رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 6

5
(4)

 

 

و دستم و ول کرد. متعجب قدمی به عقب برداشتم. تا حالا طی مدت سفرمون انقدر عصبی ندیده بودمش.

مگه اون قسمت صورتش چی شده بود که یا صورتش رو می بست یا موهاش رو طوری میذاشت که مشخص نباشه؟!

با صدای خالد بیگ به خودم اومدم.

-تو اینجایی ویهان عزیز؟ همراه من بیا … میخوام به چند نفر معرفیت کنم.

توی کت و شلوار کشیده تر به نظر می رسید. هنوز سر جام ایستاده بودم. در حال بگو بخند با چند زن و مرد بود.

نگاهش بهم افتاد. اشاره کرد تا سمتش برم. کلاهم رو جلوتر کشیدم. لباس ها اونقدر گشاد و بدریخت بودن که توجه کسی رو به خودم جلب نکنم.

دختری با موهای مشکی بلند و هیکلی تراشیده چسبیده به ویهان ایستاده بود. کنار ویهان با فاصله ایستادم.

چند دقیقه ای بود وایستاده بودیم که آهنگ عوض شد و دختر از ویهان خواست تا همراهش وسط برن.

دستش رو دور گردن ویهان حلقه کردو ویهان دستش رو دور کمر دختر.

روی صندلی نشستم و نگاهم رو به بقیه دوختم. بالاخره رقصشون تموم شد و برگشتن.

یکی از دوستهای دختره صداش کرد. با رفتن دختره خالد بیگ اومد جلو و گفت:

-ازش خوشت میاد؟

ویهان سری تکون داد.

-برای یک شب بد نیست!

صدای قهقهه ی خالد بیگ بلند شد.

-میدونی ما تا حالا چند تا از اینا به داعشی ها دادیم تا تونستیم اسیرامون رو پس بگیریم؟ اونا علاقه ی زیادی به دخترهای باکره و دست نخورده دارن و همینطور زن های زیبای ایرانی رو دوست دارن!

 

-مگه ما کارمون اینجا تموم نشده؟! پس چرا مستقیم از همینجا به ایران برنمی گردیم باید بریم ترکیه؟

-تو انگار نمیفهمی! از اینجا من چطوری تو رو ببرم؟ نه مدارک داری نه هیچی! از اونجا می تونم با یه هویت جعلی ببرمت ایران. خوبی هم به شما زنها نیومده!

کمی فکر کردم دیدم راست میگه.

-بهتره آماده باشی چون از مرز سوریه باید قاچاقی وارد مرز ترکیه بشیم.

بعد از خداحافظی با خالد بیگ وارد ماشین شدیم. هوا کاملاً تاریک شده بود که به مرز رسیدیم.

هوا به شدت سرد بود. دستم و تو جیب پالتوم کردم.

خالد بیگ: بهتره منتظر بمونین … شب از نیمه که گذشت اون وقت می تونید از مرز رد بشین.

سوار ماشین شد و رفت. دیگه داشت از سرما دست و پام بی حس می شد که ویهان گفت:

-آماده باشید. اونور مرز کسی منتظرمون هست. با حرکت من دنبالم میاین.

همه سری تکون دادیم. پشت سر ویهان راه افتادم. دو نفر رو ویهان از خود سوریه به ایران فرستاده بود و فقط چهار نفر مونده بودیم.

با افتادن نور توی چشمم و صدای شلیک، ته دلم خالی شد.

پاهام به زمین چسبیده بودن و توان هیچ حرکتی نداشتم. یهو دستم کشیده شد.

-حرکت کن … چرا خوابت برده؟

صدای گلوله هنوز می اومد.

-اون دو تا چی؟

بهشون شلیک کردن.

-یعنی چی؟

-یعنی و درد! الان تو این وضعیت میخوای قصه ی حسن کرد برات تعریف کنم؟ نمی بینی هر لحظه ممکنه بهمون شلیک بشه؟ حوصله ی دردسر ندارم … بدون هیچ سر و صدایی دنبالم راه می افتی چون کوچکترین صدایی ازت دربیاد، همینجا ولت می کنم و میرم!

 

چنان جدی بود که از ترس صدام تو گلو خفه شد. هرچی می رفتیم تمومی نداشت.

هوا تاریک بود و به سختی جلوی پامون رو میدیدیم. ویهان پشت صخره ای نشست و کوله اش رو جلوی پاش گذاشت.

-از تو کوله یه چیز پیدا کن بده بهم.

دستش و روی بازوش گذاشت.

-تو حالت خوبه؟

با صدای ضعیفی گفت: خوبم!

اما مشخص بود که خوب نیست! دستم رفت جلو و روی بازوش نشست. صدای فریادش رو تو گلو خفه کرد.

-تو تیر خوردی؟

-چیزی نیست، یه خراش ساده است. یه پارچه پیدا کن … باید ببندمش تا خونش ضعیفم نکنه.

هرچی تو کوله رو گشتم چیزی پیدا نکردم. دست بردم و دستمال دور گردنم رو باز کردم و محکم بازوش رو بستم.

-یکم اینجا می مونیم دوباره حرکت می کنیم.

کنارش تو بریدگی صخره نشستم اما هنوز احساس سرما می کردم.

-نزدیک من بیا، اینطوری کمتر احساس سرما می کنیم.

کمی بهش نزدیک تر شدم.

-عاشق چشم و ابروت نیستم، نترس! الان دو تا پسریم که متأسفانه گیر افتادیم … پس بهتره هوای هم رو داشته باشیم.

دستش دور شونه ام حلقه شد. حالا کامل تو بغلش بودم. ضعف داشتم و سرما داشت از پا درم می آورد.

برف شروع به باریدن کرده بود. تو این اوضاع همینو کم داشتیم! چشمهام گرم خواب شدن.

-اسپاکو … اسپاکو …

-هوم؟

-هوم چیه؟ پاشو ببینم … الان که وقت خواب نیست. بخوابی نمیتونی بیدار بمونی و هوا که روشن بشه گرفتنمون.

-بیدارم.

-میخوای حرف بزن تا خوابت نبره.

-چیزی به ذهنم نمیرسه!

-پس بذار من بپرسم تو جواب بده.

-اومم … باشه. اما اگر نخواستم جواب بدم …

-مهم نیست. فعلاً یه جوری سرمون رو گرم کنیم.

سری تکون دادم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم. برام عجیب بود که با این مرد انقدر راحت بودم.

-برای چی مثل یه پسر اومدی؟ نترسیدی بفهمن؟ میدونی اگه بفهمن حکمت مرگه؟!

-آره اما باید می اومدم. تو از کجا فهمیدی من دخترم؟

-حواست باشه تو زندگیت من و دست کم نگیری!

-از اینجا سلامت بریم فکر کنم دیگه نبینمت.

آروم زمزمه کرد:

-شاید! بهتره پاشی راه بیوفتیم.

دوباره بلند شدیم و به راه افتادیم. با دیدن لامپهای روشن خوشحال رو کردم به ویهان.

-اونجا لامپ روشنه.

رنگش پریده بود. بی حال سری تکون داد.

-آره، بالاخره رسیدیم.

دریاچه ی کوچیکی بود و یه قایق داخلش. ویهان سوت زد. بعد از چند دقیقه مردی اومد.

-سلام آقا، چرا انقدر دیر کردین؟!

-تا همینجا هم به سختی رسیدیم. ما رو ببر خونه ی دمیرخان.

مرد زیر بغل ویهان رو گرفت.

-شما … شما تیر خوردین؟

-مهم نیست.

با کمک مرد سوار قایق شدیم. ویهان چشمهاش رو بسته بود. هوا داشت روشن می شد.

تا چشم کار می کرد، درخت های سرمازده ی زمستان بود.

بعد از طی مسافتی، مرد قایق رو اونور رودخونه نگهداشت.

سوار ماشین شدیم. روستای کوچیکی بود. هنوز داشت برف می بارید.

ماشین کنار تپه ای که یه خونه ی کوچیک روش بود نگهداشت.

از ماشین پیاده شدم اما ویهان هنوز تو ماشین بود. راننده رفت و در رو باز کرد.

-آقا … آقا …

اما هیچ صدایی از ویهان نیومد. ترسیدم و خودم رفتم جلو و بازوش رو گرفتم.

-ویهان … ویییییهان.

مرد سمت تپه رفت.

-میرم آقا دمیر رو صدا کنم. حتماً از خونریزی زیاد از هوش رفته.

 

ترسیده بودم. اگر اتفاقی براش می افتاد من چیکار می کردم؟! اصلاً کجا می رفتم؟

توی دلم شروع به خوندن دعا کردم. راننده با مرد جوونی اومد. سمت ویهان رفتن.

-کمکش کن … باید داخل ببریمش … شما هم بیا.

دنبالشون راه افتادم. زنی با چشمهای رنگی و موهای فر جلوی در ایستاده بود.

-وای دمیر، ویهان چرا بیهوش شده؟!

-منم نمیدونم ولی مثل اینکه از شدت خونریزی زیاد اینطوری شده.

وارد اتاقی شدیم. روی تخت گذاشتنش. بلند شد.

-تا من میرم وسایل مورد نیاز رو بیارم، تو هم لباسهاشو دربیار. دنیز، توام یه غذای مقوی درست کن.

همه از اتاق بیرون رفتن. با رفتنشون آروم سمت ویهان رفتم. باید کاری که گفته بود رو می کردم.

اولین کاری که کردم، روبند رو از روی صورتش برداشتم. دست بردم و موهاش رو از صورتش کنار زدم.

با دیدن سوختگی کنار صورتش لحظه ای ابروهام تو هم رفت. پس برای این بوده که صورتش رو می پوشونده!

الان وقت تحلیل صورتش نبود. به هر مکافاتی بود لباسش رو درآوردم.

با دیدن زخم بازوش و خونی که هنوز هم کم کم از زخمش بیرون می زد، صورتم چین افتاد.

هیکل بزرگ و عضله ای داشت. لحاف رو تا بالای سینه اش کشیدم. در اتاق باز شد و دمیر وارد اتاق شد.

-بیا اینجا.

خودش کنار تخت زانو زد.

-حتماً تیراندازی شده بهتون؟

سری تکون دادم.

-خودم باید بهش رسیدگی کنم. اینجا روستای کوچیکیه و دردسرساز میشه. باید ببینم گلوله داخل هست یا فقط خراشیده!

برشی به زخم داد و پنس رو داخل برد.

-خب خدا رو شکر، فقط جراحت برداشته.

 

بازوش رو بخیه زد.

-کم کم باید بهوش بیاد، نگران نباش. ویهان همه چیز و راجب کار تون و شما بهم گفته. من چند ساله با ویهان دوستم. تو اتاق بمون، بهوش اومد بهم خبر بده؛ من پیش همسرمم.

سری تکون دادم. دمیر از اتاق بیرون رفت. روی صندلی کنار تخت نشستم و نگاهم رو بهش دوختم.

چرا یه طرف صورتش سوخته بود؟! همینطور که نگاهم بهش بود چشمهام کم کم گرم خواب شدن.

با حس دستی روی صورتم چشمهام رو باز کردم. سر بلند کردم و نگاهم به ویهان افتاد که چشمهاش باز بود.

-تو بهوش اومدی؟

-چیه، نکنه فکر کردی مردم از دستم راحت شدی؟

نمیدونم چی شد گفتم:

-خدا نکنه!

عمیق نگاهم کرد.

-چیزه … منظورم اینه اگرم میخوای بمیری اول من و برسون ایران بعد!

پوزخندی زد.

-نترس … اگه تا اینجا اتفاقی برام نیوفتاده، از این به بعدم نمی افته. برو دمیر و صدا کن.

رفتم سمت در و طوری که بشنوه گفتم:

-نوکر بابات غلام سیاه.

-فعلاً که نوکرم یه دختر پسرنماس.

از اتاق بیرون اومدم. دمیر با دیدنم گفت:

-ویهان بهوش اومده؟

-بله.

سریع سمت اتاق اومد. هر دو از دیدن هم خوشحال شدن و همو بغل کردن.

-پسر، با خودت چیکار کردی؟ خدا بهت رحم کرده، گلوله از کنار بازوت رد شده.

-باعث زحمت تو شدم.

-رحمتی! برم دنیز و بگم غذاتو بیاره، حتماً گرسنه ای!

-کمکم کن یه چیزی بپوشم و سر میز بشینم.

ملحفه رو کنار زد. با دیدن بالاتنه ی برهنه اش چرخیدم از اتاق بیرون بیام که گفت:

-تو لباسهام رو درآوردی؟

با این حرفش لبم رو به دندون گرفتم.

-نه، دوستت که همراهت اومده زحمتش رو کشیده.

نمیدونم چرا احساس کردم ضربان قلبم بالا رفت. سریع از اتاق بیرون اومدم.

 

دنیز با دیدنم لبخندی زد. متقابلاً لبخندی زدم.

-کمک نمیخواید؟

-تو ترکی بلدی؟

-دست و پا شکسته.

-نه، عالی حرف میزنی.

ویهان و دمیر از اتاق بیرون اومدن. سر میز شام سنگینی نگاه ویهان رو احساس می کردم اما به روی خودم نیاوردم.

بعد از شام دمیر به ویهان کمک کرد تا حموم کنه. دنیز اومد سمتم. تو دستش یه دست لباس بود.

-میخوای بری حموم اینا رو بپوش.

-ممنون.

ویهان از اتاق اومد بیرون. یه دست لباس اسپرت مردونه پوشیده بود.

ته ریش جذاب ترش کرده بود. اومد روی مبل کنارم نشست. ناخواسته خودم رو کمی عقب کشیدم.

-چیه، ما خار داریم؟ یا نکنه خجالت می کشی از اینکه لباسهام رو درآوردی؟

سرم رو بالا آوردم.

-نخیر!

گوشه ی لبش کج شد.

-پس از هیکلم خوشت اومده!

-کمتر خودتو تحویل بگیر.

بلند شدم.

-من میرم حموم.

وارد اتاق شدم. سریع لباسهام رو کندم. با حوله وارد حموم شدم.

با دیدن وان چشمهام برقی زد و سریع از آب پرش کردم و توش دراز کشیدم.

نمیدونم چقدر تو حموم بودم. با احساس خواب آلودگی، دوش گرفتم و حوله ای نیم تنه دورم بستم.

موهای مشکی نم دارم دورم رها بود. با دیدن ویهان که روی تخت دراز کشیده بود فریاد خفه ای کشیدم و دوباره به حموم برگشتم.

قلبم محکم تو سینه ام می کوبید. سرم و از لای در بیرون آوردم. ویهان نگاهش هنوز به جای خالیم بود.

-برای چی اومدی تو اتاق؟

روی تخت نشست.

-ببخشید که بدون اجازه ی پرنسس وارد قلمروشون شدم!

 

-برو بیرون.

-چی؟

-میگم از اتاق برو بیرون.

ابروئی بالا داد.

-هم اتاقی عزیزم، مجبورم چند شبی رو تحملت کنم.

-تو … تو الان چی گفتی؟!

-دست من زخم شده اما انگار گوش تو هم مشکل دار شده! خونه ی دمیر دو تا اتاق بیشتر نداره و منم گفتم تو مشکلی نداری شب رو تو یه اتاق باشیم.

عصبی پام رو زمین کوبیدم.

-مگه تو وکیل وصی منی؟؟

-نه اما فعلاً رئیستم. هوا سرده، تا صبح میخوای اونطوری تو حموم بمونی؟!

-اگه بری بیرون لباس می پوشم.

از روی تخت بلند شد. فکر کردم میره بیرون اما چنگی به لباسهام زد و اومد سمت در حموم. لباس ها رو گرفت سمتم.

-یاد بگیر وقتی تو خونه ی یه غریبه حموم میری در اتاق رو قفل کنی.

لباس ها رو از دستش چنگ زدم و در حموم رو محکم بستم. صداش اومد:

-وحشی!

خدا رو شکر که یه بلوز شلوار راحتی بود. حوله رو دور موهام پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.

ویهان روی تخت دراز کشیده بود. نگاهی تو اتاق انداختم.

با دیدن کاناپه یکی از بالشت ها رو برداشتم و همراه پتو روش دراز کشیدم. چون خسته بودم خیلی سریع خوابم برد.

با تابیدن نور آفتاب چشم باز کردم. نگاهی به تخت انداختم. ویهان نبود. بلند شدم. موهام بهم چسبیده بودن.

کلاهم رو سرم کردم و از اتاق بیرون اومدم. کسی توی سالن هم نبود. در ورودی باز شد و دنیز وارد شد.

-سلام، بیدار شدی؟

-سلام. ویهان نیست؟

-با دمیر رفتن تا شهر، فکر کنم تا شب برگردن. بیا صبحونه بخور.

با هم وارد آشپزخونه شدیم. تا غروب دنیز از خانواده اش و آشناییش با دمیر گفت. دختر خونگرمی بود.

 

غروب بود که ویهان همراه دمیر برگشتن. بعد از سلام و احوالپرسی ویهان اومد سمتم و گفت:

-موهات کپک نزنه بس که کلاه سرت کردی!

-شما نگران خودت باش.

ابروئی بالا داد.

دنیز: خوب، کار چطور شد؟

دمیر: با یکی صحبت کردیم. قرار شد مدارک معتبری درست کنه. راستی ویهان، تو قرار بود یه بار من و دنیز و دعوت کنی قبیله ی کولی ها!

با شنیدن اسم کولی ها گوشهام تیز شد چون پدربزرگ مادرم یه کولی اصیل بود؛ هرچند مادر هیچی از گذشته اش نمی گفت.

-یکم اوضاع کارم رو راست و ریست کنم حتماً!

چند روزی می شد که خونه ی دمیر بودیم و منتظر خبری از سمت اون مردی که قرار بود مدارک جعلی درست کنه.

امشب عروسی یکی از دوستهای دمیر بود و اصرار داشت که ما هم بریم. دمیر و دنیز بیرون رفته بودن.

ویهان تو اتاق بود. توی سالن منتظر بودم و روی برگه ای سیاه قلم می کشیدم.

با صدای ویهان بلند شدم. وارد اتاق شدم اما توی اتاق نبود. در حموم نیمه باز بود. سمت حموم رفتم.

-اینجائی؟

-آره، بیا تو.

-چی؟!!

-میگم بیا تو.

-خودت بیا بیرون.

-عجب دختر سرتقی هستی … بیا تو.

آروم وارد حموم شدم. نگاهم بهش افتاد که می خواسته لباسش رو دربیاره اما بخاطر دستش نتونسته!

-کمکم کن لباسم رو دربیارم.

سمتش رفتم و با فاصله ی کمی رو به روش ایستادم.

-آستین لباسم رو بکش.

آستینش رو کشیدم. کف حموم خیس بود. چرخیدم تا از حموم بیرون بیام که پام سر خورد.

جیغی کشیدم و چشمهام رو بستم.

 

با حلقه شدن دستی دور کمرم آروم چشمهام رو باز کردم. نگاهم به نگاه ویهان گره خورد.

یه دستش دور کمرم حلقه شده بود و کاملاً توی بغلش بودم.

سرم روی هوا بود و کلاه از سرم افتاده بود. موهام روی هوا معلق بودن.

قلبم از ترس محکم توی سینه ام می کوبید و و گرمی تن ویهان بیش از اندازه زیاد بود.

لبم رو با زبونم خیس کردم.

-میتونی ولم کنی!

ابروئی بالا داد.

-مطمئنی؟

-آره.

یکهو ولم کرد. ترسیدم و محکم دستم رو دور گردنش حلقه کردم. این کارم باعث شد ویهان تعادلش رو از دست بده و با هم کف حموم افتادیم.

ویهان کاملاً روم بود و صورتش با صورتم قد یه بند انگشت فاصله داشت. دستم و روی سینه ی برهنه اش گذاشتم.

-میشه از روم پاشی … کمرم شکست.

بی هیچ حرفی بلند شد. از کف حموم بلند شدم. کمرم کمی درد گرفته بود.

بدون اینکه به ویهان نگاه کنم از حموم بیرون اومدم. دستم و روی قلبم گذاشتم.

بعد از نیم ساعت ویهان آماده از اتاق بیرون اومد. همزمان دنیز و دمیر هم اومدن.

دنیز: تو که آماده نیستی اسپاکو!

-چیز … اگر مشکلی نداره من همینطوری بیام.

-من لباس دارم اگه بخوای.

-نه اینطوری راحت ترم.

-باشه عزیزم.

کلاه سوییشرتم و روی سرم کشیدم. ویهان شلوار لی همراه با پلیور سورمه ای پوشیده بود. اورکت مردونه ای روی پلیورش پوشید.

عروسی توی روستا بود و تا خونه ی دمیر خیلی فاصله نداشت.

از اول تا آخر عروسی ساکت بودم و هم صحبتی نداشتم. دمیر و ویهان هر دو در حال صحبت بودن.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا