رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 24

3
(1)

 

ابرویی بالا انداخت و بی تفاوت گفت :

_ نه اصلا …. فقط برای سرعت گرفتن بهتر کارها یکی از طرف شرکت ما اینجا باشه بهتره!!

هه پس کارش این بود که این وقت روز و سر زده اینجا اومده ، پس میخواد به تموم کارهای شرکت من نظارت داشته باشه و یه طورایی زیر نظرمون بگیره

درسته این کار برام خیلی مهم و سودآور بود ولی اصلا نمیتونستم دخالت کسی رو توی مسائل شرکتم تحمل کنم

لبخند حرص دراری زدم و با کنایه گفتم :

_اگه بخاطر کارها میگید که من یکی رو میفرستم اونجا پیش شما تا نظارت داشته باشه چطوره ؟!

معلوم بود عصبی شده چون فنجون توی دستش روی میز گذاشت و درحالیکه پاشو روی اون یکی پاش مینداخت جدی گفت :

_دارید پیشنهاد خودم رو به خودم برمیگردونید ؟!

سری تکون دادم

_این چیزا مهم نیست مهم شراکتمون و سودآوری هر دو طرفه درست میگم ؟؟

لباشو بهم فشرد و توی سکوت چند ثانیه خیرم شد یکدفعه تو گلو خندید و گفت :

_از چیزی که فکر میکردم باهوش تری !!

بی حرف نگاش کردم که دستاش رو بهم گره زد و درحالیکه گلوش رو با سرفه ای صاف میکرد جدی گفت :

_یه فکری دارم که هم به نفع شماست هم من !!

_خوب میشنوم ؟!

_یه نماینده از شرکتم رو میفرستم اینجا و شما هم هرکی رو میخواید بفرستید شرکت من !!

ابرویی بالا انداختم و به فکر فرو رفتم ، بد فکری هم نبود میتونستم اینطوری به همه کارهای شرکت هاوارد نظارت داشته باشم و نتونن دست از پا خطا کنن

_اوکی قبوله !!

فکر میکردم حرفاش تموم شدن ولی لبخندی زد و با چیزی که گفت دستم مشت شد و پوزخندی گوشه لبم نشست باید فکر میکردم این آدم به این راحتی ها دُم به تله نمیده

_ولی روند دقیق پروژه و ریزکاری هاش توی شرکت شما باید دقیق زیر نظر خودم باشه

چند ثانیه بی حرف خیره اش شدم و دهن باز کردم که مخالفت کنم ولی با یادآوری اینکه این پروژه خیلی سودآوری برای ما داره و از طرفی در صورت موفق بودنش برای اسم و اعتبار شرکتم خوبه

به اجبار لبامو بهم فشردم و زیرلب زمزمه وار گفتم :

_اوکی ….بهش فکر میکنم !!

ابرویی بالا انداخت و با لبخند رضایت بخشی که حالا از حرف من گوشه لبش نشسته بود فنجون قهوه اش رو بلند کرد و ازش نوشید

ولی من در ظاهر آرامش داشتم ولی از درون بخاطر اینکه مجبور بودم در مقابل زورگویی جورج سکوت کنم خودخوری میکردم و درست مثل یه آتشفشانی بودم که هر لحظه ممکن بود منفجر بشه

دیگه کم کم داشتم از کنترل خارج میشدم که فنجون قهوه اش روی میز گذاشت و گفت :

_خوب من دیگه برم !!

سری تکونی دادم و بلند شدم که دستش رو به سمتم گرفت و جدی گفت :

_خیلی از صحبت باهاتون خوشحال شدم

دستش رو به گرمی فشردم و زیرلب زمزمه کردم :

_همچنین !!

کیفش رو برداشت و بعد از خدافظی کوتاهی که خطاب بهم گفت از اتاق خارج شد ، با صدای بسته شدن در اتاق عصبی در لب تاپ روی میز رو محکم بستم و لعنتی زیر لب زمزمه کردم

با عجله چند دکمه بالای پیراهنم رو باز کردم و درحالیکه به سمت پنجره قدی اتاق میرفتم با فشار نفسم رو بیرون فرستادم

اینطوری داشت من رو تحت فشار میزاشت تا سر از کارهای شرکت من دربیاره ولی کورخونده !!

اگه من نیمام که میدونم چه بلایی سرش بیارم ، با فکرای که توی سرم چرخ میخورد لبخندی گوشه لبم نشست و درحالیکه پنجره رو باز میکردم نگاهم رو به بیرون دوختم

ولی یک درصدم فکر نمیکردم چی در انتظارمه و قراره چی پیش بیاد !!

 

” آیناز “

این چند وقته برای اینکه داداشم به چیزی شک نکنه صبح به بهونه شرکت از خونه بیرون میزدم و با ماشین تو کوچه و خیابونا میگشتم شب خسته و کوفته به خونه برمیگشتم و میگفتم شرکت بودم

وقتی داداشم درباره شرکت میپرسید به دروغ ماجراهای الکی سرهم میکردم و بهش تحویل میدادم اونم با دقت به حرفام گوش میداد

بعضی وقتا که حس میکردم داره بهم شک میکنه دستپاچه از زیر نگاهای تیزبینش در میرفتم و به اتاقم پناه میبردم

ولی همش با این جمله که فقط تا زمانی که امیرعلی اینجاست باید تحمل کنم خودم رو دلداری میدادم ولی دیگه خسته شده بودم چون دقیق نمیدونستم داداشم تا کی قراره اینجا بمونه

چون بخاطر راشل و مشکل جدی که داشت داداشم امروز با ناراحتی گفته بود که نمیتونه اینجوری ولش کنه و بره

از این حرفش معلوم بود که حالا حالا قصد برگشتن به ایران رو نداره و اینجا میمونه ، منم دیگه خسته شده بودم و طاقت ادامه این موش و گربه بازی رو نداشتم

طبق معمول هر روز از پشت شیشه کافه نیم نگاهی به سیاهی آسمون انداختم و خسته از پشت میز بلند شدم و بعد از حساب کردن صورت حساب بیرون زدم و سوار ماشین شدم

با سرعت به سمت خونه روندم و بعد از پارک کردن ماشین توی حیاط خونه کیفم روی دوشم انداختم و کلافه به طرف ساختمون راه افتادم

عمیق توی فکر بودم و زیرلب غُرغُرکنان خطاب به نیما زمزمه کردم :

_لعنتی یه روزی با همین دستام خفت میکنم !!

یکدفعه با شنیدن صدای امیرعلی اونم دقیق کنار گوشم یخ زدم و سیخ سرجام ایستادم

_اوووه اوووه خطرناک شدی میخوای کی رو خفه کنی ؟!

این کی اومده بود که متوجه اش نشده بودم ، دستپاچه به طرفش برگشتم و با لبخند هولی لرزون نالیدم :

_هی…هیچکس !!

خندید و درحالیکه دستشو دور گردنم مینداخت گفت :

_مطمعنی ؟! کافیه به خودم بگی دخلش رو بیارم

لبخندی زدم و توی دلم نالیدم :

_اگه بدونی که با نیما داداش زنتم که جنگ جهانی اول راه میفته

 

توی فکر بودم که دستش رو جلوی صورتم تکونی داد

_کجایی ؟؟ با تو بودم

هول و دستپاچه زبونی روی لبهام کشیدم و به سختی لب زدم :

_ها ؟! ممنون ولی خودم از پسش برمیام

بی حرف نگاهم کرد و یکدفعه زد زیر خنده و میون خنده هاش بریده بریده گفت :

_نه بابا خوشم اومد !!

لبخند دستپاچه ای زدم که دستش دور شونه هام حلقه کرد و درحالیکه من رو با خودش همراه میکرد گفت :

_هنوزم باورم نمیشه تو آیناز کوچولوی منی !!

از نیمرخ خیره صورتش که حالا فقط ردی از لبخند روی لبهاش مونده بود شدم که نفسش رو با آرامش بیرون فرستاد و ادامه داد :

_از اینکه میبینم سر کار میری و روی پاهای خودت وایسادی خیلی خوشحالم و یه طورایی خیالم از بابتت راحت شده

لبامو بهم فشردم و بهتر دیدم سکوت کنم ، میخواستم توی این چند روزه بگم که دیگه سرکار نمیرم ولی با این حرف امیرعلی موندم که باید چیکار کنم

ناخودآگاه اخمام توی هم فرو رفتن و توی فکر و خیال های خودم غرق شدم اینطوری که معلوم بود حالا حالا گرفتار این موش و گربه بازی هام

با رسیدن به سالن و اومدن مامان به استقبالمون بی حوصله ازشون جدا شدم و با قدمای کوتاه از پله ها بالا رفتم و خودم رو به اتاقم رسوندم

عصبی کیفم رو گوشه اتاق پرت کردم و کلافه لبه تخت نشستم و درحالیکه دستامو روی زانوهام میزاشتم دستامو از دو طرف توی موهام چنگ زدم

حالا باید چه غلطی میکردم ؟! لعنت بهت نیما

نمیدونم چقدر توی اون حالت بودم که با تقه ای به در اتاق خورد به خودم اومدم و زیرلب زمزمه کردم :

_بیا داخل !!

در اتاق باز شد و با دیدن امیرعلی که با جعبه ای توی دستش توی قاب در ایستاده بود بی اختیار بلند شدم

انگار یه طورایی ازش میترسیدم از اینکه ماجرای نیما رو بفهمه و غوغا بپا کنه

 

برای همین وقتی میدیدمش بی اختیار دستپاچه میشدم و حرکات عجیب و غریب از خودم نشون میدادم

_چیزی شده ؟!

با تعجب داخل شد و گفت :

_باید حتما چیزی شده باشه که بیام اتاق خواهرم ؟!

دستپاچه موهای توی صورتم رو کناری زدم و لرزون نالیدم :

_ن…نه بیا بشین !!

روی تک مبل داخل اتاق نشست و درحالیکه نگاهش رو به اطراف میچرخوند و اتاق رو از نظر میگذروند به حرف اومد و گفت :

_خوبه دکوراسیون اتاقت رو عوض کردی !!

لبخند هولی زدم و سری به نشونه تایید حرفاش تکون دادم

نگاهش چرخید و چرخید تا روی تخت خوابم ثابت موند ، رد نگاهش رو دنبال کردم و با دیدن تنها عروسک خرسی بزرگی که هنوز که هنوزه دلم نیومده بود بزارمش توی انباری و هرشب تا بغلش نمیکردم خوابم نمیبرد خندم گرفت

_فکر میکردم بزرگ شدی نوووچ هنوز که هنوزه بچه ای !!

_عه داداش !

چشم غره ای بهم رفت و با خنده گفت :

_مگه دروغ میگم ؟!

با دستش به عروسک اشاره کرد و ادامه داد:

_تو رو خدا عروسکش رو ببین

خندیدم که جعبه توی دستش رو به سمتم گرفت با تعجب اشاره ای به خودم کردم و سوالی پرسیدم:

_برا منه ؟!

_آره !!

با عجله به طرفش رفتم و از دستش گرفتم ، اوووه جعبه گوشی موبایل بود با خوشحالی خم شدم و درحالیکه بوسه ای روی گونه اش میکاشتم هیجان زده لب زدم :

_ممنون داداش !!

با خنده اشاره زد که بازش کنم ، گوشی رو که بیرون کشیدم که با دیدن مدل و مارکش ناباور پلکی زدم

 

گوشی رو توی هوا تکونی دادم و با بُهت لب زدم :

_این آخرین مدل گوشی خودمه آره ؟! این که خیلی گرونه !!

چشمکی حواله ام کرد و با خنده گفت :

_آره خودشه ….قابل یه دونه خواهرمو نداره

با شوق بار دیگه بوسه ای روی گونه اش گذاشتم

_عه تُوف تُوفیم کردی که دختر !!

دستشو روی صورتش جای بوسه ام کشید که با لبخند بزرگی که از روی لبهام پاک نمیشد روی تخت نشستم و شروع کردم وَر رفتن با گوشی که گفت :

_روشنش کن !!

سرمو بالا گرفتم و سوالی پرسیدم :

_میخوام هر وقت سیم کارت خریدم روشنش کنم

_حالا اینطوری روشنش کن !

برای اینکه روش رو زمین نندازم سری تکون دادم و دکمه روشن کردنش رو محکم فشردم که بعد از چندثانیه روشن شد

ولی قبل از اینکه نگاهی به برنامه هاش بندازم صفحه تماس روشن شد و صدای زنگش بلند شد و در اوج ناباوریم شماره داداشم روی صفحه نمایشگر افتاد

بدون اینکه سرمو بالا بگیرم سوالی گیج پرسیدم :

_خط انداختی روش ؟!

_آره حالا اینجا رو ببین

سرمو بالا گرفتم و نگاش کردم که صفحه گوشیش رو به سمتم گرفت ، با چشمای ریز شده نگاهی بهش انداختم و با چیزی که دیدم با بُهت پلکی زدم و زیرلب زمزمه وار لب زدم :

_نه !!

با خنده سری تکون داد

_آره

باورم نمیشد این شماره ای که روی صفحه نمایش گوشی داداشمه شماره خودم باشه ، کی وقت کرده بره شماره خودم رو باز برام بگیره !! واقعا سوپرایزم کرده بود

بی اختیار جیغ کوتاهی از خوشحالی کشیدم و خودم رو توی آغوشش انداختم که صندلی تکونی خورد و دستاش دور کمرم حلقه شد

_وااااای عاشقتم داداش !!

امیرعلی خندید و بریده بریده گفت :

_اوووه لِه شدم چقدر سنگینی !!

لب و لوچه ام آویزون شد و با بغض ساختگی لب زدم :

_یعنی میگی من چاقم ؟!

تو گلو خندید و گفت :

_نه کی گفته ؟! فقط میشه بلند شی و از دور ابراز احساسات کنی ؟؟

از روی پاش بلند شدم و درحالیکه گوشی رو توی دستم تکونی میدادم خطاب بهش با غیض گفتم :

_من به این لاغری ….باشه داداش یادم میمونه چی بهم گفتی !!

با بلند شدنم نفس بلند بالایی کشید و با خنده گفت :

_آخیش نفسم داشت میگیرفت هااا

لبه تخت نشستم و با تشر صداش زدم و گفتم :

_عه داداش !!

دستاش رو به نشونه تسلیم بالا برد

_باشه باشه

دستی پشت لبهای خندونش کشید و گفت :

_تو گوشیت رو دریاب … من برم !!

سری تکون دادم که بلند شد و از اتاق بیرون رفت با شوق و ذوق داشتم برنامه های گوشی رو نگاهی مینداختم که پیامی روی صفحه نمایش افتاد

با چشمای ریز شده دقیق نگاهی به شماره ناشناس انداختم و بازش کردم ولی با دیدن متن پیام خشکم زد بی اراده دستم لرزید

🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا