رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۲

3.9
(8)

– هیچی عوض نشده، ببین!

می‌گوید ببین و من اما انگار پرت می‌شوم توی گذشته‌ای نه چندان دور…
حکم اعدام یک دختر بیست و پنج ساله‌ بیشتر از تجاوز وحشیانه‌ی ماهان استوار به دخترک بی‌پناه و بی‌کس برایم سخت و وحشتناک بود.

یکی انگار توی شقیقه‌هایم میله‌ی داغ فرو می‌کند و سینا بیخ گوشم ادامه می‌دهد

– همه چی همونه، بلایی که ماهان و عامر سر خواهرت آوردن، کشته شدن ماهان به دست ماهلی، زندانی شدنش، حکم اعدامش، خودکشیش تو زندان قبل از تاریخ محاکمه… بستری شدن تو تو بیمارستان روانی بخاطر شهادت دروغ عموت… همه و همه سر جاشه و من هنوزم می‌گم عماد حقش نیست.

بازویم را می‌کشد و صدایش از پس جیغی که توی مغزم کشیده می‌شود، به زور به گوشم می‌رسد…

– من هنوزم مخالفم، اما تو چرا نظرت عوض شده ماهک؟ دل باختی به عماد، مگه نه؟!

انگار کسی با پتک بر سرم می‌کوبد و از گذشته بیرون پرتابم می‌کند، نگاه سرخم از عکس‌ها و مدارکی که سینا به دیوار شیشه‌ای اتاق چسبانده، کنده می‌شود و این اتاق بوی خون می‌دهد… بوی مرگ…

– با توام ماهک… تو می‌دونستی و پا تو این راه گذاشتی، تو جونت رو کف دستت گذاشتی تا انتقام بگیری ماهک، اون هم از استوارهایی که هیچ کس جرأت چپ نگاه کردن بهشون رو نداره، اما حالا دل به ته تغاری همون استوارها باختی؟

بزاق دهانم را قورت می‌دهم، درد همچنان توی شقیقه‌هایم می‌کوبد و دهانم طعم زهرمار می‌دهد.

– من عاشق نیستم.

عاشق بودن من همراه مرگ بود و من حق عاشقی نداشتم. من تصمیمی گرفته بودم که هیچ راه بازگشتی نداشت.

مقابلم می‌ایستد و با اتکای دستانش روی شانه‌های سنگینم، سرش را کج می‌کند…

– الآن به من جواب دادی یا برای خودت انکار کردی؟

نگاهم توی نگاه نافذ و تیره‌اش می‌چرخد و قفسه‌ی سینه‌ام سنگین می‌شود.
دردی وحشتناک دوباره مهمان سرم شده و توی سرم نبض می‌زند…

– چرند نگو سینا… من عاشق نمی‌شم.

اخم کور بین ابروهایش بغض را توی گلویم بزرگ‌تر می‌کند و چانه‌ام می‌لرزد

– نباید بشی ماهک… عاشق عماد استوار شدن یعنی مرگ تدریجی برای تو… با هر بار کوبیدن دلت براش از خودت متنفر می‌شی و من این و نمی‌خوام ماهک.

من عاشق عماد نبودم.
هیچ وقت هم نمی‌شدم اما… باید ولی و امایش را از توی مغزم می‌تراشیدم.
من ماه‌های سختی را برای ساختن یک ماهک بی‌احساس و سنگی گذرانده بودم و حق عاشق شدن نداشتم.

برمی‌گردم تا اتاق را ترک کنم که مانعم می‌شود. سینا خوب می‌داند فضای این اتاق درد را ذره ذره توی قلب و روحم تزریق می‌کند و همچنان اصرار دارد تحمل کنم.

– ماهک…

نگاهش می‌کنم و از قطره اشکی که روی گونه‌ام می‌لغزد، نفرت دارم.

– چرا نظرت عوض شد؟ چرا حالا؟!

بغضی که دارم شباهت زیادی به طناب دار دارد… طناب داری که دور گردن یک بی‌گناه، پای چوبه‌ی دار حلقه شده و محکوم با چشمان بسته صدای جیغ و شیون مادرش را می‌شنود.

بیچاره‌وار تنها می‌شکند و می‌داند قرار نیست کسی به داد مادرش برسد و او فرزندش را به او ببخشد.

خودم را همان اندازه بیچاره حس می‌کنم و هیچ چیز طوری که برنامه داشتم، پیش نمی‌رفت.

– برادر رها… سیدعلی…

صدای بغض‌ دارم عجیب حال و هوای غروب جمعه‌ی بارانی را دارد و نفسم تنگ‌تر از قبل بالاتر می‌آید.

– در جریان چیزهایی که نباید باشه هست، فکر می‌کنه من می‌خوام از عماد اخاذی کنم، اگه عماد بمیره هیچ وقت خودش رو به خاطر پنهون کاری نمی‌بخشه.

خشک می‌شود، نگاهش با گنگی بین چشم‌های خسته‌ام می‌چرخد و گیج و پرت می‌پرسد

– سیدعلی؟!

لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و می‌خواهم از اتاق خارج شوم و او اینبار مخالفتی نمی‌کند.

طول می‌کشد تا به خودش بیاید و صدای قدم‌های تندش را پشت سرم می‌شنوم.

– ماهک صبر کن ببینم.

نمی‌خواهم صبر کنم، می‌خواهم هر چه زودتر از این فضای بدون اکسیژن بیرون بروم و سینا اما مانعم می‌شود.

دست دور بازویم حلقه کرده و می‌پرسد

– سیدعلی چه ربطی داره؟

عصبی بازویم را از بین انگشتان مردانه‌اش بیرون کشیده و تیز نگاهش می‌کنم. شمرده شمرده دستور می‌دهم.

– سینا، ولم، کن.

بازویم را رها کرده دست به نشانه‌ی تسلیم بالا می‌آورد اما کوتاه نمی‌آید، سؤالش را دوباره تکرار می‌کند…

– خیلی خب، فقط سؤالم رو جواب بده، سید علی چه ربطی به ما و هدفمون داره؟

دست بر صورتم می‌کشم و او ادامه می‌دهد

– احساس گناه کردنش چه ربطی به من و تو داره ماهک؟

نفسم سخت بالا می‌آید و چشمانم می‌سوزد، با بغض لب روی هم می‌فشارم و پچ می‌زنم

– راحتم بذار سینا… داری بهم فشار می‌آری.

با چشمان گشاد شده تنها نگاهم می‌کند و من، مقابل نگاه گنگش از آپارتمانش بیرون می‌زنم.
انگار دنیا با تمام آدم‌هایش دور سرم می‌چرخد وقتی از ساختمان بیرون می‌زنم و نگاهم را به سوی آسمان بلند می‌کنم.

آسمانی که این روزها عجیب حال و هوای دل مرا دارد.

خودم را با افکار بی در و پیکری که به جان مغزم افتاده بود به خانه رساندم. خانه‌ای که برایم حکم قفس را داشت و از در و دیوارش، تنهایی و بیچارگی چکه می‌کرد.

دیدن عماد روی پله‌ها آنقدری شوکه کننده بود که مرا از قعر افکارم بیرون پرت کرده و ده‌ها علامت سؤال توی مغزم بکارد.

از روی پله بلند می‌شود و دست توی جیب‌های شلوار کتانی‌اش فرو می‌کند.

– منتظرت بودم.

کم پیش می‌آمد به خانه‌ام بیاید. در اصل بعد از نامزدی‌اش اصلاً پا توی محله‌ام هم نگذاشته بود.

– اینجا چیکار می‌کنی؟

نگاهش رو با اکراه از چشم‌هام می‌گیره و اطراف راه‌پله می‌چرخونه. حال اون هم خراب بود.

– اینجا بگم؟

لبم رو تر می‌کنم و کلیدم رو از توی جیب کوله‌ام بیرون می‌آرم

– ممکن بود کسی ببینتت، واسه چی اومدی اینجا عماد؟ داری واسه خودت دردسر درست می‌کنی یا من؟

در رو با کلید باز می‌کنم و اون به جای داخل شدن، درست کنارم می‌ایسته و توی گوشم، آروم پچ می‌زنه

– نگران منی؟!

نفس عمیقی می‌کشم و قبل از او، وارد واحد می‌شوم. مکس خیلی زود خودش را به من می‌رساند و من، برای فرار از آغوش‌های عماد، مکس را به بغل می‌گیرم.

– می‌شه طفره نری و بگی واسه چی اومدی؟

در را می‌بندد و نگاهش بین من و مکسی که خودش را به سینه‌ام می‌مالد، می‌چرخد.

– اومدم حرف بزنیم.

پوزخند صداداری می‌زنم و سمت مبلمان قدم برمی‌دارم.

– من و تو حرفی واسه گفتن نداریم عماد، تمومش کردیم، یادت رفته؟

– می‌خوام از نهال جدا بشم. با عامر حرف می‌زنم تا کمکم کنه از پسش بربیام.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا