رمان شوگار پارت 48
پارچه از دور دهان جاهد پایین می افتد و بلافاصله لب باز میکند:
_اسیر گرفتین…؟ولم کنیــد…
داریوش با مردمک های گشاد شده از خشم ، تیز نگاهش میکند و منوچهر دست روی سرشانه ی جاهد فشار میدهد:
_بشین….صدات بلند بشه میگم تا صبح فلکت کنن…!
جاهد با دستان بسته ، مچ دست منوچهر را در هوا پرت میکند و نیم قدم به داریوش نزدیک میشود:
_اون بی شرف سهم آب منو برمیداشت…فهمیده بود جواد غیبش زده …صبر منو ناخونک میزد…شَر میخواست…شَر…!
داریوش ابرو در هم میکشد و نگاهی به سرتا پای جاهد می اندازد…
لباس هایش خاکی بود…
صورتش به آصید شباهت داشت…چشمان کوچک و بادامی…
چشمان شیرین به مادرش کشیده بود…
_جواد کجا غیبش زده…؟ اگر کسی بو برده باشه…جامالتون سیاهه…اینو که میدونید…؟
پسرک چشم میبندد و اگر این مرد وارث تاج و تخت نصرالله خان نبود…اگر ارباب نبود…اکنون به خاطر نگه داشتن شیرین ، شاهرگش را میزد:
_ما به کسی نگفتیم…اگر هر کس شنیده از اینجا به بیرون درز پیدا کرده…!
داریوش خشمگین و عبوس رودر روی جاهد می ایستد…
خواهرش را برای خودش نگه داشته است و…
خواهر خود را از آن ها پس گرفته…
میخواهد مخفی بماند…
آبروی خاندانش حفظ شود اما…
اگر همه ی این ها را شیرین بفهمد ، دیگر حتی ثانیه ای در این کاخ کوفتی نمیماند….
دستش مشت میشود و باید هرچه زودتر قائله ی جاهد را هم ختم کند…
_چه روزایی نوبت آب شما بود…؟
_یکشنبه ها…
_پسر کَبلایی چه روزی آب رو برد…؟
_یکشنبه شب…!
داریوش فک میفشارد و دستهایش را پشتش میبرد:
_پس موعدت تموم شده بوده…کی گفت تو محدوده ی من صلاحیت تیر اندازی داری…؟
جاهد دستان بسته اش را باز هم بالا می آورد:
_اون بی شرف از دستی کرد…هیچکدوم از اهالی اینجا شب راه آب رو نمیبندن…نیتش همین بود…میخواست منو کفری کنه…میخواست از جای شیرین و جواد باخبر بشه چون فهمیده بود سیاوش زن گرفته….!
مردمکهای داریوش لحظه ای ثابت میمانند…
دمای بدنش بالا میرود و..انگار جوشش چیزی را در رگ هایش حس میکند…!
_زن گرفتن پسر عموی تو چه صنمی با پسر کبلایی داره…؟
_از چندین سال پیش خواستگار شیرین بود…از وقتی پونزده سالش شد…!
دستش را روی پنجره فشار میدهد…
گاهی از اینجا شاهد بازی شیفته با شیرین میشد…
اما دخترک را چند روزی در اتاقش حبس کرده بود…
این حس لعنتی داشت تمرکزش را به هم میزد…
او خان یک شهر بود…
نباید اینگونه با خودش درگیر میشد…
نباید افکارش را حول آن دختر و اطرافیانش میگرداند….
تمام فکر و ذهنش را باید برای جمع کردن اوضاع پیش آمده خرج میکرد…
تقسیم آب بین باغ دارها و کشاورزان…
صلح میان دو طایفه…
به هیچ عنوان نمیخواست جاهد را هم تنگ دل جواد نگه دارد….
دستی به صورتش میکشد و کلافه پلک میبندد…
ببین به چه روزی افتاد…!
این همه سال در رؤیاهایش جا پیدا کرده بود..
چقدر رام و مطیع به نظر میرسید در خواب…
چقدر عاشق داریوش بود…
آن همه شور خواستنش بود که داریوش را حتی در بیداری دیوانه میکرد…
اما با پیدا شدنش انگار همه چیز برعکس از آب درآمد…
رام نبود…یاغی و سرکش بود….
عاشق داریوش نبود….
مهربان نبود…
آرام نبود….
جعبه ی لوکس سیگارهایش را باز میکند و یکی لای لب قرار میدهد…
_ایــــرج….؟
هنوز دو ثانیه از صدا زدنش نمیگذرد که ایرج از در داخل می آید:
_امر بفرمایید قربان…!
پک میزند و دودش به شیشه ی پنجره میخورد:
_فردا یه بزم راه میندازی واسه جماعت رعیت….
_رو چِشَم آقا…
صدای داریوش از دود مانده در گلویش زنگ برمیدارد:
_هیچی کم نباشه…رأسشون خانواده ی آصید و کَبلایی …
_جسارت نباشه آقا…شیرین خانم رو چکار میکنین…؟
_ربطش به تو….؟
ایرج سرش را پایین می اندازد…
خب معلوم است که بزم را اینجا نمیگیرند…
میخواهد میانشان صلح ایجاد کند …
میخواهد به همه اعلام کند دختر آصید کجا غیبش زده…
بیشتر از آن نمیشد با آبرویش بازی کند….
او مال داریوش بود و جز این ، حقیقتی وجود نداشت…
به وقتش میتوانست درسی به پسر کبلایی هم بدهد….
میشد آنقدر شیرفهمش کرد که دیگر حتی در خیالش هم چهره ی شیرین را تصور نکند….
خیال….!
با به یاد آوردن خواب های لعنتی خودش ، خونش به جوش می آید و سیگار را روی همان میز له میکند:
_همه چی آماده باشه….
شیرین:
دیگر کم کم داشتم احساس مریض بودن میکردم…
این اتاق نیمه تاریک داشت حالم را به هم میزد…
داریوش دستور داده بود برایم تلویزیون بگذارند…
اما فیلم هایش همه دیگر تکراری شده بودند…
موهایم را جلوی آینه شانه میزنم …
پیراهن کوتاه مشکی رنم تا روی زانوهایم بود…
از آن پر چین و شکن ها که فقط در فیلم های فارسی میدیدم…
از آن ها که بالا تنه ی جذب و تنگی دارند و آستینهای کوتاه مربعی…
یک قلب خالی هم پایین تر از یقه اش کار شده بود که سفیدی پوست قفسه ی سینه ام را نشان میداد…
دوستش داشتم و من و دیوارها ،،تنها از آن لذت میبردیم…
هیچ نمیفهمیدم چرا باید در این اتاق حبس بمانم…
چرا داریوش سراغی از من نمیگرفت…؟
برود بمیرد مردک هیز زن باز…
هیز زن باز…؟؟
شانه را روی کنسول رها میکنم و انگشتانم را در موهایم فرو میبرم…
چه اتفاقی داشت می افتاد…؟
چرا دیدن آن غولتشن بی رحم را میخواستم …؟
تکرار مکرراتی که دیگر داشتند مغزم را میجویدند…
او بود که تو را بازیچه ی ناموس از دست رفته اش کرد…
خواهرش را برگرداند…
جواد را گرفت…
سیاوش…او باعث شد سیاوش به تو خیانت کند…
او جشن عروسیشان را برپا کرد….
حالا ببین….
تو را هم آنجور که میخواهد در مشت میگیرد…!
پیشانی ام را به کنسول میچسبانم…
حداقل یکی از آن افعی های کوچک هم سر و کلهشان پیدا نمیشد کمی باهاشان کل کل کنم…
کمی صدایم را روی سرم بی اندازم و کمی خودم باشم…
شیفته…او هم به بازی نمی آید…
آن کاوه ی در به در….
قرار بود به من انگلیسی یاد دهد…
از کامران بدم می آید….
از آن حس موذی نگاهش…
چقدر دلم میخواست اسب سواری یاد بگیرم …اما هربار که به اسطبل میرفتم ، قیافه ی نحسش را میدیدم….
دایه….!
آه….حتی دایه هم به دیدنم نمی آید…تا آن چشمان زاغ سیاهش را به من بدوزد و امر و نهی کند…
راه و چاه نشانم دهد….
ادب…رفتار خانمانه….!
نمی آید گوشزد کند که من تنها سوگلی خان هستم و تا میتوانم باید خدا را شکر کنم….
از فشار پیشانی ام روی آن میز ، حتم دارم جایش سرخ شده است…
لب برمیچینم و حتی حوصله ی برداشتن پیشانی ام را ندارم که ناگهان ، کسی بدون اینکه در بزند ، داخل می آید…
میتوانم از اینکه کسی اینگونه گستاخانه وارد اتاقم شده عصبانی شوم اما…تنم میخارید برای یک بحث جانانه….
سر بلند کرده و تا میخواهم لب باز کنم ، شانه های پهن و قد بلند مردی را میبینم که صاحب تمام این بیا و بروها بود….
و ظاهرا…صاحب من هم شد…!
در پشت سرش بسته میشود و او با اخم های درهم ، نزدیک می آید…