رمان شوگار

رمان شوگار پارت 45

2
(1)

 

 

از ماشین پیاده میشود و نگاهی به عمارت قدیمی پدری اش می اندازد…

اینجا هنوز هم سرسبز بود…

هنوز هم پر از دار و درخت…

پر از گل و گیاه…

میتواند صدای خنده های کودکانه ی کامران و کبریا را بشنود…

میتواند صدای فریاد های پدرش را خیلی خوب به یاد بیاورد…

 

لباس های مادرش…

حتی میــنو…

دختری که دیوانه وار عاشق داریوش بود…

لقمه ای که مادرش برایش پیچید و حاصلش شد دختر کوچولویی به نام شیفته…

 

قدم برمیدارد و نگهبان ها با ذوق و شوق به استقبالش می آیند …

خدمه…

اهل عمارت…

تعدادشان کم بود اما همه شان خالصانه داریوش را دوست داشتند:

 

_آقا پاتون روی چشم ما…چرا خبر ندادین عمارتو گلریزون کنیم…؟

 

 

داریوش با تکان سر از همه شان تشکر میکند و همزمان که قدم برمیدارد ، رو به خدمتکار زن می پرسد:

 

_کبریا تو اتاقشه….؟

 

زن دستی به لچکش میکشد و لبخند میزند:

 

_بله آقام…آقا کاوه هم پیش پای شما اومدن…!

 

از دری که به رویش باز شده یبود داخل میشود و مستقیما ، سراغ اتاق آن خواهر خیره سرش میرود…

او که نزدیک بود آبروی نصرالله خان را روی چوب حراج بزند…

 

پشت در اتاق کبریا که می ایستد ، چند ضربه ی آرام روی در مینوازد و همان لحظه صدای ضعیف کبریا به گوشش میرسد:

 

-کاوه گم شو لطفا…نمیخوام کسی رو ببینم…!

 

دستگیره ی در را پایین میکشد و بدون اینکه منتظر رضایت خواهر کوچکتر باشد ، داخل میشود…

 

میبیندش که روی تخت افتاده و سرش را زیر ملافه برده است:

 

_آدم نیستی…؟؟؟برو بیروون از اتاق من…!

 

قدم های داریوش تا کنار تخت کشیده میشوند…

این دختر دیگر دارد شورش را در می آورد:

 

_پاشو…!

 

صدای جدی داریوش که به گوشش میرسد ، به سرعت ملافه را از صورتش کنار میزند…

اخم های درهم برادر بزرگترش را میبیند…

انگشتهای گره کرده اش را…

 

میترسد از داریوش و…از او به تازگی متنفر شده است…

چشمهای سرخ و گود افتاده اش را که داریوش میبیند ، بلند تر می غُرَّد:

 

_گفتم پاشـــو…!

 

کبریا سر جایش مینشیند و چانه اش شروع به لرزیدن میکند:

 

_چی میخوای داداش…؟باز کبریا چیکار کرده که بالا سرش رسیدی…؟

 

_این چه وضعیه درست کردی…؟این چه ریختیه…؟

 

دخترک موهایش را از روی صورتش کنار میزند و اشک در چشمش میجوشد:

 

_واسه ریخت و قیافه مم باید جواب پس بدم…؟تو منو اینجا زندونی کردی داریوش…خواهر کوچیکت رو که به آقاجون قول دادی مواظبش میمونی…!

 

بینی داریوش با حالتی عصبی چین میخورد و روبه خدمتکار اشاره میکند از اتاق بیرون برود..

زن در را میبندد و داریوش بلافاصله می غُرَّد:

 

_میخواستی بابت فرارت با اون بی همه چیز بهت جایزه بدم…؟خوشحال نیستی که سرت هنوز رو تنته…؟خوشحال نیستی که نصرالله خان نیست که تو و اون بی شرف رو با هم تو یه قبر بزاره…؟

 

 

کبریا با گریه و صورت بی رنگ و رویش میخندد و از تخت پایین می آید:

 

_همون بی شَرَفی که خواهرش رو تو کاخت نگه داشتی…؟چرا بعد از اومدن جواد خواهرشو برنگردوندی…؟

 

 

 

داریوش لحظه ای ثابت نگاهش میکند…

لازم است به او کارش را توضیح دهد…؟

نه….!

کبریا لایق توضیح شنیدن نبود…

 

نزدیکش میشود و از بالا به صورتش خیره میماند:

 

_بفرستمش که اون بی شرف و ایل و تبارش به ریشم بخندن…؟که اگه خواهرمو از سر در شهر آویزون نکردم ناموسمو پاک کنم ، اونم بفرستم بی ناموس بودنم ثابت بشه….؟

 

 

کبریا بغضش در حال ترکیدن است…گناه گرده است…

یک اشتباه بزرگ ، که تاوانش همین بود…

اما حضور شیرین در کاخ داریوش…سوگلی شدنش ، مانند خار در چشم کبریا فرو رفته بود:

 

-به خاطر ناموس نیست…به خاطر غیرت نیست…تو مثل دیوونه ها اون دختره رو میخوای چرا اعتراف نمیکنی…؟صداش گوش فلک رو پر کرده …

 

پلک داریوش میپرد:

 

-گوش کدوم ***ی رو کر کرده….؟چی میگی…؟

 

کبریا میترسد اما محکم خودش را نگه میدارد:

 

-منو اینجا حبس کردی اما هستن کسایی که ازونجا برام خبر بیارن…میگن دختره تو رو نمیخواد…نامزد داشته…تو نامزدیشو به هم زدی و پیش خودت نگهش داشتی….!

 

مردمکهای داریوش از خشم گشاد میشوند و انگشتانش ، مُشت:

 

_هــیـــس ….

 

کبریا وقتی خون به جوش آمده ی برادرش را میبیند ، اشکی از گوشه ی چشمش میچکد:

 

_به این میگن ناموس پرستی..؟که زن یکی دیگه رو قُر بزنی و واسه خودت نگهش…

 

برق سیلی داریوش روی گونه ی دخترک ، او را محکم به عقب پرت میکند…

یک شوک ناگهانی برای هردونفر…

 

موهای کبریا روی صورتش پخش میشوند…

گونه اش به شدت ذق ذق میکند و تپش قلبش به یک باره تا اوج میرسد…

 

داریوش نفس نفس میزند…

قبل از اینکه به خاطر سیلی پشیمان شود ، با دو قدم بلند خودش را به جسم روی زمین افتاده میرساند و روی دوپایش مینشیند….

 

درست روبه روی خواهری که تابوشکنی کرده است…

برادرش را به هیچ حساب کرده و حالا هم…با زبانش حال او را بد میکرد:

 

_حساب بی آبروییت مونه واسه بعد…حساب فرارکردنت با اون بی شرف بمونه واسه بعد…اما یه بار دیگه…فقط یه بار دیگه سلیطه گری ازت ببینم…یه بار دیگه بخوای با انگولک کردن غیرت من ، تلافی زندونی شدن اون بی همه چیز رو دربیاری….اون موقع میفهمی داریوش کیه….میفهمی اگر نصرالله خانی دیگه نمونده ، یه داریوش نامی هست که طناب بندازه دور گردنت و دارت بزنه….میفهمی فرار کردن با یه رعیت تهش برات چجوری تموم میشه….!

 

خر خر نفس های کبریا میگوید که بدجوری دلش شکسته است…

بدجور از داریوش کینه به دل برده است خواهری که شب و روزش را در آغوش این برادر گذرانده…

 

داریوش اجازه ی جواب دادن به او نمیدهد….

از جا بلند میشود و با عرق های ریز روی پیشانی اش ، از در اتاق خارج میشود…..

 

این سیلی را خیلی وقت پیش باید روی صورتش میزد….!

 

 

 

-قربان کسی که زد پای پسر کبلایی رو به خاطر آب آش و لاش کرد رو پیدا کردیم….!

 

داریوش نگاه از کاغذ بلند بالای درخواست رعایا میگیرد و به صورت ایرج میدهد….

این یعنی میخواهد ادامه اش را بشنود و ایرج به مردی که دست روی دست منتظر بود اشاره میکند جلو بیاید…

 

کبلایی قدمی برمیدارد و روبه روی داریوش می ایستد…

 

داریوش کاغذ را کج میکند و ایرج آن را میگیرد:

 

_خدا لعنت کنه پسر آصیدمَمَد رو….با بِرنو پای پسرمو داغون کرده آقا…این پا براش پا بشو نیست…

 

داریوش لحظه ای جا میخورد…

اسمی که شنیده است را باید برای بار دوم بشنود:

 

_کی زده…؟؟

 

مرد جرأت میگیرد و چفیه ی سفید را از روی سرش برمیدارد:

 

_جسارته آقام…اون جاهد گور به گور شده که معلوم نیست داداش بزرگش سرش تو کدوم آخوری گرمه…اون و خواهرش با تیر غیب مردن خبری ازشون نیست…جاهد رو به جون ما انداختن….

 

سلول های مغز داریوش لحظه ای بوم بوم باز و بسته میشوند….

نام از خواهرشان برد و….

در این شهر ، هیچکس نمیداند شیرین در کاخ داریوش حبس شده است…

 

داریوش اجازه نداد احدی از ماجرای فرار کبریا باخبر شود و حالا…

آن جاهد بی همه چیز داشت گند بالا می آورد….

او هم لنگه ی برادر بزرگترش شرآشوب بود و برای پس گرفتن شیرین ، هیچ غلطی نتوانست بکند….

 

آنقدری وجود نداشت که مقابل داریوش بایستد ….

 

_کجاست حالا…؟مگه نمیگین پیداش کردین…؟

 

ایرج پا پیش میگذارد:

 

_قربان دیشب برگشته خونه…برادرای کبلایی قبل از اینکه خونشونو به رگبار بگیرن از ما کسب تکلیف کردن…دو طایفه با هم نزاع کنن کل شهر به هم میریزه…طایفه ی فتاح مگه از شهر جمع کنن و برن…

 

فک داریوش قفل میشود:

 

-این شهر بی صاحابه که به هم بریزنش…؟؟

 

کبلایی دستانش را بیشتر میفشارد و سر خم میکند:

 

_آقا قربون قد و بالات بشم …قربون درایتت بشم…پسرام باهم متحد شدن امشب برن جامالشون رو سیاه کنن…من چه خاکی تو سرم بریزم…؟

 

داریوش پلک میبندد …باید چاره ای بی اندیشد و به جز این…هیچ راه دیگری نمیماند:

 

_برید جاهد رو بیارید….!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا