل خوشی نه از او دارم و نه از جواد….
پدرم رفته لباس هایش را عوض کند…پدری که رعیت شوهرم بود…
رعیت داریوش و…برای گرفتن حق بیشتر ، به خدمت دامادش رفته بود…
دستی روی رادیو فرود می آید و صدای حرصی جاهد ، یک لحظه دست از سر من برنمیدارد:
_نمیشنوی…؟بدبخت تو عاشق اون مرد شدی و هنوزم از ما طلبکاری…؟بیا و یه بار درعمرت خوبی بکن…نزار آسیه رو شوهرش بدن شیرین….!سه ماهه خودم به هر دری زدم و اون خواستگاری کوفتی رو عقب انداختم…ولی اون بی ناموس انگار دست بردار نیست
دست روی صورت داغم میکشم…
لعنت به آن کرسی که با دیدنش ، خاطراتی را به یادم می آورد که نمیخواستم…
چقدر به موقعش توانست بی رحم شود و…همه چیز را زیر پایش بگذارد…!
حتی اگر گوچکترین بویی راجب کار سیاوش میبرد…
اگر میفهمید سیاوش میخواست چه بلایی به سرم بیاورد…
شاید اصلا حتی باور نمیکرد من را دزدیده باشد…
پدرم هم وارد نشیمن شده و جاهد از بالا سر رادیو کنار میرود….
به محض اینکه مینشیند ، مادرم ظرف شلغم ها را برای او هم می آورد و گمانم امروز ناهارش دیر آماده میشود که دارد سرمان را با هله هوله گرم میکند…
_خوبی روله…؟دیگه لرز نداری…؟
چانه ام را بالا میدهم:
_نه…خوبم…!
مادرم روی شلغم ها نمک میریزد تا پدرم راحت تر آن ها را بخورد…انگار حواسش نیست دکتر به پدرم گفته نمک غد قن است:
-چی گفتن آصید…؟درمورد شیرین حرفی نزدن…؟
نگاهی که روی صورت و محاسن پدرم جا مانده بود را برمیدارم و او با نفس صدا داری ، دست به ریش هایش میکشد:
_چی بگن…؟پسره هنوز حیرونه…همینکه این همه لطف در حقمون کرده بی انصافیه اگر پشت سرش غیبت کنیم….
دلم مچاله میشود…لطف کرده…!
در حق جواد لطف کرده…
واقعا از اینکه با سیاوش عروسی نکردم شاکی بودم…؟
نه….
من از اینکه ازدواجم با آن پسر عموی کثیفم به هم خورد ، کاملا راضی بودم….
اما ظلمی که این میان در حق من شد چه…؟
این همه جبر…؟
این همه ترس…؟
آن ها این بلا را به سر من آوردند:
_کی در حق کی لطف کرده آقاجون.. ؟داریوش…؟
نگاهم میکند و زیر لب ، لا اله الی اللهی به زبان می آورد….
مثلا دارد رعایت حال من را میکند که چیزی بارم نمیکند…
-اون فقط در حق شما و جواد لطف کرد…همتون منو دو دستی بهش تقدیم کردین تا جون خودتونو نجات بدین…
سرخ میشود پوستش و زانویش را راست میکند:
_مگه من بهت نگفتم بشین خونه خودم با اون قشون از راه رسیده میرم…؟نگفتم نرو…؟نگفتم جون خودمو میدم تا بچه هام در امان باشن…؟
.
لبهایم روی هم فشرده میشوند…
چرا…گفت…
او میخواست مانع رفتن من شود اما….
_چرا بعدش سراغی ازم نگرفتین…؟چون راضی بودین از این معامله…پسر داداشتون زن گرفت و رفتین پیشونیشو بوسیدین…اما یه توک پا تا اون کاخ خرابشده نیومدین حالی از دختر خودتون بپرسین…!
مادرم به من چشم غرّه میرود و پدرم هر لحظه عصبانی تر:
_اون پسره از ما شاکی بود…از خانوادمون هم همینطور…اگر عروسیش نمیرفتم همه جا چو می افتاد دختره عیب و ایرادی داشته که عروسی به هم خورده…اگر نمیرفتم پی به دشمنی من و داداشم میبردن و یه عمر میشدیم سقز دهن مردم….یه چوب دستت گرفتی و همه رو از دم با همون چوب میزنی….اینو تو گوشت فرو کن دختر…ازدواج با خان ، آخرین راه حل تو و ما بوده…اون دست ازت نمیکشید….
شئ سفتی در گلویم تاب میخورد…
بارها گفته بود…
پدرم بارها گفته بود از مکالمه ای که بین او و داریوش رد و بدل شد…
او میگفت شانس در خانه ام را زده و دل خان را برده ام…
گفته بود از نقل داریوش ، که هیچ جوره از من نمیگذرد…
قلبم درد میگیرد…
پس کجا بود…؟
یک بار گفتم نمیخواهم بیایم…رفت…
چون دزدیده شده بودم…
چون نمیدانست کسی که من را دزدیده ، به من دست زده است یا نه…
او تردید داشت و به خاطر تردیدش ، من را جا گذاشت…
-حالا بشین زانوی غم بغل بگیر که شوهرت رفت و تو رو نبرد…اگر بدونی چیا که نگفت…حقته…!
سینه ام میلرزد و نگاه به صورتش میدوزم…
مادرم به جای من ، پر از اضطراب میپرسد:
_د بگو تو هم مارو جون به سر کردی….
پدرم یک نگاه به من میدهد…یک نگاه به مادرم….
تسبیحش را میفشارد و لحظه ای چشم میبندد و باز میکند:
_گفتش تا قیام قیامت اسم خان رو شیرین خورده و احدی حق نزدیکی به در خونه ی ما رو نداره…!
قلبم تالاپی در دامانم می افتد و جلوی برقی که دارد در چشمانم رخنه میکند را میگیرم….
_اما وقتی داشت میرفت …
آب دهانم را نامحسوس قورت میدهم…
دامنم را با نوک انگشتانم چنگ میزنم:
_گفت بهت بگم یه خان ، هر چند تا زنی که دلش بخواد میتونه داشته باشه… !