رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 28

5
(1)

 

هنوز همونجا ایستاده بودم و گیج اطراف رو از نظر میگذروندم که کسی صدام زد و گفت :

_خانوم ….آقا گفتن راهنماییتون کنم داخل !!

سرم رو که برگردوندم با دیدن دختر ناز و خوشکلی که همسن و سال خودم میزد و لباس خدمتکاری تنش به خودم اومدم و گیج لب زدم :

_بله ممنونم !

پس دروغ نگفته بود ، چه عجب یه بار نخواست من رو اذیت کنه و این دختر رو برای جلب اعتمادم به استقبالم فرستاده بود

دنبالش راه افتادم که در سالن رو باز کرد و کناری ایستاد تا وارد شم ، پا داخل خونه گذاشتم که اشاره ای به سمت چپ کرد و گفت :

_بفرمایید از این سمت آقا توی پذیرایی منتظرتونن !!

سری تکون دادم و به طرف اون سمت راه افتادم که دختره با عجله به طرف آشپزخونه راه افتاد و از دیدم ناپدید شد ، حالا با وجود اون خدمتکار ترسی که توی وجودم بود پر کشید و با قدمای بلند وارد پذیرایی شدم

با دیدن نیما که پشت به من رو به روی پنجره قدی ایستاده بود و حیاط رو تماشا میکرد جفت ابروهام بالا پرید

پس تموم مدت که من توی حیاط از ترس پاهام به زمین چسبیده بودن اون اینجا نظاره گر من بوده پس برای همین اون دختره رو دنبالم فرستاده

با شنیدن صدای قدمام بدون اینکه به سمتم برگرده با سرفه ای گلوش رو صاف کرد و جدی گفت :

_خوب ….بگو میشنوم !!

با این حرفش باز یاد عکسا و گوشیم افتادم و خشمگین به طرفش راه افتادم و درحالیکه پشت سرش می ایستادم خشن لب زدم :

_با چه اجازه ای توی گوشی من سرَک کشیدی ؟؟

منتظر بودم از خودش دفاع کنه و اصلا این قضیه رو حاشا کنه و بگه دروغه و من این کارو نکردم ولی در کمال پرویی دستاش توی جیب شلوارش فرو برد

درحالیکه صاف می ایستاد مغرورانه و حق به جانب لب زد :

_برای این تا اینجا اومدی ؟!

 

حس میکردم گوشام از شدت خشم دارن سوت میکشن یعنی چی این حرفش ؟؟
اصلا سرش از حریم خصوصی میشد و اینکه نباید بی اجازه به وسایل شخصی دیگران دست بزنه ؟؟

_آره…به چه جراتی قفل گوشی من رو باز کردی ؟؟

به طرفم برگشت و بی اهمیت گفت :

_بیخیال !

حرفش رو چندبار زیرلب زمزمه کردم و انگار باورم نمیشد داره چی میگه سرم رو کج کردم و ناباور لب زدم :

_چی …. بیخیال ؟!

سری به نشونه تایید تکون داد و گفت :

_اون موقع عصبی بودم و یه کاری کردم ، حالام گذشته پس بیخیالش بشی بهتره !!

دست به سینه شاکی جلوش ایستادم و عصبی گفتم :

_چرا اونوقت ؟؟

نگاهش رو توی صورتم چرخوند و گفت :

_چون اون وقت کسی که اذیت میشی تویی !!

چشمام دیگه گشادتر از این نمیشد ، این حجم از وقاحت و پرویی مگه وجود داشت ؟!

راست راست توی چشمام زُل زده میگه بیخیال کار من شو و دست زدن به وسایلت رو فراموش کن چون اذیت میشی و کاری ازت برنمیاد حتی حاضر نبود ازم معذرت خواهی کنه و بخواد ببخشمش !!

انگشتم رو سمتش گرفتم و با بُهت لب زدم :

_تو ….تو …..

سری تکون داد و بی تفاوت لب زد :

_من چی ؟!

دندونام روی هم سابیدم و تقریبا جیغ کشیدم :

_خیلی پرویی

شونه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت :

_اون رو که میدونم یه چیز جدید بگو !!

با نفس نفس یک قدم بهش نزدیک شدم و با حرص تخت سینه اش کوبیدم که یک قدم به عقب برداشت و خشن فریاد زدم :

_هه ‌…. الان داری من رو دست میندازی ؟؟! از این کار لذت میبری آره ؟؟

چندثانیه بی حرف خیرم شد و یکدفعه دستاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت :

_اوکی ….قبول دارم اشتباه کردم

دندونام روی هم فشردم

_خوب … ؟!

سرش رو کج کرد و پرسید :

_خوب چی ؟؟؟

دست به سینه عصبی گفتم :

_منتظرم ….بگو چی دیدی توی گوشیم و چرا بازش کردی ؟؟

با این حرفم رَد خنده روی لبهاش نشست ولی زود به خودش اومد و درحالیکه سعی میکرد جدی باشه گفت :

_هیچی !!

پشت بهم کرد و خواست بره که بازوش رو گرفتم و درحالیکه نیم نگاهی بهش مینداختم عصبی خطاب بهش گفتم :

_هیچی ؟؟ یعنی میخوای بگی الکی قفل گوشی من رو باز کردی و سَرک تو گالریش نکشیدی و عکسا و فیلمای من ندیدی ؟؟

خودش رو به اون راه زد و گفت :

_مگه چه عکسی توی گوشیت داشتی ؟؟

دیگه داشت حوصلم رو سر میبرد چرا دوست داشت خودش رو به اون راه بزنه و طوری رفتار کنه که انگار اصلا از هیچ چیزی خبر نداره ؟؟

با حرص دندونامو روی هم فشردم و عصبی غریدم :

_اون رو تو دیگه بهتر میدونی ….مگه نه ؟!

بازوش رو از دستم بیرون کشید و درحالیکه به سمت مبل ها میرفت و روشون مینشست خطاب بهم گفت :

_نمیدونم داری از چی حرف میزنی !!

داشت از یه چیز غیر ممکن حرف میزد ، مگه میشه قفل گوشی من رو باز کرده باشه و توش سَرک نکشیده باشه ؟؟

کلافه از فکرای درهم برهمی که توی سرم چرخ میخورد چنگی توی موهام زدم و با خشم لب زدم :

_هدفت از این کارا چیه ؟!

پاشو روی اون پاش انداخت و بی اهمیت پرسید :

_کدوم کارا ؟؟

نه با این مثل آدم نمیشد حرف زد با چند قدم بلند به طرفش رفتم و درحالیکه رو به روش می ایستادم با دستای مشت شده از خشم پوزخندی زدم و گفتم :

_کدوم ؟؟ یعنی واقعا خودت متوجه نمیشی داری چیکار میکنی ؟؟

وقتی نگاه بی تفاوتش رو دیدم بیقرار دستی به صورتم کشیدم و عصبی ادامه دادم :

_چرا از اینکه من رو بازی بدی خوشت میاد ؟!

سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و درحالیکه نگاهش رو به سقف میدوخت‌ انگار داره با خودش حرف میزنه به آرومی زیرلب زمزمه کرد :

_من کارم بازی کردن و بازی دادنه !!

فکر کردم اشتباه شنیدم ، گیج پلکی زدم و با تعجب پرسیدم :

_چی ؟؟؟

 

چشماش روی هم فشرد و بعد از مکث چندثانیه ای انگار جنی شده باشه یکدفعه بلند شد و درحالیکه دستی به لباسش میکشید خودش رو به اون راه زد و خطاب بهم گفت :

_اوکی قبول دارم من قفل گوشیت رو بدون اجازه باز کردم ولی….

نگاهش رو به اطراف چرخوند و انگار دنبال حرفی برای گفتنه گیج ادامه داد :

_قصدم فقط پیدا کردن شماره ای ازت بود تا بهت زنگ بزنم همین !!

اون حرف میزد ولی من گیج از شنیدن حرفی که چند دقیقه پیش با خودش زیرلب زمزمه کرده بودم و بی اختیار توی ذهنم حرفش تکرار میشد

من کارم بازی کردن و بازی دادنه !!

این حرفش یعنی چی ؟؟
این مرد از نزدیک شدن به من چه قصدی داره؟؟

یعنی قصد بازی دادن من رو داره ؟؟ یکدفعه تموم کارها و رفتارهاش توی ذهنم نقش بست و بی اختیار یک قدم به عقب برداشتم

نگاه سرگردون و گیجم رو بهش که هنوزم خیرم بود و قصد داشت کارش رو برام توجیح کنه ، دوختم و ناباور زیرلب زمزمه کردم :

_تو کی هستی !!

با این حرفم دست از حرف زدن کشید و درحالیکه دستاش روی هوا بی حرکت مونده بود با تعجب خیرم شد

این واقعا داداش نورا کسی که زن داداشم به حساب میومد بود ؟! اصلا کسی که رو به روم ایستاده بود رو نمیشناختم

_یعنی چی من کی هست….

توی حرفش پریدم درحالیکه دست لرزونم رو بالا میگرفتم خطاب بهش گفتم:

_اوکی این دفعه رو نادیده میگیرم ولی اگه میخوای باور کنم قصد دیگه ای نداری قید شکایتت رو بزن و دیگه هیچ وقت سر راهم سبز نشو

دستم رو پایین گرفتم و جدی ادامه دادم :

_هیچ وقت !!

با این حرفم خشک شد و برای چندثانیه بی حرف خیرم شد منتظر بودم حرفی بزنه ولی انگار اصلا توی این دنیا نیست اصلا دهن باز نمیکرد چیزی بگه

شجاعت به خرج دادم و درحالیکه بهش نزدیک میشدم پوزخندی زدم و گفتم :

_چی شد ؟! کم آوردی ؟!

منتظر بودم باز حاشا کنه و بزنه زیر حرفاش و بخواد با دلیل و منطق های الکی حرف رو به جای دیگه بکشونه ولی‌…..

در کمال ناباوری دستاش داخل جیب شلوار خونگیش فرو برد و درحالیکه نگاه نافذش رو به چشمام میدوخت لب زد :

_اوکی قبوله !!

فکر کردم اشتباه شنیدم چون گیج ابرویی بالا انداختم و سوالی پرسیدم :

_چی ؟!

بهم نزدیک شد و روی صورتم خم شد طوریکه هُرم نفس هاش روی صورتم پخش میشد به آرومی گفت :

_قید غرامت رو میزنم و بیخیال شکایت میشم

با برخورد نفس هاش روی صورتم بی اختیار یه حالی شدم و توی خلسه عجیبی فرو رفتم ولی زود به خودم اومدم و وحشت زده ازش فاصله گرفتم

انگار متوجه حالم شده بود که صاف ایستاد و با زهرخندی گوشه لبش خیرم شد با خشم لبم رو به دندون گرفتم و کشیدم که طعم تلخ خون توی دهنم پیچید

لعنت بهت آیناز با این گند کاری هایی که ازت سر میزنه ، آخه این لندهور که همیشه اخماش توی همه و از وقتی باهاش آشنا شدی بلایی نبوده که سرت بیاره چه خوبی داره که اینطوری با نزدیکش به خودت سرت گیج میره و حالی به حالی میشی

دستپاچه دستامو به اطراف تکون دادم و سعی کردم جدی باشم و با لُکنت لب زدم :

_ ا…از کجا مطمعن باشم ؟!

با این حرفم ابرویی بالا انداخت و بدون اینکه حرفی بزنه عقب گرد کرد و گوشی روی میز رو برداشت و بدون وقت تلف کردن شماره ای گرفت

و بدون احوالپرسی رفت سر اصل مطلب و جدی خطاب به آدم پشت گوشی گفت :

_شکایتی که ازت خواستم کامل کردی؟؟

نگاهش رو به من دوخت و درحالیکه گوشی رو توی دستاش میفشرد سری تکون داد و ادامه داد :

_اوکی دیگه نمیخواد انجامش بدی لغوش کن !!

دست آزادش رو توی جیب شلوارش فرو برد و به طرفم اومد

_همین که گفتم !!

و بدون اینکه نگاه ازم بگیره تماس رو قطع کرد و با یه حرکت گوشی روی مبل پرت کرد

حالا رو به روم ایستاده بود و من با چشمای گرد شده از تعجب نگاهش میکردم که سرش رو پایین آورد و دقیق کنار گوشم با لحن آرومی لب زد :

_خوب ….حالا مطمعن شدی ؟؟

باورم نمیشد همچین کاری کرده باشه ، یعنی واقعا داشت از قید غرامت و به زور نگه داشتن من توی شرکت میگذشت ؟؟؟

یعنی باید باور میکردم داره راست میگه ؟؟

اینقدر گیج شده بودم که فقط گیج چندبار پلک زدم و ناباور توی فکر فرو رفتم که بشکنی جلوی صورتم زد که با ترس از جا پریدم

که پوزخندی گوشه لبش نقش بست و کنایه وار گفت :

_چی شد ؟! مگه همین رو نمیخواستی ؟!

به خودم اومدم و گیج لب زدم :

_آره

دستش رو به سمت خروجی گرفت و ادامه داد :

_خوب پس میتونی بری !!

 

” نیما “

خیره صورتش که گیج و منگ میزد بودم و داشتم مطمعن بودم که کم کم دارم به هدفم نزدیک میشم ، اول بخاطر خشم زیادم که نمیتونستم کنترلش کنم راه رو اشتباه رفته بودم

و یه طوری از خودم ترسونده بودمش که ازم وحشت داشت و فقط ازم دوری میکرد حالا هم که متوجه اشتباهم شده بودم

باید اعتمادش رو جلب میکردم و کاری میکردم که اینقدر بهم باور پیدا میکرد و مطمعن میشد که خودش با پای خودش بیاد سمتم !!

اولین قدمم برای جلب نظرش همین پس گرفتن شکایت و نگرفتن غرامت بود ، برق چشماش نشون میداد که کارم رو درست انجام دادم

وقتی دیدم بازم هیچ عکس العملی نشون نمیده دستامو به سینه گره زدم و جدی خطاب بهش گفتم :

_احیانا قصد نداری بری ؟!

گیج به خودش اومد و نگاهش رو ازم گرفت

_هااا ؟!

با چشم و ابرو اشاره ای به در کردم که صاف ایستاد و با لُکنت گفت :

_آها باشه !!

عقب گرد کرد و با قدمای کوتاه به سمت در خروجی رفت ، از پشت سر خیره رفتنش بودم که یکدفعه به سمتم چرخید

با تعجب نگاش کردم که دستاش رو بهم چلوند و درحالیکه نگاهش رو ازم میدزدید گفت :

_با اینکه مطمعن نیستم لایقشی یا نه ولی بازم مم….ممنون !!

با ابروهای بالا رفته نگاش کردم ، این حجم از تغییر اونم اینقدر یهویی ازش انتظار نداشتم اونم از کی از این دختر مغرور که همیشه در حال دعوا و بحث با من !!

سرم رو کج کردم و ناباور لب زدم :

_تو الان داری از من تشکر میکنی ؟؟!

نفسش رو به سختی بیرون فرستاد و درحالیکه دستی به پیشونیش میکشید گفت :

_بیخیال ….امیدوارم که دیگه نبینمت !!

عقب گرد کرد و جلوی چشمای بُهت زده ام با عجله از سالن بیرون رفت

با بیرون رفتنش لبخندی گوشه لبم نشست و زیرلب با خودم زمزمه وار لب زدم :

_کم کم تو دامم میفتی دختر !!

حالا که تقریبا خیالم راحت شده بود میتونستم به کارهام برسم پس با آرامش نصبی به طرف اتاق کارم راه افتادم و بلند امیلی رو صدا زدم که با عجله دنبالم اومد و گفت :

_بله قربان !!

پشت میزم نشستم و درحالیکه لب تاپ رو باز میکردم خطاب بهش لب زدم :

_برام یه فنجون قهوه تلخ بیار !!

چشمی زیرلب زمزمه کرد و با قدمای بلند از اتاق بیرون رفت و در رو بست

دستم به سمت پرونده روی میز رفت و بازش کردم ولی هنوز نگاهی بهش ننداخته بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد

برش داشتم و نیم نگاهی به صفحه اش انداختم که با دیدن پیش شماره ایران اخمام توی هم فرو رفت و عصبی پرونده رو بستم

چرا اینا دست بردار من نبودن ؟!؟

بیخیالش شدم و گذاشتم اینقدر زنگ بخوره تا تماس قطع بشه ، با اعصابی خراب باز خواستم به کارم برسم ولی باز گوشی شروع کرد به زنگ خوردن

لعنتی زیر لب زمزمه کردم و نگاهم رو به صفحه اش دوختم باز همون شماره بود ، خواستم بیخیالش بشم ولی نمیدونم چه حسی توی وجودم بود

که یکدفعه وسوسه ام کرد و ناخودآگاه دستم به سمت گوشی رفت و برش داشتم و انگشتم روی لمس تماس لغزید

آب دهنم رو قورت دادم و با دستای لرزون گوشی رو دم گوشم گذاشتم که با پیچیدن صدای کسی که اصلا انتظارش رو نداشتم خشکم زد

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا