رمان زهر چشم پارت 180
#زهــرچشـــم
#پارت696
ابرویی بالا داده و دستانش را زیر سرش میبرد… دخترک روی تخت نشسته و با انگشتانش وسوسهانگیز روی سینهاش خطوط فرضی میکشد
– چرا نیشخند میزنی؟! نمیخوای اون ماهیچههای گرفتهی کمر و کتفت رو با همین دستها نرم کنم؟!
سپس دستانش را روی شکم علی سر میدهد
– تو باشگاه میری؟!
میخندد…
تو گلو و آرام…
دست بند ساعد دخترک کرده و او را سمت خودش میکشد
– دقیقا وسط حرفهای شیرینت در مورد ماساز این از کجا دراومد؟!
ماهک سؤالش را فراموش کرده و خودش را ناگهانی روی تن همسرش پرت میکند
– هوم! نگفته بودی از بحث ماساژ خوشت میاد!
علی دست دور تنش پیچیده و دخترک را روی تن خودش نگهمیدارد
– حالا دارم میگم…
دخترک میخواهد فاصله بگیرد که با وجود حلقهی دستان او دور تنش، نمیتواند
– علی! چرار اینقدر سفت گرفتیم؟!
علی با یک حرکت ناگهانی او را روی تخت هل داده و اینبار او روی تنش خیمه میزند
– نمیخوام ازم دور بشی…
دخترک دلبرانه میخندد
– دور نمیشم که! میخوام ماساژت بدم!
#زهــرچشـــم
#پارت697
*
صدای تقهای که به در میخورد، باعث میشود هوشیار شود و پلکهایش را با اکراه باز کند…
با وجود خواب راحتی که داشته همچنان خسته است چشمانش…
خوابآلود میپرسد
– بله؟!
و صدایی ناآشنا که جوابش را میدهد
– آقا خانوم گفتن بیاید پایین…
ماهک توی آغوشش تکان میخورد و دست و پای چپش را روی او میاندازد...
تو گلو به حرکت دخترک خندیده و میگوید
– باشه الآن میایم…
میگوید و دستش را زیر سر دخترک تکانی میدهد، سر شده است انگار…
– ماهک؟!
دخترک خواب آلود هومی میگوید و علی بازویش را با دست آزادش نوازش میکند
– ماهک پاشو عزیزم… هوا دیگه داره تاریک میشه…
دخترک چهرهاش را جمع کرده و خودش را بیشتر به همسرش میچسباند
– علی سرم درد میکنه…
آرام دستش را از زیر سر دخترک کشیده و کمی نیمخیز میشود
– چرا عزیزم؟! نگاهم کن ببینمت!
دخترک چشمانش را کمی باز میکند اما به خاطر درد شقیقههایش چهرهاش بیشتر توی هم میرود
– عصر که بخوابم اینطوری میشم… نگران نباش.
#زهــرچشـــم
#پارت698
گونهاش را با پشت دو انگشتش نوازش میکند و خیره توی چشمان باریک شدهی دخترک میگوید
– میخوای بریم دکتر؟!
دخترک دست روی پیشانیاش گذاشته و کمی از علی فاصله میگیرد
– نه چیز جدی و جدیدی نیست که… من سردرد وحشتناکتر از اینم کشیدم.
دست دور تن دخترک حلقه کرده و او را دوباره به خودش میچسباند
– اما من دیگه نمیخوام تا وقتی من هستم، مجبور باشی دردی رو بکشی…
ماهک مانند گربه صورتش را به سینه ی مرد میمالد و هومی از ته هنجرهاش بیرون میفرستد
– چه خوبه که تو هستی سید جان…
قفسهی سینهی مرد را محکم بوسیده و عقب میکشد
– بریم دیگه الآن عصمت باجیت با اون عصاش میاد بالا…
دخترک مانند ماهی از آغوشش لیز میخورد و برای تسکین سردردش از مسکنی که توی کیفش است استفاده میکند.
– چه قرصیه؟!
ماهک ورق قرص را نشانش میدهد
– آسپرین…
علی دست سمتش دراز میکند تا قرص را چک کند و اما دخترک قبل از اینکه چیزی بگوید قرص را دوباره توی کیفش میفرستد
– بده ببینمش…
– علی آسپرینه گفتم!
– میخوام دوزش رو چک کنم.
#زهــرچشـــم
#پارت699
دخترک ورق قرص را از کیفش بیرون کشیده و سمتش میگیرد و علی بعد از بررسی نوشتههای پشتش میگوید
– باورم نمیشه برای یه سر ردی که میگی سادهس این قرص رو مصرف میکنی!
قرص را از دست علی میگیرد
– علی باز شروع نکن لطفاً… مسکنه، مسکن… قرص اکس نیست که.
اخم غلیظی میان ابروهایش مینشیند و اخطارگونه اسم دخترک را زیر لب نجوا میکند که ماهک با بیتوجهی از کنارش میگذرد
– آماده شو پایین منتظر مان.
– این موضوع قرص خوردنات اینجا تموم نشده ماهک…
دخترک اما با تمام بیتوجهی لباسی از توی ساکش بیرون آورده و مقابل نگاه علی، تیشرتش را از تن درمیآورد
نگاهش از روی بالاتنهی برهنهی دخترک تا چشمانش کشیده میشود و حرف خودش را میزند
– جدی دارم صحبت میکنم عزیزم.
این که حتی موقع جدی حرف زدنش هم عزیزم صدایش میکند، لبخند بزرگی روی لبهای دخترک مینشاند
– جون! قربون عزیزم گفتنات برم من!
ناخودآگاه به لحن شیرین دخترک میخندد و ماهک سر خوش اضافه میکند
– بیا یه بوس خفن ازم بگیر بریم پایین.
سرش را با تأسف تکان میدهد و ماهک خودش جلو میرود
– خیل خب بابا… تو نگیر من ازت لب میگیرم.
#زهــرچشـــم
#پارت700
از گردن همسرش آویزان شده و لب هایش را محکم روی لبهای مرد میکوبد…
علی با ضربان قلبی تند شده دستش را دور کمر همسر شرورش پیچیده و بوسهی عمیقی به آن لبهای سرخ میزند.
دخترک پر بود از شیطنت و شرارت و بلد بود دل ببرد از مردی که نمیدانست کی دلش را به آن موجود نحیف و دوست داشتنی باخته بود.
ماهک که عقب میکشد، اینبار او خودش را جلو کشیده و گونهاش را به گونهی دخترک میچسباند
– چی بگم من به تو بلای جون؟!
دخترک صورتش را بیشتر به او میمالد و تیغهی بینیاش را به گردن مرد میکشد و سیبک آدمش را بوسه میزند
– بگو عاشقمی و دوسم داری…
تو گلویش میخندد و پشت گردن دخترک را با دست گرفته و کمی عقب میکشد تا چهرهی ملوسش را ببیند
– داری با دم شیر بازی میکنی عزیزم…
دخترک با دلبری میخندد و علی چانهاش را میبوسد
– عاشقتم بلای جون…
چشمان درشک و مشکی رنگ دخترک ستاره باران میشود و او اینبار کمی بالاتر از چانهاش را میبوسد..
درست گوشهی لبش را
– اگه بیشتر از این ادامه بدی باید آدمای طبقهی پایین رو بیشتر منتظر بذاریم.
ماهک با خنده عقب میکشد
– تازگیا خیلی شیطون میزنیا!
#زهــرچشـــم
#پارت701
علی دستی پشت گردنش میکشد و دخترک لباس پوشیدهای تنش میکند و شالی همرنگ لباسش روی سرش میاندازد
– لباس بپوش بریم علی…
تعلل علی را که میبیند خود از توی ساک برای علی پیراهن کرم رنگی بیرون میآورد
– میخوای من کمکت کنم؟!
حرفی نمیزند…
حرکات پر ناز همسرش را دنبال می کند و دخترک با چشمکی ریز، پشت به او ایستاده و پیراهن را طوری میگیرد تا بپوشد…
– بپوش عشقم…
عشقم را با تأکید میگوید و علی با خنده پیراهش را تن میکند، دخترک دورش زده و اینبار مقابلش میایستد تا دکمههایش را ببندد
– الآن سر و ریختم مناسبه علی؟!
علی نگاهش را از چشمان درشتش گرفته و در چهرهاش میچرخاند
– هوم، خیلیم خوبه.
آخرین دکمه را هم که میبندد، عقب میکشد و لبخندی مهمان نگاه علی میکند
– خیلی خوشتیپ شدی!
علی دستش را میگیرد و بعد از بوسهی کوتاهی مه پشت دستش میزند، میگوید
– تو هم خوشگلی عزیزم.
#زهــرچشـــم
#پارت702
دست در دست هم از اتاق که خارج میشوند، منیژه را مقابل در میبینند که با دیدنشان میگوید
– کجا موندین بچهها؟!
علی بدون اینکه دست همسرش را رها کند، جوابش را میدهد
– اومدیم دیگه عمه!
منیژه نگاهش را در چهرهی زیبای ماهک میچرخاند و لبخند میزند…
خبری از آرایش چند ساعت پیشش نیست آن چتریهای مرتب و صافش را هم داخل شالش فرستاده است.
– بریم بچهها..
– ایمانم اومده؟!
در جواب سؤال علی منیژه میگوید
– آره اومده….
همراه هم از پلهها پایین میروند و حس ارزش دست ماهک میان دستش سرش را کنار گوشش میبرد
– خوبی؟! چرا لرز داری؟
ماهک نفس عمیقی میکشد
– نمیدونم، احتمالاً به خاطر سردردمه…
با انگشت روی دست دخترک را نوازش کرده و میگوید
– دستت هم سرده!
#زهــرچشـــم
#پارت703
– خوبم علی… نگران نباش.
سالن بزرگ عمارت، پر از آدمهایی است که بیشترشان را نمیشناسد، اما با دیدن پدربزرگش لبخندی دلتنگ زده و سمتش قدم برمیدارد
– سلام آقا…
ماهک را هم همراه خودش تا کنار پیرمرد نشسته روی مبل میکشاند و پیرمرد با دیدنش چشمانش تر میشود…
– پسر رضا اومده!
انگار از آمدنش خبر نداشت!
خم میشود و پشت دست پیرمرد را میبوسد و سپس پشت دستش را روی پیشانیاش میگذارد
– حالتون چطوره آقا؟!
پیرمرد دستش را روی شانه کوبیده و با صدایی مرتعش سمت رشید، پسر بزرگش میچرخد
– پسر رضا اومده رشید!
ماهک کمی عقب میکشد…
توی این فضا معذب و است و احساس خفگی میکند…
انگار شقیقههایش بیشتر درد را نبض میزنند.
رشید هم جلو میآید…
با دیدن پسر برادرش، اشک توی چشمانش جمع شده است و اما سخت تلاش میکند تا مقابل بچهها اشکش نریزد.
– چشمت روشن آقاسید…
نفس عمیقی میکشد و این بار دست عمویش را میبوسد و با اینکه همچنان دلگیر است، لبخند میزند.
سمت همسر معذبش چرخیده و دست سمتش دراز میکند
– بیا ماهک…
#زهــرچشـــم
#پارت704
همهی نگاهها سمت دخترک جلب میکند و او دستش را گرفته و کنار خودش نگهش میدارد
– همسرم ماهک…
ماهک لبخند دست و پا شکستهای میزند و به تبعیت از کار علی خم میشود تا دست پیرمرد را ببوسد که پیرمرد لاالهالاالله گویان عقب میکشد.
علی با خندهای فرو خورده دست دخترک را سمت خود میکشد و رشید میگوید
– چند ساله رفتی پسر!
علی حین نوازش پشت دست ماهک با انگشتش در جواب جملهی عمویش میگوید
– نزدیک بیست سال… ولی اینجا مثل اصلا تغییر نکرده، همه چی مثل قبله….
نگاهش را سمت جوانها چرخانده و لبخند میزند
– البته هستن کسایی که من نمیشناسمشون.
رشید کمک میکند آقاسید روی مبل بنشیند و خود هم کنارش مینشیند.
علی هم بدون رها کردن دست ماهک میخواهد روی مبل روبرویی بنشیند که آقا سید میگوید
– بیا پیشم پسر…
نگاهش سمت آقاسید کشیده میشود و تعللش باعث میشود دخترک آرام دستش را از دستش بیرون کشیده و پچ پچ کند
– برو پیششون.
و خود به تنهایی روی مبل مینشیند و پا روی پا میاندازد…
همه طور عجیبی نگاهش میکنند و حال غریبی دارد.
خودش را مقابل تمام این آدمها، موجودی ناشناخته تصور میکند.
#زهــرچشـــم
#پارت705
علی هم کنار پدربزگش مینشیند و آقاسید دست روی زانویش میگذارد
– سوگل و صنم…
دختران با سری پایین سمتشان میآیند و رشید میگوید
– دخترای منیژه و محمودن… صنم تازه نامزد کرده، نامزدش هم سربازه.
علی با لبخند نگاهی گذرا سمتشان انداخته و رو به منیژه میگوید
– خدا حفظشون عمه…
منیژه با صدای آرام قربان صدقهی برادرزادهاش میرود و رشید اینبار با صدای بلند نوههای خودش را صدا میکند
– حسین و محسن بچههای امیرن، رضا و عسل هم بچههای فردین…
نگاه علی روی پسرک هفت، هشت ساله ای که هم اسم پدرش بود، ثابت میماند و او را قبلا، حین ورود به این عمارت دیده بود…
پسرکی که با افتخار گفته بود
« من نوهی آرشیدم…»
حسین جلوتر میآید
– دستتون رو ببوسم…
علی اما دستش را روی شانهی کودک گذاشته و میگوید
– خدا برای پدر و مادرت نگهت داره حسین جان… شیرمرد…
رشید رو به خواهرش میگوید
– منیژه دخترم ماه بانو رو ببر با خانوما آشنا شه…
منیژه به آنی جلو میآید
– چشم داداش…
کنار ماهک که میرسد، ماهک با لبخند رو به رشید میگوید
– من ماهکم آقا رشید… از آشنایی باهاتون هم خیلی خوشبخت شدم.
مسخره ها یه رمانه دیگع میزارین بذارین
اگه قرار نیست و دلتون نمیخاد ما بخونیم خب بگین دیگه ک ما نیایم هی سر بزنیم
واقعا که
نویسنده های زیادی رمانشون رو فایل کردن وپارت گذاری مرتب هم دارند حالا یه کم دیرتر
نه دیگه مثل شما طاقچه بالا گذاشتن