رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 45

5
(7)

قدمی سمت ماشین در حال سوختن برداشتم. پاهام توانائی سنگینی وزنم رو نداشت. با زانو روی خاک ها افتادم.

قطره اشکی روی گونه های سِر شده ام غلطید. گلومو چنگ زدم و فریادی از ته گلو کشیدم.

تمام اون روزها جلوی چشمهام اومدن. دست بردم و خاک رو چنگ زدم.

“خدایا این همه درد بسمه … خداااا چرا آرومم نمی کنی؟ … چرا منو نمی بینی؟ …”

دستی بازومو چنگ زد.

-پاشو، گریه بسه.

سر بلند کردم و نگاهم رو به آرشام دوختم.

-چرا من؟

کلافه از زمین بلندم کرد.

-بهتره پاشی؛ حوصله ی گریه و ناله ندارم. باید بریم جشن بگیریم.

-یه جا میخوام که تنها باشم بدون هیچ مزاحمی.

-متأسفم، همچین جایی نیست و باید مطیع من باشی.

بازومو از دستش بیرون کشیدم.

-منظورت چیه؟

-از این به بعد هرچی من گفتم همونو باید انجام بدی … حوصله ی ادا اطوار ندارم! میفهمی که؟

خنده ای عصبی کردم.

-اون وقت این تصمیم رو با کی گرفتی؟

بازومو کشید.

-تماشا دیگه بسه؛ بهتره سوار شی و هر چیزی که من میگم رو اطاعت کنی. البته اگه زیادی حوصله سر بر بشی، تو همین بیابون ولت می کنم!

بازومو از توی دستش بیرون کشیدم.

-تو کی هستی؟ اصلاً چرا باید اون فیلم رو آرین برای من بفرسته؟ آرین از کجا فهمید که ویهان مقصره؟

“آه ویهان!”

پوزخندی زد و به ماشینش تکیه داد.

-تو یه احمقی! البته هر چی هستی به نفع من شد. این مدت هم زیادی تحملت کردم.

شوکه نگاهش کردم. اسلحه اش رو درآورد و سمتم گرفت.

-الان جز یه مهره ی سوخته هیچی نیستی و من اصلاً دوست ندارم یه مهره ی سوخته رو دنبال خودم بکشم.

مات شدم. تو دلم فقط دعا می کردم همه چی یه کابوس باشه.

با صدایی که دیگه حتی خودم به سختی می شنیدم لب زدم:

-فقط یه چیز و بگو … آیا مرگ مامانم به دست ویهان …

دیگه نتونستم ادامه بدم.

-خوشحال باش چون قاتل مادرت رو کشتی.

-تو آرین رو از کجا می شناسی؟

-دیگه زیادی شد اما خب، قبل مرگت بد نیست بدونی من به هر آنچه اراده کنم می رسم. یکسال صبر کردم تا خودت با پای خودت سمت ما بیای. راضی کردن اون دختر احمق کاری نداشت؛ زیادی عاشق بود. الان وارث تمام اون ثروت منم، آخه کوچولو بدجور گول خوردی اما خب بد هم نشد، منم کمکت کردم تا بتونی انتقامت رو بگیری.

-پس بابام چی؟

-نگران اون نباش؛ تا یکماه دیگه حکم اعدامش میاد و پَر!

-داری دروغ میگی!

-حالا تصمیم بگیر تیر و کجات بزنم؟ تو قلبت؟ تو پات یا … صبر کن؛ به نظر خودم رو کتفت نزدیک به قلبت. بد نیست یکم راه بری بعد تو همین بیابون بمیری.

حرفهاش اونقدر سنگین بود که پاهام به زمین قفل شده بودن و لبهام و انگار بهم دوخته بودن.

برق پیروزی توی چشمهاش از این فاصله هم مشخص بود.

قلبم نمی زد. بعد از شنیدن حرفهاش قلبم دیگه نمی زد.

چطور تونستم صحبت های این همه سال دائی رو ندیده بگیرم؟

چطور به آدمهایی که یه روزی تا سر حد مرگ اذیتم کرده بودن اعتماد کردم؟

-میدونم الان داری به احمق بودن خودت فحش میدی … کارت رو راحت می کنم.

صدای گلوله تو سکوت بیابون پیچید.

درد تا مغز استخونم نفوذ کرد. لحظه ای چشمهام رو بستم و دستم و روی کتفم گذاشتم.

گرمی خون و زیر دستم حس کردم. ناباور سرم و بالا آوردم. اسلحه رو گذاشت پشت کمرش و خونسرد ابروئی بالا داد.

-اینم آخر زندگی دخترعموی عزیزم. نمی خواستم این کار و کنم اما زندگی به من آموخته به آدم های زودباور و احمق نباید اعتماد کنم. خیلی بهت لطف کردم که اینجا رهات می کنم وگرنه باید میدادمت دست داعشی ها؛ دیدی که چقدر حریص دختر هستن!

در ماشین و باز کرد. با صدای تحلیل رفته نالیدم:

-چرا این کار و باهام کردین؟

-اگر اینهمه سرتق بازی در نمی آوردی و از همون اول زمین ها رو می زدی به نام پدرم، الان زنده می موندی و هیچ کدوم از این اتفاقات نمی افتاد.

-تو میدونی چرا ویهان مادرم رو کشت؟

قدمی اومد جلو و رو به روم قرار گرفت.

-ویهان بیچاره؛ اون اصلاً نمی دونست توی اون ماشین مادرت نشسته. قصد ما انفجار ماشین با تو بود اما تو خوش شانس بودی و از ماشین پیاده شدی. لحظه ی آخر پسردائی عزیزت خواست مانع انفجار ماشین بشه اما خب، کسی به حرفش گوش نکرد. چون آقای زرنگ می دونست تو توی ماشین نیستی اما نمیدونست عمه ی عزیزش توی ماشینه و به دست خودش زنده به آتیش کشیده شد.

-یعنی تمام حرفهاتون دروغ بود و ویهان …

پرید وسط حرفم.

-ما فقط کمی حس انتقام رو تو وجودت شعله ور کردیم هرچند که ویهان خودش رو مقصر مرگ مادرت میدونست.

سوار ماشینش شد.

-اون دنیا همو ملاقات می کنین.

با تمسخر دستی رو هوا تکون داد و ماشین با سرعت از خاکی خارج شد.

گرد و خاک پشت سرش به جا موند. سر برگردوندم. ماشین هنوز در حال سوختن بود. خون تمام لباسم رو گرفته بود.

با قدمهای لرزون سمت ماشین حرکت کردم. اسپاکوی احمق، دوباره گول خوردی.

نزدیکی ماشین دو زانو نشستم. مات ماشین در حال سوختن شدم.

خودم باعث مرگ عزیزانم شدم. چرا صبر نکردم تا دائی باهام صحبت کنه؟ چرا ویهان دنبالم نیومد؟

میدونستم با این خونریزی خیلی زنده نمی مونم. عرق تیره ی پشتم رو خیس کرده بود. باید چیکار می کردم؟

خدایا من چیکار کردم؟ دلم فریاد می خواست اما انگار قفلی روی لبهام زده بودن که از هم باز نمی شد. من یه احمق بودم.

چشمهام می سوختن اما قطره ای اشک درونشون نبود.

اون گفت ویهان هم دست داشته … آره، ویهان مامانم رو کشت اما چیزی توی سرم فریاد می زد:

“خراب کردی … تو همه چیز رو خراب کردی”

با درد روی خاک ها دراز کشیدم. چه خوب بود که داشتم از این دنیا می رفتم. اگر زنده می موندم با چه روئی می تونستم تو صورت بقیه نگاه کنم؟

نفسم از درد به شماره افتاد اما درد قلبم از درد کتفم صد برابر بیشتر بود. قلبی که دیگه نمی زد.

مغزم پر از اتفاقات بود اما انگار خالی خالی بود.

چشمهام رو بستمو تنها چیزی که جلوی چشمهام جون گرفت چهره ی همیشه ساکت اما پر از ابهت ویهان بود.

حتی از تصویرش خجالت می کشیدم. من چیکار کرده بودم؟

کاری که آدم با دشمنش هم نمی کنه. خط میان عشق و نفرت مگه چقدر می تونه باریک باشه؟!

با حس درد تو سینه ام چشمهام رو باز کردم. نگاهم به سقف یک دست سفید افتاد.

لبهام از خشکی زیاد از هم باز مونده بود و زبونم به حلقم چسبیده بود.

گیج بودم. نمیدونستم اینجائی که هستم کجاست! تنها چیزی که توی ذهن پر از هیاهوم بود سوختن اون ماشین بود.

در اتاق باز شد. کمی سرم رو سمت صدا کج کردم. نگاهم به دختر جوونی با روپوش سفید افتاد.

اومد بالای سرم و نگاهی به سرم توی دستم انداخت.

چیزی تو پوشه ی توی دستش نوشت و به زبان عربی چیزی گفت و از اتاق بیرون رفت.

بدبختی زبونشون رو هم کامل بلد نبودم. چند دقیقه نگذشته بود که در اتاق دوباره باز شد.

با فکر به اینکه حتماً دوباره پرستار برگشته، نگاهم رو به سقف دوختم.

بوی عطر متفاوتی تو اتاق پیچید و طنین قدم های محکمی که هیچ شباهتی به صدای پای پرستار نداشت!

با شنیدن صداش شوکه سر برگردوندم. چون حرکتم خیلی سریع بود، کتفم به درد اومد. باورم نمی شد!

آشو با قدمهای محکم اومد سمتم.

-چه عجب بیدار شدی!

صداش سرد بود و نگاهش دیگه مثل قبل مهربون نبود هرچند سعی می کرد به چشمهام نگاه نکنه.

حق داشت؛ حتی حق داشت تف کنه روی صورتم.

-برای چی نجاتم دادی؟

-قصدم نجات تو نبود! نجات برادرم و عموم بود که …

مکثی کرد.

ته دلم خالی شد. لحظه ای از درد چشمهام رو روی هم گذاشتم.

“تو چیکار کردی لعنتی …”

حرفش رو ادامه نداد. دلم میخواست بگم سکوتت رو بشکن و اون چیزی که می خواستی بگی اما مکث کردی رو بگو اما انگار به لبهام مهر خورده بود.

-پرستار رو میگم بیاد آماده ات کنه، میریم.

برگشت تا از اتاق بیرون بره. با صدایی که به سختی از گلوم خارج شد لب باز کردم.

-کجا می ریم؟

-مگه برای تو فرقی هم می کنه؟

و از اتاق بیرون رفت. لبخند تلخی روی لبهای خشکم نشست. راست می گفت؛ مگه فرقی می کنه برای آدمی مثل من؟!

پرستار وارد اتاق شد و با کمکش حاضر شدم و روی ویلچر نشستم.

آشو در ماشین و باز کرد و سوار شدم. توی سکوت رانندگی می کرد.

بعد از چند دقیقه جلوی خونه ای نگهداشت و در و با ریموت باز کرد.

ماشین وارد حیاط کوچکی شد. در سالن رو باز کرد.

-اینجا دو اتاق بیشتر نداره. اتاق سمت چپ مال تو تا زمانی که اینجا هستی. لطفاً مزاحم استراحتم نشو، میرم اتاقم.

با بسته شدن در اتاق به خودم اومدم و با قدم های آروم سمت اتاقی که گفته بود به راه افتادم. وارد شدم.

اتاقی کوچک و ساده بود. ضعف داشتم. روی تخت دراز کشیدم. این سردی بیش از اندازه عذابم می داد.

حالا چطور می تونستم تو چشمهای هاویر نگاه کنم؟

نمیدونم چقدر توی اتاق بودم که چند تقه به در خورد و پشت بندش آشو وارد اتاق شد. نیم نگاهی بهم انداخت.

-بیا غذا بخور.

و بدون اینکه منتظر واکنش من بمونه از اتاق بیرون رفت. دلم نمی خواست برم اما ضعف شدیدی داشتم.

به سختی از روی تخت بلند شدم. دستمو به دیوار گرفتم و از اتاق بیرون اومدم.

روی یکی از صندلیهای یک میز چهار نفره نشسته بود. از چهره اش هیچی مشخص نبود.

با یه دست به سختی صندلی رو عقب کشیدم و پشت میز نشستم.

همین مقدار راه کم باعث نشستن عرق روی پیشونیم شده بود.

ظرف سوپ رو جلو کشیدم و کمی ازش خوردم. هر دو سکوت کرده بودیم و حرفی نمی زدیم.

یک هفته می شد به این خونه اومده بودم. یک هفته ای که شاید سر جمع ۵ کلمه با آشو صحبت کرده بودم.

زنی میانسال برای کارهای خونه و تعویض بانداژم میومد.

از روز اول حال جسمیم خیلی بهتر شده بود اما حال روحیم هر روز بدتر می شد.

تازه داشتم به عمق کاری که کرده بودم پی می بردم اما جز افسوس نمی تونستم کاری کنم.

خودم رو با اینکه “شاید مقصر بودن” آروم می کردم اما تا کی؟

باید حقیقت رو می فهمیدم. اصلاً آشو چطور پیدام کرد؟ بلند شدم و سمت اتاقش به راه افتادم.

پشت در اتاقش مکثی کردم اما باید از این بلاتکلیفی در می اومدم. چند ضربه به در اتاق زدم.

-بیا تو.

در و آروم باز کردم. روی تخت نشسته بود و لب تاپش جلوش باز بود.

-چی باعث شده این موقع شب بیای اتاق من؟

-میخوام همه چی رو بدونم.

سر بلند کرد و نگاهشو به چشمهام دوخت.

-چیو میخوای بدونی، ها؟ اینکه بخاطر رفتارهای بچه گونه ی تو جون دو تا عزیزم به خطر افتاد؟ میدونی اسپاکو، تو یه دختر بچه ی نفهمی که حتی لایق توجه نیستی؛ دوست داشتن که فرض محاله!

باورم نمی شد این آدمی که داشت باهام اینطوری صحبت می کرد آشو باشه.

-فردا بر می گردیم ایران.

-من به اون خونه بر نمی گردم!

-خیلی نگران نباش، کسی تو اون خونه منتظر تو نیست! وظیفه ی من بردنت به ایرانه، بعد از اون خودت تصمیم می گیری کجا و چطوری زندگی کنی! الانم میخوام بخوابم.

-میخوام بدونم چرا ویهان مادرمو کشت و دائی برای پدرم پاپوش درست کرد؟

با صدای فریادش گامی به عقب برداشتم.

-برو از جنازه های جزغاله شده شون بپرس … چرا از من می پرسی؟ حالام از اتاقم برو بیرون.

در اتاق و بستم و به دیوار تکیه دادم. من چیکار کردم؟ خدایا، من چیکار کردم؟

قلبم درد می کرد اما هیچ اشکی چشمهام رو خیس نمی کرد.

با فاصله کنار آشو روی صندلی های هواپیما نشستم.

اینکه چطور بدون هیچ مدرکی سوار هواپیما شدم اصلاً برام مهم نبود.

برای منی که خودم با دست های خودم زندگیم رو به آتیش کشیدم. خاطرات با تمام بی رحمی به صورتم سیلی می زد.

هواپیما توفرودگاه تهران نشست و دستی چنگ زد و قلبم و فشرد.

دلم هاویر و می خواست … مهربونی زندائی رو می خواست.

تمام راه آشو سکوت کرده بود و این سکوت عذابم می داد. دلم می خواست سرم فریاد بزنه و بگه تمام این اتفاقات کابوس بوده.

ماشین و تو پایین ترین نقطه ی تهران کنار دری رنگ و رو رفته نگهداشت. متعجب از ماشین پیاده شدم.

آشو در کوچیک ته کوچه ای باریک رو باز کرد و وارد حیاط خونه شد. دنبالش وارد شدم.

حیاطی کوچک با تک درخت انجیر. دیوارها از مخروبه بودن خونه خبر می داد.

با دست به ساختمون رنگ و رو رفته ی روبرومون اشاره کرد.

-تنها لطفی که می تونستم بهت بکنم گرفتن همین خونه بود.

پس نمی خواست برگردم ویلا. انگار فکرم رو از چشمهای بی فروغم خوند که پوزخندی زد.

-توقع نداری که آدمی به بی چشم و روئی تو رو ببرم پیش خانواده ام؟ هرچند، تو اون خونه هیچ کس منتظر تو نیست!

قلبم شکست وهزار تیکه شد. لبم رو به دندون کشیدم. جز سکوت چکار می تونستم بکنم؟

کلیدها رو گرفت سمتم.

-امیدوارم به سرت نزنه که بیای اونورا چون بقیه مثل من انقدر مهربون و آروم نیستن! خودت همه چی رو خراب کردی … یکم پول تو خونه است، بهتره قبل از تموم شدنش برای خودت کار پیدا کنی.

در و پشت سرش بست. با پاهای لرزون لب باغچه نشستم. نگاهم به در بسته بود اما ذهنم تو گذشته سیر می کرد.

درد توی قلبم بالا و پایین می شد اما حتی توانایی فریاد زدن نداشتم.

دلم نمی خواست با فریاد خودمو خالی کنم چون این قلب باید بیشتر از اینها عذاب می کشید.

به هر سختی بود بدنم رو تا بالا کشیدم و وارد تنها اتاق بالا شدم.

چند تا قرص مسکن از توی کیفم درآوردم و بدون آب بلعیدم.

گوشه ی اتاق مثل جنین توی خودم جمع شدم. دلم می خواست فقط بخوابم؛ خوابی که از چشمهام فرار کرده بود.

کم کم قرص ها تأثیر کردن و به خواب رفتم. یک هفته می شد که تو این خونه ی متروکه اومده بودم.

قرص های مسکنی که برای خواب استفاده می کردم تموم شده بودن. شال و کلاه کردم تا از داروخونه قرص خواب آور بگیرم.

رو به روی آینه ایستادم. نگاهم به دختر رنگ پریده ی تو آینه افتاد. سریع نگاه از آینه گرفتم و از خونه بیرون زدم.

هوا داشت گرم می شد. کوچه باریکه رو رد کردم و وارد خیابون شدم.

از داروخانه چند بسته قرص گرفتم و به خونه برگشتم. خواستم در حیاط و ببندم که چیزی مانعش شد.

به عقب برگشتم اما از دیدن هاویر شوکه گامی به عقب گذاشتم. کامل وارد حیاط شد.

نگاهی به خونه و در آخر به وضع اسف بار من انداخت.

-نمیدونستم اون همه محبت من و مامان و بابا میشه مار تو آستین پروردن! چطور تونستی با دائی خودت، کسی که حکم پدرت رو داشت اون کار و بکنی، ها؟! از کی تا حالا انقدر نمک به حروم شدی؟ … از کی انقدر سنگدل شدی که من نفهمیدم؟!

نگاهم به چشمهایی بود که یک روزی با عشق نگاهم می کرد اما الان هیچ حسی تو اون چشمهای زیبا نبود.

قدمی سمتش برداشتم. دلم آغوش مهربونش رو می خواست. گامی به عقب برداشت.

-تو وجودمو سوزوندی اسپاکو … کاری کردی که هر روز آرزوی مرگت رو بکنم. اینجا اومدم تا بهت بگم هر راهی که تا الان رفتی همه اش اشتباه بوده! مقصر مرگ عمه هیچ کس جز اون بابای عزیزت که تو زندانه نیست. چیه؟ نکنه منم باور نداری؟ حق داری، توام تخم و ترکه ی همون پدری!

قلبم انگار تو سینه ام نمی تپید.

-دا .. داری الکی میگی، مگه نه؟ من خودم اون فیلمو دیدم که اون آدم به ویهان گفت باعث مرگ مادرمه.

-تو از هیچی خبر نداری، هیچی!

چرخید از در بره بیرون که مچ دستش رو گرفتم. با خشم دستش و از توی دستم بیرون کشید.

-فقط اینقدر بدون که تو در حق دائیت، در حق ویهان نامردی کردی و بی گناه قصاصشون کردی. تا روزی که میمیری این عذاب و همراه خودت خواهی داشت.

-تو باید همه چی رو بهم بگی.

-دلیلی نمی بینم بیشتر از این کنار آدمی مثل تو باشم.

سرش و آورد جلو و نگاهش و به چشمهام دوخت.

-میدونی چیه؟ حالم از این آدمی که رو به روم ایستاده بهم میخوره.

مات شدم. در و با صدا پشت سرش بست. پشت در رنگ و رو رفته سر خوردم.

خدا، من چیکار کردم؟ چرا هیچ کس نیست تا حقیقت رو بهم بگه؟

دلم مامان و آغوش گرمش رو می خواست. باید می رفتم دیدن مامان.

وارد بهشت زهرا شدم. وسط هفته بود و همه جا توی سکوت فرو رفته بود.

سمت جائی که مامان خاک بود حرکت کردم اما با دیدن عکس بزرگ دائی و ویهان دنیا روی سرم خراب شد.

پشت درختی ایستادم. با فاصله از قبر مامان دو قبر دیگه قرار داشت. عکس بزرگی از هر دو روی قبر بود.

قلبم کنده شد. سیاهی جلوی چشمهام پررنگ شد. دستم و به درخت گرفتم تا نیوفتم.

لبم و اونقدر لای دندونهام فشردم که شوری خون رو توی دهنم احساس کردم.

بغض گلوم و چنگ زد.

باورم نمی شد اون دو عکس بزرگی که از قاب چشمهاشون بهم زل زده بودن حالا دیگه نیستن!

کسی تو سرم فریاد زد:

“تو یه آدم نفرت انگیزی … تو باعث مرگ اون آدم ها شدی …”

با چه رویی می تونستم سر خاک مامان برم؟ راه اومده رو با کمری خمیده برگشتم.

چیزی به قلبم چنگ زده بود. نه توان فریاد داشتم نه باور اینکه چطور تونستم با عزیزانم اون کار و کنم.

باید فردا هر طور شده میرفتم دیدن بابا. یک قرص خواب رو کامل بلعیدم و سرم و روی بالشت گذاشتم.

هوا کاملاً روشن شده بود که بیدار شدم و گیج نگاهی به اطراف انداختم.

با یادآوری دیروز دلم دوباره می خواست به دنیای خواب فرو برم اما باید می رفتم و این قصه ی ناتمام رو تمام میکردم.

ماشین کنار زندان نگهداشت. سمت سرباز رفتم و وارد زندان شدم.

از مرد خواستم تا اجازه ی ملاقات بده اما با شنیدن حرفی که زد دیگه متوجه ی چیزی نشدم.

چشمهام سیاهی رفت. با سوزش چیزی توی دستم چشمهام رو باز کردم.

تو یه اتاق بودم و سرمی توی دستم. صدای مرد تو سرم فریاد شد.

“کمتر از یک ماهی هست که این آدم رو اعدام کردن!”

پس چرا کسی به من چیزی نگفت؟ دلم نمی خواست دیگه زنده باشم.

با فریاد سرم و از توی دستم کشیدم.

در اتاق باز شد و زنی سفیدپوش با دیدنم جیغی زد و باعث شد چند نفر وارد اتاق بشن.

پرستاری اومد سمتم.

-آروم باش عزیزم، آروم.

-ولم کن، می فهمی؟ ولم کن! چرا نذاشتین بمیرم؟

-آقای دکتر فکر کنم شوک عصبی بهشون وارد شده.

با حس سوزش دستم دوباره به خواب رفتم. وقتی چشم باز کردم، اتاق تو تاریکی مطلق فرو رفته بود.

با یادآوری عکس دائی و ویهان قلبم فشرده شد. من قاتل بودم و باید میمردم. نگاهم به لیوان روی میز افتاد.

دست دراز کردم و لیوان و برداشتم و زدم به بدنه ی تخت که با صدای بدی شکست.

در اتاق باز شد. شیشه رو توی دستم فشردم. پرستار هول کرد.

-داری چیکار می کنی عزیزم؟ بذارش کنار، خطرناکه.

-نیا جلو.

-باشه، تو آروم باش.

با صدای پرستار چند نفر پشت سرش وارد اتاق شدن.

-میخواد خودشو بکشه.

-بخیه ی روی دستش نشون میده انگار قبلاً هم می خواسته این کار و بکنه.

-فکر کنم تعادل روانی نداره.

پوزخند تلخی زدم.

-یکی بره آقای دکتر و صدا کنه.

-نیاین جلو.

-باشه، باشه.

بعد از چند دقیقه مرد جوونی وارد اتاق شد و اومد سمتم. شیشه رو فشردم که باعث شد دستم زخم بشه و خون بیاد.

حواسم به پرستارها بود که دکتر مچ دستم رو گرفت و شیشه از دستم افتاد.

-باید با بخش صحبت کنیم انتقال بدن بیمارستان روانی مدتی رو تحت نظر باشن.

قهقهه ای زدم و دوباره بیهوشی مطلق! نمیدونم چه مدت می شد که آورده بودنم اینجا؟

یه اتاق تقریباً ۴ متری با یه تخت و یه پنجره. وقتی چشمهام رو باز کردم هر دو دستم به تخت بسته شده بود.

اینا از درد من چی میدونستن؟ من روانی تبودم فقط یه آدم زخم خورده ی پر از دردم.

دردی که حاصل احمق بودن خودم بود. پرستاری وارد اتاق شد.

-عزیزم، باید غذا بخوری.

-برو بیرون … چرا نمی فهمین؟ نمیخوام چیزی بخورم. چرا تنهام نمیذارین؟ چرا نمیذارین بمیرم؟

-ببین، بیشتر از ده روزه اینجایی … نه اسمت معلومه نه خانواده ات! باید یه پرونده برات تشکیل بدیم.

-من خانواده ای ندارم … بی کس و کارم … ولم کنید بذارید برم …

-اما تو حال روحیت خوب نیست و امکان داره …

پوزخندی زدم.

-روانیم؟ آره، اگه روانیم بذارید برم.

سرش رو با افسوس تکون داد.

-چرا نمیذاری یکی کمکت کنه؟ چرا دردت رو نمیگی تا ما بتونیم کمکت کنیم؟

-بهم آرامبخش بزن، میخوام بخوابم.

-اما فعلا‌ نیازی بهش نداری!

-بهت میگم آرامبخش بزن!

-منم میگم نمیشه!

شروع کردم به داد و فریاد اما اون بی توجه از اتاق بیرون رفت.

 

423

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫6 دیدگاه ها

  1. سلام…..جون هرکی دوست دارین این همه مارو اذیت نکنید و پارت هارو زود به زود بزارین بابا عصبی شدیم ررررررفت ….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا