فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی کیو فیس
رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۳

4.3
(12)

ابرویم بالا می‌پرد و همانطور که مکس را با انگشتانم، آرام نوازش می‌کنم، سر تکان می‌دهم.
برای استوارها مخالفت با لیدرشان، اعلان یک جنگ محسوب می‌شد و عماد می‌خواست به خاطر من، تن بدهد به این جنگ نابرابری که از همین حالا، بازنده‌اش خودش بود.

– مطمئنی عامر کمکت می‌کنه؟

فکر می‌کند نرم شده‌ام، فکر می‌کند توانسته قانعم کند و من مخالفتی با این افکار او ندارم.

روی مبل می‌نشیند و با گرفتن کمر من، مرا هم دعوت به نشستن می‌کند، شقیقه‌ام را آرام می‌بوسد و پچ می‌زند.

– اگه بهش بگم بدون تو نمی‌تونم، کمکم می‌کنه.

خم شده و مکس را روی زمین می‌گذارم، بی‌حرف دست روی پوزه‌اش کشیده و از روی مبل بلند می‌شوم.

– چی می‌خوری بیارم؟

اجازه نمی‌دهد دور شوم، دست دور کمرم حلقه کرده مقنعه‌ام را از روی سرم برمی‌دارد

– هیچی، فقط تو رو می‌خوام ماهی، خیلی زیاد می‌خوامت.

لب تر می‌کنم و او نگاهش روی لب‌هایم سر می‌خورد، از اینکه این روزها این بازی برایم سخت شده بی‌زارم.

جواب بوسه‌ی کوتاهش را روی لب‌هایم، با بوسه‌ی ریزی می‌دهم و برای بلند شدن از روی پاهایش، تقلا می‌کنم

– نکن بذار یه چیزی بیارم بخوریم.

مخالفتی نمی‌کند و من از بین بازوهای شل شده‌اش آرام بیرون می‌خزم و خودم را داخل آشپزخانه پرتاب می‌کنم.

بغضم می‌گیرد از حجم نفس تنگی و ناچار شیشه‌ی مشروبی از توی کابینت بیرون می‌کشم، از همان شیشه‌های سبز رنگی که خود عماد خریده بود.

سرکی از بالای اوپن کشیده و گوشی‌ام را از توی جیبم بیرون می‌کشم، دوربینش را روشن کرده و روی اوپن، به شکلی قرارش می‌دهم که کاناپه کاملاً در کادر باشد.

قلبم با هیجان و نفرت می‌کوبد و بعد از برداشتن جام‌های بلوری و شیشه‌ی مشروب از آشپزخانه خارج می‌شوم.

شیشه‌ی مشروب و جام‌ها را روی میز می‌گذارم و اما قبل از هر کاری عماد دست بند مچ دستم کرده و مرا سمت خود می‌کشد.

– بیا مانتوت رو دربیاریم.

با لبخند خودم را روی کاناپه پرت می‌کنم تا چهره‌ی او کاملاً دیده شود و می‌پرسم.

– مطمئنی عامر کمکت می‌کنه تا از نهال جدا بشی؟

دکمه‌های مانتوی مشکی رنگم را آرام و بدون مکث باز می‌کند و بی خبر از همه جا جوابم را می‌دهد.

– نهال مثل یه کالای قیمتیه که داره بین دو تا خانواده معامله می‌شه، من علاقه‌ای بهش ندارم.

نفس عمیقی می‌کشم و کمک می‌کنم تا مانتو را از تنم دربیاورد و او با دیدن تاپ مشکی رنگ توی تنم، با خشونت مانتو را روی مبل کناری پرت می‌کند.

– من چرا اینقدر می‌خوامت تو رو دختر؟!

لبم را با اغوا می‌گزم و با انگشت اشاره‌ام روی سینه‌اش که مقابل صورتم است، خطوط فرضی می‌کشم.

دلم می‌خواهد بیشتر حرف بزند… بیشتر گند بزند…

– بابات چی عماد؟ من می‌ترسم…

دست پشت گردنم می‌برد و لب‌هایش را طولانی روی پیشانی‌ام می‌گذارد و من سخت نفس می‌کشم.

– نترس تو، مجبوره قبول کنه پسرش قربانی نیست، باید قبول کنه نهال و نمی‌خوام.

عقب که می‌کشد چشمانش برق می‌زند و خیره توی نگاهم، آرام‌تر از قبل ادامه می‌دهد

– من تو رو می‌خوام، حتی اگه قراره به خاطرت عقایدش رو زیر پاهام له کنم.

همین…
همین جمله‌ی آخر عماد برای پاره کردن طناب‌های اعتماد خانواده‌ی استوار کافی بود و من لبم را تر می‌کنم.
مخالفت با استوار بزرگ جرأت می‌خواست که عماد با زره فولادی داشت خط و نشان جنگ می‌کشید.

– نهال و تیر و طایفه‌اش برای من ذره‌ای اهمیت نداره.

نگاهم بین چشمان خاکستری رنگش می‌چرخد و انگشتانم ته ریش مردانه‌اش را لمس می‌کند…

– نوشیدنی بخوریم؟

عقب می‌کشد، دست میان موهایش می‌برد و کنارم می‌نشیند، مرا به خود می‌چسباند و دستانش سخت دور تنم می‌پیچد…

– من کنار تو، بدون نوشیدنی هم مستم، حالا اگه نوشیدنی بخورم که نمی‌تونم مراعات حالت رو بکنم.

بزاق دهانم را قورت داده و سرم رو روی سینه‌اش جابه‌جا می‌کنم تا چهره‌اش را نبینم و ضربان قلب کر کننده‌اش، حالم را بیشتر به هم می‌ریزد…

– بابات چرا می‌خواد تو با نهال ازدواج کنی عماد؟ اونم با دختری که دو بار اقدام به قتل کرده؟!

نفس عمیقی که می‌کشد، تکان سختی به سینه‌ی پهن و مردانه‌اش می‌دهد و من نگاه بالا می‌کشم

– ممکنه دوباره کارش رو تکرار کنه!

پلک می‌بندد و پیشانی‌اش را روی سرم می‌گذارد، حس هرم نفس‌هایش روی پوستم سخت است و او آرام پچ می‌زند

– نهال درمان شده… البته اینطوری می‌گن.

دستانش با مهارت روی شکمم می‌لغزد و من پیراهن مردانه‌اش را به خاطر هجوم احساسات سخت و جدید، چنگ می‌زنم.

– قبلاً که بهت گفتم ازدواج من و نهال یه جور معامله‌س بین دو خونواده. اگه این ازدواج به هم بخوره واسه بابام خیلی بد می‌شه.

به دستانش که پیشروی می‌دهد، تکانی به تنم می‌دهم تا ادامه ندهد و او اما انگشتانش را زیر تاپم می‌برد و شکمم از حس گرمای انگشتانش منقبض می‌شود

– داری… داری به خاطر من… من با بابات در می‌افتی عماد؟

نفس‌های مقطع و صدای لرزانم به خاطر حرکت انگشتان مردانه‌اش روی شکمم است و حالم منقلب می‌شود…

– همونطور که من برای اون مهم نیستم، اون و کارهاش و بیزنسش هم برای من مهم نیست… چرا اینقدر سفت گرفتی خودت‌و؟

نفسم سخت‌تر بالا می‌آید و او دستش را از زیر تاپم بیرون می‌کشد.

– تو از رابطه‌ی نزدیک می‌ترسی؟

من از رابطه‌ی نزدیک نمی‌ترسیدم، و اما احساسات جدیدم، مانند زنجیر فولادی ترس را به جانم وصل کرده بود…

افکار بی سر و ته و اسمی که انگار روی مغزم حک شده و پاک نمی‌شد.

او با اخم عقب‌تر می‌کشد و من لباسم را مرتب می‌کنم، عرقی سرد که پشت کمرم نشسته و مانند تیزی روی پوستم می‌لغزد، از همان احساسات ضد و نقیض نشانه می‌گیرند.

– آمادگی ندارم عماد…

– فکر کردی من به زور مجبورت می‌کنم؟!

بزاق دهانم را قورت می‌دهم، نفسم با خس خس بالا می‌آید و میل شدیدم به مصرف داروهایم، دوباره مانند تیشه به جانِ ریشه‌ی مغزم می‌افتد‌.

– نه عماد، من فقط…

– فقط چی ماهک؟ تو تو مغزت من و به یه متجاوز تشبیه کردی که قراره مجبورت کنه به چیزی که نمی‌خوای.

از روی مبل بلند می‌شوم، ضربانم قلبم بالا رفته و مغزم انگار با درد نبض می‌زند…

– عماد…

او هم می‌ایستد و من انگار نمی‌دانم قرار است چه بگویم… جملات علی توی مغزم پژواک می‌شود، بدون اینکه چیزی بفهمم، تند و بی وقفه توی مغزم حرف می‌زند…

– ماهک… چی شد؟

بازوهایم را می‌گیرد و توی صورتم خم می‌شود و نگرانی توی نگاهش، می‌جوشد…
کمک می‌کند روی مبل بنشینم و دستش را روی گونه‌هایم می‌کشد

– چه‌ت شد قربونت برم؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا