رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت2

3.8
(13)

طول می‌کشد عماد را راضی کنم و از آن انباری نفرت‌انگیز بیرون بزنم، بدون اینکه به دیر شدن کلاسم فکر کنم خودم را به سرویس بهداشتی می‌رسانم.

نگاه به تصویر خودم توی آینه می‌دوزم و جمله‌ی رها توی مغزم پژواک می‌شود. درست در مرکز سرم…

«- تو معصومیتت رو از دست دادی ماهی. »

نمی‌توانستم درکش کنم. استوارها گند زده بودند در زندگی من و صدها انسان دیگر و کسی که معصومیتش را از دست می‌داد، من بودم! کسی به شرف و غیرت نداشته‌ی آن‌ها کاری نداشت.

نگاهم توی چشم‌های مشکی‌ام قفل می‌شود و قفل شدن دندان‌هایم غیرارادیست.

– نباید ببازی خودت رو ماهی.

خشمی که توی نگاه تاریکم غوطه می‌زد، یک شکست بزرگ بود و هنوز وقتش نرسیده بود. من باید همچنان خشمم را توی خودم می‌ریختم.

بی اهمیت به مژه‌های ریمل زده‌ام آبی به صورتم می‌زنم و سپس دست‌های خیسم را روی گردنم می‌کشم؛ همان جاهایی که نفس‌های کثیف و چندش‌آورِ عماد استوار لمسشان کرده بود. انگار قرار نبود حتی با شستن هم، ردشان از بین برود.

وقتی به کلاس می‌رسم استاد با نهایت احترام، بخاطر دیر کردنم، عذرم را می‌خواهد و من، بلاتکلیف، روی همان نیمکتی که با رها نشسته بودیم، منتظر اتمام کلاسی می‌شوم که حضور نداشتم.

انگار انتظارم ساعت‌ها طول می‌کشد اما بالاخره تمام می‌شود و رها همراه با کوله‌ی مشکی رنگ من و خودش، با قدم‌های آرام سمتم می‌آید.

از روی نیمکت بلند می‌شوم و حس و حال نصیحت‌های رها را ندارم وقتی دست سمتش دراز کرده و اشاره می‌کنم کوله‌ام را تحویل دهد.

– اگه یکم قیافه‌ی مظلوم به خودت می‌گرفتی و اصرار می‌کردی استاد ولایتی نرم می‌شد.

بدون حرف هر دو بند کوله را روی شانه‌هایم می‌اندازم و دست به جیب از کنار رها عبور می‌کنم

– بیخیال رها…

خودش را به من می‌رساند

– کجا می‌ری؟ علی قراره بیاد دنبالم، اگه خونه می‌ری می‌رسونیمت…

شنیدن اسمش هم می‌تواند مرا از تصمیمی که دارم بازدارد و همه چیز می‌توانست صبر کند جز این موقعیتی که برای روبرویی با اویی که چند روزی می‌شد ندیده بودمش و انگار ناپدید شده بود، پیش آمده بود.

قدم‌هایم دیگر سرعت و قدرت قبل را ندارند و یاد آخرین دیدارمان توی همین محوطه می‌افتم.

یاد روزی که رازم برایش فاش شده بود و این خیلی ترسناک بود. فاش شدن راز فروپاشی عماد و عامر استوار برای رفیق فابشان ترسناک بود.
لبم را تر می‌کنم و نگاه سمت رها می‌چرخانم

– یه چیزی…
برای جلب توجه بیشترش کمی مکث می‌کنم و او روی پاهایش جابه‌جا می‌شود.

– در مورد من حرفی زده؟!

چشم باریک می‌کند و متعجب می‌پرسد

– کی؟! علی؟!

نقش بازی کردن را بلد بودم اما حالا نمی‌دانم چرا دست و پایم را گم کرده‌ام، رها کسی بود که از تاریک‌ترین لحظه‌هایم برایش گفته بودم؛ اما دلم نمی‌خواهد بداند علی هم رازم را می‌داند.

– آره، چیزی بهت نگفته؟!

شانه بالا می‌اندازد و همزمان لب‌هایش را کج می‌کند

– نه، هیچ وقت در مورد تو حرف نمی‌زنه.

اخمی کم‌رنگ بین ابروهای مرتبم می‌نشیند و دوباره قدم‌های تند برمی‌دارم، آن مرد پخمه اگر می‌خواست هم نمی‌توانست در مورد من حرف بزند. چه در خودش دیده بود که حتی حرف زدن در مورد من را هم عیب می‌دانست و گناه کبیره؟!

– هی ماهی! از این طرف…

با اینکه هیچ علاقه‌ای به همنشینی با برادر خودشیفته‌ی رها ندارم، بخاطر هدفم هم شده قدم سمت پژو پارس سفید رنگش برمی‌دارم.

رها روی صندلی شاگرد جای می‌گیرد و من با همان اخم‌ها که هیچ تلاشی برای پاک کردنشان ندارم، روی صندلی عقب می‌نشینم.

با همان صدای خش‌دارش که خواب‌آلود نشانش می‌داد، جواب سلام رها را می‌دهد و من اما بدون اینکه حرفی بزنم، دست به سینه به صندلی تکیه می‌دهم و نگاهم را به آینه می‌دوزم.

– چه خبر داداش؟!

حس کردن سنگینی نگاهم سخت نبود و او اما مثل همیشه، حتی نگاهم هم نمی‌کند. طوری رفتار می‌کند که انگار اصلاً منی وجود ندارم.

– خبر خاصی نیست، تو چه خبر؟! کجا می‌رین؟

فعل جمعش باعث می‌شود روی صندلی جا‌به‌جا شوم و انگار جناب علی ‌خان کور نبودند و می‌توانستند منِ به این گندگی را ببینند.

رها از بین صندلی نگاهم می‌کند و من، بی‌اراده پشت‌ چشمی برایش نازک می‌کنم، نمی‌توانست کنار این برادر بسیجی‌اش کمی بیشتر هوایم را داشته باشد؟!

– خونه می‌ری عشقم؟!

نگاهم دوباره سمت آینه کشیده می‌شود و دندان‌هایم روی هم قفل می‌شوند.

– می‌خواستم برم مرکز شهر، ولی خب راهتون رو دور نمی‌کنم، همین جاها نگه‌دارید من با تاکسی می‌رم.

رها دهانش را کج می‌کند و اما اخم‌های کور من بخاطر چشم‌های بدرنگ و بدقواره‌ی برادرش هست که حتی نیمچه نگاهم هم نمی‌کند که اشاره کنم، باید حرف بزنیم.

– نه بابا این چه حرفیه ماهی؟!

سمت برادرش می‌چرخد و اضافه می‌کند

– داداش من‌و برسون خونه، بعد ماهی رو ببر جایی که می‌ره، این وقت ظهر تنها راه نیوفته تو خیابون‌ها.

یک بوسه‌ی محکم حق رها بود. علی که سر تکان می‌دهد، با خیالی راحت به صندلی تکیه داده و نگاه به بیرون می‌دوزم.

دوباره رهاست که با صدایش پارازیت محکمی میان سکوتمان می‌اندازد و دوباره مخاطبش برادرش است.

– باشگاه بودی داداش؟!

دلم پوزخند زدن می‌خواهد و رها تلاش می‌کند فقط حرفی بزند و دخترک ساده نمی‌دانست وقتی برادر خود متشکرش را می‌بیند، چقدر جوگیر می‌شود.

– آره عزیزم.

و جمله‌ی کوتاه علی خان، نشان می‌دهد بر خلاف استرس بچه‌گانه‌ی رها، او هیچ علاقه‌ای به حرف زدن ندارد.

علی رها را که به خانه می‌رساند، تا وارد شدنش به خانه صبر می‌کند و من به محض بسته شدن در خانه‌شان، در ماشین را باز می‌کنم.

بالاخره با حرکت غیرمنتظره‌ام توجهش را جلب می‌کنم و تعجب بیشتر در چهره‌اش نمایان می‌شود وقتی من، بی حرف روی صندلی شاگرد جای می‌گیرم.

نگاهش حتی به دو ثانیه هم نمی‌کشد و با خونسردی نگاه به مسیر می‌دوزد.

– باید باهات حرف بزنم.

اخمی بین ابروهایش می‌نشیند و من نگاه از نیم‌رخ مردانه‌اش نمی‌گیرم. از اینکه مجبور بودم با کسی مانند او حرف بزنم و قانعش کنم، خوشم نمی‌آمد.

خونسردی‌اش نفرت‌انگیزتر از اخلاقش بود و من دلم می‌خواهد تک تک موهایش را از سرش بکنم و زبانش را از حلقومش بیرون بکشم تا چیزی نتواند بگوید.

– گوشم با شماست…

لبم را کج می‌کنم و سمتش خم می‌شوم، کناره‌گیری‌اش اصلاً برایم مهم نیست.

– اون روز چی شنیدی؟

– متوجه منظورتون نمی‌شم خانم.

دندان روی هم می‌سایم و هر دو دستم را به داشبورد ماشینش تکیه می‌دهم.

– نگه‌دار ابوقراضه‌ت رو…

بی هیچ حرفی ماشین را حاشیه‌ی خیابان پارک می‌کند و من کمرم را به در چسبانده و کامل سمت او می‌چرخم.

– با من بازی نکن.

با همان اخم‌ها سرش را بالا و پایین می‌کند

– اصلاً کنجکاو شما و هدف‌ها و طرز زندگی کردنتون نیستم، اما به عنوان یه انسان فقط بهتون هشدار می‌دم.

بدون اینکه نگاه از مسیر بگیرد، شیشه‌ی ماشین را پایین می‌کشد و ادامه می‌دهد

– دارید اشتباه می‌کنید.

لبم را تر کرده و سمتش خم می‌شوم، نگاهم نمی‌کند و همین به اندازه‌ی کافی موجب اعصاب خوردی‌ام می‌شد.

– خب که چی؟! قراره چیکار کنی؟!

حرفی نمی‌زند و من با حرص دستم را بند بازویش می‌کنم و حرکت غیرمنتظره‌ام باعث می‌شود سمتم برگردد

– نباید به کسی چیزی بگی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا