رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 7
_گفتم تو اگه هم بخوای نمیتونی از این شرکت بری !!
گیج سرمو کج کردم و سوالی پرسیدم :
_یعنی چی ؟؟
مغرور پوزخندی زد و بی اهمیت چشم به جاده دوخت و حرفی نزد متوجه حرفاش نمیشدم….یعنی چی این حرفش ؟؟ لبم رو با زبون خیس کردم و جدی پرسیدم :
_با تو بودما ؟!
نیم نگاهی از گوشه چشم بهم انداخت و گفت :
_یعنی میخوای بگی قراردادی که با شرکت بستی قبل از امضا کردن نخوندی ؟؟
با این حرفاش فقط داشت من رو گیج و گیج تر میکرد
_آره خوندم…. ولی هیچ چیزی راجب به اینکه نمتونم از شرکت برم ندیدم !
مرموز آهانی زیر لب زمزمه کرد و سکوت کرد یعنی واقعا همچین چیزی که میگفت حقیقت داشت؟؟ یا فقط قصدش این بود که من رو حرص بده بیخیال این حرفا شدم و جدی گفتم :
_میشه به حرفای من گوش بدی ؟؟
ماشین رو توی خیابون فرعی برد و گفت :
_میشه بگی الان دارم چیکار میکنم ؟؟
چشمامو توی حدقه چرخوندم و کلافه لب زدم :
_منظورم درباره نگهباناس که تجدید نظر کنی
اخماشو توی هم کشید و عصبی غرید :
_بهتره شما توی این مسائل دخالت نکنی !!
دستی به موهای چسبیده به پیشونیم کشیدم و لرزون لب زدم :
_ولی …آخه اونا بخاطر من دارن کارشون رو از دست میدن
عصبی غرید :
_میخواستن به حرف یه دختر بچه گوش ندن !!
ای خدا…. باز گفت دختربچه !! من نسبت به این کلمه حساس بودم و اینم هی تکرارش میکرد دندونامو با حرص روی هم سابیدم و با خشم غریدم :
_میشه لطف کنی و بار دیگه این کلمه رو تکرار نکنی ؟!
پوزخندی زد و به تمسخر پرسید :
_کدوم کلمه ؟؟
نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و کلافه نالیدم :
_دختربچه !!!
آهانی زیرلب زمزمه کرد و سکوت کرد فعلا مجبور بودم باهاش مدارا کنم و دلش رو به دست بیارم تا مبادا اون نگهبانای بدبخت رو بخاطر من توبیخ کنه و از کار بیکار شن
وگرنه هنوزم یادم نرفته چه رفتارهایی با خواهر خودش نورا داشت و چقدر به پروپای امیرعلی پیچید و اذیتشون کرد و یه طورایی ازش دل خوشی نداشتم با یادآوری گذشته دستام مشت شد و به اجبار ملتمس لب زدم :
_حالا میخوای باهاشون چیکار کنی ؟؟
یکدفعه گوشه خیابون زد روی ترمز و درحالیکه به طرفم برمیگشت عصبی گفت :
_صدبار گفتم تو کارهای من دخالت نکنید….اونا رو هم که قبلا گفتم فردا تکلیفشون مشخص میشه
نگاهم رو به خیابون خلوت دوختم و ناراحتم نالیدم :
_یعنی اخراجشون میخوای بکنی دیگه ؟؟
قفل در رو زد و با اشاره ای به بیرون گفت :
_بله ….. حالام برو پایین و بیشتر از این مزاحم وقتم نشو !!
دندونامو روی هم سابیدم و عصبی گفتم:
_ولی من تا تکلیفم رو مشخص نکنی قدم از قدم برنمیدارم
با چشمای گشاد شده نگام کرد و گفت :
_کَنِه تر از تو ندیدم دختر !!
چشم غره ای بهش رفتم
_درست صحبت کن
چشماش گلوله آتیش شد و بی حوصله گفت :
_یالله پیاده شو که دیگه کم کم داری حوصله ام رو سر میبری !!
برای اینکه مصمم بودن خودم رو نشون بدم بی توجه به حرفش کمربندم رو بستم و دست به سینه به جلو خیره شدم ، چند دقیقه خیره نگاهم کرد وقتی دیگه هیچ عکس العملی بهش نشون نمیدم قفل مرکزی رو زد و درحالیکه پاشو روی گاز میفشرد عصبی گفت :
_اوکی …. فقط بدون خودت خواستی !!
با سرعت حرکت کرد و آنچنان بین ماشین ها لایی میکشید و هر لحظه سرعتش بالاتر میرفت که از ترس به صندلی چسبیدم و چشمام روی هم فشردم هرچی منتظر بودم سرعتش رو پایین بیاره
ولی بدتر بالا و بالاترش میبرد بالاخره تحملم تموم شد و با صدای لرزون لب زدم :
_آروم تر برو
نیم نگاهی بهم انداخت و با پوزخندی گوشه لبش گفت :
_چیه ؟؟ ترسیدی بچه ؟؟! مگه همونی نبودی که اصرار داشتی توی این ماشین بشینی پس الان چته ؟؟
لبامو بهم فشردم تا از هجوم حجم زیادی از محتویات معدم به دهنم جلوگیری کنم حالم داشت کم کم بهم میخورد و هر لحظه ممکن بود بالا بیارم با دیدن سکوتم به طرفم چرخید نمیدونم چی توی صورتم دید که یکدفعه پاشو روی ترمز گذاشت
با سرعت کنار خیابون متوقف کرد که ماشین تکون زیادی خورد و همون لحظه نیما به طرفم چرخید و خواست چیزی بگه که جلوی چشمای ناباورش دهنم باز شد و هر چی خورده و نخورده بودم کف ماشینش بالا آوردم
چشماش از این گشادتر نمیشد و همونطوری بی حرکت مونده بود ولی من بدون اینکه اختیاری از خودم داشته باشم همینجوری عوق میزدم دیگه آخراش بی حال به صندلی تکیه دادم و چشمام روی هم فشردم
حالم داشت از وضعیتی که توش گرفتار بودم بهم میخورد علاوه بر کف ماشینش تموم لباسا و کفشای خودمم کثیف شده بود ولی اینقدر ضعیف و بی حال بودم که قدرت تکون خوردن نداشتم
نیما که انگار تازه به خودش اومده باشه با دستایی مشت شده عصبی فریاد زد :
_اههههههههه……گند زدی به ماشینم دخترک دیوانه !!
از وضعیت خجالت باری که توش بودم و از طرفی داد و فریادهای کسی که رییس شرکتم بود و من اینطوری پیشش خرابکاری کرده بودم بی اختیار نم اشک به چشمام نشست
نیما پوووف کلافه ای کشید و درحالیکه از ماشین پیاده میشد گفت :
__اه اه حالم بهم خورد دخترم اینقدر چندش ؟؟
با شنیدن این حرف از دهنش اشک از گوشه چشمام سرازیر شد و روی گونه ام سُر خورد که در سمتم باز شد و نگاهش توی صورتم چرخید و کم کم گره بین ابروهاش باز شد
” نیمـــــــا “
با دیدن چشمای درشتش که از زور گریه قرمز شده بودن بی اختیار مات صورتش شدم و آب دهنم رو به صدادار قورت دادم که با صدای گرفته اش به خودم اومدم :
_ببخ….ببخشید نمیدونم یکدفعه چی شد
کلافه دستی به صورتم کشیدم و عصبی از وضعیت اسفباری که توش گیر کرده بودم عصبی خواستم باز بهش بپرم ولی با یادآوری نقشه هام اینکه حالا حالا مجبورم باهاش راه بیام به اجبار لبخند مصنوعی روی لبهام نشوندم و گفتم :
_عیب نداره !!
سرش رو پایین انداخت که بهش نزدیک شدم و ادامه دادم :
_میتونی پیاده شی یا کمکت کنم ؟؟
دستپاچه تو جاش تکونی خورد و با صدای ضعیفی گفت :
_نه…..نه خودم میتونم !
کناری ایستادم و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و به زور سعی در آروم کردن خودم داشتم چون هر لحظه امکان داشت از عصبانیت زیاد منفجر بشم از ماشین پیاده شد و روی جدول کنار خیابون نشست
با دیدنش که اونجا نشسته بود با چند قدم بلند خودم رو به اون سمت خیابون جایی که یه مغازه قرار داشت رسوندم بعد از خریدن بطری آب معدنی و یه آب میوه که برای تنظیم فشارش گرفتم
از مغازه بیرون زدم و با عجله خودم رو بهش رسوندم ، با دستای لرزون سعی در تمیز کردن لباساش داشت که با دیدنم خجالت زده توی خودش جمع شد بالای سرش ایستادم و بطری آب رو به سمتش گرفتم
زبونی روی لبهای خشکیده و رنگ پریده اش کشید با تعلل دستش به سمت بطری اومد و گرفتش ولی بخاطر لرزش بیش از حد دستاش از بین انگشتاش لیز خورد و پایین افتاد
چشماشو با حرص روی هم فشرد که پوووف کلافه ای کشید به اجبار خَم شدم بطری رو بلند کردم درحالیکه درش رو باز میکردم رو به روش گرفتمش
نیم نگاهی از گوشه چشم بهم انداخت و دستای لرزونش رو بالا آورد که آب روی دستاش گرفتم که بعد از چند مشت آب پاشیدن به صورتش صاف نشست و نفسی تازه کرد
خواستم از کنارش بگذرم که شنیدم زیرلب تشکری کرد در جوابش سری تکون دادم و با یادآوری آبمیوه به طرفش چرخیدم و همونطوری که در پاکتش رو باز میکردم به طرفش گرفتم و خطاب بهش گفتم :
_کمی از این بخور تا حالت جا بیاد !!
از دستم گرفت که به طرف ماشین رفتم و تموم دراش رو باز کردم تا بلکه اون بوی خفه کننده اش بیرون بره که چشمم برای ثانیه ای به قسمتی که اون دختره نشسته بود خورد که با دیدن گندی که بالا آورده بود لعنتی زیر لب زمزمه کردم
عصبی چنگی به موهام زدم و برای اینکه حال و هوام عوض شه رفتم و عقب ماشین تکیه دادم و با حالی خراب دست به سینه به زمین خیره شدم نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که با دیدن کفشایی جلوم سرم رو بالا گرفتم
که با صورت آشفته آیناز رو به رو شدم با دیدن نگاه خیره ام دستی به موهاش کشید و با صدای لرزون گفت :
__معذرت میخوام بابت ماشین !!
با پوزخندی گوشه لبم سری توی سکوت براش تکون دادم که شرمنده نگاهش رو ازم دزدید یکدفعه عقب گرد کرد با قدمای کوتاه رفت و کنار جاده ایستاد توی این خیابون پرنده هم پرنمیزد اونوقت این توقع داشت این وقت شب تاکسی گیرش بیاد ؟!
بی حوصله سوار ماشین شدم و این بار تموم شیشه ها رو پایین کشیدم تا خفه نشم بعدش درحالیکه دنده عقب میگرفتم رو به روش ایستادم و بلند گفتم :
_اینجا ماشین گیرت نمیاد پس بهتره سوار شی !!!
دستش به سمت در جلو اومد که سوار شه که اشاره ای به عقب کردم و گفتم :
_بهتره عقب سوار شی چون جلو منظره خوبی نداره ….میدونی که منظورم چیه ؟!
آب دهنش رو قورت داد و بعد از مکثی سوار شد که پامو روی گاز فشردم و با سرعت از اونجا دور شدم
جلوی خونشون روی ترمز زدم و منتظر ایستادم تا پیاده شه ولی هر چی میگذشت هیچ عکس العملی نشون نمی داد عصبی به عقب چرخیدم و خواستم چیزی بهش بگم ولی یکدفعه با دیدن چشمای بسته و سینش که آروم بالا و پایین می شد نفسم رو با فشار بیرون فرستادم کلافه زیر لب زمزمه کردم:
_ ای خدا من با این دختر بچه چجوری سَر کنم ؟؟
از ماشین پیاده شدم عصبی در سمتش رو باز کردم و بلند اسمش رو صدا زدم :
_خانوم رضایی نمیخوای پیاده شی ؟؟؟
هیچ تکونی نخورد که روی صورتش خَم شدم و بلندتر گفتم :
_بلند شو دیگه !!
با شنیدن صدای دادم توی جاش تکونی خورد و چشماشو باز کرد که با دیدن من که با اخمای درهم بالای سرش ایستاده بودم دستپاچه صاف نشست و گفت :
_بله ؟!
ای خدا تازه میگه بله ؟؟؟ کلافه چشمامو توی حدقه چرخوندم و گفتم :
_پیاده شو !!
نگاهش رو به بیرون دوخت که با دیدن خونشون چشماش گرد شد و با تعجب گفت :
_عه….کی رسیدیم خونه ؟!
از ماشین فاصله گرفتم و دست به سینه کناری منتظر ایستادم که با دیدن نگاه شاکیم با عجله از ماشین پیاده شد و رو به روم ایستاد
_ببخشید امشب خیلی بهتون زحمت دادم !!
به اجبار با لبخند مصلحتی سری براش تکون دادم و منتظر ایستادم هرچی زودتر خداحافظی کنه و بره تا منم برم به بدبختیام برسم
دیدم بی فایده اس ، پس خودم دست به کار شدم و همونطوری که در ماشین رو میبستم دور زدم تا پشت رول بشینم و برم که صدام زد و گفت :
_فقط یه سوال !؟
بی حوصله لبامو بهم فشردم به طرفش برگشتم
_بله ؟؟؟
نیم نگاهی به خونه انداخت و سوالی پرسید :
_خونه ما رو از کجا بلد بودی ؟؟
اوووه یاد این موضوع نبودم برای اینکه به چیزی شک نکنه ابرویی بالا انداختم و بی تفاوت گفتم :
_توی پرونده ات دیدم و توی خاطرم موند
آهانی زیرلب زمزمه کرد که اشاره ای به خونشون کردم و ادامه دادم :
_خوب حالا که جواب تموم سوالاتتو گرفتی میشه تشریف ببری خونه ات ؟؟!
توی سکوت سری تکون داد که با عجله سوار ماشین شدم و با سرعت از اون دختر و آدماش دور شدم
” آیناز “
نمیدونم چند دقیقه توی خیابون ایستادم و از پشت سر خیره ماشین داداش نورام (نیما ) که لحظه به لحظه داشت ازم دور و دور تر میشد بودم که با شنیدن صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم و دستپاچه از توی کیفم بیرونش کشیدم
با دیدن شماره مامان بی معطلی آیکون سبز رنگ رو لمس کردم و خطاب بهش گفتم:
_ رسیدم مامان … در خونه ام
پووف کلافه ای که کشید توی گوشم پیچید و حرصی گفت :
_ اوکی زود بیا داخل که خیلی باهات کار دارم !!
با پیچیدن بوق اشغال توی گوشم لبمو با حرص زیر دندون کشیدم و بی رمق به طرف خونه راه افتادم این حرف مامان که خیلی باهات کار دارم معنی خوبی نمیداد و خیلی حرفها توش بود ، مطمئن بودم که قرار حسابی بازخواستم کنه
ولی من تموم فکرو ذکرم رو اون نگهبانای بدبخت مشغول کرده بودند که به خاطر من ممکن بوده فردا از کار بیکار بشن لعنتی زیر لب خطاب به خودم زمزمه کردم و با کلید در خونه رو باز کردم و پا داخل گذاشتم
با گذشتن از طول حیات در سالن یهویی باز شد و مامان با اخمای درهم توی قاب در قرار گرفت دست به سینه چند قدم بهم نزدیک شد و عصبی گفت:
_ تا این وقت شب توی اون شرکت کوفتی چ…..
ادامه حرفاش با دیدن من اونم توی فاصله نزدیک توی دهنش ماسید با وحشت به طرف قدم تند کرد و با نگرانی گفت :
_ این چه سروضعیه دخترم؟؟؟ حالت خوبه ؟!
خجالت زده نیم نگاهی به لباس های تنم که هنوز آثار کثیف کاریم روشون بود انداختم و بی حال گفتم:
_ هیچی نیست نگران نشو مامان !!
بازوم گرفت و درحالیکه توی راه رفتن کمکم میورد با اضطراب گفت :
_مگه میشه نگرانت نباشم ؟؟ آخه این چه رنگ و روییه ؟؟ اتفاقی افتاده ؟؟
آب دهنم رو به زور قورت دادم و لرزون گفتم :
_توی شرکت حالم بهم خورد و بالا آوردم مجبور شدم با تاکسی بیام خونه ….فقط همین !
با حالت خاصی نگام کرد و عصبی گفت :
_از بس هَلِه هُوله میخوری دیگه عزیز من !!
از اینکه بهش دروغ گفتم شرمنده بودم ولی نمیدونم چرا دلم نمیخواست واقعیت رو بدونن در مقابل دل نگرانی هاش فقط سکوت کردم و با کمکش از پله ها بالا رفتم و خطاب به مامانی که منو به سمت اتاقم میبرد گفتم:
_میخوام برم حمام نرگس جون !!
چشم غره ای بهم رفت و جدی گفت :
_با این حالت ؟؟ عمرا
ایستادم و با نگرانی دستی به موهام کشیدم و گفتم :
_ولی مامان حالم داره از خودم بهم میخوره نگاهی به سروضعم بنداز دارم توی کثافت دست و پا میزنم
به اجبار باشه ای گفت و کمکم کرد تا توی حمام بردم بعد از بیرون آوردن لباسام درحالیکه تنها با لباس زیر رو به روی مامان ایستاده بودم خطاب بهش گفتم :
_ممنون ….میشه بری بیرون مامان ؟!
درست عین بچه ها کوچیک دستم رو گرفت و همونطوری که به طرف در میبردم نگران گفت:
_اصلا فکرشم نکن تنهات بزارم حالت خوب نیست !!
کلافه چشمامو توی حدقه چرخوندم و گفتم :
_بخدا حالم خوبه مامان !!
دستاشو بالا برد و نگران گفت :
_ای خدا از دست تو ….باشه فقط در رو باز بزار
اوکی زیرلب زمزمه کردم که بالاخره بیرون رفت خسته توی وان دراز کشیدم درحالیکه شیرآب رو باز میکردم تا کم کم آب بالا بیاد سرمو به لبه وان تکیه دادم و فکرم درگیر اون نیمای مغرور و از خود راضی شد که چطور باید فردا از فکر اخراج اون نگهبانای بدبخت منصرفش کنم
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃