رمان شوگار

رمان شوگار پارت 124

2
(1)

 

صدایی از اتاقک شنیده نمیشود و این میتواند در کسری از ثانیه ، داریوش را دیوانه کند.

 

آنقدر که محکم و محکم دستگیره ی در را بالا و پایین کند:

 

_شیریـــن…؟باز کن این درو…

 

دستگیره ی در ، در مرز شکستن قرار میگیرد و ضربان قلب داریوش ، هر لحظه رو به افول…

حس سردی از سینه اش میگذرد…آنقدر سرد ، که راه نفسش را میبندد.

 

ضربه ای دیگر میزند و تا میخواهد برای شکستن آن در لعنتی عقب گرد کند ، سایه ی قامت ظریف دخترک پشت شیشه قرار میگیرد…

 

 

 

پاهای داریوش ایست میکنند و اینبار قلبش از سینه بیرون میجهد…

اگر شیشه را میشکست و بلایی سرش می آمد…؟

 

کلید در قفل چرخانده میشود و در اتاقک که تا نیمه باز میشود ، چهره ی رنگ پریده ی دلبر کوچکش نمایان میشود.

 

داریوش بدون هیچ صبری مچ دستش را میکشد.

شیرین با حوله ی کوتاه در آغوشش می افتد و سرش توسط یکی از دست های زمخت داریوش رو به عقب خم میشود.

 

_خوبی…؟

 

نگاه میگرداند در صورتش.تک تک اعضای چهره اش و نگاه پر از دلخوری شیرین ، آرام و قرار را از دلش پَر میدهد:

 

_خوبم…!

 

با انگشت شستش ، پوست گونه ی خیس افسونگر را محکم میکشد و بینی اش را نزدیک میکند:

 

_یک ساعته اون تو چیکار میکردی…؟هوم…؟

 

چشم های شیرین ، روی سیب گلوی مرد مینشینند و پوستش درد میگیرد.

در حالی که از موهایش آب میچکد ، لب میزند:

 

_داشتم عوق میزدم…یادت رفته حامله م…؟

 

سیب گلوی داریوش تکان میخورد و نفس هایش نزدیک تر میشوند:

 

_گفتم فقط ده دقیقه…حرف تو سرت نمیره…؟

 

شیرین میخواهد عقبگرد کند که دستان مرد اجازه ی این کار را نمیدهند:

 

_یه چیزی هم بدهکار شدم دیگه… نه…؟

 

شیرین نگاهش نمیکند و بار دیگر تلاش میکند از دستان گرم و آغوشی که بوی سیگار گرفته است دور شود:

 

_بوی دود میدی…الان بازم حالم بد میشه…!

 

_بوی من حالتو بد میکنه…؟

 

نه…

حقیقت این است که این بو ، میتواند تمام هورمون های زنانه اش را فعال کند.

 

اما حس امنیت…آرامش و امیدی که قبلا از آن رایحه میگرفت ، اکنون رنگ و بوی دیگری به خودش گرفته است…

 

شاید درمیان بودن پای بچه…

اگر بچه ای در کار نبود؟داریوش با شیرینی که برادرش را فراری داده چه میکرد…؟

 

_سردمه…موهام خیسه…!

 

 

 

 

 

این را که میگوید ، داریوش خیلی نرم رهایش میکند.

 

شیرین هنوز هم نگاهش نکرده است و این قهر سنگین…این نگاه گرفته شده ، دارد جانش را بالا می آورد.

 

مگر نگفت عاشق داریوش شده است…؟

 

این دختر خواهر جواد است.

با وجود اینکه میدانست داریوش چقدر روی این موضوع حساس است ، هم کبریا را به جشن برد…و هم آن بی شرف را فراری داد…

 

_یه چیز درست درمون بپوش تا هیزمای شومینه رو بیشتر کنم…!

 

چرا داریوش نمیتوانست مصمم و جدی ، او را تنبیه کند…؟

 

دختری که میداند این مرد تا پای جان ، دیوانه اش شده و همین‌گونه میتازد…

چشمهای مرد ، با حرص و عذاب رد خیس پاهایش را دنبال میکنند و شیرین به طرف پاراوان میرود…

 

 

هنوز پشت آن پنهان نشده است که حوله اش را روی زمین می اندازد و همین میتواند پلک های داریوش را با حسادت ، روی هم فرود بیاورد…

حسادت به یک تکه چوب لعنتی…

 

 

دکمه ی اولش را باز میکند و پاهایش به طرف همان پاراوان حرکت میکنند…

 

وقتی انگشتانش به دکمه ی یکی مانده به آخر میرسند ، داریوش میتواند تصویر کاملی از اندام او داشته باشد…

 

از تن نیمه برهنه ای که بدون خجالت از او ، آنجا ایستاده است.

 

نگاه برّاق و دلتنگ داریوش میرقصد…

دو روز تمام ، روی آن تخت لعنتی ، با چشمان باز خوابید…

 

_میشه بری بیرون اول من لباسمو بپوشم…؟

 

چرا اینقدر سرسنگین شده است…؟

با وجود اینکه داریوش هنوز حتی درمورد راست و دروغ بودن حرف های کبریا از او سوالی نپرسیده ، اینگونه رو میگیرد…!

 

وای به روزی که تنبیهی برایش در نظر بگیرد…!

 

_داریوش…؟

 

یک پیراهن بلند برداشته است و موهای خیسش را یک طرف شانه انداخته تا بتواند آن پیراهن را به راحتی بپوشد…

 

داریوش دکمه ی آخر را هم باز میکند و پشت سرش می ایستد:

 

_به اندازه ی کافی جا برای هردومون هست!

 

 

 

 

 

از همین پشت ، وقتی شیرین چشمانش را نمیبیند ، میتواند به نرمی پلک ببندد و موهایش را بو بکشد…

 

گرمای تنش را حس کند…

 

یا حتی چشم باز کند و انعطاف های وحشیانه ی او را ببیند.

 

سیب گلویش تکان بخورد و باز هم از خودش و وابستگی شدیدش به این دختر عصبانی باشد…

 

 

در حالی که صدای نفس های دخترک ، ملودی سکوت حاکم بر آن فضای کوچک است ، شیرین پیراهن بلند را از سرش رد میکند و هنوز آستین هایش را تن نزده ، به صورت جزئی با سینه ی برهنه ی داریوش برخورد میکند.

 

از همان لمسهای کوتاهی که میتواند در آن واحد ، الکتریسیته ی مطلق را انتقال دهد…

 

یک مغناطیس وحشیانه که تب و تاب بی اندازد به دل مردی که چند روز از استشمام بوی تنش محروم بوده…

 

از مردی که تهدید شده است و آن تهدید ، به نبودن این دختر ختم شده…!

 

و داریوشی که انگار فقط و فقط برای دید زدن و رفع دلتنگی آمده است و هیچ کار خاصی پشت این پاراوان لعنتی ندارد…

 

 

گرمای پوست ها که به هم میخورند ، قلبهایشان به ضربان می افتند…

 

مانند دوا برای بیماری که روزها منتظر جرعه ای ازشفا مانده باشد.

 

 

داریوش طاقت ندارد…

 

طاقت قهر ندارد و ای لعنت بر مرد عاشقی که نتواند حتی برای مدت کوتاهی ، آن خاطی تخس را تنبیه کند…!

 

شیرین دلگیر است و نزدیکی نمیخواهد.

تنهاست…خیلی خیلی تنها…!

 

 

به محض فاصله گرفتن ، داریوش دست قدرتمندش را دور سینه اش قلاب می کند و او را به خودش میچسباند.

 

یک تکان شدید ، و دخترکی که حتی آستین هایش را تن نزده ، در آغوش دلتنگش می افتد.

 

 

حالا داغی پوستش را با وضوح هرچه تمام تر میتواند حس کند…

دیوانه شود…

 

قلبش از جا کنده شود و حرف های کامران و کبریا ، در کنج صندوقی دربسته حبس شوند.

 

 

در و دیوار های اتاق ، میتوانند صدای نفس های تند هردویشان را بشنوند…؟

 

میبینند که آن زوج پر از گرفتاری ، چگونه بی تاب هم هستند و قهر و غضب میانشان فاصله انداخته…؟

 

لب به گوشش میچسباند…

 

درست مانند یک مریض او را به خودش میفشارد و دست دیگرش را با نرمی ، روش شکم برهنه اش میلغزاند:

 

 

_کجا…؟هنوز وقت نکردم باهاش اختلاط کنم…!

 

 

 

قلب شیرین در دهانش میزند و میتواند تمام بی تابی مرد را متوجه شود.

بچه را میگوید…؟

 

بچه را میگوید و اینگونه از خیسی موهای دخترک ، عمیقا دَم میگیرد…؟

 

که بینی اش را روی گردنش میکشد و تمامیتش را به خودش میفشارد…؟

فقط نمیبوسد…

میخواهد اینگونه تنبیه کند ، ولی توانش را ندارد.

 

ندارد که فشار دستش را دور تن دخترک بیشتر میکند و نفس هایش تند تر میشوند:

 

_تو مادر بچه ی داریوشی…!

 

نامفهوم میگوید و صدایش پر از خَش و ارتعاش است.

 

هم میخواهد جدیتش حفظ شود.

و هم از عوض شدن نگاه های عاشقانه ی افسونگری که با سختی به دست آورد ، میترسد:

 

_هیچکس نمیتونه تو رو یه متر از خونه ی من جابه جا کنه…احدی نمیتونه…نه خودت ، نه حتی آصید…فهمیدی…؟

 

 

 

 

شیرین از حرص زدن هایش چیزی نمیفهمد.

فقط میداند موضوعی او را عصبانی کرده است و چیزی او را از رفتن شیرین ترسانده است.

 

 

_اگر زن و بچه ی من جایی که من هستم نباشن…اگر کسی بخواد ذرّه ای با صبرم ، با گذشتی که در حقشون کردم بازی کنه…

 

 

دست دیگرش را از پشت سر ، بند چانه ای میکند که سفت و محکم روی هم چفت شده تا چیزی نگوید.

که سکوت کند و همه چیز را خراب تر از آنی که هست نکند.

 

_قتل عام راه میندازم…!

 

 

قلب شیرین محکم تکان میخورد.

استخوان هایش کم کم درد میگیرند و گرمایی که اطراف تنش را فرا گرفته ، لحظه ای امان نمیدهد که سرما را حس کند.

 

او چیزی از مکالمه ی آصید و داریوش نمیداند و این داریوش است که هر لحظه با به یاد آوردن جمله ی صید محمد ، گر میگیرد:

 

 

_تک تکشونو…حتی آخرین بازمانده شونو هم از رو زمین برمیدارم…

 

 

 

 

شیرین از حرص زدن هایش چیزی نمیفهمد.

فقط میداند موضوعی او را عصبانی کرده است و چیزی او را از رفتن شیرین ترسانده است.

 

 

_اگر زن و بچه ی من جایی که من هستم نباشن…اگر کسی بخواد ذرّه ای با صبرم ، با گذشتی که در حقشون کردم بازی کنه…

 

 

دست دیگرش را از پشت سر بند چانه ای میکند که سفت و محکم روی هم چفت شده تا چیزی نگوید.

که سکوت کند و همه چیز را خراب تر از آنی که هست نکند.

 

_قتل عام راه میندازم….!

 

مردمک های شیرین به شدت تکان میخورند و تا میخواهد لب باز کند ، داریوش از پشت سر ، ته ریشش را به گردن دلبر میمالد…خرناس میکشد و صدای ضعیف شیرین در نطفه خفه میشود:

 

 

_تو…تا زمان مرگت …جایی هستی که من میگم…!

 

 

صدایش پر از خَش و ارتعاش است.

تا زمان مرگش…؟

چرا قلب دخترک اینقدر فشرده میشود…؟

چرا وقتی این حد از خواستن او را میبیند ، دلش به لرزه در نمی آید…؟

 

 

دلش شکسته…چگونه میتواند بلرزد…؟

 

و داریوش به هیچ وجه ، این نگاه را در آن دو چشم لعنتی نمیخواهد:

 

_باید پشت من باشی…باید پا به پای من باشی…اگه بهم دروغ بگی…

 

اینجای جمله اش می غُرّد و شیرین از شنیدن کلمه ی دروغ ، دچار حس بد و سرخورنده ای میشود.

 

 

میخواهد به سرعت از تن داریوش فاصله بگیرد که اصلا اجازه ی این کار برایش صادر نمیشود.

 

مرد بی تاب و دلتنگ ، به سرعت تنش را برمیگرداند و دست دور گودی کمرش قفل میکند.

فشارش میدهد و حواسش به شکمش هست.

 

 

حالا رودر رو ایستاده اند و او میتواند با آن قلب پر از تپشش ، نگاه جا خورده ی دختر را ببیند:

 

_باید با من رو راست باشی شیرین…مثل کف دست…سعی نکن با پنهانکاری مشکلی رو حل کنی ، چون داغون ترش میکنی…

 

 

 

همین ها برای خراب کردن حال شیرین کافی به نظر میرسند.

زنی که همه جانبه رویش فشار وارد است و دائم در حال فرو خوردن بغض.

 

 

که باز هم در سکوت ، تقلا میکند فاصله بگیرد و سر مرد هر بار نزدیکتر و نزدیکتر میشود.

به یاد زمان هایی که از لمس های بی شرمانه ی داریوش فرار میکرد…

 

از بوسه های زوری اش…

 

از آغوش های ناگهانی اش…

مگر قرار نبود با نوازش نکردن تنبیهش کند؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا