رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت 180

3.5
(87)

#زهــرچشـــم
#پارت696

ابرویی بالا داده و دستانش را زیر سرش می‌برد… دخترک روی تخت نشسته و با انگشتانش وسوسه‌انگیز روی سینه‌اش خطوط فرضی می‌کشد

– چرا نیشخند می‌زنی؟! نمی‌خوای اون ماهیچه‌های گرفته‌ی کمر و کتفت رو با همین دست‌ها نرم کنم؟!

سپس دستانش را روی شکم علی سر می‌دهد

– تو باشگاه می‌ری؟!

می‌خندد…
تو گلو و آرام…
دست بند ساعد دخترک کرده و او را سمت خودش می‌کشد

– دقیقا وسط حرف‌های شیرینت در مورد ماساز این از کجا دراومد؟!

ماهک سؤالش را فراموش کرده و خودش را ناگهانی روی تن همسرش پرت می‌کند

– هوم! نگفته بودی از بحث ماساژ خوشت میاد!

علی دست دور تنش پیچیده و دخترک را روی تن خودش نگه‌می‌دارد

– حالا دارم می‌گم…

دخترک می‌خواهد فاصله بگیرد که با وجود حلقه‌ی دستان او دور تنش، نمی‌تواند

– علی! چرار اینقدر سفت گرفتیم؟!

علی با یک حرکت ناگهانی او را روی تخت هل داده و اینبار او روی تنش خیمه می‌زند

– نمی‌خوام ازم دور بشی…

دخترک دلبرانه می‌خندد

– دور نمی‌شم که! می‌خوام ماساژت بدم!

#زهــرچشـــم
#پارت697
*
صدای تقه‌ای که به در می‌خورد، باعث می‌شود هوشیار شود و پلک‌هایش را با اکراه باز کند…
با وجود خواب راحتی که داشته همچنان خسته است چشمانش…

خواب‌آلود می‌پرسد

– بله؟!

و صدایی ناآشنا که جوابش را می‌دهد

– آقا خانوم گفتن بیاید پایین…

ماهک توی آغوشش تکان می‌خورد و دست و پای چپش را روی او می‌اندازد..‌.
تو گلو به حرکت دخترک خندیده و می‌گوید

– باشه الآن میایم…

می‌گوید و دستش را زیر سر دخترک تکانی می‌دهد، سر شده است انگار…

– ماهک؟!

دخترک خواب آلود هومی می‌گوید و علی بازویش را با دست آزادش نوازش می‌کند

– ماهک پاشو عزیزم… هوا دیگه داره تاریک می‌شه…

دخترک چهره‌اش را جمع کرده و خودش را بیشتر به همسرش می‌چسباند

– علی سرم درد می‌کنه…

آرام دستش را از زیر سر دخترک کشیده و کمی نیمخیز می‌شود

– چرا عزیزم؟! نگاهم کن ببینمت!

دخترک چشمانش را کمی باز می‌کند اما به خاطر درد شقیقه‌هایش چهره‌اش بیشتر توی هم می‌رود

– عصر که بخوابم اینطوری می‌شم… نگران نباش.

#زهــرچشـــم
#پارت698
گونه‌اش را با پشت دو انگشتش نوازش می‌کند و خیره توی چشمان باریک شده‌ی دخترک می‌گوید

– می‌خوای بریم دکتر؟!

دخترک دست روی پیشانی‌اش گذاشته و کمی از علی فاصله می‌گیرد

– نه چیز جدی و جدیدی نیست که… من سردرد وحشتناک‌تر از اینم کشیدم.

دست دور تن دخترک حلقه کرده و او را دوباره به خودش می‌چسباند

– اما من دیگه نمی‌خوام تا وقتی من هستم، مجبور باشی دردی رو بکشی…

ماهک مانند گربه صورتش را به سینه ی مرد می‌مالد و هومی از ته هنجره‌اش بیرون می‌فرستد

– چه خوبه که تو هستی سید جان…

قفسه‌ی سینه‌ی مرد را محکم بوسیده و عقب می‌کشد

– بریم دیگه الآن عصمت باجیت با اون عصاش میاد بالا…

دخترک مانند ماهی از آغوشش لیز می‌خورد و برای تسکین سردردش از مسکنی که توی کیفش است استفاده می‌کند.

– چه قرصیه؟!

ماهک ورق قرص را نشانش می‌دهد

– آسپرین…

علی دست سمتش دراز می‌کند تا قرص را چک کند و اما دخترک قبل از اینکه چیزی بگوید قرص را دوباره توی کیفش می‌فرستد

– بده ببینمش…

– علی آسپرینه گفتم!

– می‌خوام دوزش رو چک کنم.

#زهــرچشـــم
#پارت699

دخترک ورق قرص را از کیفش بیرون کشیده و سمتش می‌گیرد و علی بعد از بررسی نوشته‌های پشتش می‌گوید

– باورم نمی‌شه برای یه سر ردی که می‌گی ساده‌س این قرص رو مصرف می‌کنی!

قرص را از دست علی می‌گیرد

– علی باز شروع نکن لطفاً… مسکنه، مسکن… قرص اکس نیست که.

اخم غلیظی میان ابروهایش می‌نشیند و اخطارگونه اسم دخترک را زیر لب نجوا می‌کند که ماهک با بی‌توجهی از کنارش می‌گذرد

– آماده شو پایین منتظر مان.

– این موضوع قرص خوردنات اینجا تموم نشده ماهک…

دخترک اما با تمام بی‌توجهی لباسی از توی ساکش بیرون آورده و مقابل نگاه علی، تیشرتش را از تن درمی‌آورد

نگاهش از روی بالاتنه‌ی برهنه‌ی دخترک تا چشمانش کشیده می‌شود و حرف خودش را می‌زند

– جدی دارم صحبت می‌کنم عزیزم.

این که حتی موقع جدی حرف زدنش هم عزیزم صدایش می‌کند، لبخند بزرگی روی لبهای دخترک می‌نشاند

– جون! قربون عزیزم گفتنات برم من!

ناخودآگاه به لحن شیرین دخترک می‌خندد و ماهک سر خوش اضافه می‌کند

– بیا یه بوس خفن ازم بگیر بریم پایین.

سرش را با تأسف تکان می‌دهد و ماهک خودش جلو می‌رود

– خیل خب بابا… تو نگیر من ازت لب می‌گیرم.

#زهــرچشـــم
#پارت700

از گردن همسرش آویزان شده و لب هایش را محکم روی لب‌های مرد می‌کوبد…
علی با ضربان قلبی تند شده دستش را دور کمر همسر شرورش پیچیده و بوسه‌ی عمیقی به آن لب‌های سرخ می‌زند.

دخترک پر بود از شیطنت و شرارت و بلد بود دل ببرد از مردی که نمی‌دانست کی دلش را به آن موجود نحیف و دوست داشتنی باخته بود.

ماهک که عقب می‌کشد، اینبار او خودش را جلو کشیده و گونه‌اش را به گونه‌ی دخترک می‌چسباند

– چی بگم من به تو بلای جون؟!

دخترک صورتش را بیشتر به او می‌مالد و تیغه‌ی بینی‌اش را به گردن مرد می‌کشد و سیبک آدمش را بوسه می‌زند

– بگو عاشقمی و دوسم داری…

تو گلویش می‌خندد و پشت گردن دخترک را با دست گرفته و کمی عقب می‌کشد تا چهره‌ی ملوسش را ببیند

– داری با دم شیر بازی می‌کنی عزیزم…

دخترک با دلبری می‌خندد و علی چانه‌اش را می‌بوسد

– عاشقتم بلای جون…

چشمان درشک و مشکی رنگ دخترک ستاره باران می‌شود و او اینبار کمی بالاتر از چانه‌اش را می‌بوسد..‌
درست گوشه‌ی لبش را

– اگه بیشتر از این ادامه بدی باید آدمای طبقه‌ی پایین رو بیشتر منتظر بذاریم.

ماهک با خنده عقب می‌کشد

– تازگیا خیلی شیطون می‌زنیا!

#زهــرچشـــم
#پارت701

علی دستی پشت گردنش می‌کشد و دخترک لباس پوشیده‌ای تنش می‌کند و شالی همرنگ لباسش روی سرش می‌اندازد

– لباس بپوش بریم علی…

تعلل علی را که می‌بیند خود از توی ساک برای علی پیراهن کرم رنگی بیرون می‌آورد

– می‌خوای من کمکت کنم؟!

حرفی نمی‌زند…
حرکات پر ناز همسرش را دنبال می کند و دخترک با چشمکی ریز، پشت به او ایستاده و پیراهن را طوری می‌گیرد تا بپوشد…

– بپوش عشقم…

عشقم را با تأکید می‌گوید و علی با خنده پیراهش را تن می‌کند، دخترک دورش زده و اینبار مقابلش می‌ایستد تا دکمه‌هایش را ببندد

– الآن سر و ریختم مناسبه علی؟!

علی نگاهش را از چشمان درشتش گرفته و در چهره‌اش می‌چرخاند

– هوم، خیلیم خوبه‌.

آخرین دکمه را هم که می‌بندد، عقب می‌کشد و لبخندی مهمان نگاه علی می‌کند

– خیلی خوشتیپ شدی!

علی دستش را می‌گیرد و بعد از بوسه‌ی کوتاهی مه پشت دستش می‌زند، می‌گوید

– تو هم خوشگلی عزیزم.

#زهــرچشـــم
#پارت702
دست در دست هم از اتاق که خارج می‌شوند، منیژه را مقابل در می‌بینند که با دیدنشان می‌گوید

– کجا موندین بچه‌ها؟!

علی بدون اینکه دست همسرش را رها کند، جوابش را می‌دهد

– اومدیم دیگه عمه!

منیژه نگاهش را در چهره‌ی زیبای ماهک می‌چرخاند و لبخند می‌زند…

خبری از آرایش چند ساعت پیشش نیست آن چتری‌های مرتب و صافش را هم داخل شالش فرستاده است.

– بریم بچه‌ها..‌

– ایمانم اومده؟!

در جواب سؤال علی منیژه می‌گوید

– آره اومده….

همراه هم از پله‌ها پایین می‌روند و حس ارزش دست ماهک میان دستش سرش را کنار گوشش می‌برد

– خوبی؟! چرا لرز داری؟

ماهک نفس عمیقی می‌کشد

– نمی‌دونم، احتمالاً به خاطر سردردمه…

با انگشت روی دست دخترک را نوازش کرده و می‌گوید

– دستت هم سرده!

#زهــرچشـــم
#پارت703

– خوبم علی… نگران نباش.

سالن بزرگ عمارت، پر از آدم‌هایی است که بیشترشان را نمی‌شناسد، اما با دیدن پدربزرگش لبخندی دلتنگ زده و سمتش قدم برمی‌دارد

– سلام آقا…

ماهک را هم همراه خودش تا کنار پیرمرد نشسته روی مبل می‌کشاند و پیرمرد با دیدنش چشمانش تر می‌شود…

– پسر رضا اومده!

انگار از آمدنش خبر نداشت!
خم می‌شود و پشت دست پیرمرد را می‌بوسد و سپس پشت دستش را روی پیشانی‌اش می‌گذارد

– حالتون چطوره آقا؟!

پیرمرد دستش را روی شانه کوبیده و با صدایی مرتعش سمت رشید، پسر بزرگش می‌چرخد

– پسر رضا اومده رشید!

ماهک کمی عقب می‌کشد…
توی این فضا معذب و است و احساس خفگی می‌کند…
انگار شقیقه‌هایش بیشتر درد را نبض می‌زنند.

رشید هم جلو می‌آید…
با دیدن پسر برادرش، اشک توی چشمانش جمع شده است و اما سخت تلاش می‌کند تا مقابل بچه‌ها اشکش نریزد.

– چشمت روشن آقاسید…

نفس عمیقی می‌کشد و این بار دست عمویش را می‌بوسد و با اینکه همچنان دلگیر است، لبخند می‌زند.

سمت همسر معذبش چرخیده و دست سمتش دراز می‌کند

– بیا ماهک…

#زهــرچشـــم
#پارت704

همه‌ی نگاه‌ها سمت دخترک جلب می‌کند و او دستش را گرفته و کنار خودش نگهش می‌دارد

– همسرم ماهک…

ماهک لبخند دست و پا شکسته‌ای می‌زند و به تبعیت از کار علی خم می‌شود تا دست پیرمرد را ببوسد که پیرمرد لااله‌الاالله گویان عقب می‌کشد.

علی با خنده‌ای فرو خورده دست دخترک را سمت خود می‌کشد و رشید می‌گوید

– چند ساله رفتی پسر!

علی حین نوازش پشت دست ماهک با انگشتش در جواب جمله‌ی عمویش می‌گوید

– نزدیک بیست سال… ولی اینجا مثل اصلا تغییر نکرده، همه چی مثل قبله….

نگاهش را سمت جوان‌ها چرخانده و لبخند می‌زند

– البته هستن کسایی که من نمی‌شناسمشون.

رشید کمک می‌کند آقاسید روی مبل بنشیند و خود هم کنارش می‌نشیند.
علی هم بدون رها کردن دست ماهک می‌خواهد روی مبل روبرویی بنشیند که آقا سید می‌گوید

– بیا پیشم پسر…

نگاهش سمت آقاسید کشیده می‌شود و تعللش باعث می‌شود دخترک آرام دستش را از دستش بیرون کشیده و پچ پچ کند

– برو پیششون.

و خود به تنهایی روی مبل می‌نشیند و پا روی پا می‌اندازد…
همه طور عجیبی نگاهش می‌کنند و حال غریبی دارد.

خودش را مقابل تمام این آدم‌ها، موجودی ناشناخته تصور می‌کند.

#زهــرچشـــم
#پارت705

علی هم کنار پدربزگش می‌نشیند و آقاسید دست روی زانویش می‌گذارد

– سوگل و صنم…

دختران با سری پایین سمتشان می‌آیند و رشید می‌گوید

– دخترای منیژه و محمودن… صنم تازه نامزد کرده، نامزدش هم سربازه.

علی با لبخند نگاهی گذرا سمتشان انداخته و رو به منیژه می‌گوید

– خدا حفظشون عمه…

منیژه با صدای آرام قربان صدقه‌ی برادرزاده‌اش می‌رود و رشید اینبار با صدای بلند نوه‌های خودش را صدا می‌کند

– حسین و محسن بچه‌های امیرن، رضا و عسل هم بچه‌های فردین…

نگاه علی روی پسرک هفت، هشت ساله ای که هم اسم پدرش بود، ثابت می‌ماند و او را قبلا، حین ورود به این عمارت دیده بود…

پسرکی که با افتخار گفته بود
« من نوه‌ی آرشیدم…»

حسین جلوتر می‌آید

– دستتون رو ببوسم…

علی اما دستش را روی شانه‌ی کودک گذاشته و می‌گوید

– خدا برای پدر و مادرت نگهت داره حسین جان… شیرمرد…

رشید رو به خواهرش می‌گوید

– منیژه دخترم ماه بانو رو ببر با خانوما آشنا شه…

منیژه به آنی جلو می‌آید

– چشم داداش…

کنار ماهک که می‌رسد، ماهک با لبخند رو به رشید می‌گوید

– من ماهکم آقا رشید… از آشنایی باهاتون هم خیلی خوشبخت شدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 87

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. واقعا که
    نویسنده های زیادی رمانشون رو فایل کردن وپارت گذاری مرتب هم دارند حالا یه کم دیرتر
    نه دیگه مثل شما طاقچه بالا گذاشتن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا