رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۳

4.3
(11)

ابرویم بالا می‌پرد و همانطور که مکس را با انگشتانم، آرام نوازش می‌کنم، سر تکان می‌دهم.
برای استوارها مخالفت با لیدرشان، اعلان یک جنگ محسوب می‌شد و عماد می‌خواست به خاطر من، تن بدهد به این جنگ نابرابری که از همین حالا، بازنده‌اش خودش بود.

– مطمئنی عامر کمکت می‌کنه؟

فکر می‌کند نرم شده‌ام، فکر می‌کند توانسته قانعم کند و من مخالفتی با این افکار او ندارم.

روی مبل می‌نشیند و با گرفتن کمر من، مرا هم دعوت به نشستن می‌کند، شقیقه‌ام را آرام می‌بوسد و پچ می‌زند.

– اگه بهش بگم بدون تو نمی‌تونم، کمکم می‌کنه.

خم شده و مکس را روی زمین می‌گذارم، بی‌حرف دست روی پوزه‌اش کشیده و از روی مبل بلند می‌شوم.

– چی می‌خوری بیارم؟

اجازه نمی‌دهد دور شوم، دست دور کمرم حلقه کرده مقنعه‌ام را از روی سرم برمی‌دارد

– هیچی، فقط تو رو می‌خوام ماهی، خیلی زیاد می‌خوامت.

لب تر می‌کنم و او نگاهش روی لب‌هایم سر می‌خورد، از اینکه این روزها این بازی برایم سخت شده بی‌زارم.

جواب بوسه‌ی کوتاهش را روی لب‌هایم، با بوسه‌ی ریزی می‌دهم و برای بلند شدن از روی پاهایش، تقلا می‌کنم

– نکن بذار یه چیزی بیارم بخوریم.

مخالفتی نمی‌کند و من از بین بازوهای شل شده‌اش آرام بیرون می‌خزم و خودم را داخل آشپزخانه پرتاب می‌کنم.

بغضم می‌گیرد از حجم نفس تنگی و ناچار شیشه‌ی مشروبی از توی کابینت بیرون می‌کشم، از همان شیشه‌های سبز رنگی که خود عماد خریده بود.

سرکی از بالای اوپن کشیده و گوشی‌ام را از توی جیبم بیرون می‌کشم، دوربینش را روشن کرده و روی اوپن، به شکلی قرارش می‌دهم که کاناپه کاملاً در کادر باشد.

قلبم با هیجان و نفرت می‌کوبد و بعد از برداشتن جام‌های بلوری و شیشه‌ی مشروب از آشپزخانه خارج می‌شوم.

شیشه‌ی مشروب و جام‌ها را روی میز می‌گذارم و اما قبل از هر کاری عماد دست بند مچ دستم کرده و مرا سمت خود می‌کشد.

– بیا مانتوت رو دربیاریم.

با لبخند خودم را روی کاناپه پرت می‌کنم تا چهره‌ی او کاملاً دیده شود و می‌پرسم.

– مطمئنی عامر کمکت می‌کنه تا از نهال جدا بشی؟

دکمه‌های مانتوی مشکی رنگم را آرام و بدون مکث باز می‌کند و بی خبر از همه جا جوابم را می‌دهد.

– نهال مثل یه کالای قیمتیه که داره بین دو تا خانواده معامله می‌شه، من علاقه‌ای بهش ندارم.

نفس عمیقی می‌کشم و کمک می‌کنم تا مانتو را از تنم دربیاورد و او با دیدن تاپ مشکی رنگ توی تنم، با خشونت مانتو را روی مبل کناری پرت می‌کند.

– من چرا اینقدر می‌خوامت تو رو دختر؟!

لبم را با اغوا می‌گزم و با انگشت اشاره‌ام روی سینه‌اش که مقابل صورتم است، خطوط فرضی می‌کشم.

دلم می‌خواهد بیشتر حرف بزند… بیشتر گند بزند…

– بابات چی عماد؟ من می‌ترسم…

دست پشت گردنم می‌برد و لب‌هایش را طولانی روی پیشانی‌ام می‌گذارد و من سخت نفس می‌کشم.

– نترس تو، مجبوره قبول کنه پسرش قربانی نیست، باید قبول کنه نهال و نمی‌خوام.

عقب که می‌کشد چشمانش برق می‌زند و خیره توی نگاهم، آرام‌تر از قبل ادامه می‌دهد

– من تو رو می‌خوام، حتی اگه قراره به خاطرت عقایدش رو زیر پاهام له کنم.

همین…
همین جمله‌ی آخر عماد برای پاره کردن طناب‌های اعتماد خانواده‌ی استوار کافی بود و من لبم را تر می‌کنم.
مخالفت با استوار بزرگ جرأت می‌خواست که عماد با زره فولادی داشت خط و نشان جنگ می‌کشید.

– نهال و تیر و طایفه‌اش برای من ذره‌ای اهمیت نداره.

نگاهم بین چشمان خاکستری رنگش می‌چرخد و انگشتانم ته ریش مردانه‌اش را لمس می‌کند…

– نوشیدنی بخوریم؟

عقب می‌کشد، دست میان موهایش می‌برد و کنارم می‌نشیند، مرا به خود می‌چسباند و دستانش سخت دور تنم می‌پیچد…

– من کنار تو، بدون نوشیدنی هم مستم، حالا اگه نوشیدنی بخورم که نمی‌تونم مراعات حالت رو بکنم.

بزاق دهانم را قورت داده و سرم رو روی سینه‌اش جابه‌جا می‌کنم تا چهره‌اش را نبینم و ضربان قلب کر کننده‌اش، حالم را بیشتر به هم می‌ریزد…

– بابات چرا می‌خواد تو با نهال ازدواج کنی عماد؟ اونم با دختری که دو بار اقدام به قتل کرده؟!

نفس عمیقی که می‌کشد، تکان سختی به سینه‌ی پهن و مردانه‌اش می‌دهد و من نگاه بالا می‌کشم

– ممکنه دوباره کارش رو تکرار کنه!

پلک می‌بندد و پیشانی‌اش را روی سرم می‌گذارد، حس هرم نفس‌هایش روی پوستم سخت است و او آرام پچ می‌زند

– نهال درمان شده… البته اینطوری می‌گن.

دستانش با مهارت روی شکمم می‌لغزد و من پیراهن مردانه‌اش را به خاطر هجوم احساسات سخت و جدید، چنگ می‌زنم.

– قبلاً که بهت گفتم ازدواج من و نهال یه جور معامله‌س بین دو خونواده. اگه این ازدواج به هم بخوره واسه بابام خیلی بد می‌شه.

به دستانش که پیشروی می‌دهد، تکانی به تنم می‌دهم تا ادامه ندهد و او اما انگشتانش را زیر تاپم می‌برد و شکمم از حس گرمای انگشتانش منقبض می‌شود

– داری… داری به خاطر من… من با بابات در می‌افتی عماد؟

نفس‌های مقطع و صدای لرزانم به خاطر حرکت انگشتان مردانه‌اش روی شکمم است و حالم منقلب می‌شود…

– همونطور که من برای اون مهم نیستم، اون و کارهاش و بیزنسش هم برای من مهم نیست… چرا اینقدر سفت گرفتی خودت‌و؟

نفسم سخت‌تر بالا می‌آید و او دستش را از زیر تاپم بیرون می‌کشد.

– تو از رابطه‌ی نزدیک می‌ترسی؟

من از رابطه‌ی نزدیک نمی‌ترسیدم، و اما احساسات جدیدم، مانند زنجیر فولادی ترس را به جانم وصل کرده بود…

افکار بی سر و ته و اسمی که انگار روی مغزم حک شده و پاک نمی‌شد.

او با اخم عقب‌تر می‌کشد و من لباسم را مرتب می‌کنم، عرقی سرد که پشت کمرم نشسته و مانند تیزی روی پوستم می‌لغزد، از همان احساسات ضد و نقیض نشانه می‌گیرند.

– آمادگی ندارم عماد…

– فکر کردی من به زور مجبورت می‌کنم؟!

بزاق دهانم را قورت می‌دهم، نفسم با خس خس بالا می‌آید و میل شدیدم به مصرف داروهایم، دوباره مانند تیشه به جانِ ریشه‌ی مغزم می‌افتد‌.

– نه عماد، من فقط…

– فقط چی ماهک؟ تو تو مغزت من و به یه متجاوز تشبیه کردی که قراره مجبورت کنه به چیزی که نمی‌خوای.

از روی مبل بلند می‌شوم، ضربانم قلبم بالا رفته و مغزم انگار با درد نبض می‌زند…

– عماد…

او هم می‌ایستد و من انگار نمی‌دانم قرار است چه بگویم… جملات علی توی مغزم پژواک می‌شود، بدون اینکه چیزی بفهمم، تند و بی وقفه توی مغزم حرف می‌زند…

– ماهک… چی شد؟

بازوهایم را می‌گیرد و توی صورتم خم می‌شود و نگرانی توی نگاهش، می‌جوشد…
کمک می‌کند روی مبل بنشینم و دستش را روی گونه‌هایم می‌کشد

– چه‌ت شد قربونت برم؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا