رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 109

5
(1)

 

 

خشکم زد و توی دلم لعنتی خطاب به خدمتکار بیان کردم ، ببین چطوری حرف توی دهنش نمیمونه و زودی همه چی رو برای همه تعریف میکنه

تاب رو با یه حرکت توی تنم پایین کشیدم و کلافه خطاب بهش لب زدم :

_چی میخوای ؟؟!

با نگرانی جلو اومد

_صورتت چی شده ؟!

دستی به گونه ام که بخاطر برخوردم با زمین به شدت میسوخت کشیدم و صورتم درهم شد

_هیچی !!

کنارم ایستاد و دستش به سمت لمس صورتم جلو اومد

_هیچی ؟! داره خون میادهاااا

سرم رو عقب کشیدم و تلخ لب زدم :

_به تو مربوط نیست !!

دستش روی هوا خشک شد و غم به چشماش نشست ، بی اهمیت به حالش دستی به موهای بهم ریخته ام کشیدم و به سمت دستشویی راه افتادم

شیر آب رو باز کردم و همین که دستمو زیر آب فرو بردم خون بود که توی روشویی پخش میشد ، لعنتی کف دستمم از برخورد با زمین زخم شده بود

با یادآوری نیما اخمام توی هم فرو رفت و با عصبانیت درحالیکه دستامو دو طرف روشویی میزاشتم با نفس نفس خیره صورت رنگ پریده ام شدم

و به کل نورا رو از یاد برده بودم که با صدای ناراحتش اونم دقیق کنار گوشم به خودم اومدم و عصبی چشمامو روی هم گذاشتم

_میخوای برات چیزی بیارم زخم…..

از دست داداشش بدجور شکار بودم اون وقت این یک ریز در گوشم داره روضه میخونه و میخواد بهم کمک کنه

بی اختیار صدام بالا رفت و عصبی سرش فریاد کشیدم :

_دست از سرم بردار !!

شوکه دهنش نیمه باز موند که شیر آب رو بستم و درحالیکه عصبی از سر راهم کنارش میزدم وارد اتاقم شدم ، گیج داشتم دور خودم میچرخیدم که تقه ای به در اتاق خورد

_بله ؟؟

 

در باز شد و خدمتکار با جعبه کمک های اولیه توی دستش داخل شد

_خانوم وسایل رو براتون آوردم کجا…..

توی حرفش پریدم و با اشاره ای به نورا ، شاکی خطاب بهش گفتم :

_این همه بهت گفتم چیزی نگی باز نتونستی ساکت بمونی نه ؟؟!

خشک شده تکونی خورد و وارفته نالید :

_بخدا خانوم من چیزی بهشون نگفتم اصلا ایشون رو ندیدم

حالا که نورا فهمیده بود مطمعن بودم دیر یا زود همه اهالی خونه میفهمن پس صدام رو بالا بردم و عصبی فریاد زدم :

_برو بیرون زود باش !!

با جعبه توی دستش جلو اومد و روی تخت گذاشتش

_بخدا خانوم من کاری نکردم اصلا به ایشون نگفتم باورم کنید

کلافه نگاه ازش گرفتم که نورا ناراحت جلو اومد و با چیزی که گفت باعث شد عصبی نگاهم روش بچرخه

هه انگار اینم عین داداشش زاغ سیاه من رو چوب میزنه ؟؟!!

_راست میگه اون نگفته خودم دیدمت نگران شدم اومدم ببینم چه اتفاقی برات افتاده

با این حرفش دستمو روی هوا برای خدمتکار تکونی دادم و بدون اینکه نگاه سنگین و خیره ام رو از روی نورا بردارم خطاب بهش گفتم :

_اوکی تو میتونی بری !!

_چشم خانوم

با رفتنش و بسته شدن در اتاق ، پوزخند صداداری زدم و با کنایه خطاب به نورا گفتم :

_هه پس درست عین داداشتی !!

بهت زده لب زد :

_چی ؟؟!

 

روی تخت نشستم و جعبه رو باز کردم و همونطوری که مشغول بستن زخمم بودم با تمسخر گفتم :

_عین اون مرموزی و همش منو زیر نظر داری تا فرصت مناسب زهرت رو بریزی !!

بهت زده گفت :

_من ؟؟ زهرمو به تو بریزم ؟؟

چسب زخم دیگه ای روی زخم گونه ام گذاشتم که از دردش صورتم درهم شد حوصله بحث باهاش رو نداشتم پس بی حوصله لب زدم :

_بیخیال….. برو بیرون که میخوام استراحت کنم

جعبه کمک های اولیه کنار تخت گذاشتم و میخواستم‌ بلند شم که رو به روم ایستاد و با حرص خاصی گفت :

_بگو ببینم منظورت چیه ؟؟ من کجا دلم خواسته اذیتت کنم یا آزاری بهت برسونم منی که اینقدر هوای تو رو دارم و بخاطرت با برادر خودم درگیر شدم و ای…..

یکریز داشت میگفت و از خودش و کارهایی که برام من کرده تعریف میکبد و هر لحظه صداش بالا و بالاتر میرفت

دیگه داشت حوصله ام رو سر میبرد ، عصبی توی حرفش پریدم و با صدای بلندی توی صورتش فریاد زدم:

_چی میگی برا خودت هاااا ؟! بخاطر تو که این بلاها سرمن اومده ، میفهمی داداشت چه بلاهایی سر من آورده ؟؟ میدونی چیکارم کرده ؟؟ میدونی الان که الانه دنبالمه ؟؟ میدونی بچ……

لعنتی توی اوج عصبانیت نزدیک بود اسم بچه رو به زبون بیارم و بند رو آب بدم حرفمو نصف و نیمه رها کردم و پشت بهش به سمت آیینه قدی توی اتاق رفتم

کلافه دستی توی موهام کشیدم و به عقب فرستادمشون که صدای بهت زده اش و چیزی که پرسید باعث شد لرز بدی به تنم بشینه

_چی….کارت کرده ؟؟! نکنه باز بهت دست درازی کرده ؟؟

پوووف بازم گند زدم
چشمامو با درد روی هم گذاشتم
برای اینکه ردش کنم و قضیه رو بیشتر از این کِش ندم به دروغ لب زدم :

_نه ….حالام ممنون میشم بری !!

خواستم روی تخت دراز بکشم که با چشمایی که هر لحظه آماده باریدن بودن سد راهم شد

_تو رو خدا بهم بگو دروغه و نیما دیگه کاری بهت نداره !!

 

ازم میخواست دروغ بگم ؟؟ نگاه ازش گرفتم و بی حوصله لب زدم :

_برو کنار گفتم

دستم رو توی دستاش گرفت

_تو رو خدا آیناز باهام حرف بزن و بگو د……

عصبی دستمو از توی دستاش بیرون کشیدم و با تن صدایی که هر لحظه بالاتر میرفت فریاد زدم :

_از چی حرف بزنم اصلا چی بگممم هااااا ؟! از اذیت ها و تجاو…زهای داداشت بگم تا دلت خنک شه ؟؟

خشک شده نالید :

_تجاو…زهاش ؟!

دیگه کاسه صبرم لبریز شده بود پس به سیم آخر زدم و با اشکایی که تموم صورتم رو پُر کرده بودن حرصی غریدم :

_آره پس فکر کردی اون روانی بیخیال من شده ؟!

با صورتی که هر لحظه رنگش کبود و کبودتر میشد ناباور تکونی خورد و گفت :

_پس جورج چی ؟؟

پوزخند تلخی گوشه لبم نشست

_اون مردِ و کلا قضیه اش فرق میکنه !!

با حالی خراب روی تخت نشست

_ولی من باورش کردم که دیگه کاری باهات نداره !!

هه باورش کرده ؟؟ یعنی باهاش ارتباط داشته الکی پیش ما طوری رفتار کرده که انگار هیچ اطلاعی ازش نداره و قهرن ؟!

با تمسخر زهر خندی زدم و گفتم :

_اون روانی مگه قابل اعتماده که باورش کردی ؟؟

با دستاش صورتش رو قاب گرفت و خسته نالید :

_وااای خدای من !!

اگه میدونست بچه برادرش داره توی شکمم رشد میکنه حتما دیوونه میشد ، لبامو روی هم سابیدم و برای فرار از فکر و خیال بیشتر روی تخت دراز کشیدم

 

و درحالیکه چشمامو روی هم میزاشتم خسته زیرلب زمزمه کردم :

_بیخیال !!

معلوم بود از جواب من و این حد بیخیالیم شوکه شده این رو سکوت طولانی مدتش حدس زدم ، ولی نمیدونست برای کسی که ته خط رسیده بایدم دیگه هیچ چیزی مهم نباشه

_بیخیال ؟؟ به همین سادگی ؟؟

بدون باز کردن چشمام بی اختیار دستی روی شکمم کشیدم و گفتم :

_آره بعضی وقتا آدم باید بیخیال شه تا از پا نیفته !!

صدای کلافه و غمگینش توی گوشم پیچید

_نگو این زخما هم کار نیماست ؟؟

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم

_دونستنش مگه فرقی هم به حالت میکنه ؟؟

_آره میرم باهاش حرف میزنم !!

پوزخند صدا داری زدم

_حرف ؟! مگه اون آدمه که حرف حالیش شه ؟؟

حس کردم کنارم نشست

_این بار فرق داره کاری میکنم دست از این انتقام کورکورانه اش برداره

خسته و غمگین تر از این حرفا بودم که بخوام با نورا سر این مسائل پیش پا افتاده بحث کنم مسائلی که میدونستم هرچی درباره اش بحث کنم بازم بی فایده اس !!

دستمو روی شکمم پایین تر کشیدم و بی اختیار لب زدم :

_اون آدمی که من میشناسم دست برنمیداره !!

صدای دستپاچه و لرزونش توی گوشم پیچید

_باید یه کاری کنم تا پشیمون شه آره …مثلا زنگ بزنم به بابا یا مامان شاید تونستن از خر شیطون پیادش کنن

فین فین کنان دماغش رو بالا کشید داشت گریه میکرد ؟!
چشمام رو باز کردم و با نشستن نگاه خسته ام توی صورت اشک آلودش برای ثانیه ای دلم براش سوخت

اون که گناهی نداشت و این وسط یه جورایی گیر افتاده بود یه طورایی از دو طرف داشت ضربه میخورد ضربه هایی که داشت روز به روز خسته تر از دیروزش میکرد

میدیدم چطور صورتش شادابی روزای اول رو نداره و غم خاصی توی صورتش موج میزنه
نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و کلافه گفتم :

_اینا رو نگفتم که آبغوره بگیری !!

قطره اشکی از گوشه چشماش سرازیر و روی گونه اش به راه افتاد

_دست خودم نیست آخه باورم نمیشه بخاطر من داره این بلاها سر تو میاد

نگاه ازش گرفتم و با یادآوری جورج جدی لب زدم :

_به زودی همه چی تموم میشه !!!

دستمو که روی شکمم بود توی دستاش گرفت و انگار برای گفتن حرفی دودله مِنُ مِن کنان گفت :

_میگم تو واقعا جورج رو…..

باقی حرفش رو نصف نیمه رها کرد ، میدونستم منظورش چیه پس خیره چشماش شدم و بدون ذره ای درنگ لب زدم :

_آره اون بهترین کیس برای منه !!

گیج لب زد :

_فقط کیس ؟! یعنی دوستش نداری ؟؟

با این حرفش بی اختیار صورت جورج جلوی چشمام نقش بست با یادآوریش لبخندی کنج لبم جا خوش کرد و بی اختیار لب زدم :

_دارم !!

با تعجب لب زد :

_واقعا ؟؟

با همون لبخند کم رنگ گوشه لبم چشمامو به نشونه تایید روی هم گذاشتم

_آره اون تنها کسیِ که باعث میشه توی اوج درد با فکر بودنش لبخندی گوشه لبم بشینه

نفسش رو با فشار بیرون فرستاد و شنیدم زیرلب زمزمه کرد :

_که اینطور !!

 

فین فین کنان دستی به دماغم کشیدم :

_اهووووم

چرا برای ثانیه ای حس کردم قیافه اش پَکر شد و توی خودش فرو رفت ؟!

با تعجب نگاهش کردم که یکدفعه از کنارم بلند شد و گفت :

_من برم به مامان زنگ بزنم

میدونستم میخواد در مورد من و نیما حرف بزنه ولی این حرف زدنا بی فایده بودن و اون روانی باز کار خودش میکرد

_نمیخواد !!

با این حرفم قدماش از حرکت ایستاد و با نگرانی گفت :

_ولی شاید اینطور فهمید اشتباه کرده و کوتاه اومد

پوزخندی گوشه لبم نشست و با تمسخر لب زدم :

_نیما و کوتاه اومدن ؟!

خجالت زده لباشو بهم فشرد

_میدونم جدیدا دیوونه شده ولی تموم تلاشمو میکنم

هرچی میگفتم نه باز حرف خودش رو میزد پس بیخیال چشمام رو بستم و زیرلب زمزمه وار گفتم :

_اوکی هرکاری میخوای بکنی بکن چون دیگه هیچی برام مهم نیست !!

صدای باشه ضعیفش به گوشم رسید و بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در اتاق نشون از بیرون رفتنش میداد

هه چقدر ساده بود که فکر میکرد اون دیونه زنجیری به حرفش گوش میده ، با یادآوری نیما به پهلو چرخیدم و درحالیکه دستی روی شکمم میکشیدم

به این فکر کردم که حالا باید با این بچه مظلوم چیکار کنم آیا حقش از این زندگی چند روزه فقط مرگه ؟

 

” نیما “

پشت میز توی شرکت نشسته بودم و با اخمای درهم در ظاهر مشغول بررسی و کار با لب تاب بودم ولی در باطن تموم فکر و ذکرم پیش آینازی بود

که بعد گذشت چند روز بالاخره تونسته بودم ببینمش اونم از دور و در کنار جورجی که با دیدنش برای ثانیه ای حس کردم خون به مغزم نرسید

و خشمم به قدری اوج گرفت که نفس توی سینه ام حبس شد و این شد که تموم دق و دلیم رو سر آیناز خالی کردم ولی بعد از رفتن و فرار کردنش

 

یه حس پشیمونی بزرگ توی وجودم ریشه دوند که تموم روح و روانم رو بهم ریخت
پوووف لعنتی اصلا من چِم شده بود ؟!

کلافه در لب تاب جلوم رو بستم و سعی کردم افکارم رو منظم کنم و به هیچ چیز بدی فکر نکنم ولی مگه میشد !؟

انگار یه چیزی گم کرده باشم آروم و قرار نداشتم و حس میکردم سرم داره منفجر میشه ، عصبی دستمو روی زنگ مخصوص منشی فشردم که صدای عشوه گرش توی فضا پیچید :

_بله قربان ؟!

_برام یه قرص آرامشبخش بیار اتاقم زود باش

_چشم

دستمو برداشتم و کلافه بلند شدم و به طرف پنجره قدی اتاق رفتم با یه حرکت پرده رو کناری زدم و نگاه سرگردونم رو بین ساختمون های سربه فلک کشیده چرخوندم و به فکر فرو رفتم

واقعا من چی میخواستم ؟!
چرا جدیدا اینطوری بیقرار اون دختره میشم ؟!
نکنه دارم بهش دل میبندم ؟!

با این افکاری که توی سرم چرخ میخورد چشمام گرد شد و کلافه درحالیکه سرمو به اطراف تکونی میدادم زیرلب زمزمه وار نالیدم :

_نه نه امکان نداره !!

توی افکار دَرهَمم غرق بودم که در اتاق بی هوا باز شد با این فکر که حتما مهدیِ که اینطوری سرش رو عین گاو انداخته پایین و اومده داخل اتاق

بدون اینکه به عقب برگردم پوووف کلافه ای کشیدم و با غیض گفتم :

_هر بحثی داری بزار برای فردا مهدی چون جون تو اصلا امروز حوصله ندارم

_هه بخاطر شاهکار جدیدت که باید سرحال باشی !!

با شنیدن صدای عصبی و پر خشم نورا اونم دقیق پشت سرم ، فهمیدم کسی که بی اجازه وارد اتاقم شده کسی نبوده جز نورا !!

پس باز اومده بود سراغم به گله و شکایت کردن !!
بدون اینکه تکونی بخورم بی تفاوت دستامو توی جیب شلوارم فرو کردم و درحالیکه هنوز نگاهم بین ساختمونا میچرخید آروم لب زدم :

_باز برا چی اومدی اینجا ؟؟! چی میخوای ؟؟

صدای تند تند قدماش که سمتم برداشته میشد توی فضا پیچید و به ثانیه طول نکشید قیافه جدی و عصبیش در معرض دیدم قرار گرفت

_یعنی خودت نمیدونی چرا اومدم ؟؟

از گوشه چشم نیم نگاهی سمتش انداختم میدونستم بخاطر آیناز اینجاست ولی خودمو به اون راه زدم و گفتم :

_نه از کجا باید بدونم ؟!

عصبی دندوناش روی هم فشرد و با چیزی که گفت ناباور خشکم زد و مات موندم

 

_هه حالا که خوب خودت رو داری میزنی به اون راه ولی بهت بگم طرف داره ازدواج میکنه بهتره بیخیالش بشی

حس کردم اشتباه شنیدم
سرم کج شد و بهت زده پرسیدم :

_چی ؟؟ کی داره ازدواج میکنه ؟؟

پوزخندی به صورت وارفته من زد و گفت :

_آیناز ….میشناسیش دیگه ؟!

بی اختیار به سمتش برگشتم و تن صدام بالا رفت

_یعنی چی ؟؟ درست حرف بزن ببینم !!

بدون اینکه کم بیاره تُخش توی چشمام خیره شد و حرصی گفت :

_چیه ؟؟ مگه برات مهمه ؟؟

کلافه دستی به ته ریشم کشیدم و نگاه ازش دزدیدم

_به تو مربوط نیست !!

پوزخند صدا داری زد

_داری کی رو بازی میدی نیما ؟؟ من یا خودت رو ؟؟

با اینکه تموم مغز و فکرم رو ازدواج آیناز پُر کرده بود ولی سعی کردم خونسرد باشم و خودم رو جلوی نورا لو ندم

_متوجه منظورت نمیشم !!

چرخی دورم زد

_خوبم متوجه میشی ولی من برای گفتن این چیزا اینجا نیومدم اومدم که بگم ….

رو به روم ایستاد یکدفعه دستش روی سینه ام گزاشت و با لحن ملتمسانه ای ادامه داد :

_هرچی تا الان بخاطر این انتقام کورکورانه ات اذیتش کردی بس کنی و بزاری بره دنبال زندگی و آینده اش !!

نگاهم خیره دستش که روی سینه‌ام میلرزید بود ولی فکرم درگیر حرفاش در مورد ازدواج آیناز ، یعنی داره راست میگه ؟؟

با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میاد بی اختیار پرسیدم :

_خواستگارش کیه ؟؟!

_دوست پسرش ، رییس شرکت هاوارد

چی ؟! پس حدسم درست بود و جورج سعی داره آیناز رو از چنگم در بیاره و انتقام سال های قبل رو ازم بگیره چیزی که من تقصری توش نداشتم

سرمو بالا گرفتم و وا رفته لب زدم :

_چی ؟! جورج ؟؟

نمیدونم حالم چطوری بود که یکدفعه حس کردم چشماش رنگ ترحم گرفت چون همونطوری که با دستاش صورتم رو قاب میگرفت با لحن آرومی زمزمه کرد :

_میدونم برات سخته ولی سعی کن ازش بگذری باشه ؟؟

داشت ازم میخواست چیکار کنم ؟؟
بگذرم ؟؟ از کسی که مال خودمه ؟؟
مگه همچین چیزی اصلا امکان داره ؟؟

سرم از قبل درد میکرد حالا با حرفایی که از نورا شنیده بودم حالم بدتر شده بود حس میکردم سرم به دوران افتاده

تو فکر بودم که یکدفعه تقه ای به در اتاق خورد و منشی وارد شد

_قربان براتون قرص آ…..

باقی حرفش با دیدن وضعیت من و نورا نصف و نیمه موند و دستپاچه قدمی به عقب برداشت

_ببخشید نمیدونستم که مهمون دارید آخه یه کار مهمی پیش اومد مجبور شدم برم اتاق آقا مهدی

از نورا فاصله گرفتم و با اخمای درهم غریدم :

_تو منشی منی نه مهدی …. بار دیگه نبینم سر کارت نباشی فهمیدی ؟؟

رنگش پرید و شرمنده لب زد :

_چشم قربان !!

اشاره ای به سینی توی دستش کردم

_حالا بیار قرص رو ببینم

سینی روی میز جلوم گذاشت و خواست بیرون بره ولی چون میدونستم الان کل شرکت میفهمن توی اتاق من چه خبر بوده و حوصله شایع نداشتم

صداش زدم که ایستاد
برای اینکه نسبت من و نورا رو بار دیگه براش بازگو کنم بلند گفتم :

_ برای خواهرم یه نوشیدنی خنک بیار

برای ثانیه ای دیدم چطور با گفتن اسم خواهر چشماش گشاد شد ولی خودش رو نباخت و زود لبخند مصنوعی روی لبهاش نشوند و بیرون رفت

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

  1. ای بابا پارت بزارید دیگ لوس بازیا چیه
    پدر مارو دراوردید
    دوست دارم بدونم این دیر پارت گذاشتن ها از کم کاریه ادمینه یا نویسنده؟؟

  2. لطفا زود به زود پارت بزارید نه اینکه بعد دو سه هفته پارت کوتاه میزارید تا وقتی پارت جدید میزارید پارت قبلی یادمون رفته لطفا لطفا پارگذاریتون زود باشه

    رمان قشنگیه
    ممنون نویسنده 🌹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا